نگاهم
پر است از رویاهای سبز
از یادهای که بوی خوشههای گندم، دارند
کشتزاران وجودم
پر اند از گلهای سرخ دخترک و لالههای وحشی
ببین
از گیسوانم
نسترنهای بیتابی، بیرون زده اند
عشق با پرچم هزار رنگش
قامت افراشتهی دارد در سینهام
هیچ کسی نمیداند که ایستگاه آخر انتظار، کجاست
ما با قطار خاطرهها،
همسفریم
هیچ مسافری، مسافری را نمیشناسد
هیچ کسی، زبان کسی را نمیداند
به انگشتم بنگر
هنوز داغ حلقهیی را در بر میفشارد
پاهای دردناکم را
سوی جنگل خیالات سبز، میکشانم
به همه پرندههای جنگلی عاشق،
عاشقانه، سلامی میفرستم
دستانم،
پر اند از دانههای کبوتران بلندپرواز
هرچند میدانم
مجاز نیست
دیریست سایهام را ندیدهام
عجیب است
فاختههای محله
نام مرا میدانند
و شاهبلوط مقابل خانهام
هر روز
میوههای رسیدهاش را روی دوشم میریزد
کاش میتوانستم
با زبان درختان، سخن گفتن
کاش میتوانستم
همهی پرندههای را که مرا دوست دارند،
به آغوش بکشم
گلوگاهم پر است از فریاد بلند
ایا رویاهای سبز جاودانه در دلم!
آیا ستارههای تابان
در دیدهگانم!
ایا زیبایی و عشق و آبی آسمان!
تا دیر و دور
شما را دوست خواهم داشت
و بلندترین سرود سپاسگزاری ام را
نثار تان خواهم کرد
|