کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

              نازی مظفری

    

 
سقوط

 

 


با خستگی، رخوت ودرد شدید عضلات از خواب بیدار شدم، احساس می‌کردم که کسی تمام بدنم را در هاون کوبیده است. سر جایم نشستم. کابوس‌هایم دوباره در ذهنم جان گرفتند. به یاد وضعیت نابسامان کشور افتادم، دیروز در اخبار شنیدم که ولایت پشت ولایت سقوط می‌کند. با نگرانی دست زیر بالشت ‌بردم و گوشی‌ام را بیرون کشیدم. همه جا پُر بود از اخبار ناخوشایند در صفحه‌ی بی‌بی‌سی خبری می‌بینم که با عنوان درشت از روایت سقوط کابل، مدتی با ناباوری بر آن عنوان درشت چشم دوختم، بعد سراسیمه بلند شدم. نمی‌دانستم چه کنم. تنم مانند زغال آتش‌گرفته داغ آمده و بغض سنگینی گلو گیرم شده بود. اشک از چشمم ‌لغزید. با دستان لرزان پیام‌های نامفهومی به چند تن از دوستانم ‌فرستادم و بعد با دلهره شمارۀ مادر را گرفتم. پس از چند بوق صدای خسته‌ی مادر را از آن طرف خط ‌شنیدم.
درحالی‌که صدایم می‌لرزید پرسیدم: مادر چه خبر؟ در پاسخ گفت: او دختر! خبری نیست. از دنیا بی‌خبر در آشپزخانه شیر گرم می‌کنم. گفتم: می‌گویند طالبان دوباره افغانستان را گرفته اند ... در حالی‌که صدایش به سختی شنیده می‌شد، با خستگی گفت: نمی‌دانم، من هنوز چیزی نشنیده‌ام. این‌جا آرام آرامی است.
پس از مکالمه‌ی کوتاه با مادر گوشی را قطع کردم. سپس از خانه بیرون زدم، از بغض گلویم درد گرفته بود، چیزی جز قطرات اشکم حس نمی‌کردم. یک حس عجیب اما ناشناخته مرا در بر گرفته بود. اشک‌هایم را چندین بار پاک کردم و با خود گفتم: آرام باش. تو این‌جا در امن و امنیت هستی.
با گفتن همین دروغ‌ها بغضم ترکید و حالم بدتر شد. با صدای بلندی می‌گریستم. چطور می‌توانستم این‎جا در امنیت باشم، در حالی‌که خوشی و آرامشم با آن سر زمین گره خورده است. سر زمینی که هزاران رویا، هزاران امید و هزاران انسان را بلعیده و در خود دفن کرده بود. ساعت‌ها بی‌هدف قدم زدم و پیهم گریستم. نمی‌دانم چند نفر، آنروز زل زده به من نگاه کرده باشند، زیرا بدون شک گریه‌هایم مایه‌ی تعجب شان شده بود.
وقتی برگشتم، خانه هوا تاریک شده و همه جا در سکوت ژرف فرو رفته بود. تنها غوغای درون من بود که با هیچ چیزی آرام نمی‌شد. حالت کسی را داشتم که در غربت، ناگهانی خبر مرگ والدینش را به او داده باشند و حالا حسرت دیدار دوباره به مرز جنونش بکشاند و آرام آرام او را زجرکش کند تا کوله‌بارش از ته مانده‌ی آخرین امیدها هم تهی شود.
دوباره زنگ زدم به مادر و از اوضاع پرسیدم. سوالم تمام نشده بود که مادر با یک آه کشنده گفت: تمام دنیا را طالبان گرفته، دنیا برای ما خیلی تنگ شده. شایعه زیاد است. ما در ترس زندگی می‌کنیم.
با شنیدن این حرف فرو ریختم. ناامیدی در اعماق وجودم نفوذ کرد. وسعت دنیای مادر به اندازه‌ی یک چهار دیواری بود. فکرم به هزار راه دیگر رفت و ترسیدم؛ نکند سقف دنیای مادر فرو ریزد و مادر زیر آوار بماند. نکند آن دیوارهای بلند چنان به‌هم نزدیک شوند که تن مادر را له کنند. نکند دیگر نتوانم ببینمش ...
آه خدای من! کسی چه می‌داند که در آن لحظات چه‌ها بر من گذشت و شب را چگونه به صبح رساندم. وقتی با طلوع آفتاب چشمانم را باز کردم، نگرانی عجیبی داشتم. سراسر شب کابوس دیده بودم. در خواب دیده بودم که خانه‌ی کودکی‌ام در اثر انفجار ویران شده و جایش گودال عمیقی به وجود آمده است. همه خانواده‌ام آن‌طرف گودال اند و تنها من در این طرف هستم. من که از آن‌ها جدا افتاده بودم، دستم را به سوی شان دراز کرده و تقلا می‌کنم. ناگهان گودال مرا در خود فرو می‌برد. گودال چنان عمیق است که سقوطم به انتها نمی‌رسد. از این‌که صبح شده، دلم می‌خواهد باز گریه سر بدهم. از خود می‌پرسم حالا چه؟

گوشی را برمی‌دارم و می‌روم به صفحات اجتماعی. آن‌جاها را بالا و پایین می‌روم، چشمم به پیر مرد در حال رقص می‌خورد، که افراد زیادی در اطرافش دست می‌زنند، پا می‌کوبند و هلهله می‌کنند. رقص را چندین بار نگاه کردم. با هر بار نگاه کردن پیرمرد در نظرم محترم‌تر زیباتر و صورتش در نظرم روشن‌تر می‌درخشید. دلم می‌خواست از پشت صفحۀ تلفون صورتش را ببوسم، بدون این‌که دلیلش را بدانم. شاید دلیلش پخش شادی و حال خوب بود در این روزگار سگی که هر کدام مان در تنهایی جان می‌دهیم.
احساس می‌کردم که چیزی عمیق‌تری من و پیر مرد را پیوند م‌یدهد. نمی‌توانستم از فکر کردن به پیرمرد دست بردارم. تصویر و حرکات پیرمرد در ذهنم پرسه می‌زد. آهسته آهسته با تصویر و حرکات پیرمرد، تصویر دیگری در ذهنم جان گرفت و از اعماق ذهنم دوباره آمد جلو چشمانم. خودم بودم که در روزگار جوانی، هنگامی که اندوه در درونم خانه نکرده بود. تیپ پدر بزرگ را روشن کرده گذاشته بودم پیش پنجره و صدای آهنگ جرجو خانه را پر کرده بود. دیوانه وار پیش شیشه‌ی دودی الماری می‌رقصیدم. با تماشای حرکات موزون و هماهنگ خود در شیشه‌ی الماری محو شده بودم و متوجه نبودم که مادر مدتی انگشت به دهن ایستاده تماشایم می‌کرد. با صدای سرفه‌ی او ایستادم. مادر با غیظ و غضب نزدیکم آمد. از چشمانش خشم می‌بارید. گفت: "به به چشمم روشن. من جان کنده کار می‌کنم. تو وقتی تنها باشی به جای سوزن دوزی، بلند می‌شوی می‌رقصی و سینه هایت را تکان می‌دهی؟ این بدن کج و پلیپچت به نظرت نمی‎آید؟ خجالت بکش دختر! حیف زحمت‌هایم! فکر می‌کردم آدم شدی، خبر نیستم که توهم رقاصه بر آمدی. رقص به تو چه می‌دهد؟ این کار رقاصه‌هاست برای سر گرمی، مجلس بزم. آرام بنشین و سوزن دوزی کن تا سال آینده جهیزیه ات تکمیل باشد."
او تمام دختران قریه را نام برد و گفت: همه از تو بهتراند. کاش به جای تو سنگ زاییده بودم، حداقل دیواری آباد می‌شد. تمام زنان قریه طعنه می‌دهند که دخترت بیکاره بار آمده. مرا شرمنده نکن دختر! تقصیر من است که تو این‌قدر لاوبالی برآمدی.
مادر از همان روز انگار شرمساری را در وجودم کاشت. خواستم بروم تیپ را خاموش کنم. اما نمی‌توانستم قدم بردارم انگار فلج شده بودم. نه صرف فلج، که حتا رگه‎های خوشحالی هم در وجودم خشکیده بود. احساس می‌کنم خوشی و آن حس زیبای رهایی را آن روز لب طاقچه کنار تیپ پدر بزرگ جا گذاشتم.
از آن به بعد لباس‌های فراخ بر تن می‌کردم تا جسمم به چشم نیاید، با شانه‌های خمیده راه می‌رفتم، می‌نشستم تا برجسته‌گی بدنم پیدا نباشد. آنقدر این‌کار را تکرار کردم که دچار قوز شدم. حالا هفته چندین بار شال کلاه کرده می‌روم به ارتوپیدی که چند تا تمرین کششی می‌دهد تا شانه‌هایم به حالت اول برگردد.
با خود می‌گویم کاش می‌شد دوباره بروم، آن حال خوب آن خوشحالی، آن حس سرزنده‌گی را بردارم، قاب کنم و بیندازم دور گردنم. راستش مادر هم هیچ وقت نرقصیده بود. رقص، خوشحالی، حال خوب و آرامش همه و همه با او بیگانه بود. مادر نمی‌دانست که رقص یعنی الوهیت یعنی برای لحظه‌ی فارغ شدن از دنیا و محو شدن در خود.
از فکر خیال بیرون می‌شوم و با عجله به سمت آیینه می‌دوم، اما خودم هم نمی‌دانم دنبال چه هستم شاید می‌خواهم رگه‌هایی از شادمانی را در وجودم و در صورتم ببینم. اما از آن چه در میان آیینه می‌بینم خشکم می‌زند. زنی میبینم با رنگ زرد صورت عبوس و سنگی. خسته و پژمرده، چشمانش کم سو و بی‌فروغ. تنم می‌لرزد از اینکه برای یک لحظه آرامش چقدر مُرده‌ام. اتاق دور سرم می‌چرخد و می‌بینم از درون آیینه یک روزنه‌ باز شده به سمت کابل. در آن‌جا همه آدم‌ها مثل من هستند، خسته، عبوس و نگران.
از خود می‌پرسم: ما شادی را کجا گم کردیم؟ حالت خوبی ما را چه کسانی دزدیدند؟ اصلاً آرامش چی رنگی است که ما هیچ وقت ندیدیم؟ شاید اگر ببینیم هم باهاش بیگانه باشیم و نتوانیم تحملش کنیم.
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۵۹     سال بیستم     سرطان     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی   اول جولای  ۲۰۲۴