کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ضرب نوازم. مینوازم.

 

فکر میکنم گوشهایم از شنیدن مانده اند. شاید خسته شده ام  و حس شنوایی ام درست یاری ام نمیدهد. بارها اتفاق افتاده که از فرط خسته گی گوشهایم بنگس کنند و نتوانم چیزی را بشنوم. حتا آنچه را که خود مینوازم نمیشنوم. اما استاد نیز بسویم خیره خیره مینگرد. نکند بی لی شده ام.

 آخر من که از سرآمدان ضرب نوازی روزگارِ خود هستم و سالها در پهلوی این استاد و چند استاد دیگر نواخته ام. چگونه شد که یکباره...متوجه شدم که ساز های نوازنده گانِ دیگر صدا میدهند و شاید ساز های دیگران را میشنوم. شاید وهمی شده ام و از بابت بیش نوازی و بیش شنیدن  همین آهنگ این گونه می اندیشم.

 

 -  دستانت شیمه ندارند؟

با اندک درنگ، ناباورانه پاسخ دادم:

ـ نمیتوانم بشنوم چی مینوازم.

 

استاد کمی برافروخته تر از قبل گفت:

ـ تو اصلاً چیزی نمینوازی. فقط دستانت بروی طبله ها بازی میکنند. مثل اینکه کسی لبسنگ کند و یا ضرب نوازی را تمثیل کند. ترا چی شده؟

حیرت زده اول نگاهی بدستانم افگندم. دستانم مثل همیشه نه کوچک، نه بزرگ مینمودند. بعد به استاد خیره شدم که با تعجب به دستانم مینگرد. نکند دستانم جادو شده باشد. کسی از سرِ عداوت آنها را جادو کرده باشد.

بی آنکه بدانم چی پاسخی خواهم داد زیر زبان چیزهای گفتم.  

یکی از نوازنده گان دیگر آمد و بروی یکی از طبله های دم دستم چند ضرب نواخت. تا ... تا ... تن ... تا...- تا ... تا ... دن ... تا ...

 ضرب های که برطبله وارد آمد، آواز داشتند. همه شنیدند. من هم شنیدم.

استاد سر جنباند و بی اعتماد دستانش را از پرده های هارمونیم رها نمود، برخاست و به سویم آمد:

 -  مگر قصد شوخی داری؟

بعد خودش چند ضرب به روی پوست پهن شده که با رشته های ساخته شده از روده کدام حیوان اهلی بروی چوبی محکم شده است، نواخت: ... تا ... تا ...

تن ... تا ...

همه شنیدند. من هم شنیدم.

لبهایم شروع کردند به لرزیدن. دستانم نیز لرزشِ خفیفی داشتند.

ناباورانه چند ضرب محکم بروی طبله ها نواختم.  ... سکوت ... هیچ صدایی نیامد.

همه به شمول استاد بسویم دید زدند. از نگاه هایشان ترحم میبارید. مانند نگاه ترحم آمیزی که به شخص در حال نزع میکنند.

چشمان استاد در یک آن پراشک شدند.

او همیشه زمانی که از چیزی دل میکند و یا غبار نا امیدی دلش را پر میساخت، همین گونه میشد. برخاست و با گلوی مملو از بغض فریاد زد:

این دگر به دردِ من نمیخورد!  این دگر با من نخواهد نواخت!

بعد از من دور شد و در را از عقبش بست و رفت.

 

نوازنده گان دیگر هم یک یک مرا تنها رها کردند و رفتند.

علاقمندان استاد که برای شنیدن آواز و موسیقی آمده بودند، نیز یکی یکی محل را ترک گفتند.  لحظه یی نگذشته بود که یکی از میان دیگران صدا زد:

 

ـ ضرب نواز را چک کنید. ضرب نواز را.

 

ـ ساکتش از پلگِ برق بیرون شده.

یکی از جوانانی که کرتی سرخ رنگی به تن داشت اینرا گفت و از جوانِ موبلندی که در نزدیکش بود خواست تا ساکتم را به پلگ برق وصل کند. ساکتم دراندک زمانی به برق وصل شد. جوان آمد بالای سَرَم و بروی دکمه یی فشار داد. ... دنگ ... دنگ ... دنگ ...

ـ ضرب نواز برقی درست شد. ساکتش برآمده بود.

بعد رفت روی آله بزرگی شبیه هارمونیم ایستاد و روی انبوه دکمه ها دست زد. موسیقی شادی آغاز شد و مردم هلهله سردادند.

و من هنوز بدین باورم که یک روزی، دستانم صدایشان را باز خواهد یافت.

پایان

***** 

دروازهً کابل

 

سال اول            شمارهً دوازده               سپتمبر   2005