کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

              نویسنده: رقیه شکران

    

 
 سقوط کابل

 

 



شب تاریک ستاره های درخشان آسمان چو خیمه سرمه یی پابه جا بود شهر کابل در دل تاریکی آرامیده بود هوایی نسبتن گرم بود نور کم رنگ ازپنجره آپارتمان چهار طبقه در هوا پخش شده بود درست منزل دوم بود.
زهرا:«دیگر چقدر منتظر باشم شروع شو یک ساعت است دیگر حوصله ندارم »
بهار:« صبر کن حالی شروع میشود حالی نترسی »
زهرا:« من نمیترسم بین شروع شد مستند جالب معلوم میشه»
بهار:« بلی همین طور است سقوط کابل به دست طالبان چطو مردم زنده گی میکردند »
«ها بین سیاه سفید است این مستند»
« دلت چی است در آن زمان دوربین رنگه می بود »
«وحشتناک است این دهمرنگ است چقدر خرابه شده بود »
بهار:«آن زمان همین گونه بوده »
وحشت زده شدم واقعین در استدیو غازی دختر را اول سنگ سار کردند بعد تفنگ را دست برادش دادند و او را کشت به دلیل اینکه بدون محرم از خانه برامده بود باید خدا را شکر کنم که در آن زمان نبودیم همین قسم است برایم جالب است اگر طالبان بیاین هوا سیاه سفید میشود مثل این مستند بهار قهقه خندید:« دیوانه هستی ممکن نیست چطور این حرف را زدی »
«هیچ همین گونه در پیش چشم هایم آمد»
«فکر نکن در گذشته ماند دیگر چنین اتفاقی نمی افتد گفتم که میترسی »
زهرا:« نترسیدم همین گونه فکر کردم اگر راست بگویم از نظر من طالبان که بیایند آسمان همیشه ابر میباشد و مثل این مستند زنده گی سیاه سفید میشود»
بهار:«برو بخواب از این بیشتر نبین فکر های جالب میکنی زهرا جان »
«من منتظر بودم که شروع شود حالی بروم بخوابم تا آخر میبینم کابل کامل ویران بود هر طرف مرد ها با هیکل های بزرگ ریش های دراز با لنگی و پیراهن تنبان های که بزرگتر از جان شان بود که تن داشتن هر کدام در دست تفنگ داشتند آماده فیر بودند مردم دیده نمیشد کم رنگ بودگشت و گذار مردم یک طالب به دست شلاق داشت میکوبد بر صورت دختری این بد ترین مستندبود که دیدم برایم خیره کننده بود همه جا برایم سیاه و سفید بود نمیدانم چرا با خودم گفتم نباید این مستند را میدیدم من میخوابم شب به خیر «خواب های خوب ببینی بهار جان »
«تشکر زهراجان »
صبح زود از خواب برخاستم دیدم هنوز دیگران بیدار نشده اند یاد شب افتادم با خودم گفتم دیگر نباید فکرم را درگیر این مستند کنم بلند شدم آبی به دست رویم زدم مادرم تازه بیدار شد «صبح بخیر مادرجان» « زود بیدار شدی شب وقت خوابیدی » « نمیفامم بیدار شدم» « خوب است عادت کن تا یک چند روز دیگر قرنطین تمام میشود» «اف در این وقت سال کی دلش میشود مکتب برود» «مجبور هستی باید بروی» «فکر کنم امتحان چهار نیماه را هم بگیرند» «برایت آروز ی موفقیت دارم از حالی درس ها را بخوانیدتا در امتحانات به مشکل مواجه نشوید»« درست است میخوانیم» «برو بهار و برادرت را از خواب بیدار کو منم صبحانه درست میکنم » «درست است مادر جان » رفتم به طرف اتاق خودمان بهار را بیدار کردم بهار : «صبح بخیر وقت بیدار شدی» « بلی بیدار شدم» « خو زود کو مادرم منتظر است منم بروم احمد را بیدار کنم ».همه دور هم جمع شدیم صبحانه تمام شد «دخترها بلند شوید جمع کنید سفره را» «درست است مادر جان بهار بلند شو زود جمع کنیم درس بخوانیم چند روز بعد امتحانات است» « زهرا جان صبر همین چای را بنوشم» من بلند شدم گیلاس ها را جمع کردم رفتم انها را شستشو کنم بهار اتاق ها را مرتب کرد:« زهرا کارت را تمام کردی؟» « بهار جان وقت تمام کردم حالی برایم تقسیم اوقات درست میکنم باید آمادگی داشته باشیم بس بیا که شروع کنیم» بهار آمد ساعت ها گذشت بسیار خسته شدم دوباره فکرم به طرف مستند رفت پیش چشمانم نقش پیدا کرد طرف بهار نگاه کردم در حال سوال حل کردن بود بلند شدم رفتم بیش مادرم در پهلوی مادرم نشستم مادرم نگاهی بهم کرد پرسید چی شده زهرا جان؟ با دل واپسی پرسیدم:« مادرجان از دوران طالبان چی به یاد داری ؟زندگی چگونه بود؟ خنده نکنی آن زمان آسمان ابر بود ؟ » مادرم نفسی عمیق کشید شروع به قصه کرد:«در آن زمان زندگی سخت تر دشوار تر بود و این همه مشکلات دامن گیر زنان بود گرچی مردان هم زنده گی نداشتند اقتصاد از یک طرف امنیت از طرف دیگر خدا شکر بخیر گذشت دیگر چنین اتفاقی رخ ندهد اگر آن زمان درس خوانده می توانستم حالی داکتر میبودم ولی از تحصیل باز ماندم ترس در دل خورد بزرگ بود از خانه به دل جم بیرون رفته نمیشد همیشه در دلها تردید ترس وجود داشت خدا را شکر که گذشت ( مادر جان تا چی زمان بودن ) دختر گلم پنچ سال بودن برای ما سال گذشت مثل کابوس بود» بهار از اتاق بیرون آمد صدا کرد دختر مادر قصه دارند قصه میکنند مادرم با نگاه مهربان گفت:« هیچ همین گونه از سابق ها قصه داشتیم از دوران طالبان قصه کردم» بهار:« زهرا زیاد شوق دوران طالبان را داری دیشب هم مستند را دیدم راجع به طالبان بود زهرا زیاد برایش جالب بود حالی هم از این ها قصه دارد» من بروم به اتاقم رفتم نشستم به طرف آسمان خیره شده بودم که موبایلم زنگ خورد از جای خود پریدم دیدم دوستم مرسل است مرسل : سلام
« زهرا جان خوب هستی فامیل همه خوب است بهار جان خوب است»
«تشکر مرسل جان شکر خدا همه خوب هستم بهار هم خوب است خودت چی حال داری این روز ها بخیر میگذارد؟»
مرسل:« بد نیستم خوب است میگذارد یک خبر خوش دارم برایتان سر از فراد میرم کورس قرنطین تمام شده »
واقعن زیاد خوش شدم فراد میبینم خدا را شکر در خانه خسته شدم از بس که نشستم
مرسل: فعلا خدا حافظ فراد میبینم.
خدا حافظ مرسل جان موبایلم را گذاشتم دوان دوان به طرف اتاق نشیمن رفتم بهار را در بغل گرفتم گفتم خبر خوش دارم بهار:« چی شده؟» « فراد میرم کورس قرنطین تمام شده» بهار:« راستی میگی مزاق خو نمیکنی عالیست » شب شد همه به طرف جای خواب خود رفتن منم چنان به خواب رفتم که هیچ نفهمیدم چگونه صبح شد صبح زود پا شدم بهار را از خواب بیدار کردم لباس های مان را پوشیدیم آمده شدیم رفتیم تا صبحانه بخوریم مادرم کل غذا درست کرده بود مادرم نگاهی به طرف ما کرد گفت : « درست غذا بخورین تا ضعیف نشوید» پدرم خندیده گفت :« حالی شروع شد همه غذا های دنیا را سر ما میخوراند تا ما ضعیف نشویم اینگونه نمیشود دل دردی میگیریم » همه خندیدند به جز مادرم من و بهار راهی کورس شدیم هوا گرم بود مردم با بی حالی به کار خود ادامه میدادند منم غرق عرق بودم از پیشانی و از نوک بینی ام آب میچکید راه برایم دور تر از همیشه معلوم میشد به کورس رسیدم کنار پنجره نشستم از دور دیدم مرسل دوان دوان به طرف صنف میآید مرسل:« سلام دخترا» محکم هم دیگر را در آغوش گرفتیم چند لحظه یی باهم حرف زدیم که استاد آمد شروع به درس کردیم بعد از دو ساعت درس های ما تمام شد بلند شدم تا راهی خانه شویم مرسل:« خدا را شکر که تمام شد این کابوس در خانه خسته شدم از بس که نشستم » بهار:« راست میگی منم خسته شدم هر روز لحظه شماری میکردم تا این قرنطین تمام شود زهرا، چرا حرف نمی زنی ؟غرق در فکر هستی دلیل این چی بوده میتواند؟» مرسل :« همیشه پر حرف هستی زهرا» زهرا:« فقط در فکر بودم در گذشته ها در اینجا که قدم برمیداریم کاملا ویران بوده در این فکر بودم همه چیز با گذشت زمان درست میشود مثل حالی اما آن وقت آنهای که بودند چی گذراند خدا میفهمه ولی حالی ما بدون کدام دغه دغه میگذریم گرچی فرق ندارد ما از فراگیری ویروس کرونا مجبور شدیم خودمان را قرنطین کنیم زنده گی همین است هر جای و هر زمان مشکلات خودش را دارد همه میگذرد »
بهار «: خوب یعنی اینکه در هر زمان باشی زندگی درس خودش را بر اساس آن زمان برایت میدهد » مرسل :« برزگ ها راست گفته اند تاریخ خودش را تکرار میکند» با شنیدن این جمله ی مرسل موی ها ی تنم سیخ شد در پیش چشمانم کابل ویران با چهره های مرموز و خشن نقش پیدا کرد ترس تمام جانم را گرفت هر لحظه در دلم ترس این بود که در سرک ها کوچه ها شهر پر از طالبان میشد با مرسل خدا حافظیکردم دوان دوان به طرف خانه رفتم خانه رسیدم بسیار خسته شده بودم به بهار گفتم میخوابم تو امشب سفره را بچین بهار با پیشانی ترشیده قبول کرد شب همه دور سفره جم بودند مادرم صدا کرد من را از جایم بلند شدم پهلوی مادرم نشستم نگاه کردم به چهره های شان بیمناک بودند ترس داشتند پرسیدم چی شده؟ پدرم نگاهی کرد گفت :«دو ولایت به دست طالبان سقوط کرد» لرزیدم از ترس زبانم رگ شد از چیزی که بیم داشتم سراغم آمد نان به درستی از گلو مان تیر نشد همه بلند شدند رفتند به اتاق های شان من و بهار بعد ازجم کردن آشپزخانه رفتیم به اتاق مان هر دو خیره شده بودیم معلوم بود بهار هم ترس داشت اما نشان نمی داد شب را با فکر صبح کردم بهار هم نخوابید تمام شب را داشت میگفت اگه بیاین چنان چین میشه نزدیک صبح هر دو تای ما را خواب بردصبح بیدار شدم رفتم طرف آشپزخانه صبحانه را آماده کردم مادرم تازه از خواب بیدار شده بود دید همه چیز آماده تعجب کرد گویا تا حالی سفره درست نکرده باشیم مادرم گفت:« آفتاب از کجا برامده امروز خوش هستی چطو » زهرا:« بلی مادر جان میخواهم مثبت فکر کنم از صبحانه شروع کردم خوب شده تخم ها را خوب پخته ام» مادرم با خنده گفت:« خوب است همیشه همین گونه باش من میروم خواهر برادرت را بیدار کنم پدرت هم لباس هایش را می پوشه با هم یک جای صبحانه را بخوریم» مادرم رفت همه را بیدار کند منم در فکر این که دیگر به این فکر نباشم که تاریخ تکرار خواهد شد با خودم تصمیم گرفتم تا دیگر خوب فکر کنم همه چیز خوب میشود در فکر بودم که متوجه آمدن بهار نشدم از پشت چشم هایم را بست بند دست هایش را لمس کردم فامیدم بهار است بهار:« در فکر چی عمیق غرق شدی؟ » چیزی نی همین طور منتظر شما بودم بهار:« تو این همه غذا را درست کردی باورم نمیشه» زهرا:« چرا باورت نشه کار ساده است » بهار :« اگر حکومت سقوط کند چی میشه » زهرا:« هیچ در موردش حرف نزنیم چنین چیزی نمیشود من حرف را تغییر داده گفتم برای فراد چقدر آماده کی گرفتی؟» بهار : «خوب است شاید درجه اول را کسب کنم» «پس خوب منم همینطور» احمد آمد سر سفره نشست گفت در مورد چی حرف میزنن بهار: «لالا جانم فراد امتحانات چهار نیماه است در مورد آن حرف می زدیم تو بگو چقدر درس خواندی امسال باید درجه خوب بگیری اگر نه مادرم برایت باسیکل نمی خرید» احمد :« میدانم از درس خواندن خسته شدم تمام تابستان را در درس خواندن گذراندم آماده گی دارم منم گرسنه هستم شروع میکنم» همه به غذا خوردن شروع کردیم مادرم تلویزیون را روشن کرد ‌همه متوجه تلویزیون شدیم خبر های ساعت هشت بود خبر حیران کنند بود درست شش ولایت سقوط کرده بود همه ساکت ماندیم پدرم گفت خدا نکند که دیگر ولایت ها سقوط کند همه ترس در دل داشتیم از نگاه های ما معلوم بود اما بروز نمی دادیم احمد با بی پروایی گفت هیچ چیز نمیشه یاد تان است چند سال پیش کندز هم سقوط کرد دوباره گرفته شد مادرم با دل نارام گفت این بار ای قسم نیست فرق دارد چندین ولایت است به دست شان نفسی عمیق کشید گفت بلند شوین هر کس به کار خودش برسه پدرم بوت های خود را پوشیده رفت سر کارش منم خشک زده بودم به یاد مستند افتادم صدای مرسل در گوشم میپیچید که تاریخ خودش را تکرار میکند موی های تنم سیخ شد بیمناک شدم روز با تمام نگرانی های خودش گذشت شب اول وقت خوابیدیم
چشم هایم را که باز کردم آفتاب گرمی می تابید هوا خشک و گرم بود گلویم خشک شده بود از خواب با کسالت بلند شدم یک لیوان آب سرد نوشیدم از پنجره به بیرون خیره شدم برایم همه جا سیاه و سفید بود با وجود آفتاب برایم آسمان ابری بود نمیدانم چرا اینگونه بود از پشت بهار صدا کرد از جایم پریدیم گفتم:« صبح بخیر» بهار:« از تو هم بخیر» « از من که بخیر نیست از شب کابوس های وحشتناک دیدم » من رفتم در پهلوی بهار نشستم گفتم :« چی خوابی دیدی بهار؟» «زهرا یادت است مستند که دیدیم همانند آن خواب دیدم همه جا سیاه و سفید بود آدم های با هیکل های بسیار بزرگ بسیار میترسم زهرا اگر طالبان بیایند چی؟ دنیا سرم تیره و تار میشود من زیاد میترسم از دیروز که فکرم درگیری است اگر چنین شود من میرم» زهرا« منم همینطور برای مادرم پدرم و شما بروز نمی دهیم اما سخت بیمناک هستم نمیدانم چی قسم امروز به مکتب بروم هر لحظه فکر میکنم سر ما حمله میکنند » مادرم صدا زد که:« بیایید ناوقت میشود باید به سر وقت به امتحان برسید هله زود کنید احمد را هم صدا کنید » من و بهار آماده شدیم احمد را هم صدا کردیم مادرم سفره را چیده بود پدرم گرم اخبار خواندن بود به همه سلام کردیم نسشتم برای صبحانه خوردن مادرم چیز های میگفت نصیحت داشت برای ما میگفت متوجه همدیگر تان باشید در راه از هم دور نشوید اگر کدام اتفاق افتاد عاجل خانه بیایید در راه دیر نکنید احمد ترا هم میگویم متوجه باشی این روز ها اصلا اوضاع خوب نیست پدرم هم گوش های ما را پیچاند از این حرف ها فامیدم اوضاع بدتر از چیز است که فکر میکردم احمد گفت : «از اخبار چی خبر امیدوارم خبر های خوش باشه » پدرم نگاهی کرد و گفت:« کاش اخبار خوبی باشه باز هم چهار ولایت دیگر سقوط کرده » من و بهار به هم دیگر نگاهی کردیم از نگاه های مان معلوم بود که دیگر امیدی نیست دلم سخت گرفته شد مادرم صدا کرد :«بیرون متوجه باشید دیر تان نشود» واقعن دلم نمیشد بروم میترسیدم که اگر در مکتب باشم کابل هم سقوط کند چی کنم مادرم تا پشت در آمد گفت متوجه باشید با گلو های پر از بغض گفتیم خدا حافظ مادرجان راهی مکتب شدیم در راه مردم زیادی با چهره های بیمناک گویا در دل ترسی دارند در حال رفت و آمد بودند در نزدیکی مکتب با چند تا از دوستانم بر خوردیم «سلام دخترا خوب هستید قرنطین بخیر گذشت؟ »فاطمه ولاله گفتند خوب بود گذشت شکر خدا « خو امروزچی کردید امتحان ریاضی داریم درس خوادین؟» بهار با خنده گفت:« امتحان داشته باشیم درس نخوانیم من از یک ماه است که آماده گی دارم » هر چهارما رفتیم داخل صنف بعد از احوال پرسی همه اماده امتحان شدیم استاد امد داخل صنف بعد از سلام علیکم و احوال پرسی گفت :« دخترا قرنطین شکر خدا گذشت به خیرآمدیم سر درس مکتب تان جای شکر است شاگرد های عزیزم میخواهم منحیث خواهر بزرگ تان چند نصیحت کنم قبل از اینکه امتحان تان را بگیرم مادر کشور زندگی میکنم که هر لحظه ممکن است اتفاقی برای ما رخ بدهد وقتی خانه های مان برایمان امن نیست ما در جای دیگر انتظار این را نداریم که در امن باشیم جان نگه داشتن فرض است شما آنقدر خورد هم نیستن که ما واقعت های جامعه را پنهان کنیم همه خبر دارین که پی هم پی هم هر یک ولایت های کشور مان در حال سقوط است از شما میخواهم در اول آرامش ذهنی و روحی خود را حفظ کنید بدون هیچ ضرورت از خانه بیرون نروین تا جای که ممکن است در خانه باشین این کشور جنگ های زیاد سپری کرده و در هر تنش داخلی و خارجی مردم عام ضرر کرده متوجه باشین تشکر که به حرف هایم گوش کردین » امتحان دادیم همه در حویلی مکتب جمشدیم فاطمه گفت:« فردا امتحان فیزیک داریم دخترا وقت بریم خانه که درست درس بخوانیم» لاله گفت:« حرف های استاد را شنیدین باید برم وقت خانه » زهرا:« مادرم هم در خانه برای ما همین حرف ها را زد» با دل های که از ترس سقوط کابل به دست طالبان بیمناک بود خانه آمدیم از نگاه های مردم هم معلوم بود همه از طالب و سقوط ولایت ها حرف میزدند با بهار دوان دوان به خانه آمدیم مادرم ما را دید خدا را شکر کرد منتظر احمد بودیم او هم رسید دیگر مثل سال های قبل از امتحان مادرم نپرسید فقط گفت خدا عاقبت ما را بخیر کند همه خاموش نشستیم با ترس و دل آشفته.
هر روز می گذشت با گذشت هر روز بیم مردم پیشتر می شد مردم نگران تر به نظر میخورد این روزها سخت تر شد چون فقط پنچ ولایت بود که به دست طالبان نیفتاده بود هروز که مکتب میرفیتم با حرف های جدی رو در رو میشدیم یکی میگفت تمام جوی های کابل را خون میگرد دیگری میگفت هیچ مردم زنده نمی ماند دیگری می گفت اگر طالبان بیاید به کابلتمام کابل را به آتش میکشانند تمام مردم را زنده میسوزانند هر آدمی باشد با شنیدن این حرف ها از ترس بیم و آشتقه گی و استرس میمرد باچنین حال چگونه از خانه بیرون برود که هر لحظه امکان این باشد که کابل سقوط کند بعضی از مردم نیز میگفتند یک یک مردم را میکشند با چنین ترس و بیم از خانه بیرون رفتن سخت شدهر روز مثل اینکه از سگ خیابان فرار کنم با دویدن میرفتم مکتب درست درس خوانده نمیتوانستم چون فکرم درگیر بود حال درس خواندن نداشتم هر لحظه در پیش چشمانم کابلِ ویران نقش پیدا میکرد شاید این تنها من نبودم که این حالت را داشتم همه مردم در هراس بودند همه این آروز را میکردم که اگرهمه کابل به دست طالبان بیفتاد بمیرم مادرم راست میگوید از بیم بلا کرده در بین بلا باشی بهتر است این ترس همه زنده گی را از من گرفته بود از دوستان خواهرم برادرم مادرم پدرم و مردم شهرم زنده گی را گرفته بود این ترس
صبح با دل واپسی بلند شدم رفتم کتابم را گرفتم که تا چند کلمه یی بخوانم کتاب را باز کردم شعر از مولا به چشمم خورد در دلم نشست
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
با دیدن این بیت نگاهی به دستها و پا هایم کردم زنجیر نبود اما دست ها و پا هایم بسته بودند من در زنجیر ها بسته نبودم اما دستانم سنگین بود پاهایم یاری نمی کرد کتاب را کنار گذاشتم شروع به گریه کردم اشک از چشمانم میچکید آب از بینی آم شروع به ریختن کرد من اسیر شده بودم در آنجا فهمیدم که روحم زندانی شده این فقط جسم است در تنم دیگر روحم زندانی بود هراس ترس بیم دیگر نمیخواستم با ترس پیش بروم این مرا از روحم جدا میکرد از بین میبرد از گریه زیاد خفه شدم صدای پا می آمد مادرم بود اشک هایم را پاک کردم کتابم را عاجل در دستم گرفتم خودم را مصروف درس خواندن گرفتم خودم را آماده رفتن کردم بهار را صدا کردم راه برایم خسته کن بود مردم با همان چهره های وحشت هراس در ادامه زندگی کردن بودند در صنف نشستم زیاد همه حال خوب نداشتند همه غرق فکر بودن میفهمدم که در این فکر ها چی میگذرد استاد آمد همه برگه های امتحان خود را کشیدند استاد نگاهی کرد گفت: «دخترا امروز باید امتحانات که باقی مانده است را باید بدهید چون شاید فراد اینجا نباشیم » با شنیدن این حرف تنم لرزید صنفی هایم اعتراض کردند اما استاد گفت« باید بگیرم اوضاع مملکت خوب نیست گفت رییس جمهوری فرار کرده» سه امتحان دادیم بدون آمده گی ورق های مان را تسلیم استاد کردیم از صنف برامدیم دلم سخت گرفت فشرده شد گلویم بغض گرفت از چشمانم اشک جاری شد گویا آخرین روز زنده گیم است شاید همین طور بود در حویلی مکتب منتظر بهار بود آمد دلم نمیشد خانه بریم میخواستم در مکتب باشم باغبان با کارگر مکتب حرف میزد گفت کابل سقوط کرده تا سیلو رسیدن مرسل با نگاه پر از درد گفت:« شنیدین چگونه خانه بریم؟» فاطمه گفت: «این آخرین دیدار ما ست» در حالی که اشک از چشمان ما جاری بود همدیگر را دل داری می دادیم همه هم دیگر را در آغوش گرفتیم با اینکه میدانستم دیگر همه چیز تمام شده است میگفتم ماه آینده میبینم همه چیز خوب میشود خدا حافظی کردیم از مکتب با دل غمناک بیرون زدیم در راه مردم وحشت زده بودن همه دوکان ها در حال بستن شدن بودن مردم شتابان به خانه های شان می رفتن خیابان ها سرک ها در حالی خالی شدن بود با دیدن چینن صحنه به یاد مستند افتادم بعد یادم آمد که تاریخ خودش را تکرار میکند نمیدانم چگونه خانه رسیدم مادرم وارخطا در را باز کرد در آغوشش من و بهار را گرفت من هم اشک هایم در آمد در آغوش مادرم گریه کردم مادرم هم به گریه افتاد در زده شد پدرم هم آمد شتابان با دیدن ما خوشحال شد گفت خدا را شکر امدین احمد کجاست؟ مادرم گفت:« در اتاقش است آمده» دروازه را قفل برزگ انداختم با دل واپسی با ترس از اینکه هر لحظه ممکن به خانه های ما حمله شود نشستم تلویزیون را روشن کردیم همه کانال های تلویزیونی از کار افتاده بود دوباره تلویزیون را خاموش کرده و رفتم به طرف اتاقم بهار هم آمد هر دو به فکر عمیق رفته بودیم شهر در دل تاریکی و وحشت خوابیده بود صدای فیر از دور دست ها شنیده میشد همه دروازه ها و پنجره ها بسته و سرک ها خیابان ها به کلی خالی از رفت آمد شده بود ساعت ده شب بود تلویزیون را روشن کردم دیدم چینل طلوع شروع به فعالیت کرده آدم های عجیب دیدم همان گونه که در مستند دیده بودم با ریش های دراز و لنگی با دیدن این صحنه از جایم پریدم باور نکردم که این در کشور من است نزدیک تلویزیون شده نمیتوانستم گویا من را می بیند زبانم گنک گشت از حرف زدن ماندم دیدم که میدان هوایی با چالش بزرگ مواجه شده همه مردم از ترس به آنجا هجوم بردن شاید این کار شان درست نباشد اما من درک میکردم هر آن کس باشد میخواهد از این ترس و تردید فرار کند با خودم گفتم آی کاش من هم می توانستم از این جا بروم هیچ کس به این فکر نمی کرد کجا برود فقط خواسته شان این بود از این جا بروند من هم مردم را درک میکردم بلند شدم از جایم رفتم بخوابم که صدا های بلند فیر را می شنیدم بهار هم بیدار شد گفت : «چی شده این صدا های چی است دست های خود را در گوش هایش گرفت محکم چشم هایش را بست.» مادرم با عجله آمد گفت :« چیزی نیست میگذرد نترسید» گفتم خوب هستم مادر جان خودت برو بخواب من همراه بهار هستم رفتم در پهلوی بهار که بخوابم اما خوابی در چشمانم نبود شب گذشت. مادرم من و بهاررا صدا کرد به ساعت نگاه کردم یازده بجه روز بود گفتم چرا وقت بیدارمان نکردید مادرم گفت: «شب درست خواب نکردین گذشتم درست بخوابید » پرسیدم «از اوضاع چی خبر است دیگر همه چیز تمام شد دیگر از خانه بیرون رفته نمیتوانم؟» مادرم آهی کشید و گفت:« دخترم صبر کن همه چیز درست میشود نگران نباش درست میشود» « امروز میتوانیم که بروم مکتب یا خیر» مادرم با نگاهی غمناک گفت تا وقتی گفته نشود نمیتوانید بروید‌ به اتاقم برگشتم نشستم دل پر گریان کردم چشمانم دیگر آبی نداشت که بریزد روز ها گذشت دیگر آن زهرای سابق نبودم فقط جسم شده بودم یک جسم متحرک دیگر خط لبخندی در لب هایم نمی دیدی روز ها ساکت و آرام بودم حرفی از دهانم نمی شنیدی. دیگر حالی نه تنها روز ها گذشته بود بلکه ماه ها گذشته بود که از خانه بیرون نمی رفتم خود را زندانی کرده بودم. از اتاق خود هم بیرون نمی شدم خود را انزوایی کرده بودم .یک سال گذشت هیچ چیز تغییر نکرده بود برعکس محدودیت بیشتر شده بود من هم دیگر گاهی اوقات می رفتم بیرون نسبت به شش ماه قبل بهتر شده بودم یا شاید اینکه دیگر عادت کرده بودم به این اوضاعاز بیرون آمدم به دستم چندین جلد کتاب داشتم کتاب ها را در میز گذشتم دکمه های چپن خود را باز کرد مچپن را کنار گذشتم کتاب ها را در دست گرفته نگاه میکردم مادرم آمد گفت :« کتاب خریداری کردی کتاب های چی است؟ » من هنوز نخوانده ام اما نویسنده جدیدی است به نظرم تازه چاپ شده کتاب ها را گرفتم یک یک در الماری گذاشتم به طرف اینه نگاه کردم به چشم های خود دیدم که چقدر آدم خسته بنظر میآید در پیشانی اش خط افتاده گویا آدم میان سال باشد با دیدن این چهره دلم سخت گرفت به خود نگاه کرده گفتم :« چرا خودت را خسته میکنی؟ چرا ... با نگاه های تند میگفت تو هم قاتل هستی فرق تو با قاتل های چی است آنها هم خوشی یک آدم را می گیرند تو هم گرفتی پس فرق در چی است تو هم خوشی هایت را گرفتی خنده هایت زنده گی ات را چرا شاید تو زندانی باشی اما چرا روحت را آزاد نمی گذاری شاید امروز اینجا آزاد نباشی اما روحت میتواند آزاد باشد چرا نمی گذاری چرا چرا چرا
به اینه خیره خیره نگاه میکردم گویا آن قاتل را باز خواست میکنم اما قاتلی نبود جز خودم جز خود انسان هیچ کس نمیتواند آزادی را از تو بگیرد رفتم کنار پنجره به آسمان نگاه کردم نفس عمیق کشیدم صدای مادرم از آشپزخانه می پیچید زهرا بیا نان آماده است رفتم به طرف آشپزخانه دیدم مادرم غذا های رنگین پخته کرده هوس این غذا ها را کرده بودم بعد از غذا خوردن دوباره به اتاقم برگشتم به آیینه خیر شدم دوباره به طرف آیینه نگاهی کردم با چهره خود دلم گرفته شد آن را که در آیینه میدیدم برایم میگفت تو چگونه زندگی میکنی چگونه زنده هستی از خودت خسته نیستی هر روز برای بیدار شدن دلیلی نداری ؟
با صدای لرزان گفتم چی گونه دلیلی داشته باشم همه دلیل های زنده گی ام از بین رفته من داشتم خودم را محکوم میکردم از اینکه مرده متحرک شده بودم یک صدای از دلم میگفت همه چیز خوب میشود اما عقلم بارو نداشت کار نمی کرد رفتم برای غذایی شام دیدم که مادرم به کار خود مشغول است هیچ چیز هم در فکرش نیست و پدرم هم همین گونه بود دلم شد فریاد بزنم که چرا کسی میتوجه نیست من از رویا هایم باز ماندم دیگر نمیتوانم تحصیل خود را دادمه بدهم این چگونه زنده گی است بااین شرایط چگونه کنار بیایم بدون که حرفی بزنم بلند شدم رفتم به اتاقم کتاب هایم را باز کردم چند ورقی زدم یاد روز های مکتب افتادم روزی که برای امتحان اماده می شدم به طرف آیینه نگاهی کردم این بار در مقابلم یک داکتر بود استاده گفت اگر میتوانی به اینجا بیا ! با دل پر درد گفتم دیگر نمی توانم من تمام شدم از بین رفتم من دیگر انسان زنده حساب نمی شوم من مردم م...
همه سقوط میکنن این هم سقوط من است که دیگر قادر به استادگی نیستم ،تو چرا به این باور هستی به خودت نگاهی کن چرا به خود نمی آیی مگر جز خودت کس دیگر خوشیات را گرفته؟ با این حرف ها عصبی شدم فریاد زدم گلدان را به طرف آییه انداختم توته های آیینه همه جا پخش شد مادرم و پدرم همه با عاجل به طرفم آمدند همه حیران مانده بودن با خشم زیاد گفتم خسته شده ام خسته شدم همه جا برایم سیاه سفید بود رنگ دیگری نمیدیدم فقط صدای من بود همه جا را گرفته بود مادرم اشک از چشمانش جاری بود پدرم خاموش استاده بود بهار و احمد به من خیره مانده بودند گویا دیوانه ای را میبینند با جیغ و فریاد گفتم من دیوانه نیستم دیوانه نیستم.......
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۳    سال بیستم      سنبله     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی                              اول سپتمبر  ۲۰۲۴