کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

            اسد روستا

    

 
پیرِروشنی فروش

 

 


سال هاى حاكميت مجاهدين، سال هاى جنگ هاى خونين در كابل بود؛ اما آن روى داد هاى خونين در شعرشاعران جهادى بازتابى ندارد.

در اين سال ها گروهاى مجاهدين كه شمارى از نهاد هاى فرهنگى را قرار گاه خود ساخته بودند هزاران جلدكتاب چاپ شده در دوران دولت حزب دموكراتيك را چنان مواد سوخت، در بخارى ها انداختند.

من خود شاهد سوختاندن هزاران جلد كتاب در انجمن نويسندگان افغانستان بودم. اين روى داد تلخ را زير نام( كتاب سوزان در انجمن افغانستان ) نوشته ام.

اين هم پاره يى از آن نوشته در پيوند به سرگذشت واصف باخترى در آن بخارى كتاب خوار.

( زمستان ١٣٧١ خورشيدى كه فرا رسيد در كنار ميز دفتر رئيس انجمن نويسندگان، بخارى جا به جا شد كهدهانى داشت هميشه گشوده، چنان دهان بى ادبان.

بخارى شگفت انگيزيى بود، كتاب مطالعه مى كرد. روز شب مطاله مى كرد.

سطر سطر مطالعه نمى كرد، بلكه فصل فصل و جلد مطالعه مى كرد. دهان گشوده يى داشت و از هر كتاب تنهاسه نتيجه مى گرفت گرما، دود و خاكستر.

وقتى كه ما از كنار پنجره بزرگ اطاق رئيس كه ديگر به خواب گاه فرمانده بدل شده بود، مى گذشتيم زير چشم بهاين بخارى شگفت انگيز نگاه مى كرديم و مى ديديم كه كمانكان مطالعه مى كند .

بارى كه از كنار پنجره مى گذشتم ديدم بخارى با دهان باز خود مطالعه مى كند تا خواستم از آن چشم بر دارمكه صداى آشنايى بگوشم رسيد. لحظه يى درنگ كردم و از دهان گشوده بخارى به درون آن نگاهى انداختم،واصف باخترى را ديدم كه پاهاى خسته خودرا از پله هاى سوزان ( نردبان آسمان ) رو به سوى بام خاكستر بالا مى كشد و اندوه گينانه با خود زمزمه مى كند :

( من از آن نا كجا آباد مى آيم

هنوز آنجا فرو خوابيده ميكايل در خرگاه خاكستر

هنوز آنجا حرير روز هاى رفته پاى انداز ايوان فراموشى ست! )

كسى كه در كنار بخارى نشسته و تا مى خواست

( افغانستان ما قبل آريايى ها ) را در آتش اندازد كه با صداى بلندى فرياد زد : هاى پير مرد!

چه كاره گر هستى و آن چى ست كه در دست دارى ؟ مگر نمى دانى كه اين جا همه چيز غنيمت ماست ؟

واصف با بى حوصله گى داد مى زند برادر! هيچ كاره گرى نيستم و اين كتاب را كه هم در دستم مى بينى ( آيينه بشكسته تاريخ است ) مال خودم است. مى روم بر بام خاكستر و بسوى شهر جا بلسا آيينه يى مىاندازم كه تا بدانم كه آيا آفتاب زنده است يا نه ؟

مدتى است است كه صداى نفس هايش را نمى شنوم.

واصف تا مى خواست چيزى ديگرى بگويد كه پايش بر لب بام خاكستر رسيد و ديگر نه آيينهء بود، نه جا بلسايىو نه هم جابلقايى همه گان دود و خاكستر شده بودندو از دهانه دود رو به آسمان بالا مى رفتند ... )


www.Khorasanzammen.net

بر گزيده از كتاب پير روشنى فروش


پرتو نادرى

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۱۹    سال هــــــــــژدهم               عقرب         ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی            اول نومبر  ۲۰۲۲