کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

            لطیف ناظمی  

    

 
وصفی چند از اوصاف واصف باختری

 

 


اورفیقی شفیقی بود


شصت سال دوستی و بیست سال تمام رفیق حجره و گرمابه، این است فشرده ی تاریخ آشنایی من و واصف باختری. هردو در مدرسه بودیم که با هم آشناشدیم. این را اوخود در مقدمه ی نخستین دفتر شعرم نوشته است. او در بلخ می آموخت و من درهرات. او چهار سال از من بزرگتر بود و از این رو زودتر به دانشگاه رفت. سال (۱۳۴۵) خورشیدی نخستین دیدار ما بود. در دهلیز دانشکده ادبیات دیدمش. لختی به چهره اش خیره شدم. دیدم به سویم می آید؛ فهمیدم که هموست ـ واصف باختری ـ است. آن روز ها شعرهایش رابا امضای واصف می نوشت ولی پسان تر ها برای این که تخلصش با واصف ارغستانی مشروطه خواه، التباس نشود؛ باختری را پسوند نامش کرد؛ ام امن همیشه او را واصف نامیده ام چرا که با همان نام با او آشنا شده بودم .نخستین دیدار، برایم خوش آیند بود. مردی را می دیدم که بلند قامت بود مثل چکامه ها ی بالا بندش. خوش سیما بودمثل غزل هایش، باچشمانی که از آن ها مهرورزی می تراوید. برای نخستین بار او را در آغوش گرفتم . انگارهردو از سفر دوری برگشته ایم. روز ها و سال ها، چون برگهای خزانی از درخت عمر هر دوی مان فرو افتادند. ۴۵سال پس از نخستین دیدار در سال (۲۰۱۱) در هوتلی در سویدن، برای آخرین بار در آغوش فشردمش و دیگر هرگز ندیدمش و این واپسین دیدار ما بود. تا این که روز بیستم جولای ما راتنها گذاشت و رفت وتن رنجورش، از شکنجه ی درد های جان گداز، رهایی یافت .


سال (۱۳۴۵) من وارد دانشگاه شدم او به صنف چارم می رفت و در این یک سال در خوابگاه شبانه ی دانشگاه کابل، پیوسته یک دیگر را می دیدیم؛ شعر می خواندیم، سگرت دود می کردیم. گاهی هم آدینه ها به بلندی های باغ بالا می رفتیم و زیر سایه ی ارغوان های زرد، شورنخود می خوردیم.
اوبه دوستانش بسیار مهربان بود.هیچ وقت بر نمی آشفت ودل یارانش رانمی شکست. دوستان زیادی داشت اما رهنورد زریاب و پویای فاریابی و من بیشتربا او بودیم. دوستان دیگری هم داشت چون حیدر لهیب، رازق فانی و لی خط فکری آن دو را نمی پسندید. پس از این که نام باختری عام شد او را باختری جان خطاب می کردم و اوهم مرا ناظمی جان می گفت.
زمستان سال (۲۰۰۶) بود. یک روز زنگ تلفون خانه ی ما به صدا در آمد. از امریکا بود. گوشی رابر داشتم. همو بود ـ‌ واصف باختری ـ باهمان لحن صمیمانه ی همیشگی خود گفت :

ناظمی جان سلام.
گفتم: باختری جان سلام.

اندوهگین بود. لرزشی در صدایش حس کردم. گفت خبر داری که فانی بیمار است؛ بیمارسخت. می خواهند بزم نکو داشتی برایش فراهم کنند. آرزو دارد که تو در این بزم شرکت کنی خیلی انتظار ترا دارد. با تواز این ماجرا گفته است؛ اما شنیدم که سفر کابل در پیش داری. ازاین سفر بگذر. لحظه یی سکوت کردم. می اندیشیدم که چه کنم. صدایش بار دیگر در گوشم طنین انداخت که با لحن غم انگیزی می گفت: تو باید بیایی باید. می فهمی چه می گویم؟ فانی بسیاربیمار است. گفتم که می آیم به خاطر او و به خاطر اندوگساری تو.
یک هفته بعد پرواز کردم. در فرود گاه واشنگتون باختری با سیمگرباختری به پیشواز من آمده بود.یک دیگر را در آغوش گرفتیم . سال ها بود که ندیده بودیم. حس کردم که اشک هایم روی گونه هایم سرازیر می شوند. دو دستش را روی دو شانه ام گذاشت و پرسید:
چند سال است که یک دیگر ندیدیم؟
گفتم بیست و سه سال.
آهی کشد و گفت:
لعنت بر مهاجرت. لعنت بر کسانی که مارا آواره ساخته اند.


از فرودگاه به خانه سیمگر باختری رفتیم و از آن جا به هوتل ( کورد یارد) یک هفته در یک اتاق با هم بودیم. فانی و همسرش و دختر و دامادش هم از کلیفرنیا آمده بود ند و در همین هوتل بودند. فانی تکیده بود. درهم ریخته بود. نشستن برایش دشوار بود. هرگز میل به غذا نداشت . به رستوران که می رفتیم لب به غذا نمی زد .حتا قاشق و پنجه اش را بر نمی داشت و من و باختری هم بی اشتها می شدیم. باختری با فانی چنان رفتار می کرد که انگار برادر کوچک اوست. نکوداشت فانی دردانشگاه ( مریلند) صورت گرفت سمندرغوریانی، روان فرهادی، واصف باختری ومن از با لانشینان بودیم و گردانندگان بزم. من و باختری مجری برنامه بودیم و به پرسش ها پاسخ می گفتیم. هنگامی که باختری از فانی می گفت انگار از معشوقش می گوید؛ وقتی شعر فانی را می خواند انگار غزل های حافظ را باز خوانی می کند. عاشقانه و بی ریا. آن گاه حس می کردم که در کلامش چه صمیمیت ی نهفته است. به دوستان خود می رسید. همواره از آنان احوال جویی می کرد اندوه گساربود. در بیماری ودشواری های زندگی دوستانش در کنار شان بود . همدل بودو همیار دوستان بود.

و چنین بود او.


***

به اصحاب دانش و خرد مهر می ورزیدد
باختری محبت سرشمای به اهل اندیشه وخردو شاعر جماعت داشت، خاصه به شاعران فحل و اندیشمندان بزرگ. به غبار، مولانا خسته، رضامایل، علی احمد زهما حرمت عجیبی داشت. حیدری وجودی را دوست می داشت و روزی نبود که از حیدری وجودی در کتابخانه ی عامه دیدار نکند. در امریکا که بودیم تازه یک روزاز محفل فانی گذشته بود که به من گفت:

ـ ناظمی جان بیا به زیارت سمندر غوریانی برویم.
گفتم که دو روز پیش از این او را دیدیم؛ از آن گذشته او در ایالت دیگری زندگی می کند. دور از این جا. اما او اصرار داشت در هرکجا که هست باید او را ببینیم. سمندر غوریانی از اندیشمندان و فلسفه دانان کشور ما بود . مردی آزاده و متفکر.
از واشنگتن تا ایالت کوچک ( دلیور) راه درازی را پیمودیم. سیمگر باختری این یار فرهیخته ی مهربان در تمام روز های اقامت مان در واشنگتن ما را تنها نگذاشت و از هیچ محبتی در حق مان دریغ نکرد و همو بود که ما را به دیدار سمندر غوریانی برد.
به خانه ی غوریانی که رسیدیم؛ باختری غوریانی را در آغوش گرفت. دستان لاغر و تکیده ی او را لای انگشتانش فشرد و خواست بر آن ها بوسه زند که غوریانی نگذاشت . به میر غلام محمد غباروغرور روشن فکرانه اش، نیزحرمت می گذاشت و گاه گاهی به دیدارش می شتافت. گاهی هم با هم می رفتیم. همسر حشمت غبار در سال نخست دانشگاه هم صنفی ما بود . او دختر «عبدالرؤوف بینوا» بود. شاید همین پیوند خانوادگی باعث شده بود که کتاب « افغانستان در مسیر تاریخ » رخصت چاپ یابد . دنیا غبار نیز همسر دوست دیگرم «کریم یورش» بود که اوراهم دژخیمان (اگسا) سر به نیست کردند. یک روز باختری تلفونی به من گفت که در صورتی که امروزدر خانه باشم؛ به دیدارم خواهد آمد و من هم گفتم که در خانه ام و انتظارش را می کشم. زمستان سردی بود. آن روز برف سختی هم باریده بود . نماز دیگر بود که آمد. بکس سیاه رنگ و رو رفته یی هم زیر بغل داشت . این نخستین بار بود که او را با بکس سیاهی می دیدم . بی مقدمه بکس را گشود . باور نمی کردم. « افغانستان در مسیر تاریخ بود». تا می خواستم بپرسم که آیا این کتاب از بند سانسور رها شده است که او خود ماجرا شرح داد و نفس سوخته گفت:

 ـ ازخود استاد گرفتم. امانت گرفتم فقط برای چند روز . با هم می خوانیم. وقتی واژه ی استاد بر زبانش جاری می گشت؛ ارادت خاصی را می توانستی در آن حس کنی. وچنین بود او.


***

اهل تساهل و مدارا بود


انگار پند حافظ را در گوش داشت که با دوستانش مروت می کرد و با دشمنانش مدارا. هیچ گاه در برابر کسانی که باقلم و قدم بر او می شوریدند ؛ معامله ی به مثل نکرد. او یارای آن را دشت که قلم سحارش را بردارد و آنان را بر جای شان بنشاند ؛اما این کار را نکرد. دشمنانش دو طایفه بودند:
۱ـ همباوران پیشین وی که چون از آنان روی برتافته بود، علم مخالفت و دشمنی را با او برداشتند و در هر فرصتی او رانیش میزدند. ( راوا) را می گویم.
۲ـ دست پروردگان خودش که آنان را ساخته بود و بر کشیده بود اینک چون شاگردان ناخلف بر استاد خویش هتک حرمت می کردند.
دشمن کامی ها رامی خواند و می شنید و خم بر ابرو نمی آوردو پیوسته می گفت که بگذار هرچه خواهند بگویند؛ هرچه می خواهند بنویسند. اهل مدارا بود. فروتن بود و حق شناس. و چنین بود او.
***
ذهن وقاد وحافظه ی توانایی داشت
از خوشبختی های واصف باختری یکی هم حافظه ی تواناو نیرومند وی بود و ذهن وقاد ش که در جستار و نوشته ها ،حتا در صحبت های خود ازآن ودیعه، بهره می گرفت و در سخن و کلامش مددکارش می شد.او آگاهی های ادبی وتاریخی فراوان داشت و به بیان بیهقی کتاب زیاد نگریسته بود و اقبال او این بود که هرچه خوانده بود بیشترینه در خاطر داشت.
ذهن او پر بود از چامه و چکامه. هزاران شعر و تک بیت در گنج ذهنش ذخیره کرده بود و هرگاه مناسبتی دست میداد از حافظه بر می خواند حضور دهن داشت و حافظه نیرومندش به او یاری می رساند تا آدمهای زیادی را بشناسد با نام شان، با نام پدرو پدرکلان شان، با تبار شان .انگار کار شناس علم الانساب بود. یادم می آید نخستین شبی که درخوابگاه دانشگاه به اتاقم آمد؛همین که نشست بیتی از یک غزل مرا زمزمه کرد:
ای آشنا به پای تو من ناتوان شدم
ورنه غرور تلخ مراهم خدانداشت
با تعجب از او پرسیدم که من این غزل را تا اکنون چاپ نکرده ام تو از کجا و ازچه کسی این بیت را شنیده ای؟ او لبخندی زد وچیزی نگفت.
در نیویورک دوستی مارا به خانه اش برد تا با همسر و دختر کوچکش آشنا شویم. رفتیم ولختی گذشته بودکه باختری رویش را به سوی کدبانوی خانه کرد و پرسید؟
ـ شما دختر فلان داکتر نیستید؟
گفت: بلی.
ـ گفت نام مادر بزرگوارتان چنین نیست؟
گفت:بلی.
پرسید:
شما درده بوری خانه نداشتید؟
ـ گفت بلی. چنین است اما شما ازکجا می دانید ؟ آخر که من هفت ساله بودم که امریکا آمدم . از آن تاریخ بیست و چند سال می گذرد و در این بیست و چند سال هم شما را هر گزندیده ام.
باختری گفت:
در آن سال ها شما،شش هفت ساله بودید .درخانه ی تان در کابل، مهمان تان بودم و حالا که همان چهره در ذهنم تداعی می شود: می پندارم که همان دختر شش هفت ساله ی آن روزگار باید شما باشید.
در زندان پل چرخی من و باختری در یک اتاق نبودیم. او در اتاق عمومی زندان بود و من و رهنورد و پروفیسور زهما و دیگران در دهلیز کوته قفلی. روزیکی دو باری که مارا برای دقایقی چند، از آن قفس برای تنفس در هوای آزاد می کشاندند ؛ فرصتی بود که با دیگر زندانیان آشناشوم و باختری در امر این آشنایی مرا یاری می رساند. پشت به دیوار بلاک دوم می ننشستیم . دهان ها را با شال ها و پتو ها می پوشاندیم تا قراولان زندان نفهمند که صحبت می کنیم . باختری که بیشترینه ی زندانیان ، راخاصه شعله یی ها را می شناخت ؛آنان را به من آشنا می ساخت و من میدیدم این کارشناس علم الانساب چه مایه آگهی از زندگی آدم ها دارد. یک روز گروهی را دیدیم که در مقابل ما، تنگا تنگ در کنار هم نشسته بود. باختری به آن ها اشاره کرد وگفت:
این آدمها را می بینی؟ اینان به قضیه ی عزیز سیاه پوش زندانی شدند. عزیز که زیر تعقیب پولیس و استخبارات است؛ روزی برای صبحانه خوردن به دکان شیر فروشی می رود ؛جاسوسان دار الاشراف اگساکه در پیگرداو بودند ؛ پی میبرند که عزیز در فلان دکان است ؛راه آن دکان را می گیرند و چون آن جا می رسند عزیز را نمی یابند و به جای عزیز تمامی کسانی را که آن جا برای خوردن شیر آمده بودند دستگیر می کنند. حالا این بیچارهای بی گناه به قول معروف این جا آب خنک می خورند! حافظه ی باختری پر بود از شعر ، از نام آدم ها، از احزاب، از قوم هاو تبارها.
و چنین بود او.


***
 

اوشیفته ی عرفان وفلسفه بود


وقتی که دانشگاه را تمام کرد در وزارت معارف به کار گماشته شدو پیوند دوستی مان هم چنان بر جای ماند. دانشگاه را که تمام کردم با زهم یک دیگررا می دیدیم؛ در کانفرانس ها، در نشست های فرهنگی ودر سیمینار ها. در هیئت رئیسه ی انجمن نویسندگان با هم بویم . کانون ناصر خسرو را با هم بنیاد نهادیم . در زندان پل چرخی با هم بودیم . او در این سال ها،ادیولوژی را کنار گذاشته بودو به مارکسیسم پشت کرده بود . تعلق خاطر او ادبیات و فلسفه بود . گرایش به فلسفه اورا اهل منطق و استدلال ساخته بود. دیگر جزم نمی اندیشید و خرد ورزی پیشه کرده بود. دانشی مردی سخندان بود. گشاده زبان بود؛ نه گشاده دست . در ماهنامه ی عرفان نوشته های فلسفی خویش را نشر می کرد . آشنایی فراوانی با اندیشه های فیلوسوفان باختر زمین داشت. (مارکس) و(کانت) و (هگل) را می شناخت.با (نیچه) و( دریدا) آشنا بود. (هایدگر )را خوانده بود و از مکتب فرانکفورت (مارکوزه) و (آدورنو) را بیشتر، می پسندید .مقاله یی در خصوص سارتر و اگزستانسیالیسم نوشته بود.
نوشتارها ی فلسفی وی که با نام مستعار( و.ب) نشر می شدند ؛ در آن سال ها، آبروی ماهنامه ی عرفان بودند. آبشخور باختری در دهه ی پنجاه ،عرفان و فلسفه بود‌ـ عطار، سنایی ، مولانا و بیدل دهلوی را به تکرار خوانده بود. در این میان مهرعجیبی به شیخ اشراق و پیر بلخ داشت .سهرودی فلسفه رابا عرفان آمیخته بود و مولانا عشق عرفانی را دوکتورین خویش ساخته بود .رساله های( گزارشگرعقل سرخ) و (نردبان آسمان) گواهی از شیفتگی باختری به این دو غول فرهنگ ماست.
و چنین بوداو.


***

اوشاعری تأثیر گذار بود


آدم چند بعدی بود: شاعر، پژوهنده، مترجم و گزارنده ی شعر دیگران.بٌعد شاعری او بر ابعاد دیگر می چربید. او یکی ازپیشگامان راستین شعر نیمایی در ادبیات افغانستان به شمار است. در کودکی دل به شعر سپرده بود . از ادبیات سنتی آغاز کرده بود و سر انجام از ادبیات سنتی به ادبیات مدرن عبور کرد . اوبا ادبیات کهن فارسی نفس کشیده بود، تااین که روزی از سکوی سنت های ادبی به ادبیات مدرن پل زد و بر سر این پل ایستاد تا کوچید. او هرگز چون شماری از شاعران نوخاسته قارچ وار بر مزرعه ی شعر نیمایی سبز نشده بود. در جوانی دل به چکامه های بلند بالا بسته بود. چکامه هایی که طعم و بوی قدما رامی دادند ـ بوی فرخی و عنصری و معزی را. اما آرام آرام به سوی شعر مدرن روی کرد. نیمایی می نوشت و سروده های آزادودر خلوت ها، برای ما می خواند . سروده هایی با زبان آهنگین و مطنطن و درون مایه های انقلابی.گروهی هم هرچند اندک از این سروده ها تقلیدوگرده بر داری می کردند .
دردهه ی پنجاه غزل هایش نیز از چنبر غزل سنتی رهایی یافتندو با نیمایی هایش همخوانی می رساندند. غزل هایش استوار،لطیف و شورانگیز اند؛اما برخی از نیمایی ها و شعرهای آزادش دشوار فهم و دیریاب اند و این را به او بارها گفته ام .
نخستین دفتر شعرش با نام « و آفتاب نمی میرد» در سال (۱۳۶۲) از سوی انجمن نویسندگان منتشر گشت . سال های بعد چند دفتر شعر ش را بنگاه نشراتی ( پرنیان) که سرپرستی آن را دامادباختری داشت؛ به گونه ی شایسته تری چاپ کردو به بازار آمدند. « سفالینه یی چند بر پیشخوان بلورین فردا» مجموعه ی تمام شعر های اوست . با نیمایی ها، سروده های آزاد و ۴۵ غزل که در سال (۱۳۸۸) از سوی اتشارات پرنیان منتشر گردیده است.
در سویدن به اوگفتم که چاپ شعر هایت بر اساس قالب شعری، کار شایسته یی نیست و نظم تاریخ از آن نمودار نمی گردد . چه خوب بود که تمام دفتر های شعری ات، تاریخ وار در یک مجموعه گرد می آمدند؛ تا مخاطب، سیر فکری و دگر سانی ساختاری وتغییر شیوه ی کاربرد آرایه های ادبی را گواه می بود . باختری پذیرفت که چنین است و این خطای گرد آوران است و تازه نفهمیدم که شعر ها را چه کسی گرد آورده است که در کتاب ذکری از وی نیست .باختری در پاسخم گفت که قصد دارد که کتاب را چاپ دوم آماده سازد واز من خواست که این مهم را به دوش گیرم و همه ی دفتر های شعر را بر پایه ی چاپ دفتر ها، تنطیم کنم و مقدمه یی بر آن بنویسم . اووعده داد که دفتر های شعر را به زودی به نشانی من خواهد فرستاد. پیشنهادش را پذیرفتم و لی سال ها گذشت نه دفترهای شعر هایش به دستم رسید و نه از چاپ دوم مجموعه خبری دریافتم.
سال (۲۰۱۱) انجمن قلم سویدن نکوداشتی از باختری داشت. من در آن محفل از چهار باختری نام بردم که خود می شناختم ـ باختری شاعر،باختری پژوهشگر، باختری مترجم شعرو باختری خرد ورزوروشن نگر. همین خرد ورزی بود که او را از خرافه پرستی و دلبستگی به سنت های نابه هنجار و تباه کن دور می داشت .او از چپ ترین خیابان تاریخ و از کوره راه های سرخ عبور کرد تاسر انجام در ایستگاه انسان سالاری توقف کرد تا دم مرگ. و چنین بود او.

 


***
 

دودهه ی پسین، روزگار سکوت تلخ باختری بود و بریدنش ازمخاطبانش و زاویه نشین شدنش وبیرنگ شدن تولیدهنری اش. سیر و سفر باختری در این دو دهه، تنها راهپیمایی وی از خانه اش تا کتابخانه ی کوچک شهرش بود و بس.
واصف باختری که در ۲۴ حوت ( اسفند) ۱۳۲۱ و به روایت دیگردرماه جوزای (خرداد) همان سال در شهر مزار، زمینی شده بود؛ سر انجام، روز پنجشنبه ۲۸سرطان(تیر) ۱۴۰۲ آسمانی گشت. رودکی در مرگ مرادی شاعر گفته بود:
مرد مرادی نه همانا که مرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
باید بپذیریم که مرگ باختری هم چون مرگ مرادی است و مرگ این خواجه هم نمی تواند کار خردی به شمار آید.

باختری نمرده است و من از خود او این جمله را وام می گیرم و می گویم:
« و آفتاب نمی میرد».

فرانکفورت
۲۸ جولای ۲۰۲۳(۲۹ سرطان ۱۴۰۲)
لطیف ناظمی
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۳۷        سال نــــــــــــــــــوزدهم        اسد     ۱۴۰۲         هجری  خورشیدی   اول   اگست ۲۰۲۳