چند ماه شد که کار ترجمه آثار را به یکسو مانده و با این کتاب مشغول بودم.
شاید شنیدن موسیقی در جریان ترجمة آثار دیگران بود که ذهن را به این سو
کشانید و در معنایابی غزلیات سروده شدة ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل در
موسیقی افغانستان، درگیر ساخت.
با آن که حتا روخوانی غزلیات ابوالمعانی، کاری ساده نبوده و بسیار دشوار هم
است، اما جسارت کرده و به تنظیم و ترتیب دریافت های خود از برخی غزلیات
بیدل که در موسیقی افغانستان جایافته و نابترین پارچه های موسیقی را
ساخته، پرداختم.
در این کتاب به اضافة دیدگاهنویسی در مورد غزلیات، کوشش شده تا به کمک
کارشناسان و آگاهان موسیقی کلاسیک به ویژه استاد شریف غزل و داکتر کبیر جان
لطفی، راگ بسیاری از پارچه های موسیقی نیز معرفی شود. به همین گونه تلاش به
عمل آمده تا هر بیت غزلیات ابوالمعانی بیدل بر مبنای ابیات دیگری ازو به
کنکاش گرفته شود که بنیانگذار این شیوه یا بیترسانی مضمونمحور در موسیقی
افغانستان، سرتاج موسیقی، مرحوم استاد سرآهنگ است.
در کتاب «بیدل خوانی» غزلیات ابوالمعانی بیدل که به وسیلة آوازخوانان
افغانستان از استاد غلام حسین خان، تا استاد قاسم، سرتاج موسیقی استاد
سرآهنگ، داکتر محمد صادق فطرت ناشناس، ساربان، احمد ظاهر، مرحوم ترانهساز،
استاد الطاف حسین سرآهنگ، استاد مهوش، استاد شریف غزل، استاد وحید قاسمی،
فرهاد دریا، وجیهه رستگار، و هر آوازخوان دیگر سروده شده، به ترتیب الفبا
جا یافته و نشانی هر پارچه در یوتیوب نیز درج شده است تا خوانندة کتاب به
آسانی به آنها دسترس داشته باشد.
ویژهگی دیگر کتاب، مقایسه متن غزل ها است که در صورت تفاوت در متن، نسخه
های خطی رامپور، علیگر، کتابخانه خدابخش، کتابخانه گنج بخش، بمبئی، نسخه
چاپ مطبعه لاختین تاشکند، نسخه نولکشور، نسخه خطی بیدل به انتخاب بیدل،
۸ردیف و غزلیات چاپ مطبعه معارف کابل با هم مقایسه گردیده و ابیاتی که با
واژه های متفاوت در نسخه ها درج شده اند، برجسته شده و خواننده را به آن
نکات متوجه می سازد.
در این اثر رهیافت هایی در مورد ۱۵۰ غزل ابوالمعانی بیدل پیشکش گردیده و
به خوانندة تازه کار در شعر ابوالمعانی بیدل، کمک میکند تا از یکسو فهم
دقیقتری از غزلیات داشته و از سوی دیگر، با فهم موضوع شعر، از پارچه های
موسیقی، لذت بیشتر ببرد.
کتاب «بیدل خوانی» پس از آخرین روخوانی و ویرایش به چاپ میرود که در آن
مورد نیز اطلاع رسانی به موقع خواهد شد.
با یک نمونه از غزلسرایی سرتاج موسیقی استاد سرآهنگ از همین کتاب:
دوش از نظر خیال تو دامن فشان گذشت(۱)
اشک آن قدر دوید ز پی کز فغان گذشت
دیشب خیال تو، از پیش دیدة من دامن افشانده گذشت، دامنی افشاند و فیضی در
این حوالی پاشاند و خود گذشت. اشک من چنان از پی خیال تو دوید که دورتر از
فغان رسید و تا آن جایی که صدا نتواند رسید، اشکم رسید.
در این مطلع، اشک با آن که خموش است، اما مسیری دورتر از فغان و ناله را طی
کرده است.
در اندیشة عارفان، گریه و فغان هر دو از سر خامی و نوآغازی سالک است که در
سفر پختهگی از آن ها مدد می جوید؛ اما پس از آن که به پختهگی رسید، دیگر
گریه و فغانی در کار نیست.
تا پـر فشانـدهایـم ز خـود هـم گذشتهایم
دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت
تا عزم بال زدن کنیم، تا آهنگ پرواز و برون برامدن کنیم، از خود هم دورتر
میرویم و خود را هم فراموش میکنیم. چنان از خود دورتر میرویم که دنیا
مادی را هم طی و فراموش میکنیم. این کار دشواری نیست. چه، دنیا غم تو نیست
که نتوانیم از آن بگذریم و فراموشش کنیم. فقط غم تو است که نمیتوان از آن
گذشت و فراموشش کرد. ورنه تمام دنیا در یک پرفشانی ما طی و فراموش میشود و
پشت سر میگذاریمش.
دارد غــبــار قــافــلـة نــاامـیــدیام
از پا نشستنی که ز عالم توان گذشت
غبار قافلة نومیدی من، سلسلة نومیدی های من که به منزل نرسیده، به
واماندهگی و درماندهگی رسیده است، چنان از پانشستنی دارد که همان از
پانشستنش از دنیا هم میگذرد و از آن صرفنظر میکند.
نومیدی مرا تواناییی است که با همه نارسیدن ها، هنوز هم حتا اگر از
پابنشیند و یارای رفتن به سوی منظور را نداشته باشد، در دام تعلقات نخواهد
افتاد و از دنیا خواهد گذشت و آن را نادیده خواهد گرفت.
مکن سراغ غبار ز پا نشستة ما را
رسیده گیر به عنقا پر شکستة ما را
بـرقِ شـرار محـمـل فـرصـت نمـیکشد(۲)
عمری نداشتم که بگویم چهسان گذشت
برقِ شرار در یک چشم بر هم زدن به پایان میرسد و زمان و فرصتی را در بر
نمیگیرد. عمر من نیز هم چو برقِ شرار بود، به حسابی نمیآمد، کوتاه بود،
چیزی نداشت که بگویم چه سان گذشت. وهمی بود که به پایان رسید و وهم چه گفتن
دارد:
بسـاط وهــم واچـیـــدن نــدارد
تو خود افسانه ای افسانه ات کو؟
تا مژه باز کردهای هیچ است
عـمـر بـرقِ شـرار را مــانــد
تا غـنـچـه دم زنـد ز شکفتن بهـار رفت
تا ناله گل کند ز جرس کاروان گذشت
فرصت هستی چنان کوتاه بود که غنچه هنوز از شکفتن و بازشدن دم نزده بود که
بهار و موسم شکوفایی از دستش رفت. جرس یا درای کاروان هم که کارش ناله است،
هنوز صدایی نکشیده بود و آوازی از آن گل نکرده و پیدا نشده بود که کاروان
گذشت.
فرصت هستی ما چنین کوتاه است و باید از آن به هر منظوری که است، استفادة
زودتر و بدون معطل صورت گیرد، ورنه فرصت ها از دست میرود.
تا نگاهی گل کند ذوق تماشا رفتـه است
چون شرر سامان فرصت این قدر داریم ما
بیرون نتاختـهست ازین عرصـه هیـچ کس
واماندنیست اینکه تو گویی فلان گذشت
«فلان گذشت» کنایه از مردن و از دنیا رفتن است. این بدان معنا نیست که «او
گذشت» بلکه در واقع واماندن است.
کسی از عرصة هستی به بیرون تاخته نمیتواند. این که میگویند «فلان گذشت»
یا فلان مُرد، در واقع وامانده شدن همان کس است که در این جا وامانده
میشود و به هستی دیگر میپیوندد.
واماندة تعلق رزق مقدریم
دام و قفس به غیر همین آب و دانه نیست
ای معنی آب شو که ز ننگ شعور خلق
انصاف نیز آب شد و از جهـان گذشت
ای معنی! از شرم آب شو. از ننگ بی شعوری و سطح شعور مردم آب شو که درکی
ندارند تا ترا کشف کنند و بشناسند. اینان از بس بی انصاف بودند، انصاف نیز
از شرم بی انصافی اینان آب شد و از جهان رفت.
از ترحم تا مروت از مدارا تا وفا
هر چه را کردم طلب دیدم ز عالم رفته است
یک نقطـه پـل ز آبـلـة پـا کـفـایـت اسـت
زین بحر همچو موج گهر میتوان گذشت
موج گهر، همان گهر آبدار، گهر موجدار، یا خطی است که بر روی گهر قرار
میداشته باشد، یا هم قطرهای که در گهر جا گرفته، همچو عقیق آبدار که
نشان پاکی و ستره بودن است.
تلاش موج در گوهر شدن امید آن دارد
که گرد ساحلی زین بحر بی پایان شود پیدا
از بحر هستی، میتوان به پاکی و سترهگی و بیداغی عبور کرد و گذشت، اما
شرطش این است که به پلی از آبلة پا نیاز دارد.
همان گونه که از تهِ پل آب می گذرد، این جا هم به آبله نیاز است. به رنج
کشیدن و سفر و عبور از خارها و پانهادن بر روی تعلقات فریبنده، نیاز است.
در تعبیری در اثری گفته اند که پای آبلهدار متوقف میشود و آن موقع است که
از این دنیا میگذری. در حالی که شاید در این جا تصویر اصلی، از آن برداشت
بسیار متفاوت باشد. به خاطری که آبله در پا از طی سفر در بیابان و مواجه
شدن با خار های مغیلان به بار می آید، نه خود به خود.
رهرو از رنج سفر چاره ندارد بیدل
موج دایم ز حباب آبلة پا دارد
گـر بگذری ز کشمکش چـرخ واصلـی
محو نشانه است چو تیر از کمان گذشت
کشمکش چرخ برابر به همان کمان است که تیر با رها شدن از آن می تواند به هدف
برسد. تو هم اگر از تعلقات و وابستهگی های دنیا و از خود گذشتی، واصل
هستی و همان است که به وصل رسیدهای. مبادا که هم چو تیر در کمان گرفتار
بمانی.
«چرخ» و «کمان» را در دو مصراع به کار برده که هر دو خمیدهگی و انحنا
دارند و شباهتی به هم میرسانند. به همین گونه در مصراع اول «کشمکش» با
«گذشتن تیر از کمان» یا کشیده شدن تیر در کمان، رابطه میرساند.
باید از تعلقات زندهگی و وابستهگی های بیهودة دنیایی عبور کرده و با
رهایی از آن کشمکش ها، همچو تیر به طرف هدف اصلی روانه شوی تا به وصل
معشوق برسی.
کرد آخر واصـل بـزم تـو از خـود رفتنم
سایه را در خانة خورشید منزل بوده است
وامـانـدهگـی ز عـافیتـم بـینـیــاز کــرد
بال آن قدر شکست که از آشیان گذشت
وامانده گی من بهتر از عافیت شده است. با آن که وامانده شدهام، اما به
عافیت رسیده و حتا از آن بی نیاز شده ام. آشیان را از پر ها و بال های
شکسته میسازند. بال من آن قدر شکست که خود آشیان شد.
آشیان، پناهگاه است. همان گونه که واماندهگی و فقر به من، عافیت آورد.
شکست بال خودم نیز با رهانیدم از تپیدن، و رسانیدنم به تسلیمی و رضا، آشیان
من شد که در آن قرار و آرام گرفتم و پناه یافتم.
افسردهگی گل نکشد آفتِ چیدن
بیدل چقدر گردش رنگاست حصارم
بلند است آن قدر ها آشیان عجز ما بیدل
که بی سعی شکست بال و پر نتوان رسید آن جا
خمار به ساغر و سبوها محظوظ
زاهد به تیمم و وضوها محظوظ
خلقی ست به ذوقِ جستجو ها خرسند
بیدل به شکست آرزو ها محظوظ
طی شد بساط عمر به پای شکست رنگ
بـر شمع یک بهار گل زعـفـران گذشت
عمر من، سراسر در شکست رنگ سپری شد. در ناتوانی و تلاش، در ضعف و جستجو
گذشت. همان گونه که شمع، عمرش را در گداز و در زیر شعله سپری می کند و
بهارش همان گل شعله و زعفرانی رنگ است که بر سر دارد، بر من نیز عمر آن
چنان گذشت.
دلـدار رفـت و مـن بـه وداعــی نسوخـتـم
یارب چه برق بر من آتش به جان گذشت
برقی بر تن من بارید و در حالی که باید می سوختم، نسوختم و نابود نشدم،
خاکستر نشدم. چه جرقه ای بود وداع او که بر من بارید و به جای آن که من از
رفتن او بمیرم، زنده ام و می سوزم. چه سوختنی بود که من خود آتش به جان و
این برق دیگر هم به جانم افتاد، اما مرا نسوخت تا از بین بروم و نابود و
آرام شوم. بلکه پشت سر هم جرقه زده می رود:
دوستان از منش دعا مبرید
زنده ام نامم از حیا مبرید
از این فسانه که بی او نمرده ام بیدل
قیامتی ست گر آن دلربا خبر باشد
سنگ هم به حال من گریه گر کند برجاست
بی تو زنده ام یعنی مرگ بی اجل دارم
عاشقان در حضور نیز در اضطراب می باشند و دلواپس این که حضور به پایان
برسد. از همان سبب با آن که از پیش نیز آتشی از عشق به جان داشته، نسوختنش
در وداعِ معشوق، برقی از شرم و خجالت را به جانش انداخته که از آن بیشتر
میسوزد.
تمکین کجا به سعی خـرامت رضـا دهـد
کم نیست این که نام توام بر زبان گذشت
تمکین من این توانایی را ندارد تا به دیدن خرام تو راضی شود. برداشت دیدن
آن خرام و ظرفیت تماشای خرام ترا ندارد و تاب ناقراری را نخواهد آورد. همین
ناقراری مرا بس که نام تو بر زبانم گذشته و همین خرام نام تو بر زبان خود
را که تاب آورده ام، همین به من زیاد است.
ای منکر محال اگر مرد طاقتی
یاد خرام او کن و خود را نگاه دار
بیش ازین ساغر الفت چه اثر پیماید
میرویم از خود و در حیرت رفتار توایم
بیـدل چــه مشکل است ز دنیــا گـذشتنـم
یک ناله داشتم که ز هفت آسمان گذشت
به منی که نالهام هفت آسمان را درنوردیده و طی کرده و از آن ها هم بالاتر
رفته است. گذشتن از این دنیا و صرفنظر کردن از این دنیا، هیچ مشکلی ندارد.
این دنیا به نالة من کوچک است و من می توانم به بسیار ساده گی از آن بگذرم
و به خیال هم نیاورمش.
از سوی دیگر، نالة من هفت آسمان را درنوردید و به مطلب و به منظور و به
مقصود دست نیافتم، وقتی چنین است و به آن منظور دست یافتن بسیار مشکل است،
اگر وصل که خواستة من است میسر نمیشود، پس گذشتن و نادیده انگاشتن این
دنیای مادی، هیچ مشکلی نیست.
گذشت از چرخ و بگرفت آبله چشم ثریا را
هوایت تاکجا از پا نشاند ناله ما را
هرجا روی ای ناله سلامی ببر از ما
یادش دل ما بُرد به جای دگر از ما
پانوشت ها:
۱-در نسخه های ۸ردیف و چاپ مطبعة معارف کابل و نیز در خوانش سرتاج
موسیقی، استاد سرآهنگ «دامنکشان»
۲- نسخه های ۸ردیف و چاپ مطبعه معارف کابل «برق و شرار محمل فرصت
نمیکشند»
https://youtu.be/1NCvx5vKpGM?si=pq4swocP6eKhW0WS
|