کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

              مریم محبوب

    

 
مورچه ها

داستان کوتاه

 

 


برای جواد روز تلخ و شومی است . در روز غبار گرفته آفتابی و هوایی به گرمی حمام ، مثل آدم سرما زده ، در خود می لرزد و خیال می کند استخوان ها و رگ هایش کرخت شده اند . فکرش منجمد و هوش از سرش پریده و عقلش به درستی کار نمی کند . بغض و باد ، راه گلویش را بسته . اگرشرم نباشد ، برای درمانده گی خود و مظلومیت شیرین ، دلش می خواهد رو به آسمان فریاد بزند و چنان گریه یی سر دهد که عالم و آدم را بلرزاند. هیچ چیزی نه به دست اوست و نه به میلش . گویی همه چیز از سردشمنی دست به هم یکی کرده اند تا حیوان درونش ، سر بالا کند و ترنیش هایش را ، نشان بدهد. جواد به سختی قادر است جلو خود را بگیرد تا دسته گلی به آب ندهد. خودش می داند و خدایش .
زمین جایش نمی دهد . خیال می کند پا هایش از زمین جدا شده و در هوا معلق است . در یک مربع جایی که ایستاده کج و راست راه می رود و با گردبادی که خاک زمین را بر می کند و لوله می کند و به سر و روی او می پاشد ، به دور خود می چرخد و تسمه تفنگی را که در شانه آویخته ، با مشت می فشارد و از سر غیظ ناخن هایش را در آن فرو می برد . همانطور که کدر و تلخ ، نگاه گلمیخی اش را در پیشانی عرق کرده قاضی فرو برده و منتظر امر اوست ، چشمانش از عشق و نفرت لبریز است .
رنگ و رخ قاضی از داغی هوا ، هُل می زند و دانه های درشت عرق از بیخ گوش ها و نشیب کومه هایش میان ریش و بروتش ، راه می کشند . قاضی قبل از این که داخل موتر لکنته شود ، خم می شود و پاچه تنبانش را از گِل خشکیده می تکاند ، بعد ، باد در غبغب می اندازد ، بدون اعتنا به سلام و کرنش راننده ، درون موتر یک بغله می نشیند و تنه سنگین و تنبلش را به چوکی پهلوی راننده جا به جا می کند .
راننده که مرد سیاه سوخته و ریزه پیزه ی است با نشستن قاضی به چوکی ، با تکانی ، خود را فشرده می کند و به دروازه موتر می چسپاند تا جا و فضای بیشتر برای قاضی باز شود. راننده که مثل همیشه از هیبت و سیمای خشک و خشن قاضی و نگاه تند او دوری می کند ، بار دیگر خود را اندکی جمع و جور می کند و منتظر دستور قاضی گوش به آواز می ماند .
راننده هر چند که دل خوشی از قاضی ندارد ولی چه کند که نان زن و اولادش در گرو همین قاضی است وگرنه ده ها بار خود را تُف و لعنت کرده بود که چرا خدمت مردی را می کند که به گفته دیگران از بیخ و بن حرام خور، دروغ گو ، فساد پیشه و دغل است. از زنکه بازی اش گرفته تا رشوت گیری تا خالی کردن جیب های مردم تا غصب زمین های با صاحب و بی صاحب . مردم که کور نبودند می دیدند که قاضی خود را اختیاردار عام و تام قریه می داند و هر چه دلش بخواهد حق و ناحق انجام می دهد و کسی هم جلودارش نیست . دور نمی رویم همین نزدیک ، کی ثابت کرد که شیرین بیچاره فاسق داشته ؟ کی دیده که لنده شیرین شب نصف شب در پناه تاریکی از دیوار بالا رفته ، بعد از همبغلی با شیرین ، پیش از خروس خوان از قریه گم و ناپدید شده . این ها را کسی به چشم سر ندیده ، ساخته و بافته همسایه بی ناموس و گمانم کمی هم اشاره هایی ست که از دهن قاضی شنیده شده . البت خودم در مورد شیرین از قاضی نه چیزی دیده و نه چیزی شنیده ام ، این گپ و گفت ها را از زبان مردم می گویم والله و اعلم .
راننده لاحول می گوید . شیطان را از خود دور می کند . آب دهنش را قرت می دهد و از آیینه مقابل ، پشت سرش را می نگرد و به جواد که تفنگ در شانه دارد و چشمش از شیرین کنده نمی شود ، نگاه هزار پهلوی می اندازد .
جواد که محافظ قاضی است در یک متری موترایستاده است ، خلق تنگ و چنان دژم و پرشده از نفرت است که گویی همین دقیقه و ثانیه است که مرد جوان منفجر و هزار پاره شود . عرق از زیر موها و پشت گردنش می غلتند و میان تار و پود پیراهن و گودی پس گردنش راه می کشند. زیر بغل هایش تر است و عرق لکه های چرک و تیره ی را زیر قُول هایش جا انداخته اند.
قاضی ، ریش پُر و پهنش را میان دست غنچه می کند و به جواد علامت می دهد که داخل شود . جواد قبل از این که سوار موتر شود ، عمدا تُف غلیظی به زمین می اندازد که قاضی از آیینه بغلی می بیند و صدای پرتاب تُفش را می شنود . پیشانی قاضی تُرش می شود . جواد نگاه پر کینه و دنباله داری به نیم رخ قاضی می اندازد و با خیز بلندی تنه خود را درون کجاوه موتر جا می دهد.
قاضی که یک لبه در چوکی موتر نشسته است چنان مغرور و از خود راضی به نظر می رسد که گویی با حکم صادره اش ، قریه را از فحشا و منکرات پاک کرده و در ازایش خدای عزوجل برایش بهشت برین را وعده داده است . شکم قاضی سیر است. شوربای دمبه دار و کاسه دوغی را که خورده ، مجرای معده اش را پرباد کرده . سینه اش را پس می دهد و آروغ صداداری می زند که بوی چربی و بوی پیاز با بوی عرق که درون موتر پیچیده به بینی راننده می رسد . قاضی چایش را هم نوشیده ، یک پینکی هم رفته ، نماز پیشینش را نیز خوانده و حالا با خاطر آسوده می رود برای اجرای قصاص . شال را از سر شانه می گیرد ، پیشانی و زیر گلو و پس گردن و دور دهنش را از نم عرق پاک می کند ، بعد شال را مثل بقچه ای بالای زانویش می گذارد ، همانگونه که از شیشه جلویی موتر چشم انداز سیل زده و خانه ها و دیوار های فرو ریخته دور دست را تماشا می کند به راننده می گوید :
متنظر چیستی ، فال می بینی ...؟ حرکت کن ...
بار دیگر در چوکی ای که ران ها و لگن خاصره اش در آن تنگی می کنند ، خود را جا به جا می کند . بازوی چاق و آرنج گلفتش را از شیشه بغل دستش بیرون واز دستگیره ی چرمی که از بالای سرش آویزان است ، محکم می گیرد . اما با دست دیگرش لبه چوکی را ، فشار می دهد تا بازو و شانه چپش تعادل وزنش را نگهدارد در غیر آن احتمال داشت که با تکان های یک نواخت موتر درعبور از سراشیبی ها و چال ها و چقوری های خامه رو ، که سیل تماما ویران و خرابه اش کرده بود ، به رو بخورد و پیشانی و بینی اش به داش بورد موتر اصابت کند .
راننده که از هیبت قاضی به هراس افتاده ، حس می کند که قاضی از افتادن موتر در نشیب و فرو رفته گی های راه در عذاب است ، سعی می کند از بغل دست و از صاف رو های کنار جاده و جا های که هموارتر بودند ، موتر را پیش براند اما هم او و هم قاضی می دانستند که در خامه راه و سرک سیل بُر ، عرابه های هیچ موتری به آسانی صاف و راحت نمی چرخد .
مادر شیرین که چشمه اشکش خشکیده ، چون کُنده یی که نه به تمامی می سوزد و نه به تمامی دود می کند و اما در دم و دود خود ذغال می شود ، با نمای دودی و تیره ، نگاه های گم شده در سیاهی و فکر و ذکری که راه به جایی نمی برد ، نه تنها از در و همسایه و قوم و خویش بلکه از هیچ بنی بشری نشنیده بود که شیرین کَی و با کِی جور آمده و زنا کرده که بعد از حکم همین قاضی ، که الهی از غیب تیر به جگرش بخورد ، حالا او را ، دسته گلش را برای سنگسار می برد. پیر زن که دیگر چشم و چراغش را از دست داده بود ، بی کس و بی کوی ، به پشت دروازه حویلی کنجل شده بود و در ته دلش مویه می کرد که صدای غرش موتری که شیرین را در ان نشانیده بودند ، شنیده بود که از پشت دیوار حویلی شان دور شد و شیرینکش را با خود برد .
جواد که تفنگش را با دو دست محکم گرفته ، با لب و دهن خشکیده و گلوی پُربغض ، پشت به شیشه راننده ، درست روبروی شیرین میان کجاوه موتر گرگی نشسته بود و از شیرین آن لعبتی که آرزوهایش پیشاپیش مرده بود و چشم و چانه اش در زیر چادری ، پنهان بود ، چشم بر نمی داشت . لرزش دست و پای جواد با دیدن شیرین که حالا در یک قدمی و در دسترسش بود ، بیشتر می شود . قلبش مثل پرنده ی در دام افتاده ، تپ تپ می تپد و چهاربندش رها و سستی و ضعف برایش دست می دهد . خیال می کند که او هم مثل شیرین از حال خواهد رفت. اما بند دلش را محکم می گیرد و ناخودآگاه ، به بازویش حرکتی می دهد . بینی و دهن و زنخش را ، با حاشیه لنگوته می پوشاند . مو های درشت و خاک گرفته اش ، انگار یال درشت اسب ، از دو سوی گوش ها و گردن بلندش تا نشیب شانه های استخوان دار و پهنش از زیر لنگوته پایین می ریزند. حالا از تمام قاب صورت جواد ، فقط دو حلقه چشم عرق کرده ی نمایان است که در آن گرمی آتشریز تابستانی ، زیر ابرو های پُر و مژه های درشت و تیره اش ، جلوه غبارگرفته و اندوهباری داشتند .
جواد ، حتی در پستی و بلندی های که موتر به سختی ، مسیرش را کج و راست طی می کند ، روی دو پا نشسته و از جایش جُم نمی خورد و اگر که ، نمی توانست شیرین را میان بازوانش حلقه کند و او را تنگ در بغل گیرد ، که هرگز به چنین آرزویی نرسیده بود ، اما با حسرت ، او را چون شاهینی ، میان خانه چشمانش محکم گرفته بود و یک لحظه را هم غنیمنت می دانست تا شیرینش را که انگار بند دلش بود و نفسش به او بسته بود ، با خیال راحت نظاره کند.
جواد با آن نگاه خواستن خواه و پراشتیاقی که شیرین را میان چشمان خود جا داده بود ، دم به دم شاهرگش از حس نفرت نسبت به قاضی پُر و پُرتر می شد. انگار میان تنوری نشسته بود که آتشش را قاضی روشن کرده بود. مرد خبیثی که می رفت تا شیرین را در پرتاب صد ها پاره سنگ سلاخی کند .
هرچند شیرینی که در زیر چادری از بیم و هول سنگسار لایه های مغز و استخوان هایش پوک و خالی شده بود و شانه هایش از ثقل مرگ خم برداشته بودند و هر دم از خود بیخود می شد و به اغما می رفت ، فکر و خیالش فرسنگ ها از جواد دور بود و حتی به ذهن شیرین خطور هم نمی کرد که عاشق دل خسته ای مثل جواد دارد که همین حالا چنان نزدیک ، در برابر او نشسته که می تواند بدون واهمه از کسی یا کسانی ، با او درد دل کند و از راز درونش پرده بر دارد . اما شیرین در عالم خود بود . سنگین از مرگی که چون مار افعی به دور تن و اندامش پیچ خورده بود و استخوان هایش را می شکست. باورش نمی شد که این همه زود ، زن سر زنده یی چون او که سفره یی داشت و با همسایه ها برو بیایی و یک دهن داشت و هزار قصه که هر قصه اش چون گل صد برگ ، قاه قاه گل خنده را به دهن دیگران شگوفا می کرد و خود روی یک پاره سنگ هزار معلق می زد و هیچ غمش نبود که در دنیا کی هست و کی نیست وکون لق همه که به پشت سر او چه می گویند و چه نمی گویند تا اینکه مرگ بچه کاکا ، خنده را از لب و دهن او برچید و او را به دهن گرگ انداخت . حالا به فکرش هم خطور نمی کرد که عمر ناکرده به کام مرگ برود و بهتان قاضی تمامش کنند . و بوی نبرده بود و اصلا نمی دانست که کینه و مهر در قفس سینه جواد چنان با هم در جنگ و ستیز اند که نزدیک بود قلب جواد هزار تکه شود و از دهنش بیرون ریزند . در حال و هوایی که همه جا بوی خون و مرگ می داد و آخرین جوانه عشق در پس نگاه های به خون نشسته جواد شگفته تر می شد ، در پندار جواد ، موتری که در آن نشسته بود نه شیرین بلکه جنازه او را انتقال می دهد و ذهنش نیمرخ مردمان هیجان زده و بی قراری را به تصویر می کشید که همین حالا هرکدام پاره سنگی به دست منتظر بودند تا زن بدکاره یی را قصاص و پاره پاره کنند . اما در این وسط موج سرکش و لگام گسیخته یی از عشق و تمنا جواد را دیوانه وار به سوی شیرین می کشید . گلویش را می خشکاند وچشمانش را تشنه تر می ساخت . شیفته آن بود که دست به رو و موی شیرین بکشید و سر او را به سینه اش بچسپاند و مرگ او را به جان بخرد . اما از سویی قاضی ، شمری بود که می رفت تا سنگدلانه جان او را بگیرد . جان او ، همان جان شیرینش بود . شیرینش که نباشد ، شیرینش که زیر خروار ها سنگ گور و گم شود ، جان او به چه کار آید . با شیرینش چنان نزدیک بود که می توانست بخار نفس او را از هوا بدزدد و به ریه هایش فرو کشد و هم آن قدر دور که کوه ها را بایست بکند تا دستش به او برسد ، چیزی که به نظر ناممکن بود . جواد عقده گلویش را فرو می برد و با دل انگشت قطره ی اشک را از کوشه چشمش ، پاک می کند.
گاه برای پیداکردن راه حلی برای نجات شیرین از دامی که قاضی برایش چیده بود در فکرهای پریشان و تصورات سردرگمی دست و پا می زد. با دریغ که گره کارش دراین بود که جلوحکم قاضی را احدی گرفته نمی توانست چه رسد به او. حکم قاضی ، حکم شرع بود و شیرین را به نام زنی که زنا کرده بود سرزبان ها انداخته بود و نیز شنیده بود که قاضی با نامردی ، جیب ملای مسجد را پر پول کرده و بعد به گوشش خوانده که در نماز جمعه آوازه بیاندازد که شیرین ، فاحشه است ، او را با فلان مردی که اهل خان آباد است ، دستگیر کرده اند . بعد از آن بود که چو افتاد زن فلانی را با لنده گرفتار کرده اند . به همین دلیل پیش از این که حکم قصاص جاری شود کوچه گی ها و مردم محل با گوش های تیز شده و چشمان گشاد گشاد ، شیرین را عاق و از خود رانده بودند . چه بسا که بعضی ها در ذهن و حافظه شان او را سنگسار و مرده می پنداشتند و جایش را در آن جهان در ماتحت جهنم می دانستند . شیرین دیگر دل و گرده آن را نداشت که از خانه بیرون شود . گرسنه گی می کشید و با مرگی که به دور او خرگاه زده بود و قاضی برایش بریده بود ، روز و شب در سیاهی وهمناکی دست و پا می زد . کسی جز ننه اش را نداشت که با روی خوش و پیشانی باز به حرف هایش گوش کند.
شیرین داشت و نداشت تنها یک بچه کاکا داشت که زن عقدی او بود و جانش به جان او بسته بود . اما از بخت سیاه او ، بچه کاکا که از بیکاری و بی نانی فرار ملک ها شد ، رفت که رفت . گم شد . گویی زمین چاک شد و شویش را به کام خود کشید . شیرین بی خبر از همه چیز و سرگردان در همه جا ، هر چه پرس و پال کرد ، کمتر احوالی از بچه کاکایش شنید . شیرین از بس به دروازه کوچه چشم دوخته بود ، چشمانش گویی سیاه آب پایین کرده اند. سال ها بعد از گم و گور شدن بچه کاکا ، خبرش رسیده بود که بچه کاکا بعد از رهایی از زندان مشهد ، پاسدارها ، پا های او را با بیست تن دیگر ، به زنجیر می بندند ، لب مرز می آورند و ثانیه یی نمی گذرد که آن ها را یکی یکی سر می برند ، برای پند و عبرت فراری های افغان ، هر یک از سر های بریده را بالای چوب و سنگ و دیوار در حاشیه مرز می گذارند و تن های بی سر آن ها را میان آب پرتاپ می کنند . با شنیدن این مصیبت ، سر شیرین می چرخد و غش می کند . او را رعشه و تب لرز می گیرد و اراده اش را از دست می دهد. مثل جن زده ها ، آب دهنش می ریزد و کلمات نا مفهوم و عجیب غریبی از لای دندان های قفل شده اش بیرون می شود . مُخ شیرین خراب می شود و مثل لُخم گوشت ، روی دست ننه اش می ماند . ننه سنگ نمی یابد که به سر خود زند . آنچه آیه و دعا یاد دارد می خواند و به او چُف و کُف می کند و آنچه گیاه دارد ، کفمال می کند و به او می خوراند . ماه ها می گذرد تا شیرین ، شیرین می شود . اما نه آن شیرینی که بود . به جای آن شیرین شاد و دل زنده ، شیرین خراب و خسته چشم بازمی کند که هنوز هم مرگ بچه کاکا چون عقربی جگرش را نیش می زند .
شیرین اگر خون هم گریه می کرد ، کم بود . بچه کاکا هم پناه گاهش بود و هم مرد بالای سرش . سرش به او گرم بود و در نبود او و به هوای او ، دلتنگی هایش را نادیده می گرفت و نگفتن ها و نخندیدن هایش را برای بودن در کنار بچه کاکا ذخیره می کرد . اما اشکش از غم شوی هنوز نخشکیده بود که قاضی چون اجل معلق بر او نازل شد . به او چشم سرخ کرد تا هر طور می شود این بیوه پر میوه را ، بمالد و زیر رانش بکشد .
خدا می داند که جواد نه به اندازه شیرین بلکه هزار بار بیشتر از شیرین رنج کشیده بود و رنج می کشید . شب ها خواب برایش جن می شد و او بسم الله ، از خواب می پرید . عشق شیرین صحرایی و خانه گریزش کرده بود . شب ها در کوچه گردی هایش ، در آسمان به جای ماه و ستاره ها ، چال ها و سیاه چال های آن چنان وهمناکی به سویش دهن باز می کردند که موی بر تنش راست می شد . تصور می کرد هزار ها پاره سنگ آتشین از ته آن چاه ها رها و بسوی او پرتاب می شدند و او را سیاه و خاکستر می کردند. شب ها نالان و سرگردان درون کوچه ها راه می رفت و به جای خانه و خواب ، همه بار و سنگینی اندوه هایش را در شبگردی و کوچه گردی به خود هموار می کرد . پاهایش ناخودآگاه مسیرکوچه ای را پیش می گرفت که خانه شیرینش در آن کوچه بود . نان و غذایی را که خریده و به دستمال گره کرده و زیر بغل داشت از ته کوچه ، آن سوی دیوار میان حویلی برای شیرین می انداخت و با دل سوخته ، راه شبگردی اش را پیش می گرفت .
جواد حاضر بود که سنگ ها به سر و صورت او فرود ایند نه به جسم لطیف و نازک شیرین . او که هرگز صورت شیرین را ندیده بود ، صدای او را نشنیده و چشم در چشمش ندوخته بود و نمی دانست که این زن بیوه چه شکل و شمایلی دارد ، اما این را هم نمی دانست که چرا همان بار اول که شیرین را و گردن افراشته او را از پشت چادری دیده بود ناگهان قلبش لرزیده بود و بدون این که خود بخواهد ، دلش در پی این زن کشیده شده بود و تاکنون نمی دانست که چرا گلویش چنین تلخ و دردناک درگرو عشق او گیر کرده که از دل و جان حاضر بود خود را سپر شیرین کند و پیشمرگ او شود . برایش برات شده بود که شیرین همان زن شیرین و ساده دلی بود که او در خواب ها و رویاهایش دیده بود. همان زنی بود که به قول ننه اش ، ملایک نکاح آن دو را در آسمان ها بسته اند. زنی نه چاق نه لاغر با قد میانه ، رفتار متین و پرغرور و از این و آن نیز شنیده بود که بدکاره بودن شیرین حقیقت ندارد و ساخته ذهنیت خود قاضی است . حیف از این میوه نارس که زیر خروار ها سنگ له و خمیر شود !
جواد همان گونه که تلخ و گیرمانده در بیچاره گی خود در ته کجاوه موتر نشسته ، با هر چرخش عرابه موتر که در واقع او را از شیرین دور و شیرین را به مرگ نزدیک تر می کرد ، دم به دم درونش تاریک و راه گلویش را غمباده می بست . خیلی آرزو داشت که در این چند روز اگر شود با شیرین فقط دو کلمه حرف بزند و راز عشقش را که از مدت ها پیش مثل آب زلال در تار و پودش جاری بود برایش بگوید . اما میسر نشده بود . می خواست از این که او سخت گرفتارش شده ، شیرین را آگاه کند. اما کی جرات داشت که خود را به زن بدکاره ی که حکم سنگسارش صادر شده بود نزدیک کند و راز عشق گوید. وی بار ها شاهد آمد و رفت شیرین به محل کار قاضی بود که در زیر چادری نقرآبی اش که چین های لیس و آراسته یی داشت ، عریضه ای به دستش خپ خپ گریه می گرد و سرگردان می آمد تا بیگناهی اش را ثابت کند و تهمت ناروای را که قاضی مدعی آن بود ، از خود برطرف نماید . در حالی که دست پیرزنی را گرفته بود و او را با خود راه می برد ، بیرون اتاق و دورتر از قطار مرد ها ، در گوشه یی منتظر نوبت می ایستاد تا قاضی صدایش بزند . نوبتش که نمی رسید روز بعد و روز های بعد می آمد . اما قاضی با نیت شومی که داشت عمدا او را با بهانه های مختلف پایین و بالا و به سر می دواند .
در آخر کجاوه شیرین را نشانده بودند . دست های شیرین با ریشمه یی بسته بود و تنه اش روی پا های بی جانش مثل بقچه یی گره شده بود . هرچند که سر و گردن شیرین در زیر چادری این سو و آن سو می افتاد و تنه نشسته اش خم و راست می شد ، ولی به گمان که شیرین پیش از آن که زهر و نفرت مردم با باران سنگ و ریزه سنگ بر سرش ببارد ، خود را باخته ، بافت های رگ و پی و عصبش برهم ریخته و توان ندارد سرش را بالای تنه و تنه را روی پاها نگهدارد. اما جاذبه و مهری که از عمق دو چشم بُراق و سیاه جواد بیرون می تراوید ، مثل حریر در هوا سیلان می کرد، با خم و پیچ ناملموس از سوراخ های چشمک چادری به درون می خزید ، رخسار وپوست سرد شده صورت شیرین را نوازش می کرد ، بعد نرم و ملایم به دور گردن شیرین می چرخید و از چاک یخن به روی تنش هموار می شد . اشتیاق و نیرومندی این جاذبه نمی گذاشت که شیرین به حال و هوای خود و غصه مرگ خود باشد . گاه که نگاه بی رمقش ، از زیر چشمک چادری به این مرد بیگانه که سخت و محکم رو به روی او نشسته و با حسرت و هوس و با نگاه جذاب به او چشم دوخته بود ، می افتاد ، برای یک لحظه حس غریب و گوارای به او دست می داد و تا می رفت پلک بزند و پوسته غبار گرفته چشمش را پس بزند ، حسش در دیواره زخیم مرگ جذب و نابود می شد و دو باره چشمانش سیاهی می رفت و در تنگنای روحی و روانی که جز سقوط در دهن گشاده مرگ نبود ، گرفتار می شد .
اما در فکر و ذهن جواد خیال خامی پرپر می زد . آرزو داشت که دستی از غیب برسد و پیشبند چادری را از روی شیرین پس بزند تا او بتواند برای یک بار هم که شده چشم و چانه ی شیرینش را از نزدیک ببینند . به سر و صورت و لب و دهن او خیره شود و چشم در چشم او بدوزد و با نگاه عطشناکش پوست نازک صورت و گردن او را لمس کند چرا که خودش به گوش خود از دهن قاضی شنیده بود که شوخی کنان برای رفیقش گفته بود که شیرین ، شیرین است دیگر ! از آن زن هایی است که هم خودش و هم چشم و ابرویش به آهوی وحشی می ماند و لب و دهنش مزه انار می دهد و گفته بود که اگر شیرین زانیه نمی بود او خود شیرین را به خود نکاح می کرد . همین بود که سوالی فکر و ذکر جواد را مثل خوره می خورد و آن این که قاضی چگونه مزه لب و دهن شیرین را می دانست؟ قاضی دروغ می گفت . مرتکه والدزنا ، دروغ می پراند . قاضی از آن حرامزاده هاست . نمی خواست غرور شکسته اش بیشتر از این خوار و ذلیل شود . می دانست که شیرین به رویش تُف هم نمی کرد .

موتر از درون کوچه باغ های سیل برده و آفتابزده ، به سوی میدانی قریه با کُندی در حرکت بود . خاکی که از زیر عرابه ها و تنه غرازه موتر درهوا پراگنده می شد ، به لای چین های از هم گریخته چادری که اندام شپلیده و از حال رفته ی شیرین را پوشانیده بود ، فرو می نشست . مغز شیرین ورم کرده بود و عنکبوت ترس در لایه های مغزش سرخوشانه جولان داشت . شیرین با گذر هر لحظه ، در زیر چادری ی که رنگ خاک را به خود گرفته بود ، هوش و فکرش را از دست می داد و نیروی حیات از جسم و جانش قطره قطره ته می کشید . مثل دیوارموریانه زده یی شده بود که اگر دستش می زدی ، شُر فرو می ریخت.
کودکان سرگردان و شوخ کوچه پسکوچه ها که یک روز قبل برای چیدن سنگریزه همه جا را زیر و رو کرده بودند ، با خوشحالی و پا های برهنه و مو های فتیله شده از چرک و چربی و لباس های جُلپاره ، با دهن پرخنده خیز و جست می زدند و ریشخند کنان و سنگ زنان از پی موتر می دویدند .
نجوا ها و کلمات زهر الود کوچه گی ها چون نیش کارد بگوش جواد فرو می رفت و بر زخم او بیشتر نمک می پاشید . جواد خون خونش را می خورد و هر لحظه گویی از غم شیرین می مرد و زنده می شد . دیگرجان بر لبش رسیده بود . در دو راهی عجیب و خطرناکی سرگردان بود. از یک سو سوگواراز دست دادن شیرین بود و یا این که خودش کشته خواهد شد. زیر زبانش به آهسته گی طوری که فقط خودش بشنود و شیرینش ، گفت :
شیرین جان تو یک چیزی بگو ، گپ بزن ... راهی برایم نشان بده ... چیزی بگو تا حداقل صدایت را بشنوم !؟
شیرین ولی در همهمه و سر و صدای بی تاب مردم که بوی مرگ را با خود می آورد ، گم بود . به مشت خاکستری می ماند که ذره ذره اش با باد به هرسو برده می شدند.
جواد گاه به شیرین و گاه به مردم کوچه که خاک باد کنان بی واهمه و شرم هر چه از دهن شان بیرون می شد به شیرینش حواله می کردند ، چشم دوخته بود و دم نمی زد. مردان همسایه با تند تند رفتن از پی موتر تُف به هوا می پراندند و به شیرین و آن چه شیرین نام بود ، فحش و دشنام می دادند و بلند بلند می گفتند:
با سنگسار این فاحشه ، کوچه از بد نامی پاک می شود ...!
آی که گل گفتی ... ای که دهنت قابل ماچ کردن است . کسی که بالای سر خود مرد نداشته باشد ، پدر ، برادر و شوی نداشته باشد پا هایش را باز می کند و دامنش را بالا و از راه سوراخش نان می خورد ....
قاضی که از آیینه بغل دستی ، پشت سر را می نگریست و هیجان کوچه گی ها عصبانی اش کرده بود ، حوصله نکرد. دست و شانه و سرش را از شیشه موتر بیرون برد و جهرزد:
هوی ... هوی ... بروید میدانی ، بروید گم شوید ... گوشم را کر کردید حرامزاده ها ... بروید ... ورنه می گویم که جواد با یک مرمی خلاص تان کند ! خرکُس ها ...
جواد که دندان بر دندان می سایید و از همان اول صبح آشفته و عصبی بود ، از پوستش بدر آمد ، فحش داد و فریاد کنان ، با چند فیر هوایی مردم را از دور و بر موتر فراری داد .
زن های همسایه که درون حویلی ، پشت دروازه ها خپ کرده بودند و در خود می لرزیدند با صدای فیر سراسیمه دویدند و درون اتاق ها گم و گور شدند . ترس و تواهم چنان اسیرشان کرده بود که خیال می کردند فردا پس فردا نوبت سنگسار آن هاست .
ده ها مرد میانسال و تازه جوان از قریه های دور و بر و قریه های اطراف شهر کابل که از سنگسار خبر شده بودند ، زودتر از دیگران خود را به میدانی فراخی که در کنار قبرستان فرسوده و خاکسارقریه قرار داشت ، رسانیده بودند تا برای ثواب هم که شده با پرتاب سنگی در این نمایش و عمل اخروی ، دستی داشته باشند. پیرمردان از پا افتاده وزمینگیر با پوست تکیده و خشک و نگاه های عبوس و بی رمق و لنگوته های رنگ رفته و پهنی که بر فرق سرشان سنگینی می کرد ، در بالای تپه های کوچک خاکی و تخته سنگ هایی که سیل با خود اورده بود و اینجا و آن جا رها کرده بود ، چُندک زده بودند و انتظار می کشیدند تا شیرین را بیاورند و قصاص جاری شود .
باد هوهو کنان گاه تند می شد ، به هر سو می چرخید و می روفید و خاک و خاشاک را غربال کنان بر سر و روی جمعیت پاش می داد و گاه بر خرابه ها و تپه ها تن می سایید ، نرم و هموار می شد و در جایی فروکش می کرد . اما مردم بی خیال باد و هوای داغ ، خوشحال از سرگرمی ی که برای شان پیدا شده بود ، میدانی را اشغال کرده بودند . غلغله و خنده های مست شان همراه با عوعو سگ های ولگرد و گرسنه از هرسو بگوش می رسید . عده یی با سنگ های گل آلود و بیضوی شکلی که در جیب داشتند و در حالی که نیش آفتاب ، مستقیم بر فرق سر شان فرو می نشست و خاکی که با باد در هوا می چرخید و فتیله می شد و به چشم و دهن و بینی شان فرو می رفت ، کم کم بی حوصله می شدند . آب دهن به زمین فرو می انداختند و بینی های شان را فین می کردند و شیرین را خواهر و مادر گفته از کون سک می کشیدند . بعضی ها سنگ های شان را با مشت می فشردند و سختی و سنگینی آن را تول و ترازو می کردند . و اما در گوشه های خلوت تر میدانی نوجوانانی که تابش آفتاب به آن ها کارگر نبود و سنگ پرانی و پرتاب سنگ بسوی سگان و پرنده گان از شوخی های روزمره شان بود ، با خوشطبعی به سوی همدیگر کلوخ و سنگ می پراندند و از شدت خنده های شاد در خود می جوشیدند . با هم شرط بسته بودند که زودتر از همه ، پیشانی شیرین را نشانه بگیرند و با قلاج یک پاره سنگ ، او را از زنده گی خلاص کنند .
مردم همین که از دور متوجه می شوند خاک غلیظی از دهنه کوچه داخل میدانی می شود و لاشه موتراز میان دولخ پیش می آید با همهمه و کلمات پراگنده به توده خاک که نزدیک و نزدیکتر می شد ، خیره می مانند. ناگهان جنب و جوش چابکی بین شان در می گیرد ، غوغا و بدو بدو میدانی و قبرستان را پر می کند در حالی که شتابزده و با هیجان بسوی موتر شروع به دویدن می کنند ، دست ها را بلند و سنگ ها و چوب دنده ها را در هوا با تهدید تکان می دهند.
سر و صدا وقیل و قال در فضا اوج می گیرد . خورد و بزرگ از دور و نزدیک با هیاهو به هم می پیچند ، از هم سبقت می گیرند با تنه و شانه ، هم دیگر را پس می زنند تا راه را باز کنند و خود را زودتر به موتر برسانند . گله سگان گرسنه که از ترس پرتاب سنگ و گلوخ به پهلو و گرده های شان میان کوچه ها ، متواری شده بودند انگار بوی لاشه یی به بینی شان رسیده باشد با دهن های باز و زبان های بیرون افتاده ، هل هل زنان از کوچه پسکوچه ها بسوی قبرستان سرازیر می شوند و از پشت پای جمعیت می دوند .
پیرمردان از پا افتاده که چشم و چارشان از تیزی آفتاب و خس و خاشاک در امان نیست ، با زحمت به پا می ایستند و دو سه گامی پیش می روند ، اما به چشم سر می بینند با خیل مردمی که در پهنای میدانی بسوی موتر می دوند ، توان همراه شدن را ندارند .
طنین صدا هایی که با هیجان و التهاب از حنجره مردم به فضا می ریخت گویا از درون هزاران دالان پیچ در پیچ و تاریک عبور می کرد و از تیغه سنگلاخ ها و مذاب آتشفشان ها می گذشت ، خفه و وهمناک ، بُرنده و تیز به گوش شیرین می رسید . مرگی که به عمد به دست قاضی قلم زده شده بود ، جمجمه شیرین را چون پنبه انباشته بود و او را در فضای سیاه و سیالی شناور کرده بود . شیرین هذیان گویان ، در فضای کدر و خاکستری بچه کاکایش زیر نظرش می آید . بچه کاکا پیش از این که کارد پاسدار ها به گلویش برسد ، از هوش می رود . دست و پایش سرد و بی حال می شوند و چشمانش به سفیدی می گراید. شیرین در زیر چادری از هوش می رود و دست و پایش سرد می شود . انگار در زیر چادری از شیرین جسدی بیش باقی نمانده بود . نفسش به سستی میان سینه اش پایین و بالا می رفت . روح و روانش ذله و درمانده در آخرین رمق آویزان بود .
قیل و قال و هجوم مردم بسوی موتر، بر فشار عصبی جواد که دم به دم به او حمله ور می شد ، می افزود و با غریو مردم که چون بختکی او را زیر گرفته بود و مثل سُرب پرده های گوش او را می شگافت ، سرما و کرختی مرگ را در تیر پشت و استخوان شانه هایش حس می کند . مرگ شیرین را می بیند که در تجسم توده سیاه و متحرک ، مبهم و درهم پیچیده با عوعو سگان پیش می آمد . جواد کفری و عاصی به جایش ایستاده می شود و با چشمانی که بیشتر به کاسه خون شباهت دارد سراسیمه به اطرافش می نگرد. مردم مثل مور و ملخ از نزدیک و دور دست های میدان و تپه های اطراف با فریاد و غلغله بسوی موتر سراشیب می شدند و می دویدند.
قاضی حیرت زده و با دهن نیمه باز و نگاه پرسا به یورش مردم می نگرد ، غافلگیر و بی حرکت می ماند. به چشمان خود که صد ها نفر رو بسوی موتر خیز بر می داشتند ، باور نمی کند . این همه آدم از کجا ریخته بودند ؟ لالمانی می گیرد و حیران است چه کند. با چشمان افسون شده در چشم اندازش خیل برافروخته و ژولیده یی را می بیند که خاک بادکنان ودشنام گویا رو بسوی موتر پیش می آیند . به راننده نگاه می کند و با اضطراب می پرسد:
مردم باید به میدانی بالای قبرستان جمع شوند چرا این طرف می دوند ؟!
گمان این که قاضی ، سنگسار شیرین را فراموش کرده و حالا از حمله مردم به جان خودش ، چنان ترسیده که قریب سکته کند . در این وسط اگر زخمی نشود و دست و پایش نشکند و یا سنگی به شقیقه اش اصابت نکند ، طالع کرده . هراسان سرش را از شیشه موتر بیرون می کند و رویش را بسوی جواد بالا می گیرد ودر حالی که صدایش برحالا می لرزد ، می پرسد:
مگر نگفته بودم که مردم به دور میدانی بالای قبرستان حلقه برنند ؟! پس چرا به طرف ما می دوند ...؟ این ملای گذر کجاست ؟ این بچه سگ را گفته بودم که مردم نزدیک قبرستانی جمع شوند پس چرا مثل اسپ های یاغی بطرف ما می دوند ؟ تو ملا را میان این جُل مرغ ها می بینی جواد ، من که نمی بینم ؟!
گردن و سرش را به هرطرف می چرخاند ، دست هایش را در هوا تکان می دهد و با سراسیمه گی از کسی شاید هم از راننده می پرسد :
ملا کجاست ... کجا گم شده ... چرا این حرامزاده جلو این ها را نمی گیرد ؟
راننده وقتی می بیند خلق و خوی قاضی دگرگون شده ، از سرعت موتر می کاهد و گاهی به قاضی و گاهی به سیل مردم که غریوکنان پیش می آمدند تا موتر را در قبضه خود بگیرند ، می نگرد . قاضی با دست و پاچه گی به در و پیکر موتر با مشت می کوبد و به راننده می گوید :
برک بگیر ، برک بگیر . پیش نرو ... همین جا ، همین جا برک بگیر ....! این مردم لاشخور اگر نزدیک شوند همه ما را تکه پاره می کنند ! خیال کردند گوشت قربانی یا حلوا تقسیم می کنیم که این طور تند و چابک بسوی موترمی دوند ؟!
موتر نا رسیده به میدانی و دور از جوشش مردم توقف می کند .
قاضی ناعلاج از موتر پیاده می شود. حین بیرون شدن لنگوته اش که به تیغی دروازه گیر کرده ، از سرش می افتد و چپلک از پای راستش بیرون می جهد و زیر سینه موتر سُر می خورد . راننده خود را از موتر بیرون می اندازد ، دست دراز می کند و چپلک را می گیرد می دود طرف قاضی چپلک را پیش پای او می گذارد و لنگوته را از زمین بر می دارد و به دست او می دهد و با عجله خود را دوباره پشت اشترنگ می رساند . قاضی پیش از این که لنگوته را به سرش نهد ، همزمان که چپلک را به پایش می کند به جواد می گوید:
فیر کن ... تا می توانی فیر هوایی کن ... نگذار مردم نزدیک شوند ... ! متواری شان کن . اگر که متواری نشدند به خودشان فیر کن ... نگذار ... به ما برسند ...
از جواد صدایی بیرون نمی شود . با غریوی که از هر طرف به گوشش می رسد ، چهاربندش را یخ زده . دهنش بسته ، تفنگ در دست ، چون مجسمه یی ، بی حرکت میان کجاوه ایستاده است و به شیرین خیره شده است . قاضی نگاه غضبناکی به جواد می اندازد ، از بیرون موتر، از بند پای جواد می گیرد و او را بسوی خود می کشاند :
چه شده ، ترسیدی ؟ از مردم دست خالی ترسیدی ؟! سیل مردم را نمی بینی که طرف موتر سرازیر می شوند؟! هوش و عقلت کجاست ؟! کجا چکر می زنی ! به چه چرتی سرباز؟! به چه چشم دوخته ای ، به این زن فاسق باز ؟ نکند که عاشقش شده باشی ؟!
با تکان ها و حرف های نامربوط قاضی ، جواد از شیرین و عالم هپروت بیرون می آید ، تا به دور خود بچرخد و به پیش رو و پشت سر خود نگاه اندازد ، مردم چشم به هم زدنی می رسند و دور موتر حلقه می زنند. ده ها دست بسوی کجاوه دراز می شود تا تفنگ را از میان مشت های جواد بربایند ، جواد چاره ندارد جز این که به سر و روی مردم ، لگد بپراند و زن و خواهر گفته با قنداق تفنگ به پشت و بازوی شان حواله کند.
قاضی در حالی که برای دوری از سنگ و مشتی که مبادا نا غافل از جایی برسد و دهن و دندان هایش را یکی کند ، تنه سنگینش را به موتر تکیه می دهد ، کله اش را دور نگهمیدارد و با دست و لگد مردم را عقب می زد و فریاد زنان آن ها را به آرامش فرا می خواند :
بروید به میدانی ... بروید قبرستان ... زانیه آن جا باید سنگسار شود . بصورت شرعی باید سنگسار شود ... بروید ...! اگر حرف شنویی نکنید ، بسوی تان فیر می شود ...
لنگوته قاضی را دستی از سرش می پراند و میان زد و خورد و همهمه ی مردم گم می شود . قاضی با سر برهنه در حالی که با فشار و تیله تنبه مردم از کنار موتر عقب رانده می شود ، با دست و پاچه گی جیغ می کشد:
چه می کنید ... مرا چرا پس می زنید ... دور بروید ... دور .. جواد نمی شنوی ؟! کر شده ای ... گفتم فیر هوایی کن ، ، فیر هوایی ....
هر چند که صدای قاضی این باردر هیاهو و فریاد تکه پاره مردم گم می شود اما با باد بگوش جواد می رسد . جواد یاغی و بی لگام ، تفنگش را بالای سرش می چرخاند و می چرخاند . خشن و به سیر آمده از جانش ، گلوله ها را در هوا رها می کند . دیوانه وار به هر سو می چرخد و بی مهابا و پیگیر به هر طرف فیر می کند تا جاغور تفنگ از گلوله خالی می شود. آن گاه از بند و بازو و پا هایش کار می گیرد . لگد می زد و مشت می کوبد و جیغ می کشید تا مردم را از دور و بر شیرین پراگنده کند :
بروید ... دور شوید ... بروید به دور میدان حلقه بزنید . مرده گاو ها بروید ... مرده خور ها بروید ...
حالا که خاطر قاضی جمع شده و دریافته که ترس از او پریده و خطر رفع شده ، آهسته و نامحسوس خود را از بین فشار و تلاطم مردم دورمی کند . از موتر فاصله می گیرد و نفس زنان خود را به جای گوشه تری می رساند . هنوز هم تلاش دارد که با جیغ و فریاد های بیهوده و زبان چرب و نرم ، مردم راضی کند و آن ها را به مکان اصلی بر گرداند .
اما نه حرف های قاضی و نه فیر های هوایی ، هیچکدام کاریگر نیستند . کشاکش و هیاهو و دشنام های مردم با ناله باد در می آمیزد ، تا دور دست ها می رود و در کناره های شهر می پیچد و از نفس می افتد.
راننده که چشمانش از کاسه ها بدر آمده و نبضش به تندی می زند ، برای دوری از له شدن زیر دست و پای مردم ، خود را از موتر بیرون می اندازد ، آرام آرام ، بیروبار را می شکافد و از میان ازدحام ، پا به گریز می نهد . قاضی که بالای بلندی خاکتوده یی دورادور ایستاده ، در چشم اندازش ، ناگهان چشمش به فرار راننده می افتد :
های ... های ... بی غیرت کجا ... کجا می گریزی بچه دیوث !! پس بگرد ، وگر نه جواد را می گویم با مرمی پایت را سوراخ کند ، پس بگرد یاالله ...
راننده که در تنگنای ترس از قاضی و بیم ازحمله مردم قرار گرفته بود ، پس می گردد . ناچار راهش را بطرف قاضی کج می کند و با لحن نحیف و فروخورده می گوید :
نه ... نه صاحب ... بخدا قصد گریز نداشتم ، خواستم از حمله های این اشرار بگریزم و کمی دور بروم ! ترسیدم که دست و پایم بشکند ...!
آن گاه با دست لرزان مردم را نشان قاضی می دهد:
ببنید ... چه حال است ؟ صحرای محشر است . از زمین و زمان آدم ریخته ، سک صاحبش را پیدا نمی کند.
قاضی در حالی که عرق از سر و کونش جاریست و پیوسته از این پا به آن پا می شود و با افکار درهم ریخته و مغشوش ، نمی داند چه به چیست ؟ نمی داند چه بکند و چه نکند ، پا به زمین می کوبد و با خشونت راننده نهیب می زند :
این ملای حرام خور کجاست ؟! همه شما نمک به حرام هستید . همه شما ... وقتش که می رسد خود را به هزار سوراخ گم و گور می کنید ... خرگاییده ها...!
چرا مثل بت ایستاده ای ، مگر عروسیست ؟! برو این ملای بیشرف را پیدا کن ، برو ببین کجا غیب شده... مثل موش به کدام سوراخ فرار کرده ....!! حرامی ولدزنا ...!
قاضی چشمانش را تنگ می کند ،همان طورکه سر می چرخاند و به جنب و جوش و بدو بدو مردم بسوی موتر چشم می دوزد ، گاه گاهی خشمگین و عصبی دور و بر خود را می پاید که اگربتواند ملای مسجد را پیدا کند .
ملا نیست . گویی قطره یی شده رفته به زمین .
یورش آدم های ژولیده و خاکسار برای دسترسی به شیرین که در زیر چادری کوچک و کوچک تر شده ، شاید هم مرده ، شتاب می گیرد . شاهرگ جواد ورم کرده و عرق ژاله ژاله از کناره های گوش و بینی اش فرو می چکد. خونی و خصمی به هرطرف دست و بال می زند و با صدای خراش برداشته و فریاد های هولناک ، مثل جنگجوی در میدان جنگ ، در وسط کجاوه محکم و استوار ایستاده ، با تفنگ گاه به دور خود می چرخد و گاه قنداق تفنگ را در هوا می چرخاند تا سیل حمله را از نزدیک شدن به موتر رم بدهد . اما مشتی جسور و بی پروا ، با چشمان دریده و عطشناک به خون شیرین ، بی اعتنا از ضربه ها و تهدید های جواد ، برای رسیدن به طعمه شان ، چون خارپشت به پشت و شانه های همدیگر سوار می شوند ، جواد را پس می زنند و خود را داخل کجاوه می اندازند دو سه نفر جواد را از پشت سر محکم می گیرند . تفنگ از دست جواد می افتد . جوانکی قد دراز و بدخوی مشتی به پس گردن جواد می زند و لنگوته را از سر جواد می گیرد و دور قلاج می کند و همزمان با طعنه می گوید :
تو چرا به خاطر یک فاحشه هزار شویه خود را به کشتن می دهی ؟! بگذار ببریم و خلاصش کنیم مرتکه بی غیرت و بی ننگ !! جواد که یقین دارد کار از کار گذشته و امانش بریده ، جگرپاره اش شیرین را نگاه می کند که زیر ضربه های چوب و سنگ های که به سر و هر جای بدنش کوبیده می شود ، هیچ صدایی از خود بروز نمی دهد. جواد پر پر و رقصان ، از خود صدای درنده یی بیرون می دهد و چابک و سریع با استخوان آرنجش ضربه یی سختی به دهن جوانکی می زند که بند دست او را در چنگ خود گرفته بود. با تمام نیرو ، بازو های ستبر و پا های چالاکش را کج و راست و خم و راست می کند و پیچ می خورد و نفس زنان با لگد و کله به کسانی که او را محکم گرفته اند ، می کوبد و می خورد و فحش می دهد و فحش می شنود . برای ربودن شیرین قیامتی بر پاست . برای این که دستی به شیرین نرسد ، جواد چاره ندارد جز این که ناسزاگویان ، با مشت و لگد مردم را پس بزند و خود را بالای شیرین بیاندازد و سپر شیرین شود . اما مهلت نمی یابد . چرا که با زور بازو و کش و گیر مردم دروازه آهنینی پشت کجاوه موتر صدا می دهد ، کناره هایش از زنجیر ها رها و دروازه باز می شود . هلهله و شادی اوج می گیرد. آنانی که داخل کجاوه با جواد در زد و خورد بودند ، جواد را رها می کنند و با کوبیدن لگد به پشت و پهلو شُل شده و بی جان شیرین ، او را از آن بالا به زمین پرت می کنند و خود دیوانه وار از کجاوه به بیرون خیز می زنند .
خورد و بزرگ بی محابا حلقه را به دور شیرین تنگ تر می کنند ، ریشخند کنان ، با صدا های کنده و پراگنده جسد تکه پاره و خون آلود شیرین را مثل بقچه یی در چادری گره بند می کنند و کش کشان او را با خود می برند تا به فرو رفته گی کم عمیقی که در وسط میدانی پیشاپیش حفر شده بود ، فرو نشانند. راننده که دست خالی از سمت قبرستانی بر می گشت و از غوغای شرانداز مردم واهمه داشت و خدا خدا می کرد که این بساط از هم دریده و بی در و پیکر زودتر تمامی یابد ، همین که گام هایش را تند می کند که خود را از موج خطرناکی که رو به سوی او می آمد ، راه چپ کند ، چشمش به شیرین می افتد که در کشاکش صد ها دست ، تنه اش از چادری بیرون افتاده . عده یی از یخن او و بعضی ها از دست ها و پا های او گرفته اند و خنده کنان او را چون بوجی ریگ ، از پس صد ها پا و گیرودار کلافه و سردرگم ، به زمین می کشند و سوی قبرستانی می برند . راننده کلمه اش را می خواند و از خیل دیوانه گان خود را کنار می کشد . با عجله و نا رسیده به قاضی ، با دست به قاضی علامت می دهد که از ملای مسجد درکی نیست :
از صبح تا حالا کسی او را ندیده ! از همه پرسیدم ... از پیرمرد ها شنیدم که امروز ملا این طرف ها نیامده ...!
قاضی خشماگین ، با خلطی که از دهنش به زمین پرتاب می کند انگار ملا را با قصوری از نوک زبانش دور می پراند . اطراف قاضی خالی و خلوت شده اما باد و خاک در تلاطم هم ، گرد و نرمه ریگ ها را در هوا می پراگند و نور آفتاب را بیشتر در غبار فرو می برند . قاضی دست ها را به پشت کمرش گره می زند و برای رفتن به سوی جواد ، از راننده می پرسد :
حالا چه می شود ...!؟
راننده که دل نا دل از پشت سر قاضی راه افتاده ، می گوید :
چه ، چه می شود قاضی صاحب...؟! دیدید که زنکه فاحشه را خود مردم بردند برای سنگسار. شرع دین است . شما مگر همین را نمی خواستید ؟! حتما خودشان دفنش هم می کنند ...! چه چرتش را می زنید ... ! عاقبت فاحشه گی همین است...!
قاضی پس سرش را می خارد و به چرت فرو می رود . سگ گرما زده ی که در پشت پای قاضی ایستاده و به یک کام عوعو می زند ، پایش را بالا می گیرد و شاشش را به بند پای قاضی می پراند. قاضی دشنامی می دهد و با پیش پایی ، سگ را به یک ضرب دور می افگند .
جمجمات اندک اندک از موتر و جواد فاصله می گیرد. تک و تُکی که از قافله عقب مانده اند با گام های سریع و تند ، بسوی جیغ و فریاد های می دوند که در گوش جواد کم و کم تر می شود .
از میان دو ابروی جواد عرق می چکد و تخت پشت و انحنای شانه هایش لیش عرق اند. جواد زده و زخمی است و سرش برهنه . حلقش چوب خشک شده و زبانش بند آمده . رگ های شقیقه و گردنش بیرون جسته اند . خونی که از فرق سرش بیرون زده ، از لا به لای موهایش ، بسوی گردنش راه کشیده .
جواد گم و گیج و گنگ ، میان کجاوه ایستاده . با چشمانی غوطه ور دراشک و شکست و دل بی صاحبی که نمی توانست واقعیت تلخی را که مدت ها بود حکم آن از زبان قاضی جاری و از زبان چوکره های قاضی آوازه شده بود ، درک کند . نگاه جواد در خاک تیره یی که شیرین را فروکش می کند ، کوک شده و توان آن را ندارد که ازشیرین که از او دور و دورتر و در زیر دست و پا وهلهله مردم گم و ناپدید می شود ، چشمان غبار گرفته اش را برگیرد .
جواد یکه و عقده به دل ، در خلوت خود در حس انتقام می جوشد . جواد با بغضی که در راه گلویش سنگ و سنگین شده و توانش را بریده ، دهن می گشاید و از ته سینه اش فغان دلخراشی می کشد و حالا که دستش از شیرین کوتاه شده و حس ناکامی بر او غلبه کرده ، هرچه بلند تر پیهم نعره می زند و گریه می کند . میله تفنگ را میان کف دو دست و ده انگشتش طوری محکم گرفته که گویی به کسی یا چیزی قصد حمله را دارد .
به جای توده روان و سیاه که ازچشم جواد اندک اندک دور و به شکل نقطه یی در می آید ، قاضی ، قاب چشم جواد را پر می کند . جواد با دیدن قاضی ، ناگهان دچارجنون می شود . جنون آنی ، سرکش و بی مهار. چون گاوی که در یک حمله یوغ را از خود برکَند ، می جهد . تفنگ را دورسرش می چرخاند ، چشم زدنی و با یک جهش ، با جیغ خود را از ته کجاوه پایین می اندازد و با همه نیروی که به او باقی مانده ، فریاد زنان بسوی قاضی هجوم می برد . با قنداق تفنگ چنان به شقیقه قاضی می کوبد که قاضی فرصت نمی یابد آه بکشد . با خرواری از گوشت به زمین می غلتد و از شقیقه اش که شکاف ، برداشته خون فوران می کند . جواد یاغی و پر کینه ، نعره می کشد ، ضربه دومی را محکم تر به جمجمه قاضی می کوبد . به دو ضربه بسنده نمی کند . تا استخوان سر قاضی مثل دهن گرگ از هم دور نشود و مغزسر قاضی با خون بیرون نریزد ، جواد رها کردنی نیست . راننده ازهول ، لال می شود . از زیر چشمان خون گرفته جواد پس پس می رود . شاشش به خشتکش می ریزد و پسکی به زمین می افتد. در حالی که چارغوک کنان از جسد خونین قاضی که یک پهلو زیر عرابه موتر افتاده ، فاصله می گیرد ، سرش را بسوی جواد بالا می کند و مثل سگ سوزن خورده ، با صدای کنده گسیخته به جواد می گوید :
رحم .... رح ... م ... ک ...ن جواد جان ... رحم !
دل جواد خالی و یخ می شود ، خالی از نفرت و کینه . از جوش و عطش می افتد . سبک و رها ، نفس می کشد و چون چکانیدن چند قطره آب سرد بر لبان عطشه زده یی ، حس آرامش به رگان جواد می دود . با پر و بال گشوده و آزاد ، چشم به فرادست خود می اندازد . به راننده حتی نگاه هم نمی کند . با تفنگ و پای برهنه و مو های افشان بسوی قبرستان خیز می بر می دارد .
فردای آن ، مادر شیرین که به اندازه صد سال پیر شده بود ، شکسته و ریخته ، یک دست به دیوار دارد و دست دیگرش را نیمچه بچه یی گرفته و او را راه می برد . از دهنه کوچه بیرون می آیند و مسیر قبرستان را پیش می گیرند . بچه با پا های بی کفش و مو های پخ پخ و قد آغشته به خاک و قواره یی برنگ خاک ، گویی خود از قبر بیرون آمده ، مادر شیرین را سوی گور شیرین می برد . پیرزن تنگ نفس و آه به جگر، لب هایش می لرزند و اشکش می ریزد:
کجا می بری مرا بچه جان ... قبر شیرین کجاست ...!؟
همین جا ... ننه همین جا ...!
این جا قبر چه می کند ، این جا که مرا آورده ای خانه مورچه هاست بره جان ...!
قبر شیرین همین جاست ننه .. ! همین است...خودم دیروز دیدم که درهمین چقوری او را انداختند ... ! به خدا به چشم خود دیدم ننه ...!
مادر شیرین انگار چهار چشم پیدا کرده ، حیرت زده به قبر می نگرد. قبر شیرین ، قورق مورچه ها شده بود. خروار خروار مورچه ی گوشتخوار، قبر شیرین را سیاه پوش کرده بودند . مورچه ها از پشت و پهلوی هم دیگر در بافت درون به درون بالای قبر ته و بالا می رفتند ، در پهنای قبر هموار و مواج می شدند ، دوباره به هم می آمدند و در خط درشت و کج در کج راه درون قبر را پیش می گرفتند .
با دیدن حمله میلیونی مورچه ها به درون قبر، که به جای شاخک پنجه های خون آلود داشتند ، مادر شیرین تکان می خورد و او را آرام آرام مجمجه می گیرد .یکسوی دهنش کج می شود . زبانش می گیرد . تا می خواهد حرفی بزند و دردش را بیرون بریزد ، کلمات از نوک زبانش می گریزند.
مادر شیرین ، به جای گریه و واویلا ، به سرش دست می کشد که مبادا شاخ کشیده باشد . مورچه های آدمخوار به دورن قبر نقب بزرگی باز کرده بودند و با موج ضخیم و کلفتی ، با شتاب داخل قبرسرازیر می شدند و به همان پیمانه موج دیگری ، از درون قبر به سرعت بیرون می شدند ، در حالی که در پنجه های شان پارچه های گوشت خشک شده را محکم گرفته بودند ، در خط درشت و متحرکی به بیرون از قبرستان راه می کشیدند . پیرزن با وسواس از جایش به کندی بر می خیزد و راه رفت و برگشت مورچه ها را پی می گیرد . مورچه ها با حوصله مندی راه دور ودرازی را تند و چابک طی می کردند و سوی خانه های شان در قریه در رفت و آمد بودند. بار های شان را می گذاشتند و بر می گشتند . قریه ، مورچه خانه بزرگی شده بود .
پایان
تورنتو 5 اگست 2024

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۲     سال بیستم     اسد / سنبله     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی                                   شانزدهم  اگست  ۲۰۲۴