کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

              خالده فروغ

    

 
«واصف باختری و کاریزمای ادبی»

 

استاد واصف باختری شخصیتی کاریزماتیک بود.
در آغاز می‌خواهم کلمهٔ کاریزما را با ادبیات پیوند بدهم و ترکیبی این‌گونه بسازم «کاریزمای ادبی» و آن را در بارهٔ شخصیت استاد واصف باختری به کار ببرم.
بنابر این من می‌گویم واصف باختری کاریزمای ادبی داشت.
دیگر این‌که باید گفت سه ویژه‌گی مهم و برجسته در استاد واصف باختری پدیدار بود که هر کدام حرف‌های زیادی را به دنبال دارند.
بزرگ بود، مهربان بود و تنها بود.
استاد واصف باختری نخستین بار با زبان و تفکر تازه و هوای نو پردازی وارد جامعهٔ ادبی سرزمینی به نام افغانستان شد. اگر چه پیش‌کسوت تر از او شخصیت‌های دیگری نیز در این جاده قدم زده بودند، اما واصف باختری چشم‌گیر وارد شد و قلم و زبان شعرش جذابیت شگفتی‌انگیز خود را داشت.
‎او انسانی بی‌مانند و شکوهستانی از شعر، دانایی و معرفت بود.
‎ استاد واصف باختری در قالب نیمایی آن‌قدر خیال و نگاه و زبان ویژهٔ خودش را با کلمه‌ها نقاشی کرد که دنیایی آفرید و تأثیرگذارترین
شد.
ای کبوتران غم
آشیان گزیده بر فراز بارهٔ بلند شعر نا نوشته‌ام
آیهٔ شگفتن و شکست من
گر دگر تهی‌ست دست من چو باغ جاودانه بی‌بهار تان
ارزن سرشک‌های بی‌گسست من نثار تان
‎ غزل‌هایش نیز رؤیاهای دیگری استند که در چشم پارسی بیدار اند
من نمی‌خواهم استاد واصف باختری را لقبی بدهم که پیوند داشته باشد به یکی از قله‌های کلاسیک و معاصر حوزهٔ بزرگ پارسی.


مثلا نمی‌خواهم بگویم واصف باختری نیمای روزگار ما بود یا ….من می‌خواهم استاد واصف باختری را در حوزهٔ تسلط خودش در شعر و زبان و اندیشه با خودش تعریف کنم. چرا که خودش برای زبان و سرزمینش قله‌یی معاصر بود.
در کوچه‌های شعر استاد واصف باختری نمادها در رفت و آمد اند. بر دیوارها و سقف بلند شعر واصف باختری تصویرها و تابلوها نشان دهندهٔ سترگ بودن او استند.
شعر استاد باختری با اندوه عمیقش لذت بخش است. او مویه‌های اسفندیار گمشده بود.
او با خودش از غم سخن می‌گوید:
ای مرد خاکستری موی
از غصه خاکستری پوش
در نهایت٬ غم‌انگیز بودن٬ شعرش، طنز تلخ نیز از کلکین واژه‌هایش سر می‌کشد:
شبی که قصهٔ فانوس و باد می‌گفتند
چراغ‌ها همه‌گی زنده‌با‌د می‌گفتند
یا در این‌جا:
سلام باد زما کاشفان آتش را
که روز اول جشن کتاب‌سوزان است


استاد واصف باختری اسطوره‌پرداز واقعی بود.
گذشته و امروز را باهم پیوند می‌زد، یعنی در اشعارش صحنه‌های دل‌انگیزی را ساخته است که فضای زبانی و بیانی کهن و معاصر را به هم می‌رسانند. او زمان‌های از دست رفته را در شعر خود باز آفزینی می‌کرد.
از گذشته نبریده بود و امروز را نیز فراموش نکرده بود و از هر دو چهرهٔ جدیدی ارائه می‌کرد.
کلمه‌ها را با هنجار در جای شان می‌نشاند و همنشینی شگرفی به آن‌ها می‌داد. کلامش بافت فلسفی می‌یافت.
اگر نیما و شاعران دیگری در ایران نوآوری کردند واصف باختری نیز نگاه ویژهٔ خود را داشت و راه خود را با گام‌های استوار رفت و نقش خود را خود‌محورانه بازی کرد و زبان پارسی هنر او را همیشه ارج‌گذار خواهد ماند. جذابیت شخصیت و شعر و سخن او از میان متن‌هایش بروز می‌کرد نه این‌که خودش بکوشد و تلاش داشته باشد برای مطرح شدن.
باری در شهر دوشنبه تاجیکستان استاد مومن قناعت را دیدم. او از استاد واصف باختری یادی کرد و گفت-در زمان اقتدار حکومت‌های دموکراتیک در افغانستان واصف باختری گاه گاهی با جمعی از نویسنده‌گان و شاعران حزبی و غیر حزبی به تاجیکستان می‌آمد، اما کمتر در پشت تریبون قرار می‌گرفت و کمتر حرف می‌زد. یعنی دیگران
بیشتر در صف اول می‌نشستند بیشتر حرف می‌زدند-
واصف باختری خودخواه نبود، متانت در چشم‌هایش خوانده می‌شد. او از چیستی سرمایهٔ ادبی‌اش آگاه بود، بنابر این اگر در صف اول می‌نشست یا نمی‌نشست، هرجایی که می‌نشست، آن‌جا صف اول بود.
شعرش چونان پرچمی که هویت‌بخش وطنی و زبانی باشد، از نخستین روزهای مطرح شدنش افراشته بود.
ادامه یافت، کهنه نشد، فرسوده نشد، زمان را هویت بخشید.
نقد همیشه است به هر شیوه‌یی ولی مهم این‌است که پی در پی در بلندا ماند و همیشه در اوج پرواز کرد.
این‌ها ویژه‌گی‌هایی استند که در کلیت می‌توان از یک هنرمند و شاعر ماندگار به شمارش گرفت.
او در شعرش با مقاومت و مبارزه هم‌راه است:


پرنده‌یی که از آن اوج، اوج جوهر شب
غریو بر می‌داشت
ایا چکاوک‌ها
قراولان خوابند
گشاده بال‌تر از بادهای سرگردان
ز آشیانهٔ خونین خود فرود آیید
که زهر حادثه را در گلوی شب ریزیم
چو دانه دانهٔ باران به روی شب ریزیم
ز بام سرخ شقایق به کوی شب ریزیم
بر آستان شفق ابروی شب ریزیم


من در سال‌های پیشین در بارهٔ استاد واصف باختری، از زبان نجم العرفا حیدری وجودی شاعر غزل‌سرای تصویر پرداز ما حرف‌ها و سخن‌های نیکویی شنیده بودم.
بعدا چندین بار او را در کتابخانهٔ عامهٔ شهر کابل در دفتر استاد وجودی دیدم و در چندین عرس مولانا جلال‌الدین محمد بلخی که از سوی دوست‌داران مولانا هر سال برگزار می‌شد، در حضور استاد حیدری وجودی و استاد واصف باختری شعر خواندم.
از این‌که استاد واصف باختری همیشه ریاست مجلس عرس مولانا را به عهده می‌داشت، پس از این‌که شعر تمام می‌شد، نگاه بزرگوارانهٔ شان را ارائه می‌کرد. اما سال‌های بعد در شهر پیشاور پاکستان استاد واصف باختری را بیشتر دیدم و شناختم.
شیخ اشراق سهروردی را دوست می‌داشت و به حضرت بیدل حرمت فراوان می‌گذاشت. همواره شعر بیدل را بر زبان داشت.
از ملک‌الشعرا قاری عبدالله همواره یادآوری می‌کرد و شعر می‌خواند. همچنین از ملک الشعرا بهار شاعر شهیر آن سال‌های ایران حرف می‌زد. این بیت‌های بهار را که در ستایش قاری عبدالله سروده شده بودند، از زبان استاد باختری شنیده بودم.
می‌گفت در چاپ‌های بعدی دیوان ملک‌الشعرا بهار جا ندارند.


دوستانی دارم اندر خطهٔ بلخ و تخار
کز وفا مانند جان گیرند اندر بر مرا
کفش برداری کنم در محضر قاری اگر
به که در ایران فروغی جا دهد بر سر مرا
تا زبان پارسی زنده‌ست من هم زنده‌ام
گر به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا…


حرف‌ها و یاد‌های فراوانی از استاد باختری دارم که در برگ‌های خاطره‌هایم آن‌ها را خواهم نگاشت.
واصف باختری تنهایی گسترده‌یی داشت. اما می‌ساخت به نحوی با روزگار کنار می‌آمد. در نهادش از تنهایی طوفانی بر پا بود. آن تنهایی به گونه‌یی در سیمای شعرهایش بازتاب یافته است.
در جایی استاد واصف باختری به صورت مستقیم از تنهایی حرف می‌زند:


نگیری در پناهش گر تو ای انبوه تنهایی
بمیرد تک درخت پیر از انده تنهایی
من از افسانهٔ سنگ و سبو با دل چه‌ها گویم
که بر این شیشه افتاده‌ست حجم کوه تنهایی


آن‌گاه که به غربت غرب رفت، سکوت را پسندید و سکوت را بیشتر از صدا ارزش نهاد. چون‌که سکوتش همان صدا بود.
این شعرش را که در سوگ قهار عاصی خوانده بود حالا هم‌خوانی پیدا می‌کند به معنای سکوتش:


دل از اميد، خم از می لب از ترانه تهی‌ست
امید تازه به به‌سویم میا که خانه تهی‌ست
زبان خشم و غرور از که می‌توان آموخت
که خوان هفتم تاریخ جاودانه تهی‌ست
خروش العطش از رودخانه‌ها برخاست
ستیغ و صخره ز فریاد عاصیانه تهی‌ست
به سوگواری سالار خاک و نیلوفر
غزل ز واژهٔ زرین عاشقانه تهی‌ست
مگر عقاب دگر باره بر نمی‌گردد
که کوهسار غمین است و آشیانه تهی‌ست؟


مرگ نقطهٔ عطف برای هر شخصی می‌تواند باشد اما بعضی مرگ‌ها‌ بازتابی دارند برای زنده ماندن.
و استاد واصف باختری با فرهٔ ایزدی که داشت، همیشه در متن بود و در متن خواهد ماند.


|| خالده فروغ ||

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۳۸        سال نــــــــــــــــــوزدهم        اسد/ سنبله     ۱۴۰۲         هجری  خورشیدی   شانــــــزده   اگست ۲۰۲۳