به یادش تا سحر چُرتُم خرابه
خرابات دلم بی آب و تابه
شب و شبتاب می دانند ای دوست
جهان افروز من چون آفتابه
بهارِ باورم گل کرده ای دوست
شراب عشق قلقل کرده ای دوست
طرب می بارد و دل میتپد هان!
نگارم چپّه کاکل کرده ای دوست
چنان در اوج مستی میزنم هو
که گردون می شود مانند گردو
کنم تذهیب، مینا را به رنگی
که رنگین میشود آهنگ مینو
بلا بالا چنان با رقص «باله »
کند آیینه ی دل را قباله
رقیب کینه توزِ کینه پرور
بود چون کیسه یی پُر از زباله
سفر با مهر میهن مینمایم
به هر شهری که مسکن مینمایم
نویسم بر در و دیوار آن شهر
وطن را همچو گلشن مینمایم
سفر با دوستان دانش اندوز
بود آیین هی خورشیدافروز
چنین می گفت پیرِ وحدت اندیش
بود تاری کشب، آبستنِ روز
سفر در هر کران و هر کرانه
بود آیین رندانِ زمانه
چسان گویم مدارا و مروّت
نباشد جز رموزِ عارفانه
نوای کاروان امشب بلندست
به خواب خوش غنی و مستمندست
نشانِ چتر آزادی عزیزان
به چشمِ من حقوقِ شهروندست
الا ای همسفر انسان والا
نگر با چشم دل عرش معلّ
به تکریم تو میخواند فراسو
قسم برآیه های حقتعالی
بهار گلشن افروزی ست نوروز
«بدان ارزی که می ورزی »۱ ست نوروز
درین عصری که پرپر می شود عشق
چسان گویم که پاییزی ست نوروز
چرا بر نوشخندم نیش گفتی
شکر را حنظلِ تشویش گفتی
شهنشاه فتوّت را خدا را
به شطرنجِ محبت کیش گفتی
۱. از وجیزه های خواجه عبدالله انصاری(رح) است.
|