تو بیا که بهار دم کردم
غزلی بیقرار دم کردم
روی دلتنگیِ جهانِ خود
اشک را باربار دم کردم
نَفَسِ آسمان به تنگ آمد
بس که هر دم بخار دم کردم
خواستم از خودم فرار کنم
باز دیدم قرار دم کردم
واژههای تپیده در خوناند
هرچه از هر کنار دم کردم
گیسوانی نشسته در برفم
نیستی، انتظار دم کردم
چایجوشی گذاشتم، اما
چای نه، زهر مار دم کردم
تا بنوشم مرا تمام کند
عشق را بیشمار دم کردم
زندگی را گریستم بیتو
زندگی را قمار دم کردم
مژگان فرامنش
|