کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

             نویسنده: لرد کرزن
             برگردان به فارسی: یونس صالحی

    

 
قصه های سفر
(1859-1925)

 

 

مختصر زندگینامه‌ای نویسنده

 


مارکیز، جرج کرزن کیدلستن متولد 11 جنوری 1859 و درگذشته‎‌‌ی 20 مارچ 1925، از میان یازده فرزند آلفرد کرزن—اشراف‌زاده‎‌، روحانی و ملّاک بریتانیایی—فرزند ارشد بود. کرزن دوره‌ای ابتدایی را در مکتب ویکزن فورد درس خواند و تحصیلات عالی‌‌اش را در کالج ایتن و بالیال کالج آکسفورد به پایان رساند.

او اولین سمت سیاسی‌اش را به حیث منشی خصوصی در دفتر رابرت آرتور نخست وزیر وقت بریتانیا در سال 1885 آغاز کرد و در سال 1886 به سمت نماینده‌ از حوزه‌ای انتخاباتی جنوب‌غربی لانکاشایر وارد پارلمان بریتانیا شد. در پارلمان، سال‌های 1891 تا 1892، او به عنوان منشی مادون در بخش مستعمره‌ی هند کار کرد و طی سال‌های 1895 تا 1898 بازهم در سمت منشی پایین رتبه در بخش امور خارجی پارلمان به کار مشغول ماند.

لرد کرزن در سال 1899 به سمت نایب السلطنه‌ی هند گماشته شد. به سبب درخشش در مقام جدید، نشان‌های افتخار امپراتوری هند و نشان افتخار ستاره‌ی هند را دریافت کرد. او از فرهنگ هند تا آنجا تاثیر پذیرفت که زمانی اظهار کرد: «اثر فرهنگی هند در تاریخ، فلسفه، و مذهب بشریت نسبت به هر کتله‌ای انسانی در این کره‌ی خاکی ژرفتر است.» او در کشور زادگاهش نیز در سمت‌های شایانی خدمت کرد و موافقان و مخالفان سرسختی برایش آفرید. از میان موافقانش می‌توان جنرال داگلاس هیگ، بلندپایه‌ترین مقام نظامی کشور، را نام برد و از میان مخالفانش وینستون چرچیل، نخست وزیر بریتانیا را. در آنزمان او مخالف اعزام نیرو به منظور اشغال فلسطین، حمله به سوریه و سرکوب ترکیه بود.

او به کشورهای جهان هم سفر کرد، از آن جمله به کشورهای روسیه و آسیای مرکزی ( 1888-1889)، پارس (ایران کنونی 1889-1890)، سیام (تایلند کنونی)، مستعمرات فرانسه (کمبودیا، لائوس، گوانژوان چین، و نواحی تانکین، انام، و کوچین‌چینای ویتنام)، کوریا (1892) ، و نیز ورود مخاطره‌آمیزش به افغانستان از مسیر وادی پامیر (1894). کتاب دوجلدی او «ایران و قضیه‌ی ایران»، نگاشته‌ای 1892، را در خصوص روسیه و آسیای مرکزی یک شاهکار می‌دانند. این کتاب به فارسی نیز برگردان شده است. کتاب «قصه‌های سفر»ش دربردارنده‌ای گزارش مختصر در مورد امیر عبدالرحمان خان است. من این بخش را با بازدیدکنندگان این صفحه‌ شریک می‌کنم.

کرزن از ازدواج اول خود با ماری ویکتوریا لایتر—دختر اشراف‌زاده‌ی امریکایی‌تبار—در 22 اپریل 1895 صاحب سه فرزند شد. پس از مرگ ماری، او در سال 1917 با گرس الوینیا هندز—دختر اشراف‌زاده‌ی امریکایی بریتانیایی‌تبار—ازدواج کرد که از او نیز صاحب سه فرزند شد. سرانجام لرد جورج کرزن در 20 مارچ 1925 در اثر خونریزی مثانه در لندن درگذشت. او در گورستان آبایی‌اش در تابوتی از درخت بومی منطقه‌ی کیدلستون، چوبی که تابوت همسرش، ماری، نیز از آن ساخته شده بود، در شهر زادگاهش، دربی‌شایر، به خاک سپرده شد.

*****

او توانست مردمش را متمدن سازد، اما خودش وحشی باقی‎ماند. –ولتایر
اویی هنوز توانا در سرزمین خشن،
او که می‎تواند امر و نهی کند، و جرئت کند دروغ بگوید!
تینیسنو «ماد» (تلخیص از جورج کرزن)
متن کامل دعای «ماد»:
آی، خدایا! به مرد رئوف، اندیشمند، توانا،
شبیه فروتنان بزرگوار که رفتند،
برای ابد و تا ابد،
اویی هنوز توانا در سرزمین خشن،
بگذار هرچه بنامندش، چه آن که من پروایش کنم،
اشرافی، دموکرات، خودکامه،
اویی که می‎تواند امر و نهی کند، و جرئت کند دروغ نگوید!

قصه‌های سفر

 
تا کنون، من هیچگاه رویدادهای بازدید خود را از پای‌تخت و دربار حاکم افغان، امیر عبدالرحمان خان، تعریف نکرده ام. من سال‎های زیادی را وقف مطالعه قضیه‌ی آسیای مرکزی کرده بودم—امنیت مرز هند؛ سیاست روسیه، بعد یورش آسیایی و تمام عیار [ملکه] و تسخیر آن سرزمین ها؛ بخشی که درامه‎‌اش توسط کشورهایی که در مسیر استحکامات هند قرار دارند به نمایش درآمد: پارس، بلوچستان، افغانستان، تبت، چین—و من خودم این نواحی را گردش کرده بودم و برای بازدید از یکی از آن کشورها بیشتر علاقه‎‌مند بودم؛ با گمانه‎‌ای اهمیت فوق العاده‌اش و با کم‎ترین امکان دسترسی به آن، تا با شخصیت متلون و مرموزی که بر سریر سلطنت افغان تکیه زده بود و منبع اضطراب بی‌‎پایان، سوء ظن، و حتا هشدار پی در پی حکومت‌‎های هند و اداره‏‌ی هندی لندن بود، گفتگو کنم.

می‎‌دانستم که امیر شدیداً به حکومت کلکته بی‎‌اعتماد است، اما حدس زدم که او احتمالاً به ملاقات یک مرد انگلیسی بی‎‌رغبت نخواهد بود، کسی که وزیر دولت هند در مجلس اعیان لندن بوده و هنوز، اگرچه در زمان حاضر مسئولیت رسمی ندارد، عضویت مجلس را دارد، کسی که سال‎ها به طور گسترده و با شور رفیقانه در مورد دفاع از مرز هند و داشتن روابط حسنه با افغانستان سخن‎رانی کرده و نوشته است. عطف به چنان پیش‌‎درآمدی، در بهار 1894 من مکتوب شخصی به امیر نوشتم، اظهار مودت کردم و برنامه‌ای مسافرت خود به مناطق هیمالیا و پامیر را برایش شرح دادم و جهت بازدید خود از کابل در پایان همان سال اجازه خواستم.

بعد از اطناب‎‌گویی فراتر از مبالغه‌ی شرقی در مورد این ملاحظات، عباراتی را افزودم که برایم حس فروتنی بخشیدند:
از خراسان بازدید کرده ام و دیده ام؛ در بخارا و سمرقند بوده ام؛ به طرف چمن تاخته ام، و در پیشاور اتراق کرده ام. اما موقعیت قلمرو اعلیحضرت که شبیه موقعیت نگین گران‎بهای حلقه‌ای انگشتر در میان این سرزمین‎‌ها است؛ جایی که حضرت همایونی چون جرقه‌‎ای نهفته در قلب الماس مقیم آنجاست، من نه هیچ‏گاه اقبال دیدن آن را داشته ام و نه اجازه واردشدن به آن‎جا را. اگرچه کتاب‎‌ها و نوشته‌‏هایی خوانده ام، با مردانی[در مورد شما و سرزمین شما] ملاقات کرده ام، اما آرزو داشته ام با حضرت والا صحبت کنم؛ کسی که بیش از دیگران از قضایا آگاهی دارد و بی‌گمان راغب است به فهم نارسای من نور حقیقت بتاباند.

جدا از امیدی برای یک دعوت از جانب امیر—امری که تا کنون برای یک مرد انگلیسی اتفاق نیافتاده بود، بجز خاصان امیر یا هیئت رسمی از جانب حکومت هند، کسی مانند سر تیمور دیورند – مشکلاتی دیگری هم بودند که باید حل و فصل می‎‌‌گردیدند. حاکم محلی (لورد کیمبرلی، وزیر خارجه هند بریتانیایی) پروژه‌ای مرا با نگرانی بررسی کرد. رویکرد حکومت هند در [قبال افغانستان] در پرده ابهام پوشیده بود و هنگام رسیدن من به سیلما در اوایل پاییز هنگامی که درخواست خود را اقامه کردم، و ضعیت تغییر نکرده بود. از میان دوستانم، آقای هنری براکنبرگ، بعد ها عضو ارتش، مردی با توانایی خارق العاده و تخیل عالی، پشتیبانم بود اما رییس ارتش، جورج وایت، آدم بی‌تعهد بود، و قایم مقام لورد ایلجین تردید داشت. زمانی که کمیته شورای اجرایی تصمیم گرفت اجازه داشته باشم در بازگشت از پامیر از مرز بگذرم که دعوتنامه شخصی امیر مواصلت کرد. شورا به من گفت باید مانند یک فرد عادی [به افغانستان] مسافرت کنم، تصمیمی که من علاقه‎‌‌مندش بودم، طوری که دولت هند در قبال امنیت من مسئولیتی نمی‎‌‌گرفت.

هنگامی که من در کمپ گاریس در وادی کشمیر بسر می‌‎بردم، در راه خود به سوی مرز گلگیت بودم که تلگرام حاوی دعوت امیر را از کابل دریافت کردم. از آن به بعد تمام نگرانی‎‌هایم برطرف شد و تنها پرداختن به بازدیدم از پامیر ماند تا به امنیت خود بیاندیشم و به بلندپروازی‎‌‌هایم در اواخر پاییز جامه عمل بپوشانم. تقریباً سه ماه بعد، سیزدهم نوامبر 1894، مرز افغان را در لندی خانه ( Landi Kotal لندی کوتل. م.) با سواری اسب عبور کردم و خود را به دولت خداداد و سلطان مهمان‎‌نوازش سپردم.

اجازه دهید از شخصیت و دل‌مشغولی‎‌های این مرد استثنایی بگویم تا خوانندگان من از او که نامش اکنون بیش از خاطره نیست بدانند که چگونه موجودی بوده، کسی که من روزها با او گفتگوی رفیقانه داشتم و ناگفته‌‎هایش را با صداقت حیرت‌‎انگیز برایم تعریف می‌کرد.

متولد سال 1844، عبدالرحمان خان پسر ارشد دوست محمد ( احتمالاً نویسنده از سر اشتباه دوست محمد نوشته باشد، چون در صفحات بعدی از محمد افضل به عنوان پدر امیر عبدالرحمان نام برده است. م)، حاکم نام‌دار افغان، دست‎‌‌نشانده و به طور متناوب دشمن دولت بریتانیا، بود. او به لحاظ خونی و قانونی میراث‏‌دار پدربزرگش بود، شخصیت سرشناسی از قبیله بارکزی. آن چنان که امیر خودش به من گفت، خبری که ممکن است در مقیاس کلی برای شاگردان مخالف یادگیری و کودکان سرکش تسلی‌بخش باشد، او تا سن بیست‌‎سالگی از فراگیری خواندن و نوشتن سرپیچی کرده بود؛ سنی که کودکان اروپایی پشت میز آموزش می‌نشستند، اما امیر سرگرم تولید جنگ‌‎افزار بوده و تفنگ می‌‎ساخته است. سال 1864 بود که دوست [محمد] از دنیا رفت و او برای اولین‌‎بار به عنوان حاکم افغان ترکستان در انظار عامه ظاهر شد. از آن تاریخ به بعد زندگی او فاقد شادی و سرگرمی گردید. عسکر مادرزاد، این‎جا غالب و جای دیگر مغلوب، اکنون یک شخصیت پادشاه‌‌‎ساز در کشورش، بزودی متواری از مرزهایش؛ زمانی حاکم مقتدر ولایات کنار آمو دریا، زمانی تبعیدی در دربار مشهد، خیوه، و بخارا؛ بالاخره نامزد بریتانیا برای تصاحب سریر افغانستان برای چهل سال، چه در نما و چه در خفا؛ او در قامت مرد قدرتمندی ظاهر شد و با ویژگی‎‌های منحصر به فردش سیاست ظلمانی و خویریز افغان را به نمایش گذاشت.

مردی که یک‎بار پدرش را بر سریر مملکت نشاند و در زمان دیگر کاکایش را، زمانی برای یک تبعید ده‌‎ساله تن داد که پدرش مُرد و کاکای جوانش برادر خود، امیر شیر علی، را از اریکه قدرت به زیر کشید؛ باور داشت که دوباره باز می‎‌گردد و قدرت را به دست می‌‏گیرد.
با چنین چشم‌‎اندازی، او جیره‎‌خواری روس‌ها را پذیرفت، مبلغی که به گفته‌ی خودش به طور تدریجی اختلاس می‌‎شد، و در سمرقند ساکن شد تا نزدیک مرز افغان مراقب اوضاع اضطراری [کشور] بماند. سال‎‌ها پس از آن که امیر بر سریر قدرت نشست، روس‌‏ها دلیلی برای ناکامی‌‎شان دال بر تاثیر اندکی که مهمان‌‎نوازی و جیره‌پردازی آن‎ها به ارمغان آورده بود نداشتند جز این که به حقه‌ه‎ای دل خوش کنند که امیر روس‌‎دوستی‎‌اش را در آینده به نمایش خواهد گذاشت. متاسفانه، چنان توقعاتی نومیدکننده بودند؛ به میزانی که عبدالرحمان بریتانیا را به دیده قدر نمی‌‎دید، بیشتر از آن از روس‌‏ها بدش می‌‎آمد و باور داشت که دوستی افغان و ‎روس پی‎آمد ناگواری برای کشورش به بار می‌‏آورد. ناخواسته برایم گفت که او زبان روسی را مخفیانه در جریان پناهندگی‌‎اش در روسیه فراگرفته بود، و فهم این نکته که فرماندهان روسی از بیان سیاست واقعی‎‌‎‌شان در حضور افغان‌های عادی ابا می‌‎ورزیده اند ناخوشنود بود.

ستاره اقبال امیر زمانی درخشید که شیر علی ‎پیمانش با بریتانیا را برهم زد و به تحریک روس‎ اقدام به قتل او کرد. امیر از فرصت استفاده کرد و قشون بریتانیا را وارد کشورش کرد، طوری که در ابتدا قدرت را تصاحب کرد، سپس به تامین امنیتش پرداخت. عبدالرحمان وارد کشور شد، به تمام نقاط سر زد، و در 1880 پس از خیانت‎ یعقوب خان و خصومت آشکار [غازی محمد] ایوب، او زمانی زمام قدرت را فرمان‌روایانه بدست گرفت که دولت هند در صدد یافتن شخص مناسب برای تاج [افغان] بود. آنها هیچ بدیلی جز این یگانه مرد قدرت‎مند کشور نداشتند؛ او را بر اریکه‌ای قدرت نشاندند و عقب نشستند.

پس از سیزده سال، پیش از ملاقات من با او، امیر با زور اسلحه و با بی‎‌رحمی قدرتش را بر سرکش‌‏ترین مردم جهان قایم کرده بود و مخالفینش را نابود؛ اینک او رهبری بلامنازع اما هولناک بود. هیچ حاکم گذشته توسن وحشی افغان را با این سبوعیت نرانده، و هیچ شخصی قلمرو پادشاهی را تا این حد وحدت نبخشیده بود؛ ستمگری مانند او نه در آسیا بود و نه در جهان. من چهارده روز مهمان این مرد خارق‌‎العاده بودم؛ در مهمان‏خانه قصر سلام‎خانه، با چشم‌اندازی به خندق ارگ. امیر در مجاورت من، در ویلای دوطبقه‎‌ای که بستان‌‎سرای نامیده می‌شد و دیوارهای بلند داشت، زندگی می‎‌کرد. او در زمین‎‌های همین مکان به خاک سپرده شده است. ملاقات‎‌های ما در اتاق بزرگی در همان تعمیر برپا می‎‌شد. آن‎ها معمولاً ظهر یا ساعت یک بعد از ظهر [جلسه را] شروع می‏‌کردند و تا ساعت‌‎ها ادامه می‌یافت.

مایل نیستم از بحث‎‌های طولانی، بیشتر با مضمون سیاسی، بنویسم که امیر به آن می‎‌پرداخت. چنانچه قبلاً گفتم، نمی‏‌خواهم این نوشته یک جزوه سیاسی شود، زیرا مطالبی که او بحث می‏‌کرد محرمانه بودند. در ادامه سخنان لعن و طعن‏‌آمیزش در مورد بازدید قریب‎‌الوقوع او از انگلستان خواهم گفت؛ دعوتی که از طریق من پذیرفت، نقالی‎‌های گیرا با ویژگی‎‌های‎ زیرکانه، اما کمتر آزارنده. در جریان وقفه‎‌ها، هنگام صحبت‌های شبه‎‌سیاسی، عنوانی نبود که امیر به آن نپردازد؛ چی قصه‎‌هایی که در مورد شخصیت کنجاو و زندگی شگفت‌‎انگیز او در جریان اقامتم شنیدم.

البته پیش از آن که به بحث‌های بیشتری بپردازم، می‎‌خواهم از قیافه و نمای‎‌بیرونی امیر هم بگویم. مردی با جثه‎‌ای بزرگ اما قدی نه چندان بلند، ستبر و نیرومند در جوانی، هنگام ملاقات من تغییر کرده در اثر مریضی؛ عکسی گرفته شده در راولپندی در سال 1894 گویای چنان تغییر بود. او که از نقرص حاد رنج می‎‌برد، مطبوعات هند او را مایه‎‌ای سرگرمی قرار می‌‎دادند و «gout» یا نقرص را «government» یا دولت می‎‌نوشتند و بی‎‌بنیاد ادعا می‏‌کردند که امیر از «حمله بد دولت» رنج می‌‎برد.

شخص غول‌‎آسا و ناخوشایند، عمودی نشسته روی لحاف‌های ابریشمین، پهن شده بر تخت‎خواب؛ پاها پوشیده در جوراب‌‎های تنگ پشمین؛ عبای پت‎دار آویخته بر شانه‎‌ها؛ لنگیی سُچه سفید ابریشمی، تابیده دور کلاه زربفت افغان، خزیده تا پیشانی؛ صورت بزرگ و عریض با ریخت معمولی، آشکارا رنگ پریده از ناخوشی یا جدل؛ چشمان سیاه درخشان، دوخته شده مستقیم و بی‎‌حرکت؛ بروتی قیچی‏‌خورده، کمی بالاتر از جدار لب؛ ریش سیاه و وسمه‌‎زده، نه خیلی دراز، سال‎ها پیش نامجذوب، حلقه‌‎زده گرد دهانی آماده‌ای جواب برای هر اظهاری و ندرتاً برای تبسمی، گیرم که باز شود دندان‌‎نما برای قهقهه‌ای، آن‎گاه تا بن گوش‎ها؛ ورای این‌ها، دارنده‌‌ای وقار منحصر به فرد و فرماندهی – این بود منظر بیرونی و سلوک شاهانه‌‎ای میزبان من.

باید اضافه کنم که هنگام شرح احوال خود در یک مرافعه و یا مشاجره، امیر به آسانی حریف هم‎سنگی در ردیف اول کرسی‎‌های مجلس اعیان نمی‌داشت. هنگامی که حرف می‌‎زد و از تجربه‌‎هایش می‌گفت، قصه‌‎هایش را به جنگ و تبعید مرتبط می‎‌کرد، سازمان‌‎یافته و سنجشگر، روایتش را در هر مرحله دقیق و موفقانه در جهت اوج داستانش هدایت می‌‎کرد، حضار را از خنده به وجد می‌‎آورد، سپس طنین مستمعین برافروخته چنان فرو می‎‌نشست که گویی آن‌ها قلباً با داستانسرا هماهنگ شده بودند. مانند تمام آموزش‏‌دیدگان در مکتب ادبیات پارسی، زبان اعیان افغانستان، امیر بطور مستمر از سرچشمه پایان‌‎ناپذیر ضرب‌المثل‌ها و اندرزهای حکیمانه‌ی فیلسوف و پدر روحانی ایرانی، شیخ سعدی، اقتباس می‎‌کرد.

ظاهر امیر مانند اکثریت شرقیان با دستار مزین بود. من هیچ‎گاه او را در پوشش کلاه قره‎‌قلی، قلپاق، یا لباس عسکری ندیدم. گاهی که در مورد بازدیدش از انگلستان گپ می‌‎زدیم، او لنگی‎ را از سر تراشیده‌‎اش برمی‎‌داشت و سرش را می‎‌خارید. در آنِ واحد به یک ظالم ستمگر و هولناک، یک شخص عادی، و یک پیرمرد تبدیل می‌شد. من از او خواستم که موقع بازدیدش از لندن هرگز لنگی‎‌اش را از سرش برندارد و سرش را نخارد. وقتی چنان گفتم، برای یک لحظه رنگش پرید، بعد صادقانه قول داد که کوشش می‌‎کند آراسته ظاهر شود.

نماد‎های شخصیتی‌اش در مقایسه با ممیزه‌‎های چهره‌‎اش پسندیده‎‌تر به نظر می‎‌آمدند. تا اندازه‌ای این مرد باورنکردنی بی‌‎رحم می‌‎توانست مهربان، خوش‎‌برخورد، و باملاحظه نیز باشد. این آدم خون‌‎آشام عاشق رایحه‌‎ها، رنگ‎‌ها، باغ‌ها، گل‌ها، و صدای پرندگان بود. این موجود اکیداً اهل عمل دست‎خوش عرفان هم بود. او که فکر می‎‌کرد از راه رویا و تخیل به آن دست‌‎یافته است، معتقد بود که از موهبت‎‌های ماورالطبیعه برخوردار است؛ ادعایی که می‎‌توانست نشانه‌‌ای نخوت او باشد. به آنانی مهربان بود که برایش سودمند بودند و بی‎‌مروت به بخت‌‎برگشتگانی که به او مهر نمی‎‌ورزیدند. حتا در نامساعد‎ترین اوضاع و احوال، طبیعت بذله‎‌گویانه‎‌ا‌ش او را منزوی نمی‎‌کرد. در یکی از دربارهای روستایی‎‌اش شماری از مالیه‌‎بگیران و مالیه‎‌دهندگان بر سر نحوه‌‎ای جمع‌‎آوری مالیات مشاجره داشتند و بدون رعایت نوبت حرف می‎‌زدند. امیر برای هر نفر یک عسکر گماشت و دستور داد هر کی بدون رعایت گپ زد او را سیلی بزند.

در یک مورد امیر مردی را بدون شواهد و گواه معتبر به مرگ محکوم کرد. بابت قضاوت نادرستش، خود را 6000 روپیه جریمه کرد و مبلغ را به بیوه‌‎ی مرد معدوم سپرد. زن بیوه از یک‎سو بابت نجات از شوهر قبلی و از سویی به سبب از سرگیری زندگی جدید خوش‎حال بود.
در مورد دیگر مشرب امیر چرخ نفرت‌‎انگیزی زد. کسی از میان ندیمان او برایش خبر داد مردی را که دستور داده اعدام شود بی‌‎گناه است. «بی‎‌گناه!» امیر چیغ زد. «اگر این‎بار بی‎‌گناه است، در موقع دیگری او گناه کرده است. بکشیدش!»

عجیب و باورنکردنی، معجونی از مطایبه‎‌گویی و بدبینی، زمامدار ظالم امیر، به نظر من، کسی بود که بی‎‌رحمی یکی از ریشه‎‌دارترین غرایز او بود. او همیشه از پذیرش اتهام طفره می‌‌‎رفت و ادعا می‎‌کرد که روش برخورد او با طبقه‌ی خاین و جنایتکار بهترین روش است. برای مثال، زمانی که من از فراز کوتل لته‌‎بند می‏‌گذشتم، اسکلیت دزدی [را دیدم که] در داخل قفس آهنی بر پایه‌ی بلندی آویزان بود و با صدای تق تق تکان می‎‌خورد. هنگام دستگیری دزد را زنده در قفس انداخته بودند تا عبرتی باشد برای سایر دزدانی که آرامش شاهراه شاه را برهم می‌‎زدند. امیر نمایشات ترسناک این چنینی را قدرت اجرایی می‌‎نامید.

با وجود این، تمام گزارش‎‌های ثبت شده – تا آن‎جا که من توانستم ثابت کنم – کفایت می‎‌کرد نشان دهد که عشق امیر به خشونت و درنده‌‎خویی عمیقاً در طبیعت او ریشه دارد. هنگام رازگویی با یک مرد انگلیسی، امیر گفته بود که او 120،000 نفر از مردم خود را کشته است. در یک اقدام شکست خورده علیه شورشیان، او هزاران نفر از مردان قبیله‌ی خاطی را با چونه (آهک) کور کرده بود. او داستان اقدامش را در حالی به من قصه کرد که نشانه‎‌ای از پشیمانی در او محسوس نبود. جنایاتی چون رهزنی و زنا با روش‎‌های شیطانی مجازات می‌‎شدند. افراد گناهکار را یا به ضرب توپ پرتاب می‎‌کردند، تا سرحد مرگ می‌‎زدند، زنده پوست می‎‌کندند، به داخل چاه تاریک می‌‎انداختند، و یا آن‎ها را شکنجه می‎‌کردند. یکی از روش‎‌های مجازات مورد علاقه قطع دست از ناحیه‌ی مچ برای خس‌‎دزدها بود، طوری که محل بریدگی را در روغن جوشان فرو می‌‎کردند. یک مقام رسمی که بر زنی تجاوز کرده بود، او را برهنه در داخل گودی که برایش بر فراز تپه‎‌ای بلند در بیرون از کابل کنده بودند انداخته بودند. پس از آن که قبر از آب پر شده بود، مرد خلاف‌کار در هوای سرد زمستان به یک تکه یخ تبدیل شده بود. امیر با طعنه گفته بود: «او دیگر گرمی احساس نخواهد کرد.»

ادامه دارد.....

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۰۳     سال هــــــــــژدهم                حوت۱۴۰۰                       هجری  خورشیدی         هشتم مارچ   ۲۰۲۲