کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

               نویسنده: مریم محجوبه

    

 
 آرایشگاه مروارید

 

 



زهرا با قد متوسط و اندام لاغر پرده ی گلابی رنگ را کنار زد و وارد آرایشگاه شد. تصویرش در آیینه ها افتاد. به دیگر دخترها سلام داد. آنها چای صبح شان را می خوردند. به زهرا گفتند که چرا دیر کردی؟ این پرسش سر زهرا خوش نخورد. به ساعت اشاره کرد که فقط پنج دقیقه از وقت هر روزش گذشته زیاد دیر نکرده. سه دخترجوان یکی با خالی در بالای لب سمیرا، دیگری با چهره ای سفید و رنگ پریده صدف و سومی ثریا با ابروهای قلم کشیده با هم می خندیدند، نوچ نوچ می کردند و شرپ شرپ چای شان را می نوشیدند. زهرا چادر را از گرد گلوی خود کشید و در کوت بند آویزانش کرد. احساس سبکی کرد. سمیرا صدا کرد:« بیا چای بخور.»
« چایم را خورده، آمده ام. »
امروز بودن در آرایشگاه و بوی رنگ ناخن هم آرام‌اش نمی کرد. اوقاتش تلخ بود. روزش چطور خواهد گذشت؟!
سمیرا گفت:«پس برو به کار هر روزت برس.»
کار هر روز زهرا به عنوان کوچک ترین عضو آرایشگاه مروارید، ضد عفونی کردن میزها و سنگ فرش ها بود. هر چیزی که می شد پاکش کرد، پاکش می کرد. زهرا در سطل پلاستیکی پودر، آب و مایع ضد عفونی کننده انداخت. دستکش پوشید و دو توته اسفنج به دست گرفت. میزها و آیینه ها را پاک کرد. کف آرایشگاه را هم سابید. بوی مواد ضد عفونی آرایشگاه را پر کرده بود.
سمیرا به ناخن های خود رنگ ناخن می زد. صدف اوتوی موی را که دیروز سوخته بود می پالید. همه شان فراموش کرده بودند که کدام اوتو دیروز خراب شده بود. ثریا کتابچه ی وقت مشتری ها را می خواند. ابروهای قهوه ای اش را بالا انداخت و با صدای بلند اعلام کرد:« امروز یک عروس برای شیرینی خوری و فردا یک برای عروسی داریم. با عروس شیرینی خوری شش نفر می آید و با عروس عروسی دونفر.» به صدف و زهرا اشاره کرد که اگر کسی به ابرو و نخ آمد کار شما دوتاست.
سمیرا به این که چرا با عروس شیرینی خوری نفر زیاد می آید و با عروس عروسی نفر کم، انتقاد کرد. به نظر او باید با عروس عروسی نفر زیاد می آمد.
ثریا خندید و گفت:« شاید به این خاطر که می خواهند به عروس بی توجهی نشود!»
سمیرا که منتظر خشک شدن رنگ ناخنش بود گفت« ما چی وقت به کدام عروس بی توجهی کردیم؟ مردم هم هر کاری که دل خود شان شد می کنند. رواج هر کس فرق می کند. در خویش و قوم ما اگر با عروس در عروسی پانزده نفر را آرایشگاه نبرند بد است.»
ثریا گفت:« راست میگی رسم و رواج ها فرق می کند. شاید این عروس شیرینی خوری، خویش شما باشد.» و خندید. زهرا و صدف هم خندیدند. وقتی زهرا خندید متوجه شد که به گفت و گوی ثریا و سمیرا گوش می داده.
ثریا با ابروهای قهوه ای نزدیک زهرا آمد و دو صد افغانی به دستش داد و گفت:« زهرا، بی بی حاجی خواسته که برایش روغن مار، مرگ ماهی، فلوس و روغن سیاه دانه بیاوری.»
زهرا چادرش را پوشید و از آرایشگاه برآمد. وارد عطاریی شد که با لوحه ای کلان بالای آن نوشته شده بود عطاری پرانات سینگ. خواست یک طوری از بی بی حاجی انتقام بگیرد. و تمام دارو های یونانی را که خواسته عوض شان چیز دیگری برایش ببرد. اما از عواقب چنین کاری ترسید. لالا هندو فلوس را در کاغذی گذاشت و کاغذ را با دقت قات کرد و برایش داد. به آرایشگاه که آمد پوری و روغن ها را در روکِ مخصوص وسایل استاد گذاشت و قفل کرد.
ثریا پرسید:« آوردی؟ این عطاری چطور که اقدر زود تمامش را پیدا کرده و آورده!»
زهرا گفت:« تمامش را پیدا نکرده، مرگ ماهی نداشت.»
صدف از آن طرف در حالی که موهای مشتری را لوله لوله می کرد و با سیخک سیاه محکمش می کرد صدا کرد:« راستی بی بی حاجی این چیزها را چی می کند؟ بخدا بار اول است که در زندگیم نام شان را شنیده ام. روغن مار، دگه چی بود زهرا؟»
سمیرا روی آرایش چشم های عروس کار می کرد، لب از لب گشود و با خال کنج لبش شروع به حرف زدن کرد :« دخترا به ما و شما غرض نیست که بی بی حاجی با این مواد چی کار دارد. استاد ماست. در این همه سال کم کار ازش یاد گرفتیم؟ ضرور نیست که یک روز نبود غیبتش را کنیم.»
صدف گفت:« اگر خود بی بی حاجی هم باشد من ازش می پرسم که اینها چی استند و به چی درد می خورند؟ میشه کدام روز مریض شوم از همین ها بخورم و جور شوم.»
مشتری‌ که زیر دست صدف بود گفت: «راستی هم آدم کنجکاو می شود. این دختر هم خورد است. این چیزها برایش نو است.»
زهرا هر چیزی را که سمیرا می خواست از شانه گرفته تا سیخک و پشت چشمی و ریمل به دستش می داد.
برای سمیرا زنگ آمد. بعد از جواب دادن به زهرا گفت:« برو و برای بی بی حاجی از داکترخالد نمره بگیر.»
زهرا چادرش را پوشید و به طرف شفاخانه روان شد تا برای استاد نوبت داکتر بگیرد. امروزش هم می گذشت. بازهم باید به خانه می رفت. با مادر اندرش رو به رو می شد. از روزی که مادرش از دنیا رفت و مادراندرش به خانه و دنیای او آمد، جایش اتاق کوچکی در کنج حویلی شد. شستن ظرف های سه وقت، آب کش کردن لباس ها، جاروی اتاق ها و حویلی، شستن سبزی و ترکاری، اوتوی لباس ها همه به گردن او بود. تنها چیزی که برای خود داشت آمدن به آرایشگاه بود
زهرا از کناردکان های میوه فروشی، گل فروشی، کیک و کلچه فروشی ، آیسکریم‌خانه و آرایشگاه می گذشت و با خود فکر می کرد چند آرایشگاه را دیده و می شناسد تا وارد یکی شان شود و بپرسد که آیا شاگرد می گیرند؟ نام آرایشگر های زیادی را از استاد و دخترها شنیده بود اما به آدرس نمی شناخت که کی کدام است. فکر می کرد اگر او را شاگرد نگیرند به استادش نمی گویند که چرا او را جواب داده؟ یا او چی بدی از استاد دیده که می خواهد جای دیگر کار کند؟ چارپته زینه را بالا رفت و دروازه ای شیشه ای را که با تصویر پر آرایش زنی پوشیده شده بود، تیله کرد و وارد شد:
- سلام
- سلام
- برای قیچی آمدی یا ابرو؟
- ببخشید، من خودم آرایشگر، شاگرد آرایشگر استم.
- استادت روان کرده کی است؟
- نخیر، می خواهم شاگرد شوم اگر ضرورت دارید.
زن آرایشگر معلومات زیادی از زهرا گرفت و بعد عذرش را خواست که شاگرد کار ندارد. هر چند او از جای آمده که می داند کارش بسیار خوب است. بعد گفته بود: «از کجا معلوم که بخاطر دیدن مواد و آرایش ما نامده باشد؟!»
به آرایشگاه دیگر که وارد شد، این بار جرات یافته بود و مستقیم پرسید:« شاگرد کار ندارید؟»
گفتند: «نی.»
تا آخر این کوچه پر از آرایشگاه و گل فروشی و عکاسخانه بود. زهرا وارد چند آرایشگاه دیگر هم شد که آخرین آنها هم جوابش داد. جز یکی که دل و نادل بود شاگرد نو بگیرد یا نی؟!
با نمره ای چهل به آرایشگاه برگشت. سمیرا ابروهای قهوه ای اش را بالا انداخت و پرسید که چرا دیر کرده و چرا جگرخون است؟ زهرا این را که نتوانسته نمره ی ده یا پنج را بگیرد بهانه کرد. می خواست بازهم برود بیرون. کاش طی این همه مدت که بیشتر دنبال این چیز و آن چیز می گشت، پشت یک آرایشگاه خوب هم می گشت که از او آرایشگر می ساختند نه پای دو!
به سمیرا که ابرو های زنی را می چیند گفت:« تو چیزی کار نداری؟» وقتی این حرف را گفت، همه دخترها خندیدند:
« بازهم می خواهی بروی بیرون!»
ثریا دنبال رنگی که مشتری انتخاب کرده بود می گشت و پشت بوتل ها را می خواند و می گفت بعض این ها روسی یا فرانسوی است، نمی توانم بخوانم.
زهرا یک موقع دیگر می خواست. حس می کرد امروز یک جایی او را می پذیرد. کاش کمی جرات به خرج می داد و آن آرایشگر متردد را قانع می ساخت که به دردش می خورد. صدف برایش چای ریخته بود. چند زن دیگر با صورت آرایش کرده منتظر عروس بودند. در این جمع و جوش جای زهرا کجا بود؟ آیا چنین روزی بهترین موقع یادگیری نیست؟ دل زهرا آب می شد.
چند روز بعد سمیرا و ثریا آنقدر نزدیک صدف نشسته بودند که او با رنگِ پریده تر از همیشه ، می توانست بیبیند خال کنج لب سمیرا چقدر از لبش فاصله دارد و ثریا با چی مهارتی ابروهایش را قلم کشیده. می پرسیدند که آیا او خبر داشت که زهرا را وقتی بیرون می فرستادند، او دنبال جای جدید برای خود می گردد؟
صدف گفت:« من هیچ خبر نداشتم.»
سمیرا با خم ابرو پرسید:« پس هر وقت که پُس پُس می کردید، چی می گفتید؟»
صدف با بی تفاوتی رو به سمیرا کرد: «قصه های زهرا همیشه تکراری بود. قصه ی کارِ خانه و مادراندرش را می گفت.»
ثریا مداخله کرد: «این قصه را ما هم خبر داشتیم.»
صدف گفت:« بعد از همان روز که استاد گفت زیاد قصه ی خانه را اینجا نگوییم دیگر با شما هم چیزی نمی گفت.»
سمیرا گفت:« حالی که رفت، خوب شد زیاد لایق نبود. اگر نی سیل ما را می برد.» در دل صدف گشت: نگذاشتید لایق شود.
زهرا در آرایشگاه جدید کلید دار شده بود. او بود که هر صبح آرایشگاه را باز می کرد. وسایل را ضدعفونی می کرد. به مشتری ها وقت تعیین می کرد. شاگرد ها را می پذیرفت یا رد می کرد، مواد آرایشی می خرید و با استاد جدیدش بیشتر مثل یک همکار بود تا شاگرد.
زنی که خودش در آرایشگاه دیگری استاد بود روی کوچ نشسته بود و تصویر زنی را که لحظه به لحظه ابروهایش منظم تر می شد در آیینه نگاه می کرد. چشم از آیینه گرفت و نگاهی پر از سوال و التماس به ثریا انداخت یعنی که جواب بی بی حاجی چی خواهد بود؟ ثریا لبخند امیدوار کننده ی به او زد و چشم هایش را بست و دوباره بازکرد یعنی که همان مقدار پولی که می خواهی برایت قرض می دهد.
ثریا بعد از وارد کردن شماره، تلفون را به دست بی بی حاجی که خاموشانه مواد آرایشی تازه خریده شده را از نظر می گذراند، داد. او بعد از احوال پرسی ادامه داد:
« یک شاگردکم، که زیاد همرای ما بلد بود چند وقت می شود پیش شما کار می کند.»
« بسیار دختر با اعتبار و لایق است.»
« برای همین ما کارش داریم. هر چی نباشد او تربیه ای دست خودم شده. شما یک شاگرد نو بگیرد و با اخلاقی که می خواهید خودتان تربیه اش کنید.»
« راست می گویید. شما بر او حق دارید. راه درست و نادرست را شما نشانش دادید. فقط آرایشگاه مرا بخاطر نزدیکی به خانه شان انتخاب کرده.»
« می گوید راهش دور است؟ بیاید من از این به بعد کرای راهش را می دهم.»
« درست است. من می فهمانمش. شما تشویش نکنید.»
زهرا دوباره به آرایشگاه مروارید برگشت. روزهای اول خیلی مراعاتش را می کردند. در طول یک هفته، یکبار هم به بازار فرستاده نشد. در شروع هفته ای دوم دو بار به بازار رفت. در هفته ای چارم سه چار بار و در هفته ای پنجم بازهم از آرایشگاه دنبال میوه، برگر، جوس، داروهای یونانی، روغن بادام و روغن سیاه دانه به بازار می رفت.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۱۸    سال هــــــــــژدهم               میزان /اسد         ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی              شانزدهم اکتوبر  ۲۰۲۲