کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

              تمنا ایثار

    

 
نامه

 

 

رفیق!
بعدِ شاید سه سال باز دارم برایت می‌نویسم. شاید برای گفتن‌اش دیر است ولی…دیگر سراغت را نخواهم گرفت ای پیدایِ ناپیدا و دُورِ من! دیگر سراغت را از ماه از سایه از باد از یاسمن از چشمک پگاهی خورشید نخواهم گرفت.  تو را لایی خاطره‌ها و آبی آسمان نخواهم جست.
دیگر ماه، رقص سایه‌های ما و عاشقانه‌های ما را در دل کوچه‌های وطن و در دامان ظلمت؛ شاهد نخواهد بود. چون دیگر نه کوچه، همان کوچه است و، نه وطن، همان وطنی که کوچه درش راه بکشد. و، نه من زنده به سرایش تو و سایه‌ای تو.
درد این اعتراف به فروبردن خنجر در قلب می‌ماند. ولی، ناگزیرم…دردا که‌ دیگر عاشقانه‌هایم مرده‌اند، رنگ باخته‌اند. و شاید تو هم مرده‌ای و جایی، در گوشه‌ای از دلم دفن‌ات کرده‌ام . عجیب است نه، همین دیروزها، تو را حتا میان جنگ و دود و باروت می‌پالیدم. میان صدای مهیب انتحار می‌پاییدم. اما پیدایت نمی‌شد… نمی‌آمدی.
تو را در هر کوچه و پس کوچه‌ای وطن می‌پاییدم. اما؛ نمی‌بودی. پیدایت نمی‌کردم. نبودی. اما، آن‌زمان حتا با نبودنت، و بودنت در خیال دلم خوش بود و امیدوار.

از آن روزها..

سالی گذشت. چند سالی گذشت… انگار عمری گذشت  و من پیر شدم. چشم‌هایم رنگ باختند و دلم پژمرد.
گم شدم میان هیچ و همه چیز . گم شدم در خویش. گم شدم در دست‌های ناپیدای روزگار.  ایستادم، راه افتادم، زمین خوردم، شکستم و باز ایستادم  در جستجوی هیچ و همه چیز . تا باز خود را جویم. تا باز تکه‌هایم را وصله کنم و پینه. چون هنوز، نفسکی در قلب گرم می‌گرفت و امیدکی خام در دل.
چنین، فصلی مرد، فصلی هست شد. آفتاب پیرتر شد و زمین سال‌خورده‌تر. و من، شاخه‌های از عمر شکستم و سوزانیدم تا آن نفس و امید خام در خنکای این روزگار سرد، باز یخ نبندند و نمیرند.

آری، این میان، یکباره پی بردم که تو را دیگر نمی‌جویم. دلم لرزید. آهی به گرمی آتش کشیدم. یعنی دیگر این همه مدت تو در خاطرم نبوده‌ای. یعنی دیگر دلم دنبالت نمی‌گشت. دیگر تو مرده بودی. یا…یا نه! بگذار اصلاحش کنم، شاید من در بدنم مرده بودم. ولی آنگاه که خاطر تو زنده شد، به یاد همه چیزی که همین سه سال پیش داشتم، افتادم. چیزهای که پندار در گوری با سوراخکی دفن کرده‌ بودم؛ تا نمیرند ولی نباشند. با یاد تو همان شد…همه بیدار گشتند. و باز همان شور همان همهمه‌ای مبهم درون. و؛ سوگ‌وار شدم. ‌سوگ‌وار سوگی که مدت‌هاست در دامن داشته‌ام…سوگ تو، خود، وطن ، خانواده و خاطره‌های که هر روز دارند یکی یکی خاکستری می‌شوند و می‌میرند.
همان سوگ سیاه‌تر از مرگ! ‌

رفیق! می‌بینی؟! چه سوگی را می‌زیم؟!نه! می‌زییم؟!
راستی، بگذار این را هم اعتراف کنم چگونه تو کم کمک از خاطرم محو شده‌ای.
همان…چونان محوشدن آخرین روشنایی نور در تاریکی؛ تو از همه چیز و همه جا دور شدی. دور، دورتر، بی‌حجم و بی‌شکل. دور می‌شدی. دورتر. ناگه شدی سایه‌ای کوچک. باز دورتر. شدی نقطه‌ای کوچک. پوش شدی. رفتی و، در نهایت هیچ.

بگذار مثال بزنم…
آن‌جایی که قرار می‌گذاشتیم به خاطرت است؟ جایِ خالی تو را، آن‌جا، مادری که دختر دلبندش را با چند قران وزن می‌کند برای فروش، پُر کرده است.

و عاشقانه‌هایت…
صدای فغان دخترکانی که تالبان شلاق‌شان می‌زنند، دیگر نمی‌گذارند آن عاشقانه‌هایت باز به گوش دلم طنین بیندازند.  به یاد داری؟! آخر همان جاده، همان نفشی که ما را هر روز به هم وصل می‌کرد؟ همان‌جا، همین چند روز پیش مردی را کشتند. و آن منظر شیرین من و تو را رنگ کردند؛ سرخ. سرخ، به رنگ خونِ انسان! نه عشق. و افتاد نعش یک خاطره‌ای دیگر درون من؛ و باز سنگینیِ روح. این‌گونه، شاید یکی یکی مُرد دلیل زنده بودن تو و زندگی در من. و حال در من پیچک و پیچک‌های پیچیده‌است که شاید سخت روح سرزنده‌ام را تسخیر کرده‌اند.
می‌بینی؟! همین‌قدر آسان این روز‌ها می‌شود منظرها را شست. عشق را گسست. و رنگ‌ها را جور دگر تعریف کرد و تصویر.

و اما یار! آخرین اعتراف. این روزها؛ هنر‌کینتسوگی را پیش گرفته‌ام. خودم، ترَک‌هایم را مرمت می‌کنم، با همان نفسک و امیدک خام. زیباست نه؟! تو شاید ترک‌ها و وصله‌هایم را نبینی، اما، من، می‌بینم‌شان و دیگر دوست‌شان می‌دارم. چون پنجره‌‌های اند برای ورود نور و پخته‌شدن.
و تو، یکی از همان پنجره‌های نوری ای. بمان رفیق! حتا اگر من سراغت را نگرفتم. در نبودن‌هایت بمان؛ حتا اگر همواره در خیال بوده‌ای؛ بازهم در این مبارزه با من بمان.

تمنا ایثار

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۵۱   سال بیستم      حوت/حمل     ۱۴۰۲/۱۴۰۳         هجری  خورشیدی       هشتم مارچ  ۲۰۲۴