کابل ناتهـ، Kabulnath
|
رهنورد زریاب
داستان کوتاه
دریــــــــــــا
...و خزیدن دریا مانند یک داستان بی انجام، مانند داستان زنده گی، در مسیر معینش ادامه داشت. میخزید، شب و روز میخزید، بهار و زمستان میخزید. خزیدنش پایانی نداشت. ـ مثل داستان زنده گی ـ آوازش از دور به نالهء فریاد مانند شباهت داشت. کف آلود و خروشان بود. اینسو و آنسو سنگها و صخره ها نمی گذاشتش که از راهش بدر رود. و دریا بیشتر کف میکرد، بلندتر ناله ـ نالهء فریاد مانند را سرمیداد. بازهم در همان مسیرش میخزید و پیش میرفت. میرفت به سوی سرزمینهای ناشناس. در کنار دریا کشتزار های گندم و جواری افتاده بودند و بعد در دامنه کوه خانه های دهکده قرار داشتند. خانه ها گلی بودند. درهم و برهم و بی نظم و ترتیب بودند ـ درست مانند یک پردهء نقاشی به سبک نو ـ تنها باشنده گان دهکده همانند آفریننده گان پرده های نقاشی به سکب نو، همه چیز دهکده را میشناختند. هه چیز برای شان مفهوم بود. همه چیز را از همدیگر جدا می توانستند کرد. « این یک زیارت است»، «این خانهء فلان است»، « این خانهء بهمان است»، «این درخت بزرگ انجیر کوهیست» و «این خانه میرگل است.» و «میرگل» که در دهکده خانه یی داست ـ خانه نی، که کلبه یی داشت ـ مردی بلند قد، چارشانه و استخوانی بود. گونه های برآمده و کومه های فرو رفته داشت. رنگ پوستش قهوه یی بود. دندان های ریزه ریزه و سپید داشت. کالاهایش همیشه چرک و کهنه می بود. ماه ها رنگ آب را نمی دید. برای این که مادری نداشت، همسری نداشت، دختری نداشت و خواهری نداشت که کالاهایش را بشویند. زنش مرده بود و تنها یک پسر دوازده ساله داشت. پسرش برعکس خود او پوست سپید و شیری رنگ داشت. چشمهایش آبی آبی بود. موهایش خرمایی روشن بود که همیشه چشم راستش را می پوشانید و پسرک با یک حرکت سرآنها را جابه جا میکرد. پسرک نیز اندام لاغر و بی گوشت داشت. چست و چالاک بود ـ مانند یک بزغاله ـ اوهم کالا هایش چرک و کهنه میبود و ماه ها روی آب را نمی دید. هر دویشان ـ پدر و پسر ـ برای خان منطقه کار میکردند سحرگاهان، هنگامی که هنوز خورشید نمی برآمد، «میرگل» نانی به کمر می بست، تفنگش را به شانهء پسرمیداد، گوسفندان و بزان خان را پیش می انداختند و به گردنه های بالا میرفتند. در آنجا «میرگل» تفنگ را زیر سرش میگذشات، روی سنگ بزرگی دراز می کشید و به کوه های پوشیده از جنگل خیره میشد. به حال خودش و پسرش می اندیشید همیشه از خودش پرسان میکرد: ـ بچه ام چی خواهد شد؟ بعد، به فکر پسرخان که همسن پسرش بود، می افتاد. باز هم از خودش میپرسید؟ ـ حالا بچهء خان چی میکند؟ به نظرش می آمد که او سوار بر اسپش برای تفریح برآمده است. آهسته زمزمه میکرد: ـ او خوشبخت است! بعد ناگهان برمیخاست و می نشست، چیزی به دلش چنگ میزد. اوقاتش تلخ میشد و باز زمزمه میکرد: ـ او خوشبخت است! می ایستاد. به دور دستها مینگریست و بلند بلند میگفت: ـ خوب، بگذار او تنبل باشد. با چشم پسرش را جستجو میکرد و میدید که با بزغاله یی بازی می کند. دستهایش را دور دهنش می گرفت و صدا میزد: ـ یک بره رفته آن بالاها! پسرک می ایستاد. به آنسویی که پدرش اشاره کرده بود، چشم میدوخت و جواب میداد: ـ میروم ... میروم... بعد مثل یک خرگوش شوخ و مست به همان سو میدوید. «میرگل» میدانست که بره ها همه به جای خودشان هستند، ولی تنها برای اینکه پسرش را در قطب مخالف آن پسری که با خیال راحت سوار براسپش تفریح میکرد، قرار داده باشد، او را می تپانید. می خواست خودش را و پسرش را از آ« پسر سوار بر اسپ جدا سازد. و این کار را همیشه میکرد. پسرک از همان بالاها فریاد میزد: ـ بره اینجا نیست. «میرگل» جواب میداد: ـ بیا... خودش آمد! پسرش برمیگشت. عرق از سرو رویش سرازیر میبود. پدرش میدیدش و چیزی نمی گفت. بسیاری از شبها «میرگل» نیمه شب بیدار میشد. فکر هایی گوناگون به سرش میگشت. درباره همه چیز و همه کس می اندیشید. سرانجام به فکر پسرش می افتاد. بعد، به پسر خان فکر میکرد و از خودش میپرسید: ـ حالا او چی میکند؟ و خودش جواب میداد: ـ او حالا آرام خوابیده است. آنگاه بی اختیار پسرش را صدا میزد. پسرک بر میخاست. «میرگل» میگفت: ـ ببین آن گوسفندی که لکهء سیاه بر پیشانی دارد، میان گوسفندان هستف پسرک هریکین را روشن میکرد و به سراغ گوسفندان میرفت. «میرگل» میدانست که گوسفند به جای خودش هست. ولی بازهم میخواست که پسرش را از آن پسری که آرام خوابیده است، جدا سازد. پسرک بر میگشت و می گفت: ـ هست... خوابیده. ـ «میرگل» می گفت: ـ خوب، در تابستان های گرمف هنگامی که پسرخان در منزل می خوابید، «میرگل» اینسو و آنسو میدوید. پسرش را پیدا میکرد و در زیر آفتاب داغ دنبال چیزی میفرستاد. پسرک میرفت. «میرگل» دلش فشرده میشد. مسخواست بگرید. فریاد بکشد. ولی چیزی نمیکرد. تنها آهسته می نالید: ـ خدایا، چرا اینطور میکنم؟ جوابی نمی یافت. اما بازهم میخواست ک پسرش را از پسر خان جداکند و در دلش میگفت: ـ باید یک فرقی باشد... باید باشد... ÿ یک روز آرامش کدهکده برهم خورد. تفنگها به صدا در آمدند و دُهلی را کوبیدند ـ این اعلام یک حادثه بود ـ زنان و دختران بربامها بر آمدند. مردان و کودکان سوی دریا دویدند. و لختی بعد همه جا گفته میشدک ـ پسرخان در دریا غرق شده! مردان کنار دریا گرد آمده بودند. خان در میان شان بود. چپلیها پسرش را به سینه میفشرد و پریشان و سراسمیه می پرسید: ـ براستی غرق شد؟ کی دید، کی دید؟ چوبشکنی بریده بریده شرح داد: ـ من در آن ... در آن بالا بودم که او در دریا افتاد. تنها... تنها... یک بار فریاد زد: «پدر!» و بعد من دویدم... دویدم او گم شده بود. خان فریاد زد: ـ خدایا، پسرم چی شد؟ با همان پریشانی و سراسمیه گی این طرف و آن طرف میدوید . از همه امید کمک داشت و از همه می پرسید: ـ آخر او چرا تنها آمده؟ چرا؟... و کسی جوابی نمیداد. بعد دستور داد: ـ بروید پایان. مردان مسلح در جهت جریان آب دویدند. خان هم دوید. هنوز چپلی های پسرش را به سینه می فشرد. دریا خشمگین به نظر می آمد. نعره میزد. تیزتر میخزید ـ مثل آنکه در ربودن پسرخان شتاب داشت ـ لنگی خان افتاده بود و مو سیاهش را باد پریشان ساخته بود. یک لنگیش را از دنبالش می آورد. خان همانطور که میدوید، از چشمهایش اشک جاری بود و پیهم می گفتک ـ خدایا... خداید... مردان مضطرب بودند. می دویدند. لای سنگها و صخره های کنار دریا را جستجو میکردند ولی از پسر خان نشانی نبود. دریا او را ربوده. در شکمش فروبرده بود. و میبرد و به سوی سرزمین های ناشناس. ÿ آفتاب غروب کرده بود، ولی هوا هنوز روشن بود. از دورن قلعه خان آواز شیون زنان به گوش میرسید. هنوز مردان از جستجو برنگشته بودند. «میرگل» تفنگش را به شانه انداخته بود و سوی دریا می رفت. پسرش در دنبالش بود. از کشتزارهای گندم و جواری گذشتند و نزدیک دریا ـ آنجا که پسر خان غرق شده بود ـ رسیدند. دریا باز هم خشمگین بود. خروشان و کف آلوود و شبابان می خزید. بازهم اینسو و آنسو سنگ ها و صخره ها نمی گذاشتش که از راهش بدر رود و دریا بیشتر کف میکرد و بلندتر نعره میکشید. میرگل به اطرافش نظر انداخت. به سوی پسرش و به سوی دریا نگریست. پسرک نمی دانست که چرا پدرش او را درین وقت کنار دریا آورده است. «میرگل» از او پرسید؟ ـ میفهمی، پسر خان همینجا غرق شد؟ ـ پسرک جواب داد: ـ ها، همیجا. «میرگل» بازهم گفت: ـ او نتوانست که خودش را نجات بدهد. پسرک سرش را به علامت تایید تکان داد. «میرگل» ساکت بود. به دریا چشم دوخت. غرش دریا در کنه اش پیچیده بود. آواز دیگری نمی شنید. در دلش چیزی شور میزد. یک لحظه در خیالش پسری را دید که با خیال راحت و بر اسپش سوار است و گردش میکند. بعد او را دید که آرام بر بسترش خوابیده است. بازهم او را دید که در گرمای تابستان در سایه یی سرد دراز کشیده است. بالاخره دیدش که در میان امواج دریا دست و پا میزند و فریاد میکشد؛ «پدر!...». ناگهان بازوی پسرش را گرفت سرش را نزدیک گوش او برد و گفت: ـ تو میدانی از همینجا بگذری؟ پسرک به لرزه در آمد. رنگش پرید و جواب دادک ـ نی، نمیتوانم «میرگل» بازوی او را به شدت تکان داد و گفت: ـ چی میگویی، تو میتوانی؟... پسرک بازهم تکرار کرد: ـ نی... نمیتوانم. اینجا آب بسیار تیز است. میرگل چشمهایش از حدقه برآمده بود. به شدت میلرزید. فریاد زد: ـ تو می توانی! پسرک از ترس جیغ کشید: ـ نمیتوانم... نمیتوانم... «میرگل» بازوی او را به شدت تکان داد و گفت: ـ چه میگویی، تو میتوانی،... پسرک بازهم تکرار کرد: ـ نی ... نمیتوانم... اینجا آب بسیار تیز است. «میرگل» چشمهایش از حدقه برآمده بود. به شدت میلرزید. فریاد زد: ـ تو می توانی! پسرک از ترس جیغ کشید: ـ نمیتوانم... نمیتوانم... «میرگل» بازوی پسرش را کشید. میخواست به زور او را سوی دریا ببرد. پسرک با یک حرکت بازویش را آزاد ساخت و گریخت. «میرگل» صدا زد: ـ صبر کن... صبرکن... تو میتوانی. پسرک گوش نداد. با شتاب دور شد و بالای پل رفت. لختی روی پل ایستاد. برگشت پدرش را نگریست. «میرگل» دست هایش را با تضرع سوی او دراز کرد و می گفت: ـ بیا، تو میتوانی ازینجا بگذری... بیا.... پسرک در حالی که به شدت میگریست، جواب داد: ـ نمیتوانم... به خدا نمتوانم. «میرگل» دستهایش را دور دهنش گرفت و با تمام قوا فریاد کشید: ـ میگویم بیا... پسرک از سر پل جواب داد: ـ نمیتوانم.... «میرگل» میلرزید. اینبار از خشم میلرزید. غضبی جنون آمیزی چیره شده بود. تفنگش را سوی پسرک نشانه رفت. دندانهایش را برهم فشرد و گفتک ـ ای بزدل! و آتش کرد. آواز گلوله در کوه پیچید و انعکاس کرد، اما گلوله به هدف نخورد. پسرک خودش را روی زمین انداخت و باچار غوک از روی پل گذشت. «میرگل» بار دیگر آتش کرد. باردیگر صدای گلوله به کوه پیچید و انعکاس کرد. پسرک در بین سنگها و صخره ها ناپدید شد. میرگل تفنگ را گذشت و ناگهان به گریه درآمد. از فرط یاس و ناتوانی میگریست و میگفتک ـ آخر چرا نمیتواند؟... چرا، او که بچهء خان نیست... به سختی احساس اندوه میکرد و به نظرش آمد که هیچ چیز ندارد که به آن دل خوش کند بازهم شدیدتر گریست. سرش را روی سنگ بزرگی تکیه داد و گفتک ـ اخر چرا؟... او که بچه خان نیست... ÿ مدتی از شب گذشته بود. دیگر آواز شیون از قلعهء خان به گوش نمی آمد. دوباره دهکده خاموشی فرو رفته بود. تنها صدای دریا آهسته شینده میشد. «میرگل» بر بسترش دراز کشیده بود. چراغ را خاموش کرده بود. نور ماه از دریچه کلبه به درون می آمد. چرت میزد. خوابش نمیبرد. یاس و نومیدی قلبش را میفشرد. یکبار دید که دروازهء کلبه بازشد. پسرش به درون آمد و کنار در ایستاد. «میرگل» با آوازی که به سختی شنیده میشد، پرسید: ـ آمدی، ها؟ یاس و نومیدی از صدایش می بارید. پسرک گفت: ـ حالا از همانجا گذشتم. «میرگل» شتابزده پرسید؟ ـ چی گفتی؟ پسرک تکرار کرد: ـ حالا از همانجا گذشتم. «میرگل» مثل فنری با سرعت راست شد. روی بسترش نشست و تازه متوجه شد که از سراپای پسرش آب میجکد. خون در رگهایش سریعتر گردید. قلبش تندتر زد، پرسید: ـ از همانجا؟ پسرک جواب داد: ـ ها! ـ باز هم میتوانی؟ پسرک سرش را تکان دادک ـ میتوانم. «میرگل» برخاست و گفت: ـ میخواهم ببینم... همین حالا میخواهم ببینم. دست پسرش را گرفت. از کلبه برآمد و سوی دریا روان شد. به عجله گام برمیداشت ـ مثل آنکه کاری ضروری داشته باشد ـ پسرش را هم به دنبالش میکشید و پسرک تقریبأ میدوید. ماه همه جا را روشن کرده بود. دهکده خاموش بود. آن دو از کشتزار های گندم و جواری گذشتند. آواز دریا بلند و بلندتر شد. بعد، به کنار دریا رسیدند. دریا همان طور شتابان و کف آلود خروشان می خزید. بازهم اینسو و آنسو سنگها و صخره ها نمی گذاشتش که از راهش بدر رود و دریا بیشتر کف میکرد و بلند تر نعره میزد. نور مهتاب برسطح کف آلود دریا منعکس می شد و دریا مثل توده یی از نقرهء درخشان به نظر می آمد. «میرگل» از بازوی پسرش گرفت و گفت: ـ همینجاست. میخواهم ببینم. دانه های عرق روی شقیقه هایش نور ماه را منعکس می ساخت. نفس نفس میزد ـ انگار راه درازی را دویده باشد ـ پسرک پیراهنش را کشید و به آب نزدیک شد. لختی ایستاد. سوی پدرش نگریست و لبخندی زد و خودش را در آب انداخت. «میرگل» با تمام نیرویش دیوانه وار فریاد کشید: ـ آفرین! پسرک مانند یک قرچه در میان آب به شدت دست و پا میزد و با امواج می جنگید. آب به سرعت او را دور برد. پسرک در میان امواج ناپدید شد. صدا هایی در کلهء میرگل پیچید. با خود زمزمه کرد: ـ خدایا، من چی کردم! بعد در جهت مسیر آب به دویدن پرداخت. در حالی که پشت سرهم می گفت: ـ خدایا، من چی کردم! این چی کاری بود... ترس و اضطراب بر دلش سایه افگند. دستهایش را دور دهنش گرفت و پسرش را به نام صدا زد. آوازش در کوه پچید و منعکس شد اما کسی جواب نداد. و او بازهم دوید تاو بالا دوید. روی صخره یی بالا شد. با دقت میان امواج و کناره های دریا را نگریست. ولی پسرک را ندید. قلبش به شدت می تپید. اضطراب سراپایش را میلرزانید. با شتاب روی پل رفت. بازهم دستهایش را دور دهنش گرفت و پسرش را به نام صدا زد. آوازش در کوه پیچید و منعکس شد. اما کسی جواب نداد. دریا به نظرش مثل توده یی متحرک نقره آمد. در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، نالید: ـ این چی کاری بود که من کردم، خدایا!... بعد ناگهان در کنار دیگر دریا سیاهی کوچکی را دید که از آن بیرون میشود. پسرش بود. «میرگل دستهایش را سوی آسمان بلند کرد و با شعف فریاد زد: ـ آفرین ! سپسی بلند بلند خندید و با شتاب از پل گذشت و به سوی پسرش رفت. پسرک از سرما میلرزید. «میرگل» در حالیکه پیراهن پسرش را به تنش میکرد، ذوقزده گفتک ـ گفتم که میتوانی... گفتم که میتوانی... پسرک در حالیکه از سرما دندانهایش بهم میخورد، گفت: ـ من اول ترسیدم. «میرگل» دست پسرش را گرفت و به سوی پل رفت. هردویشان سرپل ایستادند و به آب کف آلو دریا خیره شدند. بعد هردو یکجا به بی جهت با آواز بلند قهقهه را سردادند. قهقهه شان که نشانهء پیروزی بود، در کوه پیچید و منعکس شد. اینطور معلوم می شد که با قهقهه شان میگفتند: ـ از دست ما کارهای بزرگی می برآید! و خزیدن دریا مانند یک داستان بی انجام، مانند داستان زنده گی در مسیر معینش ادامه داشت.
*********** |
بالا
سال اول شمارهً بيست و يکم جنوری/ فبروری 2006