کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

             رتبیل آهنگ 

    

 
قرن ۲۱ و سردرگمی روشنفکران افغانستان - نگاهی به رمان آدم‌ها و رویاها اثر سالار عزیزپور

 

 

مقدمه و آغاز ماجرا
من به حیث خواننده و علاقمند ادبیات داستانی با رمان‌های که به سبک پست مدرن نوشته شده است، دو مشکل دارم: اول این‌که این‌گونه رمان‌ها برخلاف شیوه‌ی داستان نویسیِ است که من با آنها عادت کرده ام و به آنها علاقه دارم. به طور مثال در رمان‌های پست مدرن قهرمان و ضد قهرمانِ مشخصِ وجود ندارد. یعنی نه رستمِ در کار است و نه اسفندیاری. نه امیتابچنی و جود دارد و نه امجد خانی.
از سوی دیگر داستان خط و سیر مستقیم ندارد و این‌که راوی چه کسی است، هم مشخص نیست. در عین‌حال، ایجاد هیجان برای خواننده و یا این‌که خواننده خود را خوب و راحت احساس کند، برای نویسنده زیاد ارزش ندارد. برخلاف نویسنده تلاش می‌کند تا با ایجاد فضا‌ها و سرنوشت‌های مبهم، خواننده را "با مغز سر آب بدهد" و "دلش را از کتاب خواندن و زندگی در کل بد کند".
دلیل دوم این‌که، داستان‌های پست مدرن، اگر خواننده حوصله کرد و آن را تا پایان خواند، خواننده را به زودی راحت نمی‌گذارد. حد اقل چند روز و یا چند هفته و ماهی او را دنبال می‌کند و هی می‌پرسد که: آیا اصلا فهمیدی چه خوانده یی؟ داستان، شخصیت‌های داستان و سمبول‌های که در داستان به کار رفته است، مانند افردای پُررویی که از مزاحمت دیگران لذت می‌برند، دایماً به سراغ خواننده‌ی بخت برگشته می‌آیند و او را وادار می‌سازند که فکر کند. یعنی از فکر خود کار بگیرد و نه این‌که فکر شود. خودش برای خودش، در حد توان خودش فکر کند. خواننده مجبور می‌شود تمام بهانه‌هایی را که برای فکر نکردن همیشه با خود حمل می‌کرده است، مانند: دین، قبیله، سنت‌ها، ایدیولوژی‌ها و... را کنار بگذارد. مجبور می‌شود آگاهانه فکر کند که شخصیت‌های داستان در چه زمان، مکان و تحت چه شرایط اجتماعی واقعاً زندگی می‌کردند، و زندگی آنها چه ربطی به زندگی او به حیث خواننده دارد؟
یعنی خواننده‌ی بیچاره که هم پول برای خرید کتاب و هم وقت برای خواندن آن مصرف کرده است، حالا باید بیاید و علاوه بر آن زحمت بکشد و فکر کند – آنهم آگاهانه و مستقلانه. که باز چه شود؟ که از غصه نجات پیدا کند و در ظلمت اجتماعی که زندگی می‌کند، آب حیات به دست بیاورد؟ برای این‌گونه پرسش‌ها، مکتب ادبی پست مدرن جواب مشخصی ندارد. جواب این است که جرأت داشته باش و فکر کن. این‌که نتیجه‌ی فکر کردنت چه می‌شود، مربوط به خودت می‌گردد و بس. شاید به این نتیجه برسی که باور هایی را که تا به حال داشته یی، همه درست و انسانی نبوده اند. شاید هم به نتیجه‌ای برسی که برایت آزار دهنده باشد. حالا هر چه باشد، نترس و فکر کن، چون: «چشم و وا کن رنگ اسرار دیگر دارد بهار».
داستان "آدم‌ها و رویا‌ها" ی سالار عزیزپور برای من از همان دست رمان‌های است که در بالا یاد کردم: خسته کننده، نفس گیر ولی عمیق و پر محتوا. چند بعدی و یخن‌گیر. داستان ظاهراً از زندگی مردی قصه می‌کند که از افغانستان، به آلمان، به شهر مونشن پناهنده شده و در آنجا در آغازِ قصه از قیوداتِ سختِ روزگارِ کرونایی رنج می‌برد. این مرد به‌حیث مترجم در یکی از ادارت دولتی کار می‌کند، به هنر علاقه دارد، داستان می‌نویسند و طوری که بیان می‌شود، عاشق ادبیات و فلسفه است. در داستان دایما به نویسندگان، شعرا، فیلسوفان و شخصیت‌های سیاسی سرشناس اشاره می‌شود که نشان دهنده‌ی سطح بالای مطالعات شخصیت‌های رمان می‌باشد. از سوی دیگر برای خواننده از مردی به نام سیاووش و بانویی به نام رویا قصه می‌شود که یکدیگر را دوست داشتند ولی روزگار برنامه‌های دیگرِ برای آنها در نظر داشته است. این دو دل باخته تلاش زیاد به خرج می‌دهند تا به هم دیگر برسند و هرگز از این تلاش دست نمی‌کشند.
آیینه گذاشتن در برابر روشنفکر
رمان "آدم‌ها و رویاها" در لایه‌ی دیگر، قصه‌ی روشنفکر افغان است که در بین باورهای جهان سوم و جهان اول مانند غریقی که از کشتی به بحر پر طلاتم عصر امروز افتیده است، دست و پا می‌زند و ساحل نجات پیدا نمی‌کند. این روشنفکر جهان سومی با مشکلِ بس بزرگ روبه‌ روست: از یک‌سو با عنعنات و سنت‌های زادگاهش انس گرفته نمی‌تواند که همیشه برایش مقدس خوانده شده اند و از سوی دیگر نمی‌داند، چگونه با جامعه‌ای کنار بیاید که هیچ چیز برایش مقدس نیست. جامعه‌ای که در آن فردیت به حیث یکی از مهم‌ترین ارزش‌ها مطرح است و این فرد است که باید برای خود و برای جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند مسوولیت پذیر باشد. از سوی دیگر جامعه‌ی مدرن قرن 21 در آلمان از او انتظار دارد تا به باور های خود شک کند، به این نتیجه برسد که باور های دیگران به همان اندازه درست و غلط می‌توانند باشند، که باور های خودش. شاید هم باور های دیگران درست‌تر باشند ولی او برداشت درستی از آنها ندارد. روشنفکر افغان که از طفلی برایش گفته شده است: هر که شک کند، کافر است و جای کافر در دوزخ، چگونه می‌تواند با جامعه‌ای کنار بیاید که می‌گوید: خودت باش. و به خودت و به همه چیز شک کن؟
در بخشی از رمان "آدم‌ها و رویاها" نویسنده موضوع فردیت و خود شناسی را در یکی از شعرهای معروف مولانا جلال الدین بلخی به شکل بی‌حد جالب و تازه مطرح می‌کند: «ساعت اول درس، مضمون فارسی بود. استاد داخل صنف شد. کفتان صنف، صدا زد به رسم احترام استاد تا همه ایستاد شویم. استاد شاگردان را به دوباره نشستن فراخواند. با لبانی پر تبسم در برابر شاگردان ایستاد. کتاب قرائت فارسی را گشود و خواند:
بی‌همگان به سر شود بی تو به سر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم جای دیگر نمی‌شود
دیدهء عقل، مست تو، چرخهء چرخ، پست تو
گوش طرب به دست تو، بی تو به سر نمی شود
...
...استاد پس از خوانش غزل مولانا، شماری از لغات و ترکیبات این غزل را روی تخته نوشت. باز خواند: بی‌همگان به سر شود بی تو به سر نمی‌شود / داغ تو دارد این دلم جای دیگر نمی‌شود. اگر همگان نباشند، زندگی برایم ممکن است. اما بدون تو، ادامهء زندگی ممکن نیست. نشان عشق تو بر دلم زده شده و صاحب آن، تو هستی...استاد رو کرد به من که هنوز چشم در چشم سارا و ثریا داشتم. پرسید: به نظر تو، این بیت چی معنی و تاویل و تفسیری دارد؟ من که غافل گیر شده بودم، بی‌درنگ پاسخ دادم: شاید، این خطاب مولانا به خودش باشد که بی همگان، این زندگی برایش ممکن است، اما بدون خودش، ناممکن. خودش همان ضمیر آگاهش است و حضور آگاهانه اش در هستی و جهان». (صص 32-34)
آیینه گذاشتن در برابر جامعه
اما این دید فردگرا در جامعه‌ای که شخصیت‌های رمان عزیزپور در آن زندگی کرده اند و زندگی می‌کنند، قابل درک نمی‌باشد. در این جامعه برای همه‌ی پرسش‌ها، قبیله، دین، سنت‌ها و یا ایدیولوژی پاسخ‌های نهایی ارائه کرده است و برای نو اندیشی هیچ‌گونه زمینه‌ی رشد وجود ندارد. به همین شکل نقش‌های اجتماعی از قبل تعیین شده است. زن در چنین جامعه‌ای باید تابع امور مرد باشد. زن به حیث انسان مطرح نیست، حق انتخاب ندارد. طرز رفتار و تفکرش را جامعه‌ی قبیله‌ای برایش تعیین می‌کند. وظایف زن مشخص است. یکی از وظایفش این است که برای شوهرش در شب عروسی باکره باشد. رویا یکی از شخصیت‌های عمده‌ی داستان، از سرنوشتش چنین می‌گوید: «اوضاع پریشان آن روز، جنگ، قحطی و در پایان، این مهاجرت لعنتی، همه چیز ما را گرفت. در چنین اوضاعی، پدرم را مجبور کردند که مرا به بچهء خاله ام بدهند. به زور خدا، دعا و جادو... در شب زفاف، قیوم، آدم دیگر شده بود. با چشمانی پر از خون و بوی دهانش، وحشیانه و لگام گسیخته بر حریم تنم هجوم آورد و کشور تنم را خون چکان کرد. صبح دیدم که پچ پچ‌ها فضای اتاق و خانه را پر کرد: دختر بر آمد، مبارک باشه!» (ص 44)
جامعه‌ی که قهرمانان داستان در آن بزرگ شده اند، جامعه‌ی بسته، درگیر در جهالت و جنگ است. برای بسیاری یگانه راه نجات، فرار از افغانستان است و بس. روشنفکران جامعه که ادعا دارند مشکلات مردم را درک کرده اند، هیچ راهی حلی نشان داده نمی‌توانند. رویا در جایی از داستان از سیاووشِ روشنفکر چنین انتقاد می‌کند: "می‌دانم تو به زور و خدا و جادو باور نداری...می‌دانم باور نداری و تصور می‌کنی که کسی که به خدا و جادو باور نداشته باشد، روشنفکر است. گیرم تو بی باوری! این بی باوری تو به همه چیز، چه درد از من دوا خواهد کرد؟» به باور من عزیزپور با این پرسش یکی از مشکلات اساسی روشنفکر جهان سومی را مطرح کرده است. روشنفکری که جامعه‌ی خود را نمی‌خواهد درک کند و از سوی دیگر توان درک جامعه‌ی غربی را ندارد چون با این جامعه به شکل طبیعی، از چند قرن به این سو، بزرگ نشده است.
روشنفکر شرقی یاد گرفته تا از نویسندگان و متفکرین غربی نقل قول کند، اما نمی‌داند که از این باورها و جهان بینی‌ها چگونه برای حل مشکلات خود و جامعه‌ی عقب مانده‌ی خود استفاده کند. و چون ذات قبیله‌ای دارد، فکر می‌کند که با زور می‌شود جامعه را تغییر داد. با زور و قهر می‌شود دیگران را وادار به قبول دیدگاه‌های وارداتی ساخت. دیدگاه‌هایی که بنابر رشد اقتصادی و اجتماعی انسان های غرب نشین ارائه شده اند و نه برای این‌که به جبر بالای جوامع عقب مانده قبولانده شوند. به این شکل روشنفکر افغان به جایی اینکه از غرب فکر انتقادی و تحلیلی را بیاموزد، برنامه‌های سیاسی-اجتماعی متفکران غربی را کاپی می‌کند.
از این رو روشنفکر افغان آهسته آهسته به کاریکاتور متفکر غربی مبدل می‌شود، به شخصیتی که یاد گرفته، از چند سطری که خوانده در محافل فرهنگی و صفحات فیسبوک نقل قول کند و خدا، محمد و علی و غیره را به باد تمسخر بگیرد. برداشت روشنفکر از مردمی که با او در یک سرزمین زندگی می کند، از زبان بهمن، یکی از شخصیت های داستان،چنین بیان می‌شود: «بهمن سکوت اش را شکست: به اجازهء استاد...خونین‌ترین تاریخ را، مردم ما – که هنوز دستشان به دهانشان نمی‌رسد – می‌نویسند. مردمی که ما از شهادت و شهامت‌شان می‌گوییم و برای شان رجز می‌خوانیم. آن‌ها نانی برای خوردن ندارند و اعتمادی به نیروی خودشان. در این مبارزهء مرگ و زندگی، چیزی برای از دست دادن ندارند که از دست بدهند! مردمی که حق حیات نداشته و ندارند. همواره از سوی سایهء خدایان، نان، کار و آبرویشان گرفته شده است. مردمی که خود را مثل گله می‌دانند؛ گله‌ای که به چوپان قهار نیاز دارد و این خدایان هر قدر بیش‌تر غاصب و بدخواه مردم باشند، به آسمان‌ها و ملکوت نزدیکترند!»
عزیزپور به خوبی نشان می‌دهد که روشنفکر افغانی غرق در تحلیل‌های سطحی، کلی گویی‌ها و بلند پروازی هایی است که نشاندهنده‌ی دوری اش از مردمش می‌باشد. «خواهرم برایم می‌گفت: تو می‌خواستی دنیا را تغییر بدهی. به گمانم این رویایت بسیار آرمانی بود. بهتر بود آرزو و رویایت را دست یافتنی می‌کردی و گام هایت را بزرگ».(ص 81)
شخصیت‌های در هم شکسته و سر گردان
شخصیت‌های عمده‌ی رمان "آدم‌ها و رویاها"، انسان‌های هستند که از سال‌ها به این‌سو، مجبور به ترک وطن شده اند. افغانستان را ترک کرده اند، در آلمان و امریکا زندگی می‌کنند، اما افغانستان آنها را ترک نکرده است. برای خواننده دایماً از زندگی دیروزی، از گذشته‌های سیاووش و رویا و دوستان شان حکایت می‌شود. از جامعه‌ای که با کودتای هفت ثور همه چیزش عوض می‌شود. "نیروهای خاد همه جا بودند.» شخصیت‌های داستان به موجوداتی شباهت دارند که اسیر حوادث بزرگ روزگار هستند. جنگ، خشونت، جهالت و مهاجرت مسیر و چگونگی زندگی آنها را تعیین می‌کند. این انسان‌ها نمی‌توانند خود را، با همه تلاشی که به خرج می‌دهند، از گیر هیولا های که با زندگی آنها بازی می‌کنند، نجات بدهند.
زندگی در غرب هم برای آنها که روح، روان و ذهن شان هنوز هم افغانستان را ترک گفته نمی‌توانند، آرامش بخش نیست. زندگی در غرب برای شخصیت های داستان سطحی، بی احساس و بی معنا جلوه می‌کند: راوی در همان صفحات نخستین داستان با خواننده چنین درد دل می‌کند: «عقل سرمایه و عقل تکنولوژی چه قدر پوک و پوچ بوده است. باورم نمی‌شد در نظمی پوشالی از نظم‌ها و زرق و برق‌های میان تهی دست پا می‌زنیم. باور های عادتی ما چه قدر آسیب پذیر و بی بنیاد بوده.» (ص 17)
خواننده در آغاز با شخصیتی آشنا می‌شود که شدیداً از قوانین و قیودات کرونایی شهر مونشن آلمان رنج می برد. فضای شهر مونشن او را به یاد رمان طاعون، اثر آلبرت کامو می اندازد. راوی دایما از کامو یاد می‌کند و افسوس می‌خورد که انسان‌ها هنوز هم چیزی از این رمان نیاموخته اند. در جایی می‌پرسد: "طاعون را خوانده ای؟ این روز ها شهر به ارواح می‌ماند. در تلویزیون، رادیو، اخبار و روزنامه‌ها یک عنوان می‌درخشد: فاصله‌ها را نگه‌دارید! در همه چیز، همه جا، و حتی ذهن و روانتان. این ضمیر :«من» بدون تو «تو» بی معنی می‌شود. چه ارزشی دارد این زندگی، اگر که ما نشود...وقتی طاعون را خواندم، دیدم هنوز هم طاعون را جدی نگرفته ایم.» (ص 16)
شخصیت‌های عمده‌ی رمان در کل آرمانگرا، ناراض و در جستجوی زندگی‌های از دست رفته‌ی شان معرفی می‌شوند. انسان‌های که توان تغییر دادن خود و میحط خود را ندارند. و از سوی دیگر توان این را هم ندارند تا با روزگار کنار بیایند. عزیز پور در بخشی از داستان، در مورد شخصیت‌های رمانش چنین آورده است: «امروز آخرین متنِ داستانی را از پیام خانه گرفتم. برای آدم‌های داستان هایت واقعاً به سختی گریستم، برای آدم هایی‌که رها شده اند در دستان الفبا و دنیایی از روایت‌های دم بریده. آدم هایی‌که همه جا هستند و هیچ جا نیستند؛ مسخ شده و تکه تکه شده. مرا به یاد خودم انداخت. آری زندگی همین است دیگر!» (ص 86)
نکات آزار دهنده‌ی رمان
آن چه برای من در این رمان آزار دهنده بود، این است که نویسنده دایماً از این و یا آن فیلسوف، نویسنده و یا متفکر و آثار شان یاد می‌کند. به طور مثال: «اصلاٌ باور نمی‌کردم که خدا هم گاهی خوابش می‌برد! نه تنها در روز آدینه، بلکه سده هاست که خواب رفته و زمین و ما را به حال خود رها کرده و نیچه حق داشت که از مرگ خدا می‌گفت.» (ص 17)
و یا: «سارتر در باره‌ی کتاب «بیگانه»ی کامو گفته است: هیچ اتفاقی در داستان «بیگانه» یافت نمی‌شود که قهرمان را اول به طرف جنایت و بعد هم به اعدام رهبری نکند. شبیه این گفته را با کمی تغییر در بارهء «بوف کورِ» صادق هدایت و «مدیر مدرسه» آل احمد می توان گفت.» (ص 45)
و یا: «بوف کور: در زندگی، زخم‌های هست که مثل خوره روح را در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.» (ص 46)
نام‌ها و عنوان‌های چون ریچارد رورتی، داستایوفسکی، کلبه‌ی عمو تام، خالد حسینی، فروغ فرخزاد، جنگ و صلح، پیر مرد و دریا، کوری، نقاب مرگ سرخ، جمیز اسکات بل و غیره در این‌جا و آن‌جای داستان یخن خواننده را می‌گیرند و فریاد می‌زنند: آیا چیزی در مورد من می‌دانی؟ این یاد آوری های مکرر حد اقل برای من خوشایند نبود.
حالا می‌توان گفت که نویسنده به حیث خالق اثر پست مدرن حق دارد تا از عنصر «بینا متنیت» استفاده کند و نشان بدهد که همه‌ی متن‌های ادبی از تار و پود متن‌های دیگر بافته شده اند. یعنی این‌که نویسنده آن چه را که گفته شده بر اساس برداشت‌های روزگار خودش دوباره مطرح می‌کند. در ضمن می‌توان گفت: مدعی گر نکند فهمِ سخن، گو سر و خشت. درست و بجا. ولی من به حیث خواننده نباید بکلی از یاد برده شوم، چون متن در پیوند با من به حیث خواننده تکمیل می‌شود و آخرین مرحله‌ی خود را طی می‌کند.
سخن آخر و پایان ماجرا
به باور من رمان "آدم‌ها و رویاها" کار با ارزشی است که خواندنش حوصله می‌خواهد، ولی به زحمتش به هر صورت می ارزد. به سالار عزیزپور باید دست مریزاد گفت. ما در ادبیات معاصر افغانستان داستان های بلند زیاد نداریم. یکی از دلایلش هم این است که داستان نویسی رنج بسیار و اجر بسیار کم دارد. البته در این‌جا می توان این پرسش را مطرح کرد که نویسنده چرا برای جامعه‌ای که هنوز چند قرن از مدرنیته فاصله دارد، رمان پست مدرن می‌نویسد؟ به این پرسش که بدون شک خالی از حُسن نیست، می‌توان بسیار ساده پاسخ داد: برای این‌که دلش می‌خواسته است. نویسنده کار خود را می‌کند. این‌که موفق به برقرار نمودن رابطه با خواننده می‌گردد، سوالی است که هر خواننده برای خودش باید جواب بدهد. و شاید هم این گفته‌ی صادق هدایت در «بوف کور» این‌جا جوابگو باشد که نویسنده برای خود می‌نویسد، برای سایه‌ی خود، تا یکدیگر را بهتر بشناسند.

Ist möglicherweise ein Bild von 1 Person

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۲۹        سال نــــــــــــــــــوزدهم          حمــــــــــل         ۱۴۰۲         هجری  خورشیدی       اول اپریل 2023