کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

             مژگان فرامنش 

    

 
گیسو
داستان کوتاه

 

 

 

مژگان فرامنش متولد یکم سنبله سال ۱۳۶۹ در هرات. ماستری ادبیات فارسی دارد. شش کتاب منتشر شده دارد.
۱: اندیشه‌های دردآلود مجموعه (شعر)
۲: گره‌ِکور (شعر)
۳: نی‌رنج (شعر)
۴: گلوی خراشیده‌ِباد (شعر)
۵: دخترانِ خاکستر مجموعه داستان‌های کوتاه.
۶ چاردیواری، شعرهای محجوبه هروی به کوشش، انتخاب و مقدمه‌ی فرامنش.
شعرهای فرامنش به زبان‌های انگلیسی، عربی، بنگالی، در کشورهای امریکا، مصر و بنگله‌دیش ترجمه و در کتابی چاپ شده است.
دست‌آوردهای بسیاری در زمینه شعر و ادبیات و کارکردهای فرهنگی داشته است.
شعرهای فرامنش در چندین نمایشگاه خطاطی و خوشنویسی شده و به نمایش گذاشته شده. نمایشگاهی در هرات به نام (سایه‌سار تنهایی) در سال ۱۳۹۴ برگزار شد. هم‌چنان در سال ۱۴۰۲ در کالیفرنیا امریکا، در سال ۱۴۰۳ در نیورک امریکا، به نمایش گذاشته شد. از شعرهای فرامنش هنرمندانی هم آهنگ ساخته‌اند
.

 

 


روبه‌روی آیینه‌ای که زنگار در جای‌جای آن دست برده، نشسته‌ام. دختری عبوس و غمگین، آمیخته با چشم‌های درشت و سیاه همراه با چهره‌ای که آه و حسرت در آن موج می‌زند، به من خیره شده است. موهای سیاه، بلند و ابریشمیِ‌گونۀ وی، روی شانه‌های لاغر و استخوانی‌اش چون آبشاری به جولان است. سنگینی نگاهش مرا وادار می‌کند تا سرم را به سمت دیگر اتاق بچرخانم. موهایش با سرعتِ تکانِ سرم، پاش می‌خورند و دوباره روی شانه‌هایش آرام می‌گیرند. قیچیِ کلانی با لبه‌های زرد‌رنگ و زنگ‌خورده روبه‌روی من در روی زمین دهان باز کرده. دخترِ در آیینه گاه چشم به قیچی می‌دوزد، گاه به من. سپس دست‌های لاغر و گندم‌گونش را به موهایش می‌برَد. موهای مست و پریشان اکنون رامِ او شده‌اند. با انگشت‌های لاغر و لرزان آن را به دو بافه جدا کرده و شروع به بافتن می‌کند.
به موهایم می‌نگرم. انگار شب به چشم‌هایم خیمه زده است. انگار شب در لای موهایم جای خوش کرده است. شب، سیاه و برّاق شده است. دوباره به آیینه خیره می‌شوم. دختری نشسته در آیینه، تکیده‌تر شده. چهرۀ حسرت‌آلود او مرا می‌برَد به فضای بیرون از اتاق، به روزهای فراتر از این فضا.
یک روز که برای خریدن پارچه همراه با مادرم به بازار رفته بودیم، زنِ کهن‌‌سالِ همسایه گفته بود:
_ موهایت تو را به جهنم خواهد برد. در قعر دوزخ از موهایت آویزان خواهی شد. این‌ها دریچه‌ای‌اند به سمت آتشی که تو را خواهد سوزاند.
سپس با لحن تند‌تری گفته بود:
_ آن‌ها را بپوشان!
هرچند روسری رویِ موهایم بود، اما بلندی دو بافۀ موهایم چون دو مار سرکش و سیاه، از روسری بیرون می‌زدند.
به موهای دخترِ در آیینه، چشم می‌دوزم. فکر می‌کنم که آیا این دو بافۀ سیاه و ابریشمی او را به جهنم خواهد بُرد؟ چنگی به آن می‌زنم. تارهای نازک آن چون موم در کف دستم به رقص می‌آیند. دست می‌برم به قیچی که با دهانِ باز مرا به سمت خود می‌کشانَد. صدایی در سرم فریاد می‌کشد:
_ قیچی را رها کن! تو نباید به آن دست بزنی.
هنوز پاسخی به صدای نشسته در سرم نداده‌ام که صدای دیگر به نرمی بلند می‌شود.
_ موهایت تو را به جهنم نخواهد برد. به گپ‌ها و نگاه‌های زنندۀ آن پیرزن فکر نکن.
ناگهان پرتاب می‌شوم به ذهنِ پدرم که فکر می‌کند:
_ موهای این دختر مایۀ عذاب و آتشِ من در آن جهان خواهد شد. چرا همیشه و کامل آن‌ها را نمی‌پوشانَد؟
در حالی که انگشتانم در لای دسته‌های قیچی می‌رقصند، به یاد می‌آورم آن روز را که روی طاقچۀ بیرون از خانه، زیرِ نور ملایم خورشید موهایم را باز گذاشته بودم. نسیم ملایمی به موهایم دست می‌بُرد. موهایم پریشان می‌شدند. تارهای نازک، برّاق و سیاه به هر سمتی پاش می‌خوردند. سرم را چند بار به این طرف و آن طرف شور داده بودم. موهایم چون خرمنی در امتدادِ باد به جولان می‌آمدند، که ناگهان پدرم فریاد زد. از صدایش رعد و برقی جهید و اشک‌های سوزانم را از دل چشم‌های ابرآلودم بیرون ریخت. مادرم از ترس دشنام‌های پدرم شالِ کلانش را دَور موهایم پیچاند. پدرم با خشم می‌گفت:
_ چرا موهایت را نمی‌پوشانی؟ اگر مردان همسایه از گوشه‌های بام به موهایت چشم بیاندازند، گناه آن به گردنِ من خواهد بود. موهایت سوهانِ عمرِ من شده‌اند. کاش به جای این همه مو، بخت و اقبال بلندی می‌داشتی.
سپس انگشت اشاره‌اش را به سمتم تکان داد و گفت:
_ اگر یک بار دیگر موهایت را ببینم که بدون حجاب‌اند، خودم آن‌ها را خواهم تراشید. چشم آفتاب و مهتاب هم نباید به موهایت بیفتد. دختر که کلان شود، بی‌حجابی‌اش گناه کبیره است.
دخترِ عبوس مرا می‌نگرد و قیچی را. به دخترِ در آیینه می‌گویم:
_ باید به اندوهِ جای‌گرفته در دلم پایان بدهم.
صدایی در سرم جیغ می‌کشد:
_ نه، نه، آمنه! تو نمی‌توانی دست به قیچی ببری.
بلند می‌گویم:
_ می‌توانم. من می‌توانم این رنج را از خود دور کنم.
صدای سرم می‌گوید:
_ این رنج نیست. رویاهای خفتۀ تو، آرزوها و زیبایی‌های تو در این تارهای ابریشمی خفته است.
می‌گویم:
_ زیبایی‌ها و آرزوهای آدمی باید آزاد و رها باشند. ارزش‌شان به آزادی است، نه در بند بودن. نمی‌توانم بیش از این از آن‌ها مواظبت کنم. نمی‌توانم آن‌ها را بپوشانم.
دخترِ در آیینه هم‌چنان عبوس و پُرطلاطم است. چشم‌هایش ریز می‌شود. ریزریز، دهانش را باز کرده و می‌گوید:
_ موهایت شاهد عمری بوده‌اند که زیسته‌یی. اگر آن‌ها را از خود دور کنی، چه چیزی ثابت می‌کند که تو زنده‌یی؟ چگونه می‌توانی بدون آن‌ها زیر نور خورشید بنشینی و افتخار کنی؟ یادت می‌آید که وقتی کوچک بودی مادرت آن‌ها را لاژه‌لاژه می‌بافت.
یک روز مادرم گفته بود:
_ وقتی به دنیا آمده بودی موهایت چند سانتی از روی سرت آویزان بود. هر کس تو را می‌دید متعجّب شده و می‌گفت: قدرت خداوند است. چنین نوزادی را تا حالا ندیده‌ایم.
موهایم بیشتر از جسم و روحم رشد می‌کرد. وقتی سه ساله بودم، موهایم به اندازۀ قدِ من بودند، سیاه و پُرپشت. زن‌های دیگر وقتی مرا می‌دیدند، انگشت حیرت بر دهان می‌گذاشتند. موهایم مایۀ عذاب مادرم هم بود.
وقتی شش یا هفت ساله بودم مریضی مُحرقه مرا زمین‌گیر کرده بود. داکتر به مادرم گفته بود که باید موهایش کوتاه شود تا بدنش بتواند سلامتی‌اش را بیابد. رشد موها، سیستم ایمینی بدن را پایین آورده بود. مادرم همین قیچی زنگ‌زده را گرفته بود تا کوتاه‌شان کند. فریاد می‌کشیدم که موهایم را دوست دارم، نمی‌گذارم کوتاه شود. مادرم هم هرچند موهایم را دوست داشت و دلش نمی‌آمد کوتاه کند، اما سرانجام مرا محکم گرفته و بیشتر از نیمِ آن را به دهان قیچی گذاشته بودند. با دیدنِ موهایم بر روی زمین، از هوش رفته بودم. بعدها مادرم به این درک و حس رسیده بود که موهایم تنها موی ساده نیستند. این‌ها آرزوها و خوشی‌های من اند. همیشه دو بافتِ کلان چون شلّاقی سیاه از شانه‌هایم آویزان بود.
حالا که در مرز پانزده سالگی قرار داشتم، مریضی ماهوار می‌شدم و سینه‌هایم چون لیمویی از پیراهنم بالا می‌خزید. می‌گفتند کلان شده‌ام. باید موها و سینه‌هایم را با شال کلانی بپوشانم. وقتی می‌خوابیدم دو بافۀ مویم را روی بستر خوابم دراز می‌گذاشتم. بیشتر شب‌ها بافۀ مویم در دست به خواب می‌رفتم. بعضی شب‌ها خواب می‌دیدم که موهایم قیچی شده، با جیغ از خواب می‌پریدم. دست می‌بردم به بافه‌های مویم. وقتی می‌دیدم سرِ جای‌شان است، آنها را به آغوش می‌گرفتم. خوشحالی مرا پر می‌کرد.
حالا که می‌گویند کلان‌ شده‌ام، معلوم شدنِ موهایم برای‌شان تلخ و عذاب‌آور شده. باید دست به قیچی ببرم و صداهای سرم را خاموش کنم. اشک‌ها و صداهایی در سرم و نگاه‌های دخترِ در آیینه، لرزشی به دست‌هایم می‌دهند، تا توان بلند کردن قیچی را از من بگیرند. مقاومت می‌کنم. صداها فریاد می‌کشند. مرا می‌بلعند. ناگهان صداها خاموش می‌شوند. دو مار سیاه، درشت و برّاق روی زمین می‌‌افتند. چشم‌های حسرت‌گونۀ‌شان را به من می‌دوزند و من به دختر عبوس و اشک‌آلود در آیینه.
تکانی به خود می‌دهم. قیچیِ زنگ‌زده را پرتاب می‌کنم. قیچی به دیوار می‌خورَد. چشم‌هایم را باز کرده، دو بافۀ مویم را سرِ جایش می‌بینم. بافه‌ها را باز می‌کنم. صداهای درون سرم به ملودی ملایم بدل می‌شوند. دخترِ در آیینه بلند می‌شود و راه می‌افتد.
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۲     سال بیستم     اسد / سنبله     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی                                   شانزدهم  اگست  ۲۰۲۴