کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

             نیلوفر نیک‌سیر  

    

 
نوروز در تپه‌ی قبرستانی
داستان کوتاه

 

 



مسیر، پایین بالایی زیادی دارد. دامنه‌های تپه هست دیگر. قدم‌هایت کمی کند تر می‌شود. اما هوای تازه به تو کمک می‌کند. دستش در دستت است، دستی خشک و خشن اما گرم، از گرمای دستش دستت تر میشود، دست کوچکت. دست دیگرت آزاد است، چوتیِ مویت را دست می‌کشی، می‌اندازی پشت گوشت، او هم با دست آزادش مویت را دست می‌کشد و بین سرت را نیز. به کفش‌هایش نگاه میکنی، فقط نگاه میکنی و سپس به تکه پاره های ابر که بالای سرتان هست.آسمان کابل آبی است، اول حمل و تو شش ساله ای. ماه آینده هفت ساله میشوی. چرا به سن ات فکر میکنی. نمی‌دانی. دستت را بین دستش جابجا میکنی، رو به سمت تپه‌ی مرده ها بالا می‌روید. مردم تپه‌ی مرده ها میگویندش. نیمش را تپه‌ی نظامی و نیمش را تپه‌ی مرده ها. نیمش که تپه‌ی نظامی است را از کلکین خانه‌ی تان همیشه می‌بینی. می‌بینی که یک سرباز، مدام بر فرازش با تفنگی ایستاده است. از پدر میپرسی، چرا تپه‌ی مرده‌ها... می‌خندد و میگوید، چون قبر هاست در آن.
چرا تپه‌ی نظامی... چون عسکر ها در آن تپه هستند.


پدر از هرات است و سالهاست که کابل جای زندگیش شده. اما روایت هایی از هرات دارد و حسرت دیدار دوباره‌ی این شهر، همیشه در صدایش زبانه می‌کشد. در مسیر راه از جشن ارغوان در هرات می‌گوید، از درختان شاخه باریکی که در امتداد تخت صفر روییده اند و گل هایی با بوی بسیار غریب و رنگی چشم نواز دارند. نام ارغوان در گوشت خوش می‌نشیند. پدر همیشه در حد فهمت با تو حرف می‌زند. دوباره چوتی موی را با دست آزادت به پشت سرت می‌اندازی. چشمت به قبری می‌افتد که سوراخی سیاه و عمیق دارد، دست پدرت را محکم تر فشار می‌دهی. پدر ترس‌ات را می‌فهمد و باگفتن توجه نکن، آرامت می‌کند. می‌ترسی این هم به کابوس های شبانه ات اضافه شود. به شب ادراری هایت. مادر خسته شده از شستن نالین و لحاف. شب‌های سرد کابل تا صبح از ترس به خود می‌لرزی. صدای مرمی در گوشت است. شب‌ها بیدار می‌شوی و به راه می‌افتی. از پشت کلکین به تپه نگاه می‌کنی که سرد و سنگین بر جایش ایستاده است. حس می‌کنی که اشباح رقصانی از سمت تپه به طرف تو می‌آیند . به سرعت پرده را پایین می‌اندازی و زیر لحاف می‌خزی.


چشمت می‌افتد به تخم مرغ های رنگیِ جوش داده شده. به خنده‌های پسران نگاه می‌کنی که تخم جنگی می‌کنند. دست پدر را رها می‌کنی ، غرق می‌شوی در جمعیت. غرق در رنگ‌های شاد. شب هایت یادت می‌رود. صدا های سیاه درون گوشت یادت می‌رود. مرمی‌ها خاموش می‌شوند. بین هوا یخ می‌زندشان. بوی بهار به تو می‌وزد ومی‌روی به سمت گاز چوبیِ که بالای تپه بسته اند. بالای قبر ها پا می‌گذاری. پیراهن گلدارت به پشت پاهایت می‌خورد، می‌روی به گاز چوبی بالا می‌شوی و ناگاه به هوا پرتاب می‌شوی، آسمان کابل از این فراز، صاف تر معلوم می‌شود. زیر پایت خالی است. دوباره خالی و خالی تر . خنده هایت از ته قلب ات است. پدر را آن پایین می بینی که روی قبری چهار زانو نشسته است. در حالیکه کفش هایش را پیش رویش گذاشته. به تو نگاه می‌کند. لبخند می‌زند. لبخندش در نظرت عجیب می‌آید، بعد مدت ها... بعد تمام پریشانی ها. صدای رادیو در گوشت می‌پیچد که آتش بس را اعلان کرده اند. دستت ریسمان درشت گاز را بیشتر محکم می‌گیرد.حداقل نوروز را بدون صدای راکت شروع کرده اید. پیراهنت در باد تکان می‌خورد. چوتی هایت از جا کنده می‌شوند و بر شانه هایت می‌خورند. احساس رهایی بیشتری می‌کنی. مفهوم آتش بس را خیلی نمی فهمی. پدر می‌گوید، یعنی چند روزی کابل راکت باران نخواهد شد. خوشحال می‌شوی، از شر اطاق تاریک نجات پیدا خواهی کرد. نور آفتاب به پوستت خواهد رسید. پاهایت را بالا می‌آوری وسخت به زمین می کشی شان. گاز پرتابش تند تر میشود. خوب یاد داری به رفت و برگشتش سرعت ببخشی.


هوای بهار می‌وزد به سمتت. از گاز پایین می‌شوی و به سمت پدر می‌روی. با پدر می‌روید به سمت پیرمرد چهار مغز فروش. چهار مغز های نوروزی در نظرت طعم دیگری دارند. می‌توانی چند روزی نگهشان داری و بشکنی شان. این ها یادگار بهار اند که بین خریطه‌ی کوچکی نگهشان می‌داری. تپه‌ی قبرستانی در نظرت خیلی زیبا می‌آید. علف های سر قبر ها را دست می‌کشی که نو رسته اند و با درخشش آفتاب برق می‌زنند.خار های تازه و جوان می‌روند که قبر ها را در بر بگیرند.خارهایی که نوک شان گلابی است و گاه گلی هم برنوک شان روییده. دوباره حس خوشی از جانت کشیده می‌شود. دود می‌شود و می‌رود به هوا. دودی تاریک و سیاه. دارید به سمت خانه می‌روید. عمر این شوق همین قدر بود.دوباره صدای مرمی ها به گوشت می‌رسد. شب ها خواب می‌بینی که همین تپه را تیر باران کرده اند و خون از سرو رویش می ریزد. مرده ها از گور ها بیرون شده اند و به سمت خانه‌ی شما می‌آیند، خانه‌ی تان پایین تر می‌رود و پایین تر. تا کاملا فرو می‌روید به قعر زمین.
قبر ها همه خاکی اند و کهنه. سر هر قبر چوبی بلند گذاشته اند. به پدر می‌گویی، این آنتن تلویزیون مرده هاست. می‌خندد. چین های کنج لبانش را می‌بینی. دلت می‌گیرد.نگاهت را از صورت پدر برمی‌گردانی و چشمت به چرخ فلک چوبیِ می افتد که دور خودش می‌چرخد. به طرفش می‌دوی. دستت را به ریسمانی بند می‌کنی و پاهایت را نیز دور ریسمان بلند می‌کنی. می‌چسپانی خود را به ریسمان. پاهایت زمختی و نیش نیش بودن ریسمان را حس می‌کنند. چرخ فلک را مردی جوان از یکسو به سوی دیگر هدایت می‌کند. چهره اش عرق سوخته است و دستمالی چهارخانه به سرش بسته. با زوری مضاعف چرخ فلک را می‌چرخاند. خنده هایت بین خاک و گردی که حاصل چرخیدن چرخ فلک بر مدار خودش است و خاکی که از زمین برمی‌خیزد، گم می‌شود. درمسیر، با پدر خاموش اید. از فرا رسیدن شب می‌ترسی. دوباره سیاهی و دست عرق کرده ات که بین دست مادر گم می‌شود. هر شب گریه می‌کنی که چراغ لامپا را خاموش نکنند. از خاموشی و تاریکی هراس داری.خوابت نمی‌برد. می‌ترسی که خوشی امروزت،امشب زایل شود. با نوک کفش هایت زمین را می‌‌کنی و راه می‌روی.


به هفت میوه فکر می‌کنی که حالا در انتظارت است. مادر چند شب قبل از میوه های خشکی که در خانه بود، مشت مشت داخل کاسه ریخت تا هفت میوه شود. طعم کشمش که به آب بخشیده می‌شد را دوست داشتی و جوز های نم کشیده، مزه‌ی دیگر داشتند. از تپه رو به پایین می لغزید. به پشتت نگاه می‌کنی، خورشید کم کم در حال نشستن است. قلبت فشرده می‌شود. روزی که مدت‌ها در انتظارش بودی به پایان رسیده . نزدیک است که گریه ات بگیرد. به پدرت نگاه می‌کنی،نمی‌خواهی که گریه ات را ببیند. برای خوشی تو، تو را به تپه‌ی قبرستانی آورده بود. نمی‌خواست که تمام خوشی از قلبت بیرون کشیده شود.
دوباره پناه می‌برید به چهار دیواری خانه، دوباره خش،خش رادیو و دیواری هایی که سیاهی شب بر آنها سایه افکنده است.دوباره تو که با انگشت هایت شکل می‌سازی و با نور چراغ لامپا که بردیوار می‌افتد، سرگرمی. خاطرات خوش روز را در ذهنت کم کم مزه مزه می‌کنی.همیشه همین طور بودی، ذره ای اگر در روز شاد می‌شدی، به شب نگهش می‌داشتی تا در تاریکنای اطاق، آن را به یاد بیاوری. پدر می‌گوید از ساعت دوازده‌ی امشب به بعد، سال تحویل می‌شود. می‌گوید خدا می‌داند که جهنده را امسال در مزار بالا می‌کنند یانه. دل و دماغی به کس نمانده و چون مخاطبی برای حرفش نمی‌یابد، دوباره گوشش را به رادیو می‌چسپاند. تو فکر می‌کنی که چگونه سال تحویل می‌شود، به کجا می‌رود، آیا در این تاریکی راهش را پیدا خواهد کرد. آیا می‌تواند به سمت روشنایی بخزد.


کاسه‌ی کوچک هفت میوه در کنارت گذاشته است. برش میداری و قاشقی بر دهان می‌گذاری. طعمش زیر زبانت به تو حس قشنگی می‌دهد. خانه با تمام تاریکی اش روشن می‌شود. به یکباره می‌بینی که صدای خش خش رادیوی پدر خاموش می‌شود، نوری از پنجره به داخل می‌تابد واز بین نور، شاخه های ارغوان به سمت تو ریشه می‌کشند. می بینی که شاخه های ارغوان، تو را در بر گرفتند. تو را برداشتند. می‌بینی که از فراز تپه‌ی قبرستانی می‌گذری، از بین قبری که سوراخ سیاهی داشت نیز، ارغوان ها سر برکشیدند. ارغوان ها ترا بالا تر بردند. بالا تر از تپه ها ، بالاتر از کوه های اطراف کابل. این بالا صدای مرمی نیست، گریه نیست. سیاهی نیست. همه آن پایین، خاک شده اند.


 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۵    سال بیستم      میزان     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی                            اول اکتـــــــــــــــــوبر  ۲۰۲۴