کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

             مینه روفی 

    

 
پا ها، کوچه ها!
خاطره

 

 


سلایس، کافیتریا، فریندز، کافه جکسن، آی ‌خانم، بخارا،...رستورانت و کافه های نام‌آشنای بودند که دوستان و همکارانم روز ها آنجا پرسه می زدند. «فشار روزگار را کم کرده و انرژی مثبت می گرفتند». در عین حال همین کافه ها و رستورانت ها هرگز چنان توجه مرا جلب نکرد که عین دلتنگی بخواهم پشت میز یکی از آنها پناه ببرم. الی اینکه روز های رخصتی، مادرم را"به بهانه های رنگین" از خانه بیرون می‌کردم. به تکه کباب و ترکمن پلو دعوت کرده و خود را از فضای یکرنگ هوتل های چهارزانوی شهر مستفید می ساختم. هرگز با پرسه زدن در فضای بسته ی کافه ها احساس وجد و آرامش نمی کردم زیرا آن جای که به من آرامش می داد فضای باز و بی آلایش پس کوچه های تنگ و ترش شهر بود. که می شد با گذر از آن در نیمه های روز با کودکان قد و نیم قدِ خیزان و جستان سر خورد. با جوانان مست و سرشاری که کاغذپرانی و سانقه بورد می کنند، با زن های که دزدکی دوطرف کوچه را می پایند و با عجله آب ظرفشویی را در کوچه پاش داده و در دم ناپدید می شوند. صبح بوی نان تازه، چاشت بوی بولانی و شام بوی برنج صاف کده را می‌شد استشمام کرد و از کلکینچه‌ی رو به کوچه‌ی آشپزخانه‌ی مردم صدای پچ پچ و خنده های مستانه‌ی زنان خانه را شنید. یا دکان های گلی و پخش با دروازه ی چوبی سیمساری، ترکاری فروشی و نانوایی را که عصر ها به پیشواز رخصتی شاگردان مکتب کراچی بنجاره، حلوای سرچوبک و باقلی و شورمشنگ در مقابل شان صف می کشند. یا کوچه های که هنگام نماز جمعه، عیدین، و تراویع مردهای مصفا با لباس سفید را با چیله ها و شاخه های درخت تاکِ لمیده در دیوار همسایه پذیرایی می کنند.


کوچه و بازار شهر در دلتنگی ها و دلواپسی ها هم‌نشین من بودند. از واصل‌آباد پیاده سر ورداشته خود را به یخدان، پل آرتل و دهمزنگ می رساندم از آنجا راه جوی شیر و ده افغانان را پیش گرفته به ایندرسنگه خالصه کاکای سیکه که رفیق قبله‌گاه مرحومم بود سلام مرحوم را می رساندم. از میوه فروشی های ده افغانان گذشته به دکان حلیم‌ و ماهی و جلبی پزی بیع‌پار پدرم می‌رسیدم، سر خود را تا انداخته راه‌رو باریک و پته‌زینه های خام و غلطیده که طرف جکشن اول برق رو به بالا می‌رفت را چون گرگ - پله‌کش می‌پیمودم و به سرک مکتب جوی‌شیر می برامدم. این کوچه را مردم منطقه "نا امن و خطرناک" تعریف کرده و می‌گفتند که در قبرستانی های که در امتداد کوچه موقعیت دارد و در دامنه‌ کوه قوای مرکز و کارته سخی ختم می‌شود "هفته یکی دو قتل حتمن" صورت می‌گیرد. و من از سر همان قبرستانی گذشته و از راه چهاراهی صدارت به سمت کوچه های شهر نو رهسپار می‌شدم. پشت دیوار ولایت کابل در نبش صدارت دکان عکاسی معروفی به نام رام‌پرکاش وجود داشت. در مقابل شفاخانه جمهوریت سرای بزرگ قرطاسیه‌باب به نام جاوید و یک دکان کوچک قرطاسیه فروشی به نام شمس وجود داشت که رنگ، برس و وسایل نقاشی را از همین جا تهیه می‌کردم.
راه زیرزمینی و گذر اندرابی که از وزارت مخابرات، طلافروشی های پشتنی بانک و مسجد عبدالرحمن آغاز گردیده و به سینمای پامیر راه می کشید.


چکه و چتنی فروشی های کوچه‌ی چنداول، هندوگذر، درمسال و دکان های هندوان، دهن جاده، چوک یا سپاهی گمنام، جاده‌ میوند، شاه دو شمشیره، تیمورشاهی و دست‌فروشی های مقابل لیسه عایشه درانی را گز و پل کرده از مسیر بازار امید و کارت فروشی شمعریز وارد مندوی شده و به خلقِ ریخته‌ در بازار می‌پیوستم. چشم هایم درد های چندین ساله را در میان جمعیت بی حساب بازار مندوی فریاد می‌زد و فریاد ها در همهمه‌ی زن و مرد و کودک و پیر و جوان گم می شدند‌. دلم آرام آرام بر طاق و رواق دیوار های گلی و دود‌ زده و کلکین های سبزرنگ و چوبین که شیشه های مکدر و حاوی اسم ها و عناوین را در خود جا داده بود می‌پرید و بر دِستک های نحیف و برامده از سرتاق منازل نظر می‌انداخت. از سر سرای حبیب‌الله و ظاهرشاهی وارد شده و از ته شان بیرون می‌شدم. با تیله و تمبه‌ی خلق خدا به پس‌کوچه ی که سمت دست راست(شرق مندوی) بازار کشمش، دست چپ(جنوب غرب مندوی) چایجوش و لَگَن فروشی، و مسیر روبروی(جنوب) آن به گذری سر راه شفاخانه نور می برامد و مندوی را با شاه دوشمشیره وصل می‌کرد می‌لولیدم تا از راه انبار میوه خشک گذشته خود را به زیرزمینی مندوی برسانم که انبوه خال و مهره، گیره و قیتک، پینگ و لاشتِک، تار و سوزن، فیته و قیچی و هزار جنس دیگر را در خود جا داده بود. زنان چادری دار و دختران جوان در سر و ته زیرزمینی می‌جُقیدند و یگان مرد و بچه‌یی نیز به چشم خورد..
شام ها کوچه های تار و تاریک مندوی دشت و دریا به حال خود شان رها می‌شدند، صدای تق و توق قفل شدن دکان ها به گوش می‌رسید. جوالی ها به کراچی های شان تکیه داده و پولی سیاهِ چرب و چِغِت یک روز عرق ریزی خود را با دستان ترقیده و لرزان با ولع حساب می‌کردند. دیگر آن کوچه های گِل‌آلود و نجیب از جوانانی که محض مردم آزاری و چَکَر به مندوی می‌آمدند و گاهی با جمله‌ی "گوشه شو خاله که چرب نشی" از افکار عمیق تکانم می‌دادند تهی می‌شد. مندوی از انبوه مردمان سرگردان و دست و دل باز که دل شان از خرید سیر نمی‌شد خالی می‌گشت و من می‌ماندم و تکرار یک شام دیگر برگشت به منزل.
دزدانه به سرای شهزاده می‌غلطیدم، پشت شفاخانه رابعه بلخی، سرای جمهوریت، فواره آب، مسیر سرای صدیق عمر، و کوچه علیمردان خان شادمانه زیر پاهایم به استقبال می‌برامدند..


در سال ۱۳۹۴ بار نخست که از گذر مرادخانی گذشتم با دوستم مریم به زیارت ابوالفضل رفتیم؛ جای که زنان برای حاجت خواستن می‌آمدند. در سراچه‌ی نیمه‌تاریک زیارت دیگ های بزرگ خیرات مانند حلوا و شوله و سمنک بار زده شده بود و هر باری که سر دیگی باز می‌شد بالافاصله زنان و کودکان هجوم می‌آوردند و در چشم‌به هم زدن چنان می‌پراندند که محتویات دیگ به تقسیم نمی‌رسید. زنی چشمش به ما افتاد، دو دختر جوان با پطلون کاوبای و آرایش خفیف دخترانه وارد زیارت شده بودیم. یک گوشه ایستاده بودیم و این صحنه را تماشا می‌کردیم. با مهربانی دو تکه نان پره‌کی(رَواشه) را در ته دیگ فرو برد و یک یک مشت حلوای آرد سُجی کشمشی را فراهم کرد، به من و مریم داد و گفت:"بگیرین، دخترای جوان استین، چشم تان نمانه".
...وارد گذر مرادخانی شدیم. سر کوچه چندین دکان آهنگری بود. مردان میان سال و سالخورده که یکی برای بیع و بقاله این دکان و آن دکان را سلام می‌انداخت، دیگری مانند ما برای سیل‌بینی پیش دکان ها غُمبُر می‌زد و دیگران آهنگران و شاگردان بودند که در گرمای چاشت ترق میان آتش و آهن می‌تپیدند. چشمم به مرد میان‌سال و لاغر اندامی افتاد که زیر آفتاب متراق با چکش خم و راست می‌شد و قطعه‌ی آهن با ضربه های وی به پیچ و تاب افتاده خورد و خمیر می‌گشت. اسمش "لیث بود، این کسب و این دکانک از پدر به وی میراث مانده بود". با رهنمایی‌ وی وارد کوچه‌ شدیم که انستتیوت فیروزکوه در انتهای آن قرار داشت. کودکانی که سر گرم بازی بودند دور ما جمع شدند. فکر کردند واکسیناتور پولیو هستیم با خوشحالی یکدیگر را صدا زدند. تو گویی این گذر چنان تنها و آرام است که اگر کسی وارد آن می‌شود باید دلیل خاصی داشته باشد! پیشتر می‌رفتیم ومی‌فهمیدم که گذر مرادخانی تقریباً جای خلوتی است که مردمان بسیار قدیمی اش در این گوشه‌ با زندگی متفاوت‌تر از بقیه مردم شهر به سر می‌برند. آنها "اجازه‌ی روشن کردن آتش، کندن کاری سقف و دیوار و زمین را نداشتند. اجازه‌ی رنگ و تبدیل کلکین و دروازه‌ و قلفک و زنجیر خانه‌ی شان و حتی فروش آن را نداشتند، زیر آن ساحه ثبت میراث های فرهنگی و عابدات تاریخی شده بود و صاحبان اصلی خانه ها با اداره‌ یونسکو و اطلاعات و فرهنگ وعده سپرده بودند که از خانه ها مانند چشم خود محافظت می‌کنند". دختر کلان خانواده فضیله نام داشت و از ما خوب پذیرایی کرد. بی مقدمه دروازه خانه‌ی "یک منزله و دواتاقه‌ی شان را که یک فامیل پنج نفره را در خود جا داده بود" زده بودیم. بعد از آن روز؛ بارها به دکان های آهنگری رفتم، با لیث احوال‌پرسی کردم و پیاله‌ی چای سبز سماوار را داغ داغ سر کشیدم. به دکان کوچک کاغذپران سازی که کلکین چوبی آبی‌رنگ داشت و آغا صندلی‌یی در آن دست و پا کرده بود سر زدم و از حوالی گذر مرادخانی رد شدم.
بارها به دنبال آرامش خود؛ آن گمشده‌ی عزیز کوچه ها را گشتم و در آنجاهایش یافتم. شاید این آرامش از آنجای می‌آمد که زمانی که کوچکتر بودم و پشت در می ماندم ناچار با ترس به کوچه ها پناه می‌بردم. اگر چه از سگ های ولگرد پس‌کوچه ها می‌ترسیدم، ولی چاره نبود، باید به دیوار های خانه های مردم تکیه می‌دادم و پاها را حساب می‌کردم، پاهای کوچک، بزرگ، سلیپر های مردانه، بوت های براق زنانه...


زیرا میز هیچ کافه و رستورانتی به آرامش کوچه ها نمی‌رسید. حتی به آرامش قبرستان ها هم نه. به زیارت عاشقان عارفان رفته بودم، به شاه دو شمشیره، زیارت میرکابلی، ابوالفضل، چهل‌دختران، ملابزرگ، تمیم صاحب انصار، مقبره استاد سرآهنگ، استاد ساربان، مرحومه بخت زمینه، مقبره ترک ها، همه‌ی حومه‌ی شهدای صالحین و شاه شهید، حتی قبرستان عیسوی ها که به نام قبر گورا در قلعه‌ی موسی طرف چهارقلعه‌ی وزیرآباد واقع شده بود را نیز دیدن کرده بودم. ولی کارته سخی که درست در مسیر هر روزم موقعیت داشت را هنوز از نزدیک ندیده بودم. سال ۱۳۹۹ انفجار مهیبی سلسله‌ی رفت و آمد مردم را بر هم زد و نتوانستم آنجا بروم. یکی از روز ها همکارم الهام کریمی خبر خوشی از یک دوست قدیمی آورد که بیست سال دنبالش گشته بودم و نیافته بودم. سلام و شماره‌ی تماس خدیجه امین دوست دوران مکتب‌م. با خدیجه قرار ملاقات گذاشتم، روز جمعه-کارته سخی. هوا نسبتاً ابرآلود ولی روشن بود. بعد از بیست سال در زیارت کارته سخی ملاقات کردیم. فال پرنده گرفتیم، داخل زیارت رفتیم دعا کردیم‌‌ نذر کشمش‌نخود خانم جوانی را پذیرفتیم و از زیارت برامدیم. در صحن حویلی-دست راست(شمال‌شرق زیارت) کنار سماوار در پته های زینه روی زمین نشستیم و از شاگرد سماوار خواستیم که برای ما چای سبز و شرینی بیاورد. چایجوشک و نعلبکی نکلی با شیرینی‌گک های قاق و ترش وطنی با پیاله های کوچک چینی از راه رسید. بولانی خواستیم و روی پتنوس المونیمی نوش جان کردیم... آن اولین و آخرین باری بود که زیارت کارته سخی رفتم. امروز درست در همین روز ها و تاریخی که دوسال از آن خاطره‌ می‌گذرد خبر شدم که طالبان؛ آن تاریک اندیشان قرن زیارت‌گاه سخی را به روی مردم و شایقین بسته اند. دلم گرفت و نم چشمی را به یاد آن دیار و دیاران از دیده فرو ریختم، دلم گرفت و کوچه‌ی نبود که این بار گران درد را با سنگ و چوب و چَختش قسمت کنم. به دیوارهای مردم تکیه بدهم و پاها و قدم ها را تا شام تاریک یکایک بشمارم! ...وای کوچه کوچه، ای وای کوچه کوچه!!


مینه روفی ـ۲۰۲۳ـ کانادا
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۱     سال بیستم      اسد     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی   اول  اگست  ۲۰۲۴