کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

              شکریه رضایی

    

 
اخرین اغاز

 

 



نفسم را در سینه حبس کرده بودم، همانند یک جسم مردهای؛ بدنم بدون حرکت بود اما قلبم گویا از جسمم نبود آن قدر تند تند میزد که سخت میشد باور کرد عضوی از آن جسم است. زبانم بند آمده بود، دست و پاهایم بیحس شده بود و مغزم کار نمیکرد. خیلی ترسیده بودم، گوش هایم به شکل وحشتناک تیز شده بود. صدای پاها را میشنیدم، بلی، صدای پاهای کسی بود انگار به سوی دروازهی اتاق که من در آن مخفی شده بودم میآمد. دستانم را روی قلبم گذاشتم تا از شدت ضربهی آن بکاهد. اندکی؛ صدای پا نزدیکتر و نزدیکتر شد تا به پشت در رسید و متوقف شد. من مثل بید، پشت دروازهی خشک شده بودم، در جا میخکوب شدم. ترس سراسر بدنم را بلعید. دستگیرهای دروازه به آرامی دور داده شد و دروازه به اندازهای اندک باز شد اما کسی دیده نمیشد فقط یک دست مردانهای پهن و بزرگ به نظر میرسید که دو تا انگشتر در یک انگشتاش انداخته بود. داشتم کنترل

خودم را از دست میدادم، پاهایم میخواست حرکت کنند و فرار کنند، دلم میخواست چیغ بکشم. اما صدا و نفسم بند آمده بود. زیر چشمی نگاهی بر دروازه داشتم که مرد میخواست دروازه را زیادتر باز کند و به داخل نگاه کند یا شاید هم داخل شود که ناگهان صدای به گوشم رسید. کسی صدا کرد. "مولوی صاحب اینجا بیایید و این را ببنید". مرد که پشت دروازه بود دستاش را پس کشید و رفت به آنسو که گویا از ابتدای دهلیز بود. اما دروازه نیمه باز مانده بود. برای یک لحظه قلبم مسکون شده بود دیگر تند تند نمیزد، حتماً خودش فهمیده بود که به نجاتاش کسی خواهد آمد اما حالا که خطر دورتر شده بود بیشتر از پیش تند تند میزد. دست و پاهایم سست شده بود و به زمین افتادم، اندکی نگذشت که برخاستم و نفس عمیق تازه کردم. خود را جمع و جور نموده بطرف دروازه نیمه باز که در دو یا سه قدمیام بود، خود را رساندم با احتیاط نگاهی به حول و حوش آنجا نمودم و آهسته بیرون شدم.

آهسته و آهسته روی دهلیز قدم بر میداشتم تا کسی متوجه نشود، هرقدر از اتاق که در آن مخفی شده بودم

دورتر میشدم وحشت بیشتر مرا میبلعید. وزنم بر پاهایم سنگینی میکرد، بدنم سرد شده بود. گرچند اوایل بهار بود اما گرمی هوا همانند تابستان بود، اما اینجا بدن من نه اینکه گرمش نبود بلکه سردی میکرد. کم مانده است به انتهای دهلیز برسم، وحشتم زیاد شده بود. جرئت بیرون شدن را نداشتم. دهلیز دروازه بزرگ شیشه اما کم رنگ دارد که خیلی زود نمیشد کسی از بیرون به داخل ببیند تا این که خیلی دقت کند.
فقط دو یا سه قدم مانده است تا دستم به دروازه برسد، میخواستم دستم را پیش کنم که چیزی روی دستم احساس کردم. بلی دست کسی بود که از بند دستم گرفته بود و به سرعت به عقب کشیدم. میخواستم چیغ بکشم که ناگهان با دست دیگرش دهنم را محکم گرفت تا نتوانم صدایم را بکشم. در تلاش بودم که خودم را نجات بدهم اما جسمم کرخت و بیانرژی شد. صدا زد آرام باش! که پیدایمان نکند. انگار وی هم در تلاش مخفیشدن بود. صدای زیبا و نازک از یک دختر بود اما به نظر بزرگ هیکل و قوی میرسید چون مرا خیلی محکم گرفته بود که نمیتوانستم اندکی تکان بخورم. چند ثانیه نگذشته بود از حرفهای آن دختر که دیدم مردی بزرگ هیکل، زشت

و ترسناک با تفنگی در شانهاش و لباسهای نامنظم و کثیف از پیش دروازهی دهلیز رد شد. ما در گوشهی پنهان شوده بودیم. یک لحظه احساس آرامش و امنیت کردم در آغوش آن دختر شجاع و مهربان که حالا فرشته نجاتم شده بود. آرام دستاش را پس کشید و کمی به عقب ایستاد صورتم را برگرداندم و به صورت زیبا اش نگاه کردم دختر خیلی قشنگ و زیبا بود، ابروهای کشیده و قشنگ داشت، چشمهای بادامی و کوچک، لبان سرخ و تازهاش به چهرهای گندمیاش زیبایی خاص افزوده بود. قدش همچون صنوبر بلند و باریک، شانههای پهن و قوی داشت. چقدر محو این زیبایی و ظاهر آراستهاش شدم بودم. به چشمان براق آن غرق شده بودم. ترس و دلهرهگی را به یکبارهگی فراموش کردم.
طرفم دید. با زبان ملیح گفت:- ترسیدی؟!
گفتم:- نه!!!! یعنی بلی ترسیده بودم تشکر که نجاتم دادی.
:-متوجه شدم کسی روی دهلیز است اول جرئت نتوانستم که نگاه کنم اما بعد دیدم تو هستی خوشحال شدم که اینجا تنها نیست ولی ناگهان از کلکین اطاق دیدم کسی به سوی دروازه میآید و کمکت کردم که تو را نبیند.
:-خیلی زیاد تشکر! یک جهان سپاس! تو نجاتم دادی از این خطر. حال بگو تو اینجا چه میکنی چرا فرار نکردی؟ :-من اینجا گیر کرده ام پیش دروازه خروجی نفر است و نمیتوانم بروم. در حال مطالعه کردن بودم که متوجه شدم افراد مسلح داخل کورس شدند و در آن زمان کسی جای دیده نمیشد و من هم مخفی شدم تا فرصت کنم که بیرون شوم. حالا باید با هم از اینجا بیرون شویم از یک نفر دو نفر بهتر است.
:- بلی خیلی خوب، منم مثل خودت برای چند مدت از بیرون غافل بودم و حالا باید فرار کنم من نمیدانم چگونه باید خودمان را به بیرون برسانیم آنان ما را میبینند.
:- تشویش نکن راهی دارم که بتوانیم بیرون شویم. هردوی مان خود را خیلی آرام به پشت در رساندیم و با احتیاط بیرون شدیم، طبق نقشه برای اینکه کسی ما را نبیند باید از این دهلیز به آن دهلیز برویم تا کسی متوجه ما نشود و بعد از گذراندن چهار دهلیز به دروازه خروجی میرسیدم که در آن زمان کسی برای نگهبانی آنجا دیده نمیشد. حالا دلم آرامتر و راحتتر شده بود چون دیگر تنها نبودم و کسی همرایم بود که میشد

سرش حساب کرد. آن دختر باهوش و چالاک بود اما آنقدر هم دلم جمع نبود چون ما هر دو در خطر بودیم و در یک دام که از آن باید جان سالم به در ببریم ما هر دو خیلی کوشش میکردیم تا باهم از آنجا بیرون برویم چون هیچ کدام نمیخواستیم تنها برویم یا هر دو گیر بیفتیم.
طبق گفتههای که در چند هفتهی گذشته شنیدم و اعلامیه های که چهار روز پیش عمارت اسلامی طالبان نشر کرده بود، کسانی یا بهتر بگویم دختران که بدون محرم از خانه بیرون میشدند و یا بدتر از آن به کورس های آموزشی یا کارخانه ها یعنی جاهای که در آن مردان هم حضور داشتند میرفتند با مجازات شدیدی رو برو میشدند. حتی بعضی از مردم چیزهای سختتر از شکنجه میگفتند. اما امروز من و این دختر شجاع برای کسب علم و حق خود مجبوریم این خطر و ترس را سپری کنیم و شاید هم نتوانیم سپری کنیم شاید دستگیر شویم و هر دو با چند گلوله از این ترس و غم خلاصی یابیم، خوب حالا این بستگی به هوش و تلاش خود ما دارد که موفق میشویم یا خیر.
ما به دهلیز آخر رسیده بودیم سه دهلیز را با موفقیت پشت سر گذاشته بودیم. دهلیز آخر دهلیزی بود که کمی شلوغ زیاد بود و بعضی از اساتید و افراد طالبان رفت و آمد میکردند، اما ما باید خیلی چالاک میبودیم تا بدون اینکه کسی ما را ببیند خود را به بیرون میرساندیم. در آنجا دوباره ترس تمام وجودم را گرفت و تپش قلبم تندتر شده بود دستش را محکم گرفتم در دستم و فشردم قسمی که او هم متوجه ترسم شد ولی او بسیار دختر نترس و قوی بود به چشمانم نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگوید دروازه را باز کرد و به سوی دروازه خروجی دوید من هم دستم در دستاش دنبالش دویدم. دروازه خروجی باز بود ما خود را به بیرون رساندیم و به کوچه که در آن کورس آموزشی بود رسیدیم، ناگهان دیدم آن دختر ایستاد و دیگر ندوید به طرف چپش میدید من هم ایستادم و صورتم را به چپ برگرداندم و دیدم شخصی که تفنگ در دستش بود پشتش به ما بود. ناخودآگاه احساس کردم به آخر خط رسیده ایم. فکر کردم من که هیچ اما این دختر با این همه شجاعت و هوشیاری حیف است که به دست این حیوانهای وحشی کشته شود یا کدام بلای سرش بیاید. مردی که آنجا بود تا متوجه ما شد با عجله به پشت برگشت و صورتش را بطرف ما کرد.
وای خدایا شکر هزاران بار شکر، بلی او یک افسر طالب نبود بلکه نگهبان دروازه کورس بود که چند روزی میشود برای امنیت کورس با خودش تفنگ دارد، من با او خیلی خوب بودم اما چه بگویم از اوضاع ترسیدگان که دوست و دشمن را فرق نتواند، مثل که میگویند مار گزیده از ریسمان دراز میترسد. نگهبان که متوجه ما شد با نگرانی گفت " دخترم شما چرا اینجا استید، چرا نرفتید؟" رو به من کرد و گفت :-برادرت بنظرم دنبال تو میگشت حالا گمان میکنم که سر کوچه باشد.
تشکر گفتم و هر دوی ما دویدیم به سوی اول کوچه که به سرک عمومی وصل بود ناگهان قسمتی از موتر را دیدم و خوشحال شدم به آن دختر گفتم عجله کن آن موتر ماست برادرم حتما دنبال من آمده. هر دو با عجله به سوی موتر دویدیم که دیدم برادرم در کنار موتر بود و وارخطا در گوشی گپ میزد تا ما را دید دستش را تکان داد و لبخند زد ما داخل موتر شدیم و برادرم گفت:- خیلی نگران بودم و دنبالت آمده بودم او گفت تمام کورس را گشتم دنبالت اما نتوانستم تورا پیدا کنم حتی از اساتید پرسیدم گفتند نمی دانند، چون افراد طالبان آنجا بود نتوانستم زیادتر آنجا باشم برگشتم تا در جای دیگری دنبالت باشم، خوب شکر که سالم استی.
من خیلی ترسیده بودم اما با بودن برادرم کنارم دلم آرامتر شده بود و دیگر دلهره نداشتم. برادرم موتر را روشن کرد، متوجه دختر شدم که با من آمده بود مات زده به من نگاه میکرد گفت" میخواهی من را با خودت ببری" حیران بودم چه بگویم گفتم "کسی دنبالت نیامده یا کسی نیست که تا خانه ات با او بروی؟"برادرم گفت:- که افراد طالبان همه جا استند و یقیناً بدون محرم در جنجال خواهی بود".
گفتم" اگر مشکل نیست با ما بروی میگویم خواهر و برادر ها استیم".
او گفت:- تشکر بسیار زیاد اما خانه شما کجاست؟
:- همین نزدیکیها است با موتر فقط پانزده دقیقه راه است. خوشحال شد و قبول کرد با ما بیاید. برادرم به من نظری انداخت و گفت چادر نماز آورده ام برایت مادرم گفت ببر چون لباس کوتاه داشت نکند که مشکل پیش آید. اما این که یک تاست و ما دو نفر اگر طالبان ما را متوقف کنند که آن یکی را بازداشت خواهد کرد. در فکر بودم که آن دختر گفت مشکل نیست چون ما داخل موتر نشسته ایم تنها از شانه به بالا دیده میشویم می توانیم هر دو از آن استفاده کنیم. نزدیک هم دیگر نشستیم و من یک گوشه چادر او دیگری را به سر انداختیم و حرکت کردیم. در جریان راه کاملاً با او آشنا شدم اسمش مرسل بود و در آن کورس زبان فرانسوی میخواند. ما به خانه رسیدیم من و مرسل داخل خانه رفتیم و برادرم موتر را داخل گاراژ بورد. مادرم تا راه پله ها به استقبالم آمد، مرا در آغوش کشید و صورتم را بوسه باران کرد با مرسل سلام کرد و معرفی شان کردم. خواهرم برای ما چای آورد و مرسل گوشی اش را به شارژ زد چون موبایلش شارژ نداشت و خاموش بود نتوانسته بود به کسی زنگ بزند تا دنبالش بیاید. بعد از نوشیدن چای مرسل به پدرش زنگ زد تا دنبالش بیاید. بعد از نیم ساعت پدرش سر کوچه رسیده بود و زنگ زد به مرسل تا بروند خانه. مرسل شماره اش را به من داد خدا حافظی کرد و رفت. منم برگشتم اتاقم سرم را روی بالشت گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم, چشمانم را بستم و تمام خستگی که داشتم را از بدنم دور کردم امروز اگرچه یک روز ترسناک و بدی بود اما من دو چیز با ارزش را در این روز بدست آوردم، اول این که دوست باهوش و قوی همچون مرسل پیدا کردم و دیگر من با مرسل قول دادیم تا هیچ گاه دست از تلاش نکشیم و تسلیم ناپذیر باشیم. تعلیم حق ماست و ما سخت تشنه کسب علم و تعلیم هستیم. کسی که تفنگ دارد هیچ گاه نمیتواند شخص که قلم دارد را شکست دهد چون هنر قلم بیشتر از آن چیزی است که یک تفنگ بتواند درک کند.

قلم برداشتم و نوشتم...

نگریست تو ای خواهر حال نیست موقع گریستن
بر زن تو دست همت حال نیست موقع گریختن

فریاد زن تا کنند عدالت، ستیز کن برای حقت
چو فولاد بمان محکم این حصار کی توانند شکستن

دل ها گر کنند پیمان، مشت ها شود محکم زورمند تر
کنیم اتحاد خواهر حق خواه شویم چون جنس برتر

بکشیم حق خود را با صبر از کام این گرسنه گرگان
با مشت علم جواب دهیم به آنان که گفت به ما ضعیفه تر
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۴۸     سال نــــــــــــــــــوزدهم         جدی/ دلو     ۱۴۰۲         هجری  خورشیدی         شانزدهم جنـــــــــوری  ۲۰۲۴