کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

              سودابه کامروا

    

 
سیلاب

 

 


به شکل احمقانه‌ای
مرگ را سیر می‌کند
قلم ام
روی صحفهٔ نقطه گذاشت
یک دم هزار قصه شد
دیرست کاین واژه ها قصه می گویند
از جنگ
از سیاهی لشکر
از احکام ممنوعه
از تولدی دختر؛
از زنده به گور کردن ها
از صدای سنگ به نجوای سنگسار
از طناب ریسیده به بهانه ی اعدام
از شلیک ی گلوله ی نقره ی
به شکفتن جمجمه ها


و‌ از کشتزار سوخته ی
“مهتاب محجوبه ی نو رسته به
جرم تنیدن به عشق ی
با ضیا
ضیای که سیلی محکم ی
روزگاری این خفاشان را چشیده بود
از قصه سنگدل شدن زمین تا زمان
وقتی مرد ها صف کشیدند
و نعره ی الله و‌اکبر ؛
را در مرز و‌بومی حجله ی بی کفنی
مهتاب اعلان کردند
وقتی که سنگ های
به پنجه های خشمگینِ مرد ها گره خوردند
و نفس ها در سینه ها حبس
و‌سنگ ها سبک بال شدند
مهتاب رو به سوی آسمان کرد
بی گناهی اش ناله ی زبانش شد
صحرا شیبه ی روح خدای یک زن بود
زنی که جرمش مهر
و گناهش عشق بود
زنی که نفِس نفیسش مثل ی یوسف رها شده
در بین چاه بود
بلاخره زنی که در مکان و زمان ی
اشتباه قد رسته بود
زنی روفته و بافته ی رنگ های
آبی بنفش ،سبز و سپید سیاه بود
زن ی که با اولین سنگ
جام مرگش را نوشید
روحش آسمانی شد

* * * * * *
به سایه ی تنج ی یک نور بلند
اما تنش آن تندیس ی زلال
بدست یاغی ستم گران سنگسار شد
آنقدر که از نعره ی نامرادیش
کوه ی به زیارتگاه عشق مبدل شِد

همیشه چیزی معماست
چرا باید کسی بمیرد ؟
و این صحنه ی تیاتر
و تمثیل طرفدارانش را از دست ندهد!
گفتند«سیلاب نیست،
سنگسار نیست!»
گفتند زن ستیزی نیست
و این حکم جاری شده گناه نیست
“کاین حکم خوشنودی خدای است”
خدا مگر جلاد خشنودی است !
چگونه شکوه ی عشق
قهار زوالجلال او باید باشد ؟
و سنگسار سبب سرور وی !


* * * * * *
خدای !
خورشید ؛
خدای آسمان ؛طبیعت؛
خدای قطره های باران
و خدای این زن ی مظلوم
مگر به زوال مرگ یک انسان !
چگونه تو میتوانی خشنود باشی؟

ای بنده گان خدا “هر آیینه ی
اعمالی دنیوی شما را در دینداری شما در هم آمیختیم ، مگر کسانی از ما استند بر آنها بهشت ،فراوانی و خوشنودی را وعده کرده آنها رستگاراند”
سزای خلاف کاران عینی نابودی است!

* * * * * *

آن پیر مرد هشتاد ساله
همبستر دختری ده ساله شِد
آن صاحب منصب ی
غرقِ شراب در بستر زنا
و آن زندان بان چرکین و پشم آلود
‌دست به مالیدن
ران ها ،
پستانها،
و‌ عمقی عریانی زنان استند …..
حکمی عینی تجاوز بر این ستگاران چیست ؟
‌و خدا در این مهم چی گفته است؟

* * * * * *

حیرانیم به این زیر مجموعه ها
در کوچه ها مرگان‌ راه می‌روند
گوشت‌ها راه می روند
کفن ‌های پاره پاره راه می‌روند
در تاریکی
مردگان شیون کنان در ها را
میکوبند
و حق میطلبد !
کسی دارد دود ها
و صدای جق جق استخوان ها را
با ساطور نصف می‌کند!
کوچه ها به طور وحشتناک زوزه می کشد
سگی های ولگرد از سر شب
روح ی مردگان را به دندان گرفته،
می‌دودند
در شهر عصیان گر محشر است….

* * * * *

در زمستان درختان میوه می‌دهند
و بهار ‌فصلی منجمدی شاخه های
پر شگوفه است

و خزان ،
در بن بست ِ تابستان جامه ی
قرمز تر را بر تن پوشیده
و سبز نمایی می کند

* * * * * *
شهر در آستانه ی ظلمتی
از ناهنجاری هااست
متن اندرون ِ آتشی
تسخیری از زندان هاست
از درس ،
از دانشگاه،
از زن ،
از حاشیه،
از کاغذ،
از قلم
همه دور افتاده‌ایم

و زنده‌‌ا ایم‌ ولی دیرست مرده‌ ایم
کاین سیلاب را خود می‌برد با سیلاب ها

«سودابه کامروا »
جمعه ۲۴/می /۲۰۲۴
لندن

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  457     سال بیستم    جــــــــــــــــوزا     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی     اول جون  ۲۰۲۴