حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد
زمانه را سند و دفتری و دیوانی است
پروین اعتصامی
امروز سال دیگری بر عمر گروه زن، شعر،آفرینش افزوده شد و جای مسرت و
بالندگی است تا هفتمین سالگرد این گروه را بر دوستان همراه مبارک باد
بگویم.
در طول اين همه سال عدهیی آمدند و عدهیی هم رفتند. سال هایی که خالی از
رنج و زحمت نبوده اند. امروز این گروه سی و چهار نفر عضو دارد و شاهد رشد
خوب کار بانوان است. بانوان ما با صداقت قدم در راه مانده اند و هر یک
وظیفهیی را پیش می برند. حاصل این همکاری ها و کنار هم ایستادن کار های
موثر و چشم گیر بوده است. شعرهای قشنگ، حاصل بداههسرایی این گروه بوده
اند و خوانش درست شعر بهبود یافته است. برنامه های گوناگون روزانه ادامه
دارند . برنامه ها را در این گروه نگین بدخش، دینا امین،سلینا آزاده، شمیسا
موج، شکیلا نادری، سیده حسین و مریم سپهر پیش میبرند..
گروهمان شاید تا هنوز هم کاستیهای زیاد داشته باشد، اما برای همگام شدن
و شاهد روزهای بهتر بودن دلهایی داریم مملو از صداقت و پشت کار. با آن که
می دانیم امکانات ما از هر جهت محدود است اما آرزو داریم با تلاش صمیمانهی
همه اعضای گروه نقش ارزندهیی در عرصهی معرفی و رشد شعر بانوان افغانستان
داشته باشیم. زن،شعر، آفرينش در قبال حوادث سال های اخیر در کشور به خصوص
در قسمت بانوان جانبدارانه موضع گرفته و می گیرد و بر ظلم، تبعیض و بی
عدالتی موجود در افغانستان چشم فرو نمی بندد و مدافع برابری،عدالت و آزادی
می ماند. جا دارد از تمامی بانوان فعال در گروه صمیمانه سپاسگزاری نمایم و
برای شان توان کاری بیشتر از پیش بخواهم.
به امید فرداهای آبی و آفتابی برای تمامی بانوان سرزمین ما!
صفیه میلاد در کابل چشم به جهان گشود.
اسم پدرش قاضی عبدالله کابلی است. بانو ميلاد در سرودن قالب های گوناگون
شعر فارسی مانند مثنوی، غزل، رباعی، دوبیتی، کوتاهه و شعر سپید طبع آزمایی
نموده است، اما بیشتر غزل و شعر سپید میسراید. صفیه میلاد دوره متوسطه و
لیسه را در لیسه عالی مریم و ادامه تحصیلاتش را در دو رشته متفاوت حقوق و
علوم سیاسی و ژورنالیزم در سال ۲۰۱۲ در شهر کابل به پایان رساند.
از دوره مکتب، اشعار وی در مطبوعات کشور آذین چاپ یافته است. بانو میلاد
از جمله بنیانگذاران "مجله روز " برای زنان افغانستان بوده که این مجله
شهرت زیادی در مرکز و ولایات کشور برای نشر داستان های واقعی از زندگی زنان
داشت که توسط بانو میلاد تحریر و نشر میگردید. هدف از نشر این مجله،
آگاهی دهی به زنان کشور و جستجوی راه ها برای رفع مشکلات آنان بود.
وی بعداً در ایجاد یک آژانس خبررسانی سهم مهم و فعال داشت و بعد در آژانس
خبری پژواک کار کرد. میلاد به همین ترتیب، عضویت کمیسیون رسانه های جنوب
آسیارا کمایی کرد. بعد از کار در خبررسانی پژواک، توانست آژانس خبر رسانی
ملی وبین المللی را در سال ۲۰۰۷ زیر نام " آژانس خبر رسانی (روز) ایجاد کند
وخود در رأس آن قرار گیرد.
بانو میلاد چند دفتر شعر نیز آماده نشردارد.
****
تو آرزوی بلندی و استواری را...
در اوج عشق گرفتی چه افتخاری را...
بریز آب زلال از سراب هستیِ دل
که تا رفوع کنی بوی نوبهاری را
اگر به چنگ بیارد پلنگ ماهات را
به برکه میسپرد موج بیقراری را
نیامدی که ببینی چگونه از سر شب
گرفته مرغ شبآهنگ نای و زاری را
به خانهات منشین شب به سوی خانه نرو
ولی تفقد کن دل که میسپاری را
صفیه_میلاد
نامش آمنه است و با فرداباوری اش
سحر تلخص کرده است. سحر در ناحیهی
اول شهر فیض آباد ولایت بدخشان، در یک خانواده روشنفکر زاده شد. آمنه سحر
از لیسهی عالی مخفی بدخشی بهدرجهای عالی فارغ گردیده است.
او در چهار پنجسالهگی چشمش را با الفبای عربی آشنا کرده و در هفت
سالهگی قرآن را آموخته و به همین سلسله چشمش بر خواندن وشناسایی کلمات و
ذوق نوشتن آشنا شده است . آمنه سحر پس از ختم دغدغهی مکتب، بلدیت با قلم و
کتاب و کتابچه و یک مشت پریشانیهای تحمیلی به عنوان سرنوشت راهی آزمون
کانکور میشود بناً بر استعداد و داشتن سرشت نیکو به دانشکدهی طبی کابل
راه یافت. این پلهی ابتدایی سرنوشت بر وفق مرادش بود و خیلیها
امیدوارکننده نیز. اما چه بداند که گرگهای درکمین انسانیت و دانایی از
دریغ کردن هیچ ارزشی ابا نمی ورزند. بعد از سپری نمودن دوماه دانشجویی در
دانشگاه کابل، فضا عوض شد و تاریخ بر گذشته برگشت و نکبت و تیرهگی طالع
خوبان و فردا باوران را در خود بلعید. آرزوی داکتر شدن را آمنه سحر با خودش
به کوهای بلند بدخشان برد یعنی بانو سحر داکتر نشده باکولهباری از درد و
ناامیدی روانهی زادگاهش شد. با ایجاد دانشکدهی طب بدخشان، دوباره به
ادامه تحصیل پرداخت بعد از تکمیل نمودن صنف سوم با ملغا شدن طب بدخشان
دوباره از تحصیل بازماند روی بعضی مشکلات نتوانست درکابل ادامه بدهد.
ایشان در وقفههای تحصیلی درمکاتب مختلف تدریس کرد.
بانو سحر نظر به ذوق خدمت نمودن و فطرت سیاسی که داشت درسال ۱۳۸۴ در
انتخابات شورای ولایتی به صفت کاندیدا، موفق به احراز کرسی در شورای ولایتی
شد مدت چهارسال درخدمت مردمش بود. او معاون شورای ولایتی هم بود در این دوره از مسوولیتش در بخشهای حقوق
بشری و حقوق زنان برای حل مشکلات شان با کمیسیون حقوق بشر و ریاست امور
زنان همکاری نمود. بعداً وارد دانشگاه پیام نور ایران واحد کابل شد.
او لسانس را در رشته حقوق و ماستریاش را در رشته علوم سیاسی موفقانه به
پایان رسانید.
بانو سحر در جشنوازهی بیستبهترین شاعر بدخشانی در سال ۱۳۸۹ به عنوان یکی
از برگزیدهگان بود که این چانس بر شناخت و محبوبیتاش تا جایی در میان
شاعران و مردم افزود. ایشان پیوسته در مسیر شعر و سرود و ترانه و ترنم ره
میرود و مجموعهی به نام «اندوه فصل سرد» چاپ کرد. فضایی شعری ایشان
اکثراً اجتماعی بوده و بنا بر وجوب انسانیت و عشق گاهی عاشقانه میسراید که
این دلالت بر شرافتباوری و جاذبهی فطری انسان معاصر بود که اکثراً پسند
واقع میگردد. زجر و تلخیهای عینی و فضایی شماتت بار کنونی ایجاب میکند
که علیه استبداد و کوتهفکری و دگماتیزم بشری ایساد و سرود.
الهی کشورم را غم گرفته
سرا سر خانه را ماتم گرفته
نمیدانم گناه ملتم را
که غم از دامنش محکم گرفته
آمنه سحر
****
یک قوی خیس و خستهپرم در کویر سرد
پابند و غل بهپا و سرم در کویر سرد
افتیده از نگاه شما درد میکشم
امید هم نزد به درم درکویرِ سرد
فریاد ما بهگوش بیابان نمیرسد
گویا کرند دَور و برم در کویر سرد
میسوزم و دوباره ز خاکم بر آورند
ققنوسِ خستهبال و پرم، درکویرِ سرد
از شتم دشنههای پر از کین جاهلان
سنگی که خورده فرقِ سرم درکویرِ سرد
اینجا زنِ درون قفسهای تنگ و تار
با اشک و آه و چشم ترم درکویرِ سرد
آمنه سحر
بانو سیده حسین
در شهر کابل، محله چنداول در خانوادهای که آرزوی دختر داشتند پا به دنیا
گذاشت. دورهی ابتدایی را در مکتب محجوبه هروی و متوسطه را در عایشه درانی
گذراند و در سال ۱۳۵۶ از لیسه رابعه بلخی فارغ گردید.
در دوران دبستان با کتاب، شعر و داستان از طریق داستان های خیالی برادرش
آشنا شد.
کلاس پنجم با نوشتن متن های کوتاه همکاری خود را با مجله (دکوچنیانو
انیس) شروع کرد. سپس در نوجوانی و جوانی وارد همکاری با رادیو افغانستان
با نوشتن برنامههای برای جوانان و اخبار در باره آن ها دوره نویی را تجربه
کرد. با مجله (ژوندون ) و صفحه جوانان به مطالب روز پرداخت.
بانو حسین از نوجوانی علاقمند شعر و داستان نویسی بود و تا امروز همان
علاقمندی اش را دارد. نخستین شعر سپیدش در مجله ژوندون به چاپ رسید. و
نخستین داستانش بهنام ( حمام چهار سوق) در راديو کابل پخش شد.
مدتی به
عنوان آموزگار در اداره مبارزه با بیسوادی برای بزرگسالان فعال بوده و
بعدا به دلیل وضعیت نا به سامان در کشور در سال ۱۹۷۹ مجبور به ترک
افعانستان و پناه جویی در کشور آلمان گردید.بعد از مدتی خوشبختانه با کارگاه نوشتن زنان آلمان
شروع به همکاری نمود واز تجارب آنان بیشتر آموخت.
انتشار کتاب "حریت" در سال ۱۹۹۷ نخستین مجموعه داستان کوتاه او به زبان
آلمانی، نتیجهی همکاری با این گروه زنان نویسنده بود.
دومین کتاب او به نام "زن در مسیر زندگی" که پژوهشی است در باره وضعیت
فرهنگی/ اجتماعی زنان افعانستان که در سال ۲۰۱۸ به زبان فارسی منتشر شده
است.
دکلماتور نیک محمد "حیدریار" شعر پاندول او را دکلمه کرده است و رادیو
لیریوا داستان " مادر و دختر" او را پخش کرده است. این داستان به زبان عربی
نیز برگردانده شده است.
بانو سیده حسین در گروه "کودک،شعر و داستان" فعالیت دار و داستان هایی برای
کودکان مینویسد و همچنان عضو فعال گروه زن، شعر، آفرینش می باشد.
****
بهار
سیده حسین
انتخاب بین آن همه دوران های جالب، جذاب و تکرار نشدنی ساده نیست. بعد از
ظهر روزهای گرم آخر بهار بود. آفتاب گرمایش را با نورش به همه جا مساویانه
میفرستاد و پخش میکرد.
خیابان بزرگ و پهن آور که در هر دو طرف آن ساختمان های نوپا ایستاده کرده
بودند، خودنمایی میکرد و شهرک تازه جان گرفته بود. در یک سوسینما،
آپارتمان ها، رستوران ها، آیس کریم فروشی و کتاب خانه با رفت و آمد جوانان
و پر از کتاب های نویسنده های روسی، انگلیسی و نویسنده هایی وطنی. مطب
دکتران و ایستگاه سرویس آن طرف سرک یا خیابان پارک بازی کودکان، خانه های
دومنزل و مدرن، میدان ورزشی با جای نت والیبال و حلقه های بسکتبال توجه را
جلب میکرد. کمی دورتر دیگ های « قابلمه» نخود، کچالو «سیب زمینی» لوبیا.
انواع سرکه ها با مرچ « فلفل» تند و سطلی آب که فروشنده بشقاب ها و قاشق
های استفاده شده را در آن غوطه ور میکرد و با دستمال روی شانه خشک
مینمود.
در روبروی آن طرف سرک ایستگاه سرویس قرار داشت که همیشه پرجنب و جوش بود به
خصوص عصرها که پسران آن جا جمع میشدند، میگفتند و میخندیدند. به دختران
متلک می پراندند «پرزه میگفتند» و دختران هم بی جواب نمیمانند و در آن جا
اولین نگاه ها و جملات بین دختر و پسر رد و بدل میشد...
من تازه قد کشیده بودم. چهره ام فورمش را تغیر داده بود. موهایم تا روی
شانه هایم بلند شده بودند و این خواست خودم بود، چون مادرم همیشه ما بچه ها
را می برد سلمانی و مو های ما را کوتاه میکرد.
ممنوعه هایم سفت و کوچک و شاید هم به انداره ی تناسب قدم رشد کرده بودند.
دستانم را که تا آن زمان دوست نداشتم و بزرگ بودند، حالا زیباتر مییافتم و
ناخن هایم را با آن که از طرف ادارهی مکتب "مدرسه" ممنوع بود، رنگ میزدم
و مادرم مانع آرایش ام نمیشد.
آن روز بهاری پیراهن زرد با خال های سیاه که دامن کلان داشت پوشیده بودم و
چپلی هایم با کوری های بلند هم سیاه بودند. خیلی به خودم میبالیدم و کتاب
"آیات شیطانی" را که از دوستم عاریت و امانت گرفته بودم در زیر بغل میان
کاغذ تحفه بسته بودم، چون خواندنش ممنوع بود. خوب یادم است که بادی ملایم
میوزید و در آن لحظه سرک یا خیابان زیاد ازدحام نبود که ناگهان بادی میان
پاهایم پیچیده و در یک نقطه جمع شدند و دامن ام را بلند کردند و مانند آن
صحنه ی مشهور مریلین مونرو.
از دستم کتاب را رها کردم و دامنم را محکم گرفتم و سعی داشتم که بلندتر
نشود که صدایی در نزدیکی گوشم در حال خمیده گفت:« چه پا های قشنگ داری و
زیر لباسی ات هم زیبا است.»
سرم را بلند کردم. نگاهم به چهرهی مردی جوان و خیلی خوش تیپ ثابت ماند و
در حالی که قهر بودم و در تلاش نگهداشتن دامن پیراهنم، لبخندی زدم و دلم
گرپ کرد. همه چیز یادم رفت. خم شد کتاب را که از میان کاغذ نمایان روی زمین
افتاده بود، برداشت. و گفت: «من فقط پاهایت را دیدم و بگیر کتاب ات را»
رویش را دور داد و رفت. من ماندم و نگاهش.
****
پاندول
پاندول ساعت میرقصد
راست و چپ آرام و موزون
آویزان است در سیم های هم اندازه
آویخته در هوا و می نوازد
۱۲
زن نشسته در روی جانماز
گمشده در خود و پنهان مثل موهایش
می خواند و زمزمه زمزمه میکند
پرده ی پشت سرش
او را جدا کرده از بیرون
آنجا که در ایستگاه ی پیش خانه
موتری با سرعت و شتاب
زن را لهه کرد و رفت
زن از میان بر خاست
تن خون آلوده و پهلوی شکسته اش
زیر پایش شد.
چادر را سخت به خود پیچد
همه ایستاده اند و میخندند
ساعت ساکت نیست و میرقصد
زن تن عریانش را در آن سوی مرز
پشت پرده، با پاندول آویزان
بلند شاید هم خم و پایین کرد.
اشعه ی خورشید از سوراخ ارسی
به روی زن دزددانه، درز کرد
بوسه ها زد ، گرمش کرد و نازش داد
زن ترسید
از بوسه
از گرمی
از ناز
ساعت دید و آهسته حرکت کرد
به زن وقت ،تحفه داد
زن ترسید و بلند بلند خواند
خودش را در صدایش گم کرد
نگاهش رااز چپ و راست.
پیش رو و پشت سر در کف دست هایش
فشرد و در میان جای نماز بست
نعش روی سرک را از پشت پرده های رادار
دید ، ساکت و بی نفس ،
دستانی برداشتند
چادرش را روی سرش محکم بستند
تن برهنه اش را بر روی بستر بردند.
ساعت به رقصیدن ادامه داد
ادامه داد
زن در انتظار،
برنگشت.
او تابوتش را
تابوتش را روی شانه ی
خود کشید و تنها رفت.
زن ترسید
ازبوسه
ازگرمی
ازناز
سیده_حسین
مریم سپهر (ماری امیری سادات) در شهر
کابل چشم به جهان گشود. دوران آموزشی را در کابل به پیش برد و تحصیلاتش را
در رشته حقوق و علوم سیاسی دانشگاه جامی هرات به پایان رساند.
بانو مریم سپهر مدت دو سال به صفت معلم در دارالحفاظ شهر هرات تدریس نمود و
مصروفیت فعلی اش طراحی لباس می باشد.
او در سال ۱۳۸۹ بیشتر به سرایش و دکلمه شعر پرداخت. بانو سپهر در قالبهای
غزل، دوبیتی، رباعی، نیمایی، سپید و...طبع آزمایی کرده است و درونمایۀ
بیشتر اشعارش عاشقانه و اجتماعی است. از بانو مریم سپهر تا حال یک دفتر
شعر به نام « خورشید ماندگار» به چاپ رسیده است.
****
مرو به سمت کسی تا اسیر غصه شوی
بگرد در دل شب ها دلم به پای خودت
شکسته قایق عمرت به روی طوفان ها
چگونه میرسی ای دل در انتهای خودت
گذشتی از من و دل، آه گر ملالی نیست
فقط اشاره بکن سوی ناخدای خودت
نشسته خاطره هایت به شب نشینی ما
چه می شود که بیایی پی گدای خودت
به جای من تو به آیینه سوی خود بنگر
چگونه میشوی ای عشق مبتلای خودت
چه شور خفته در این خامه خامه ها، سوگند
به طبع نارک مریم، به عشوه های خودت
مریم_سپهر
بانو عزت آهنگر در شهر هرات چشم به
جهان گشود. تحصيلات اش را در رشته ساینس به پایان رساند و مدتی در
افغانستان به حیث آموزگار رسمی ایفای وظیفه نمود.
در سال ١٣٥٩ به خاطر چالش ها در کشور مجبور به ترك وطن شد.
درد آوارگی و جدایی از سرزمين مادری سبب شد تا به سرايش شعر رو ببرد و درد
غربت، درد خشونت عليه زنان و نا برابرى ها را به سرايش بگيرد. بانو عزت
آهنگر در قالب های مختلف شعری طبع آزمایی نموده است.
چکیده های احساسش تا کنون در برگیرنده چهار مجموعه شعر می شوند به نام های:
- لاله های هجران
- قسم به عشق
- نخل ها استوار می سوزند
- زنبورک طلایی
عزت آهنگر فعلا در کشور شاهی هالند زندگی میکند و به عنوان ترجمان و یاری
رسان به مهاجرین مصروف کار می باشد.
****
رباعی
خنیاگر دنیای پر از تبعیدم
آیینه ی قدنمای صد امیدم
با عزم و ترنم رهایی بخروش
زن هستم و در روح جهان تابیدم
عزت آهنگر
****
غزلی برای میهن :
میهن، رهایی تو شده عزم و باورم
در هرکجای دهر بیاد تو می پرم
آزادی تو حرمت و انگیزه ای غزل
گلواژه ای محبت من درو گوهرم
مادر، تو کعبه ی و کنشت امید من
احساس شاعرانه ای من روح و پیکرم
ای سرزمین عفت و علم و هنر که پار
عرفان و عشق از تو بروییده مادرم ؛
اینک فضای فقر و جهالت ترا شکست
ویرانه ی تباه من، ای دور از برم
میهن، به جسم خسته و بشکسته ات قسم!
تا زنده ام برای تو، فانوس سنگرم
مادر! سماع و سبحه و سجاده ی منی
محراب مهر و عشق ترا سچه دخترم.
عزت آهنگر
سلینا آزاده بانویی از تبار بلخ و
پنجشیر
در یکی از روزهای ماه عقرب در خانوادهیی اهل هنر و هنرپرور و اهل قلم چشم
به جهان گشود.
او در زندگی پرفراز و نشیب خانوادهاش در خارج از وطن، راه اش را به سوی
دنیای هنر انتخاب کرد و به آموختن هنرهای زیبا در هنرستان ادامه تحصیل داد
و اندکی بعد به هنرکدهٔ سینما راه یافت و به اصول و فنون فیلمنامه نویسی،
گویندگی، دکلمه و دوبلاژ مهارت یافت.
مدتی بعد به آموختن ادبیات فارسی پرداخت و به دنیای شعر و ادبیات قدم گذاشت
و با طبع بلند و توانمندی در سرودن به یکی از شاعران خوب در بین اهالی شعر
و ادب مبدل شد.
با پیوند به دنیای موسیقی و شاگردی در سبک غزل انتظار میرود آیندهٔ
درخشانی در موسیقی پیش رو داشته باشد.
اکنون به نویسندهگی و سرودن برای کودکان و بزرگسالان و تدریس (وزن شعرهای
عروضی و مبانی شعر) و مدیریت حلقهٔ شعر«دختران رابعه» در بلخ
و همکاری با برگه وزین زن-شعر-آفرینش و چندین برگهی دیگر شعر و ادبیات
مشغول می باشد.
****
من مسلمان تو بودم کافرم کردی چرا؟
از خداوندی خود بیباورم کردی چرا؟
پیش آیینه کسی در چهرهاش لبخند مرد
یادم آمد که منم یادآورم کردی چرا؟
کو عصایی تا شکافد سینهٔ دریای غم
بی عصا و معجزه پیغمبرم کردی چرا
دود کردی هستیام را مثل سیگار خودت
ذره ذره سوختم، خاکسترم کردی چرا
واژه واژه در غزلهایم پرستیدم ترا
من مسلمان تو بودم کافرم کردی چرا؟
****
رباعی
عاق از قدم بهار این باغ شده
موسیچه پرید و لانهٔ زاغ شده
غم غنچهٔ خون بر جگر میهن من
مجموعهٔ لاله زاری از داغ شده
-
شکیلا نادری
در شهر کابل چشم به جهان گشود. پس از ختم مکتب با بورسیه تحصیلی برای ادامه
درس عازم کشور آلمان شد و تحصیلاتاش را در دانشگاه لیپزیک در رشته علم،
فرهنگ و ادبیات آلمانی به درجه ماستری به پایان رساند.
هنوز شروع تحصیل اش بود که جنگهای تنظیمی در کشور آغاز گردید و کابل زیبا
به ویرانه مبدل شد. آرزوی بانو شکیلا که بعد از ختم تحصیل برگشت به وطن و
مصدر خدمت به آن کشور بود، آرزو باقی ماند و تا امروز درد این ناامیدی را
با خود حمل میکند.
شکیلا نادری چون از نو جوانی علاقمند شعر و ادبیات بود و برای بیرونرفت از
دلتنگیهای غربت، تنهایی و مبارزه در مقابل سرکوبی و بی عدالتی در قسمت
زنان و تابوهای که زن را از هر نگاه در جامعه ما سانسور میکند، آموخت تا
قلم به دست بگیرد و صدای زنان سرزمین اش شود،از عشق و زندگی، از آزادی و
آزادهگی بسراید و احساس اش را روی کاغذ بریزد.
***
آسمانِ دلش غمی دارد، با نوای دوتار میرقصد
مثلِ برگی به بادِ پاییزی٫ با تنِ بی قرار میرقصد
شهر خاموش زیر پاهایش، غرق در فصل برف و باران است
تن او زخم های دیرین را، به امید بهار میرقصد
گلِ پیراهنِ کمرچینش، عطر پاشد به ذهن خانهٔ شان
خاطرات سیاه شب ها را، گور کرده هزار میرقصد
بر لبانش تبسمِ تلخی، چشم هایش خزیده در سقف و
موج زلفش به روی شانهِ او، مثلِ یک آبشار میرقصد
سرد و غمگین کنار بستر خود، سایهی مرگ را بغل کرده
اشک در چهرهاش چو مروارید، با دلِ داغدار میرقصد
دخترک عقد پیر مردی شد، آه برباد رفت رویایش
آرزو ها و خواب شیرین را، بسته محکم به دار میرقصد
شکیلا نادری
دینا امین ده روز قبل از رسیدن بهار در شهر کابل چشم به جهان گشود . او در
آغوش مادر و پدری که با حافظ، خیام، سعدی یعنی شعر و ادبیات فارسی انس
ناگسستنی داشتند بالیدن گرفت. سال ها بعد در هجرت ادبیات را پناهگاه امن
عاطفه و همسفر لحظات خود یافت. مکتب و بعد دانشگاه را در رشته مدیریت
تجارت در شهر تورانتوی کانادا تکمیل کرد. در آغاز تحت تاثیر شعر و ادبیات
غرب به زبان انگلیسی می نوشت، ولی با تشویق دوستان ادیب به برگردان فارسی
نوشته ها رو آورد. مدت شش سال است که به زبان شیرین فارسی سپید و کوتاه می
نویسد. مجموعه ای زیر دست دارد و دوست دارد آنچه خلق میکند زندانی قالب ها،
قفل ها و اسم ها نشده بلکه با روح و قلب خوانندگانش آزادانه هم صحبت، همدم
و هم سفر شود.
***
روزی که
فراموشی دست مرا گیرد
و نگذارد که دیگر
از تو بنویسم
لطفن از من مرنج.
می دانی؟
از تو هرگز گریزی نیست.
چون تو،
در حافظه ی سر انگشتانم
در قلب پر تپش واژه ها
در آغوش هر بیتی که
در اندیشه ی شاعری
جوانه می زند
و می شگفد
تکرار خواهی شد،
و قلم ها و آدم ها
تا واپسین نفس های تاریخ
اسم ترا
بر لبان خود
بوسه خواهند زد..
دینا امین
شمیسا موج در رخهی ولایت پنجشیر چشم
به جهان گشود. دوره های آموزشی خویش را در کابل به پایان رساند. او نخستین
الهام های شاعرانه را از فضای فرهنگ پرور خانواده اش گرفته و با مواظبت و
تشویق والدین به سرایش شعر پرداخت. از شمیسا موج تازه یک مجموعه شعر به
نام « جوانه در کویر» بر دست نشر داده شده است که در روز های نزدیک
دوستداران اشعارش به آن دسترسی خواهند یافت.
***
یک غزل دل، از فراسو آفتاب آورده ام
تا میان واژه هایم انقلاب آورده ام
آسمانی داشتم آبی تر از آب زلال
رود جیحون آبشار شعر ناب آورده ام
دورِ دور از قال قیل و های هوی این و آن
حال و احوال خودم را بی نقاب آورده ام
سیر کردم خلوتم را در سکوت پر صدا
از صدای سینهی سوزان شهاب آورده ام
چشم وا کردم جهانم وسعت پرواز داشت
در قفس هم رسم و آیین عقاب آورده ام
مکتب آزادهگان را سر دبیرش عشق بود
عشق را آیینه از تصویر آب آورده ام
شمیسا موج
|