کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

           عابد مدنی   

    

 
آخرین وداع با استاد واصف باختری، آشناترین چهره معاصر‌مان

 

 

تو که بودنت صبر در مرگ بود، چه شد که خود این واژه شدی؟

زنگ پایان زنده‌گی به صدا در‌آمد. مسافر ناآرام به آخر خط رسید. استاد واصف باختری که خود گفته بود در «ایستگاه حوادث پیاده خواهم شد» به آخر خط رسید و از قطار کند زنده‌گی پیاده شد.

این نوشتار گزارشی کوتاه است از آنچه در مراسم خاک‌سپاری آن بزرگ‌مرد تجربه کردم.

خبر کوتاه بود و صاعقه‌وار: «استاد هم رفت». به دوستی که مثل بنده از مریدان آن عزیزِ رفته بود، این خبر ناگوار را از طریق پیام خبر دادم. در سفر کاری بود و نوشت که فعلا حرف زده نمی‌تواند و بیش از این نمی‌تواند چیزی هم بنویسد. فقط این بیت را نوشت: «امشب خبر کنید تمام قبیله را/بر شانه می‌برند امام قبیله را».

به‌زودی با دو سه دوست دیگر که از دهه‌ها به این‌سو از علاقه‌مندان و دوست‌داران استاد بودند، مشوره کردم و به اتفاق ایشان ترتیبات سفر را گرفتیم: داکتر پرخاش احمدی، حامد رضوی و ذبیح انصاری.

یک روز قبل از خاک‌سپاری از سانفرانسیسکو به سوی لاس‌آنجلس راه افتادیم. نزدیک غروب به شهری که استاد بیست‌و‌دو سال اقامت داشت، رسیدیم. پیش از هر کاری، به منزل استاد رفتیم. دختر استاد، منیژه جان و همسر‌شان آقای ناصر هوتکی، همسر مهربان استاد که در سال‌های اخیر بیشترین زحمت را در مراقبت و مواظبت از او در شفاخانه و خانه کشیده بود، ثریا جان و ارطوسا جان دختران‌شان، همه غمگین و پریشان بودند و سر بر زانوی غم داشتند. احساس می‌کردم که استاد از اتاق دیگر می‌آید و با همان لحن صمیمی و مهربانانه‌اش می‌گوید: «سلاااااام». او همیشه الف سلام را کش‌دار و طولانی ادا می‌کرد که نشان از اوج مهربانی‌اش بود. اما از آن پیر خرد که سال‌ها در آن کلبه کوچک هر مهمان دور و نزدیک را با مهربانی پذیرایی کرده بود، خبری نشد. هوا هم دیگر مشک نفس‌های پاک و صادقانه او را نداشت و در و دیوار خانه در سکوت فرو رفته بود. تلفنی که در گذشته‌ها هر ساعت زنگ می‌خورد و یکی از دوستان را پشت خط داشت، آرام گرفته بود. دست دعا بلند کردیم و به روان پاک استاد درود فرستادیم. هیچ نمی‌دانستیم چه واژه را پیدا کنیم که حجم آن اندوه بزرگ را بیان کند. ما چهار تا، مثل هزاران انسان دیگر آن سرزمین که او را دوست داشتند و احترام می‌گذاشتند، نه خویشاوندی با او داشتیم و نه همکار و هم‌دفترش بودیم؛ ولی از فیض و هم‌صحبتی با او بارها آموخته بودیم. کوتاه گفتیم و از منیژه جان حکایت روزهای آخر عمر استاد را شنیدیم.

برای شام آقای ابراهیم فتا و کاظم جان، برادر ایشان، از ما وعده گرفته بودند. آقای برنا کریمی هم آن‌جا بود. نزدیک یک‌ساعت‌و‌نیم آن‌جا بودیم و همه از استاد گفتیم و شنیدیم و از درد نبودن‌شان حرف‌ها زدیم.

شب زود به هوتل برگشتیم. فردا باید راس ساعت ۷:۰۰ صبح در آرامگاه می‌بودیم. قرار خاک‌سپاری ساعت ۸:۰۰ صبح بود. نمی‌دانم شب چگونه گذشت و سحر شد. صبح راه افتادیم و بعد از ۱۵ دقیقه به آرامگاه دایمی استاد رسیدیم. باورم نمی‌شد که قبول کنم این روز سیاه پایان عمر شرافت‌مندانه شخصی است که نام بزرگش دهان‌به‌دهان و در هر محفل و انجمنی چندین دهه یاد می‌شده است؛ کسی که با انسانیت و ادب و دانش و شعرش بر دل‌های چند نسل حکومت کرد و چند نسل را در روی همین کره خاکی باهم وصل کرده بود. او دوستان زیادی از اهل ادب و شعر و سیاست و فرهنگ از سراسر دنیا داشت، اما هرگز آن حلقه را بر معاشرت با عوام ترجیح نداد. هرچند به قول استاد کاظمی «شاعر شاعران» بود، ولی کسی را نمی‌شناسیم که با او کوچک‌ترین تماسی داشته باشد و حرفی نامهربانانه و یا از سوی تکبر شنیده باشد. او در دل پاک و بی‌کینه هزاران هزار انسان، جا یافته بود. قبل از هر رابطه علمی، سیاسی و فرهنگی، به‌ویژه شعر، رابطه انسانی خوب با مردم و زمان خود داشت.

حدود ۱۵ سال قبل بنده مدیریت یک برنامه تلویزیونی به نام «چهره‌های آشنا» را بر دوش داشتم و با دوست کوشایم، حامد رضوی، با امکانات نهایت کم و در دورانی که شبکه‌های مجازی وجود نداشت‌، به معرفی شخصیت‌های فرهنگی، سیاسی و ادبی می‌کوشیدیم. استاد با مهربانی فراوان در برنامه‌های بیش از ۶۰ شخصیت از بزرگان معاصر کشورمان سخن گفت و نسلی را برای نسل نو‌مان معرفی کرد. او که خود علامه زمانش بود، در ورای همین برنامه زنده‌یاد استاد عبدالله سمندر غوریانی را علامه خطاب کرد. او به بزرگان معاصر‌مان مقام و منصب و فخر روا می‌داشت و ارزانی می‌کرد، ولی بر خود و مقام علمی خودش بی‌توجه بود. حتا به من سال‌ها اجازه برگزاری یک برنامه برای بزرگ‌داشت از خودش را نداد، تا این‌که خودم گستاخی کرده با پا‌در‌میانی استادش زنده‌یاد پروفیسور میر‌حسین‌شاه و شاگرد عزیز و دوست‌داشتنی‌اش داکتر پرخاش احمدی و حضور هر دو بزرگوار در برنامه چهره‌های آشنا، محفلی برپا کردم. به یاد دارم همین که برنامه تجلیل مقام بزرگ او را رسمی ساختیم، نزدیک ۵۰ شخصیت علمی، فرهنگی و سیاسی‌مان اعلام آماده‌گی حضور در آن برنامه را کردند. آن برنامه با حضور استاد میرحسین‌شاه و داکتر پرخاش احمدی برگزار شد و زنده‌یاد بانو حمیرا نکهت دستگیرزاده ادای احترام‌شان را از طریق ویدیو فرستادند. همچنان بزرگانی چون زنده‌یاد رهنورد زریاب، روان‌شاد آصف آهنگ، داکتر روان فرهادی، نصیر مهرین، داکتر لطیف ناظمی، ایشور داس، آقای لیوال و چند شخصیت فرهنگی دیگر که اکنون اسم‌های‌شان در خاطرم نیست، در برنامه سهم گرفتند.

در کنار آرامگاهی که قرار است ساعتی دیگر تابوت استاد را بر شانه‌های‌مان حمل کنیم، ایستاده‌ام و می‌اندیشم. مردمان زیادی از راه‌های دور و نزدیک آمده‌اند و با بغض در گلو جمع شده‌اند تا با پیکر استاد زمان‌شان بدرود گویند. او که آبرو و افتخار یک ملت نه، که یک حوزه بود، دیگر در میان ما نیست. زمان موعود فرا‌رسید. دوست‌داران استاد هر کدام می‌خواست برای چند لحظه هم اگر شده، گوشه‌ای از تابوت را در دست حمل کند. فاصله نه‌چندان دور را باید پابه‌‌پای تابوت استاد می‌پیمودیم. من و حامد رضوی که در کنار هم گام بر‌می‌داشتیم، فقط منتظر بهانه بودیم تا گریه سر دهیم. آخر درد از دست دادن پدر را هر دو می‌دانستیم و داغ ضایعه‌ای را که فراتر از مرگ یک انسان بود. اندکی بعد، این اتفاق افتاد. سخنرانی دردآلود منیژه جان باختری همه را به گریه و درد آورد. نماز جنازه و ادای احترام تمام شد. به یاد غزلی از استاد افتادم. زیر لب زمزمه می‌کردم و اشک می‌ریختم: «چود در شکنج قفس یاد آشیانه کنم/ز خون دیده و داغ دل آب و دانه کنم// رسد به عرش خدا شعر آسمانی من/شبی که ساز سخن‌های عاشقانه کنم». آری، حالا در کنار شعر آسمانی‌ات روح شریف و نجیبت نیز آسمانی شده و به عرش خدا راه پیدا کرده است.

قرار شد پیکر استاد، امانت به خاک سپرده شود تا در موقعی مناسب او را به زادگاهش بلخ یا کابل انتقال دهند. با وجود دوری راه و اول صبح کاری، باز هم جمعیت بزرگی به دیدار آخر استاد آمده بودند. بعد از ختم خاک‌سپاری، محفل سخنرانی و بزرگ‌داشت از استاد برگزار شد با گرداننده‌گی دخترزاده‌اش (اصطلاحی که خود استاد برای نواسه دختری استفاده می‌کرد)؛ کسی که به زبان فارسی تسلط کامل داشت. نزدیک به ۱۰ سخنران یاد استاد را گرامی داشتند، از جمله آقای هاشمی، داکتر پرخاش احمدی، داکتر حمیرا قادری، سنجر سهیل، برنا کریمی، منیژه باختری، ناصر هوتکی، سید‌سرور حسینی و چند بزرگوار دیگر که اسم‌های‌شان در خاطرم نمانده است. اهالی رسانه‌ها هم تشریف داشتند، از جمله بی‌بی‌سی فارسی، ۸صبح، افغانستان اینترنشنال و چند رسانه محلی ایرانی و افغانستانی.

اما استاد، به خداحافظی دردناکت قسم که هرگز از ذهن و روان‌مان دور نخواهی بود و حافظه تاریخ هرگز تو را فراموش نخواهد کرد. تو خود معجزه انسانیت بودی. یادم می‌آید که در سال ۲۰۰۲ در مراسم بزرگ‌داشت وفات داکتر رضوی مرحوم، در دانشگاه برکلی که به همت داکتر پرخاش احمدی برگزار شده بود، استاد باختری نیز حضور داشت و سخنرانی فاضلانه و مهربانانه در حق دوست سالیانش داشت. در آن محفل پیامی از روان‌شاد رهنورد زریاب عنوانی محفل ارسال شده بود که در آخر متنش آمده بود: «هرگاه آدمی از کنار گورستانی بگذرد، باید این دعا را زیر لب بخواند: السلام علیکم یا اهل قبور! شما پیشتر رفتید، ما بعدتر خواهیم آمد. خداوند شما را بیامرزد، ما را هم بیامرزد. آمین.»

می‌اندیشم هر باری که بعد از آن، سفری به لاس‌آنجلس داشته باشم، این دعا به خاطرم خواهد آمد؛ اما در آخر، بعد رفتن استاد باختری، این شعر سعدی بیان حال من است:

دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۳۹        سال نــــــــــــــــــوزدهم        سنبله     ۱۴۰۲         هجری  خورشیدی       اول سپتمبر ۲۰۲۳