کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

              تمنا ایثار

    

 
ناقوس‌سپیدار

 

 


گیسوانش را دوست می‌داشت...
اگر چه رنگ شب داشتند؛ اما تعبیری بودند از پرواز، از رهایی. اگر چه تصویری بودند آکنده از سیاهی ولی پر ازشوقِ آزاده‌گی، رقصنده‌گی و زنده‌گی. گمان می‌کرد به کبوتران سیه می‌مانست هر سیه تار زلف‌اش. چنان دوست‌شان می‌داشت که باد تا باد،‌ نسیم تا نسیم،‌ طروات تا طرواتِ باران هی پروازشان می‌کرد. وقتی نور سایه می‌زایید، و او موها را می‌افشاند، گفتی خیلِ از عقابِ فرودآمده بر زمین به‌سوی خو رشید،‌ پرواز می‌کنند. در پیِ اثیر. و صدای موهایش...صدای موهایش پندار آهنگ به‌هم خوردن امواج دریای درونش بودند. و ظلمت‌باربودن هر تار مو بازتابی بود از ژرفای دریا درون. و،‌ برق چشم‌هایش،‌ آیینه‌ای زلالی‌ای آن دریا. او سحرگاهان و پسین‌گاهان دردل زمان بی‌برگشت چیزی می‌جست، کسی می‌ج ست. یا شاید دنبال چیزی در کسی،‌ یا نه،‌ کسی در چیزی می‌گشت. دنبال آن منِ من‌تر خودش در بدن بود، که هنوز برایش دست‌نیافتنی بود. دوست داشت پوشه‌ای همین در پیِ کشف بود. کشف آن منِ من‌تر که در جای از بدنش هنوز پنهان بود و نشناخته. گاهی در خود، آنی برخود،‌ در هر چیزی غوطه‌ور می‌شد.
در شرق و در اصول و قانون مردمان خودش را الهه‌ای شرور و فساد یافت. در دین، خویشتن‌اش را ابزاری دید، برای دوام افراطیت و مردسالاری. در غرب، چیزی نبود جز اٌبژه‌ای تمام عیار در هرچیزی و برای هر چیزی.
و چنین، گاهی در واژه‌های کتاب و زمانی هم در حاشیه‌ای کتاب‌ها گم می‌شد. و باز ناچار به خود پنهاه می‌برد؛ و راه کوچه‌های نرفته‌ای درون را پیش می‌گرفت تا با درد، زخم،‌ شکست، پیروزی و زبان خود؛ کیستی و زنانگی‌اش را تعریف کند و تصویر.
تازه به سرانجام‌های ره یافته بود، ولی...صبایِ،‌ خورشید را دزدیدند و تاریکی چادرش پهن کرد؛ ولی نه تاریکی به تعبیر رنگ موهایش. تاریکی وسیاهی‌ای که بن‌بست، دیو و چاله بود. همان تیره‌گی که پهنایش رهایی حرف شد و رقصنده‌گی تندیس. و ناگه نفرت‌آلود گشت بر او هرچه از زن بود. و زلفانش... همان زلفکانی که نماد آزاده‌گی بودند،‌ کبوترانی شدند در بند، و زنجیرِ بر پیکر و روح‌اش. آه! اما گذشت از تار تارش. و گردن زد کبوترهای در بندش. و در دامانک خاکِ، کنار نعش نور دفن‌اش کرد با پاره‌های روح؛ که شاید سرِ بی موی زن، گنه بر گردن مردی نیندازد. ویا شاید که باز سر زد شور رهایی در تن پروانه‌های رنگ رنگ از خاک. چنین،‌ به وقت صبح و شام و شب؛ که توپیری نداشت در رنگ،‌ آزادی را به گوش خاک سرود می‌خواند،‌ تا عجین سازد رگ ذرات خاکِ افتاده؛ لای تار موهایش. همی می‌ریخت آب از چشمه‌ای چشمان به بیخ گور موهای سیاه‌فام‌اش؛ تا نمیرد سکوتِ پرغوغایِ آزادی، تا طلوع نور دیگر؛ اگرچه خود در سیاه‌چالِ ‌تحریف‌ها و فتواهای بی‌بنیاد؛ رهایی را دعا می‌خواند. گمان می‌برد،‌ شاید شمایل‌های ناپیدای زنده‌گانی؛ امانت -شور آزادیِ -او را از این خاک تا تن گُل وُ انارک‌های خون‌دل تا رگانِ زنان روییده و زاییده در دستان هندوکش رساند. تا به گوش جهانی که دردا انسان‌سالار نیست،‌ فریاد زند که... آن‌ها گنگ نبودند، بل خوریژ به حلقوم‌شان ریخته بودند.

فریاد زند که کِی تواند شعله دل زنی را که پسِ آزادی و زنانگی‌اش می‌تپد، خاموش سازد؟! فریاد زند که او زنی‌ست هندوکش‌زاده‌. او سپیداری‌‌ست آشنا به این سرمایِ تیره. شاید اندکی کمر خم کند، اما ریشه و دندان در صخره دارد. و امید در دل می‌کارد تا طلوع نور و آزادی...

 تمنا ایثار

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۵۰    سال نــــــــــــــــــوزدهم       دلو/ حوت     ۱۴۰۲         هجری  خورشیدی       شانزدهم فـــــــــــبوری  ۲۰۲۴