کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رهنورد زریاب

 

                     داستان کوتاه

 

بی گُل و بی برگ

 

جعه ٢٤ حوت

او مرد، همین دیروز مرد. با همه آرزو ها و امیدها، با همه هوس ها و مراد هایش از زنده گی کناره گرفت. اکنون هم از خان شان آواز گریه شنیده میشود. همه ماتم گرفته اند. پدرش، مادرش و خواهرانش همه گریه می کنند. خویشان و آشنایان شان آنان را تسلی میدهند. ولی هیچکس به فکر من نیست. هیچکس مرا تسلی نمیدهد و من تنها و تنها غم میخورم. آخر من هم او را دوست داشتم. بسیار دوست داشتم، اما کسی این را نمیداند. من ساعت های بیشماری را با خیال او به سربرده ام. شب های درازی او را به خواب دیده ام و نغمه های پرسوزی بیاد او سرداده ام، ولی او ...

***

نخستین بار که او را دیدم، دو سال پیش بود. ها، دو سال، آنروز باران می بارید. اول بهار بود. مکتب میرفتم. او هم مکتب میرفت. کالای سیاهی پوشیده بود که سپیدی چهره اش با آن جلوه یی خاص داشت. چشمانش سبز و موهایش خرمایی بود. لاغر و باریک می نمود. لبانش هم باریک بود و سرخی طبیعی داشت. چیزی سبز رنگی، به رنگ چشمهایش، به دست گرفته بود. چابک چابک راه میرفت و دست خواهر کوچکش را میکشید. دخترک کوچک خودش را به او چسپانده بود تا از باران درامان باشد. سرش را پایین انداخته بود. اندوهگین معلوم میشد.

با دیدن او من دگرگون شدم. آن آدم پیشین نبودم. همه چیزم، احساساتم، اندیشه هایم خیال هایم، دگرگون شدند. در باغ دلم غنچه نوی شگفت و مرغ نوی به نوا در آمد. اول ها نمی شناختمش، بعدها دانستم که در کوچه مان خانه دارند. نامش «زرمینه» بود. به صنف دهم درس میخواند، پدرش مامور دولت بود.

از آن پس دیگر مانند پیش به دشواری از خواب بر نمی خاستم. همین که چشم باز میشد، از بستر برمیجستم. وقت از خانه می برآمدم در کنجی می ایستادم تا او میبرآمد و من میدیدمش. دلم به تپش در می آمد. سراسر بدنم میلرزید عرق میکردم، ولی او تغییر ی در سیمایش نمودار نمیشد. همانطور سرد و اندوهگین بود. تا نزدیک در مکتب شان دنبالش میرفتم. در طول راه هرگز پشتش را نمینگریست. تنها در نزدیک مکتب نگاهی به عقب می انداخت و مرا میدید که با حسرت مینگرمش.

روزها همین طور گذشت و من تنها به دیدن او دل خوش کرده بودم. هرگز تنها نمیبود. همیش دست خواهر کوچکش را در دست میداشت و از دنبال خود میکشیدش. دخترک هر روز رویش را میگردانید با چشمان سبزش مرا می نگریست، تعجب میکرد و لبخند میزد.

یکروز صبح او را دیدم که تنها از خانه برآمد. باز دلم تپیدن گرفت. لرزه بر پیکرم افتاد از نزدیکم گذشت. سلامش دادم با سردی پاسخ داد و بازهم تا نزدیک مکتب سرش را نگردانید. تنها در نزدیکی مکتب، مانند هر روز، سرش را دور داد و مرا دید. روز دیگر باز هم تنها بود. سلامش دادم با سردی پاسخ داد، اما من به هیجان آمده بودم، گفتم:

ـ «زرمینه»

از رفتن باز ماند. چشمانش به چشمانم افتاد. در چشمهایش سوالی خوانده میشد. خودم را گم کردم. محو او شدم. نمیدانم چقدر انتظار کشید تا سخن گویم. مگر من خاموش ماندم. گنگ شده بودم. دوباره به راه افتاد و من به خود آمدم و گفتم:

ـ «زرمینه»

باز هم ایستاد و همان نگاهش را به من دوخت. کوشیدم برخود مسلط شوم و آنچه را که میخواهم بگویم. مغزم به جستجو افتاد و گفتم:

ـ خواهرک تان کجاست، بیمار است؟

گفت:

ـ نی بیمار نیست. رفته پیش خاله ام...

گفتم:

ـ تو مرا نمیشناسی، اما من...

سخنم را برید:

ـ نی، می شناسم،خوب می شناسم.

گفتم:

ـ پس میدانید که ... یعنی این را هم میدانید که دوستتان دارم. من شما را از همان نخستین بار که دیدم...

نمیدانم چه چیز های دیگر گفتم. گوش هایم داغ آمد. در سرم هیاهویی برپا شد. در عرق ترشدمت. تنها وقتی بخود آمدم که او با لحن جدی گفت:

ـ خواهش میکنم که دیگر ازین گپها نزنید. از من چیزی نخواهید که بد خواهد شد. بسیار بد خواهد شد.

دیگر چیزی نگفت. دستش را به پیشانیش برد و راهش را در پیش کشاند و مرا دید که با حسرت مینگرمش.

بعد از ظهر آن روز خواهر کوچکش را دیدم که نزدیک خانهء شان روی خاک های مرطوب نشسته است. دستش را در خاک فروبرده بود و با کفت دست دیگرش آرام آرام روی میکوفت و میخواند:

ـ "حمام حمام موی کو .... پشت قلا بوی کو..."

بالای سرش ایستاده بودم و پرسیدم:

ـ حمامت پخته شده یا نی؟

سرش را بلند کرد. با چشمهای سبز رنگش مرا نگریست و لبخند شیرینی زد:

ـ نی، نشده. امروز هیچ نمیشود.

گفتم:

ـ آفتاب خاک را خشک کرده، باید بیشتر مرطوب شود. کمی آب روی خاک بینداز، حمامت نمیغلتد.

دستش را از خاک بیرون کشید و شادمانه گفت:

ـ راستی؟

گفتم:

ـ هان نمیغلتد.

دوان دوان به خانه رفت و با آفتابه یی برگشت. آفتابه را گرفتم و کمی آب روی خاک ریختم. آفتابه پس برد. دوباره بازگشت و دستش را در خاک فروبرد.

ـ "حمام حمام موی کو... پشت قلا بوی کو...."

این بار حمام پخته شد. لبخندی پیروزمندانه زد. چشمان سبزش را به من دوخت و گفت:

ـ راستی که شد.

گفتم:

ـ میدانستم که میشود.

خنده کنان مرا نگریستن گرفت. پرسیدم:

ـ زرمینه،کجاست؟

گفت:

ـ در خانه خوابیده، بسیار سرفه میکند.

پرسیدم:

ـ هه ... بیمار است؟

جواب داد:

ـ ها بیمار است. خوابیده مرا نگذاشتند پیشش بروم. اما یک بار بی خبر رفتم دیدم که تنها بود و گریه میکرد.

گفتم:

ـ گریه میکرد؟

ـ ها...

گفتم:

ـ نمیدانی که چرا گریه میکرد؟

گفت:

ـ نی.

فردا صبح منتظرش بودم. نیامد. خواهر کوچکش تنها بود. مرا که دید، با خوشحالی کودکانه اش سویم دوید. با عجله پرسیدم:

ـ چرا «زرمینه» نیامد؟

جواب داد:

ـ «زرمینه» خوابیده . دیروز داکتر گفت که چند روز مکتب نرود....

ابر اندوه بردلم سایه افگند و آهسته نالیدم:

ـ آه خدایا... او را چه شده!

دخترک دستم را گرفت. به راه افتادیم. بیخود شده بودم. دلم فشرده میشد. احساس یاس و دلتنگی میکردم. دخترک در راه پرگویی کرد. مثل اینکه دانسته بود که هر سخن در بارهء زرمینه برای من جالب است. پیهم از او سخن میگفت و من با حرص گپهایش را می شنیدم:

ـ دیشب بازهم دیدم که گریه میکند. پنهایی گریه میکرد. به مادرم گفتم، مادرم چیزی نگفت.  او را هم گریه گرفت. «زرمینه» شب نان هم نخورد. میوه هم نخورد. هیچ چیز نخورد. پدرم گفت که «زرمینه»، بسیار لاغر شده، راستی هم بسیار غمگین و لاغر شده. بسیار لاغر... نزدیک مکتب که رسیدم؛ خم شدم و دخترک را بوسیدم. بسوی مکتب رفت. بعد مثل «زرمینه» رویش را گشتاند و مرا دید.

بعد از ظهر آن روز از گلدان های اتاقم یک گل چریبن را که تازه باز شده بود، چیدم و نزدیک خانهء آنان رفتم. لحظه یی قدم زدم. سپس دیدم که دخترک برآمد. مرا که دید با خوشحالی سویم آمد. دستم را گرفت:

بوسیدمش و پرسیدم:

ـ زرمینه چطور است؟

گفت:

ـ حالا دیگر گریه نمیکند.

گفتم:

ـ از دیروز کرده خوب شده؟

گفت:

ـ ها، خوب شده.

نوری در دلم تابیدن گرفت. مرغ شوقم پر کشید و سرود عشق را با تمام لطف و جذبه اش شنیدم.

گفتم:

ـ حالا دیگر گریه نمیکند، ها...

گفت:

ـ بلی در اتاق خودش تنهاست.

گفتم:

ـ این گل را ببر و او بده. ولی هوش کن کسی نبیند.

گل را گرفت و به سوی خانه دوید. منتظر ایستادم و برای نخستین بار فهمیدم که ابدیت یعنی چه. میترسیدم مبادا او خشمگین شود. فریاد بزند و گل را لگد مال کند یا بدتر از همه، آن را پس بفرستد.

انتظارم خیلی طول کشید. بعد دخترک خندان بازگشت. نفس عمیقی کشیدم. گل را نیاورده بود، پرسیدم:

ـ چطور شد، دادی؟

گفت:

ـ ها دادم. پنهانی دادمش. کسی ندید.

گفتم:

ـ خوب،چی گفت؟

گفت:

ـ هیچ گل را گرفت. بویش کرد. به لبان و چشمانش مالید و باز هم گریه کرد، مگر زود خاموش شد وگفت برو به او بگو دیگر ازین کارها نکند که بدم می آید.

دخترک خاموش شد. بازهم یاس و نومیدی در دلم سنگینی کرد و او برای من رازی شده بود. سراسر پیکرش، تمام احساساتش، کارها و اندیشه هایش، همه راز بود. رمز بود، یک رمز سردرگم.

یک هفته بعد، دیدمش که از خانه برآمد. همان طور دست خواهر کوچکش را در دست داشت. براستی بسیار لاغر شده بود. چهره اش سفیدتر شده بود. مثل آنکه میدرخشید. بازهم مکتب میرفت. مرا که دید هیچ احساسی در سیمایش خوانده نشد. خواهرش با چشمان سبز مرا می نگریست و دوستانه برویم لبخند میزد. ... و من بازهم تنها به همان دیدنش خوش بودم.

شنبه ٢۵ حوت

تابستان و خزان گذشت. مکتبها تعطیل شدند و من تمام زمستان «زرمینه» را ندیدم. آنان رفتند. همه شان به جای گرمسیری رفتند. برفها باریدن گرفتند. هوا سرد شد. من روزهای دراز کنار بخاری می نشستم و در اندیشهء او میبودم و خیال او را با خود میداشتم. شب ها بخواب میدیدمش و رنج می بردم. رنجی عمیق و جانگداز.

با آمدن بهار او هم آمد. با باران های بهاری آمد. با نسیم گوارا آمد. ومن بازهم هر صبح میدیدمش که میرفت و بازهم وجودش برای من اسرار آمیز بود. معما بود. یک معمای پیچیده. همان طور سرد و باوقار، همان طور محشن و اندوهگین بود. ومن فکر های گوناگون به سرمیزدم. با خودم میگفتم که مبادا کس دیگری را دوست داشته باشد. من خواستم این رقیب را ببینم. این آدم خوشبخت را. با او سخن بگویم و راز محبت «زرمینه» را از اش بجویم. گاهی فکر میکردم که شاید زرمینه اندوهی عمیق در دلش دارد که روحش را میخورد. سخت آرزو داشتم که این اندوه را بشناسم، ولی چطور؟

خانه شان عمارت دو طبقه یی آهن پوش بود. دروازه شان را همیشه بسته میدیدم. کلکین ها را برده های سفید گرفته بودند. خیلی میل داشتم که به درون خانه پا گذارم، به اتاقهای آن سرکشی کنم، یک یک اعضای این خانواده را ببینم. تا به این رمز، به حال این رمز پی ببرم. ولی این کار برایم مقدور نبود و من باز هم رنج میبردم.

زرمینه بازهم هر صبح میبرامد و با همان حالت خاصش میرفت سوی مکتب، در حالیکه دست خواهر کوچکش را با خشونت می کشید و من به همان دیدنش دلخوش میکردم.

روی خواهر کوچکتر را دیدم، نزدیک دروازه ایستاده بود. با همان چشمان سبز و لبخند دوستانه اش استقبالم کرد. دستش را گرفتم و به گردش دعوتش کردم. با خوشی پذیرفت و به راه افتاد بسیار گشتیم. برایش شیرینی خریدم. از شیرینی خیلی خوشش آمد. می خواستم که باز هم دربارهء زرمینه سخن گوید. پرسیدم:

در خانه «زرمینه» گپ بسیار میزند.؟

گفت:

ـ نی، گپ نمیزند. همه با او گپ میزنند. همه میخواهند که او بخندد مگر او خاموش است. بسیار کم گپ میزند.

گفتم:

ـ در خانه چه میکند؟

گفت:

ـ هیچ، در اتاق خودش است. خاموش می نشیند یا مجله میخواند. دیروز پدرم همه مان را سینما برد. اما او نرفت. هرچه کردیم، نرفت.

گفتم:

ـ تنها نشست، ها؟

گفت:

ـ ها، تنها نشست وقتی ما آمدیم، خوابیده بود.

گفتم:

ـ تو میفهمی که چرا اینطور است؟

گفت:

ـ نی، نمی فهم. هیچ نمی فهم.

گفتم:

ـ زرمینه چی را بسیار دوست دارد؟

گفت:

ـ ساز را بسیار دوست دراد. همیشه رادیویش را میگیرد. دروازه اش می بندد و تنها و تنها می شنود.

گفتم:

ـ در خانه کی را بسیار دوست دارد؟

گفت:

ـ کسی را دوست ندارد. با همه بد گپ میزند. همه در دشنام میدهد.

این پاسخ ها نه تنها رمز را نکشود، بل پیچیده ترش ساخت. کودک بیچاره دیگر چیزی نمی دانست. از چیز دیگر خبر نداشت.

پس بردمش نزدیک خانهء شان، ایستادیم. رویش را بوسیدم و به خانه رفت. سرم را که بلند کردم، ناگهان «زرمینه» را دیدم. پرده سپید را کنار زده بود. و ما را می نگریست. پرده را انداخت. دیگر چیزی ندیدم. مدت ها ایستادم تا باشد که بازهم به کنار کلکین بیآید، باز هم پرده سپید را کنار بزند، ولی دیگر این کار نکرد و من بازهم دلتنگ شدم و خشم دیوانه ام کرد.

فردا بعد از ظهر دیدم که دخترک کوچک دهن دروازه ایستاده است. مثل آن که منتظر کسی باشد. همینکه مرا دید، سویم دوید. در اغوش گرفتمش و بوسیدمش. پرسیدم:

ـ زرمینه چطور است؟

جواب داد:

ـ خوب است. دیروز که خانه رفتم، مرا به اتاق خودش برد. مرا با تو دیده بود. پرسیدکه تو چی میگفتی.

گفتم:

ـ خوب، تو چی گفتی؟

گفت:

ـ گفتم که برایم شیرینی خریدی، و پرسیدی که «زرمینه» چی را دوست داره، کی را دوست دارد.

ـ او چی گفت؟

گفت:

ـ هیچ نگفت. خاموش ماند. بعد گفت اگر بازهم پرسیدی، بگو که هیچ چیز و هیچکس را دوست ندارد... بعد مرا از اتاق بیرون کرد و درش را بست.

گفتم:

عجب است... این خیلی عجب است.

تقریبأ فریاد میزدم. خشگمین شده بودم. دخترک مثل این که ترسیده و سراسیمه سوال کرد:

ـ چرا، چرا؟

گفتم:

ـ هیچ، چیزی نیست... نمیدانم این دگر خیلی عجیب است!

وقتی خانه آمدم، بغض گلویم را میفشرد. نومید شده بودم بعد گریه کردم. بسیار هم گریه کردم. عقده ها بازشد. اندکی تسکین یافتم. سپس فکر کردم و بازهم فکر کردم مگر به نتیجه نرسیدم و بی اختیار زمزمه کردم:

ـ سرانجام دیوانه خواهم شد، دیوانه خواهم شد!

بعد تصمیم خود را گرفتم. قلم را برداشتم. نامه یی برایش نوشتم:

ـ زرمینه، عزیز،

از روزی که ترا دیدم، دانستم که هدفت من در زندگی رسیدن به توست و بس. از هنگامیکه چشمن سبز ترا دیدم، دانستم که چراغ راه زنده گیم نزد تست. ازیرو خواستم که به دست آرم، ولی این کار چقدر دشوار است. دشوار چون رسیدن به آسمان و گرفتن نور... «زرمینه» میدانی و حتما میدانی که من ترا دوست دارم. زیرا به تو گفته ام یک سال پیش گفته ام. اما تو هیچ توجهی به آن نکرده ای. مدتهاست که مرا رنج میدهی. میسوزانی برباد میدهی. از تو میپرسم که آخر چرا خوشت می آید که انسانی را زجرکش کنی؟ اگر این طور است، به من بگو، اگر نیست، هم بگو...

زرمینه، این را بدان که از تو دست بردار نیستم. من ترا دوست دارم. تا ابد دوست خواهم داشت تو در نظرم معمایی، یک معمای سر درگم. میخواهم بدانم که آیا در سینهء تو درین سینهء زیبات، دلی هست یا نه و این را میخواهم خودت بمن بگویی. حتما بگو، من منتظر جوابت هستم.

نامه را چندین بار خواندم. بعد در پاکت گذاشتمش. صبح باز هم دیدمش که  از خانه برآمد. همان طور خاموش و خشن بود. خواهرش لبخند دوستانه یی بمن زد. همه چیز را فراموش کردم. به لرزه در آمدم نامه را هم فراموش کردم. فقط بی اختیار از پشتش روان شدم. بی اختیار میرفتم. چون آهن پاره یی به سوی آهنربا کشیده میشدم. بعد از ظهر آن روز خواهر کوچکتر را دیدم. نامه را دادمش و گفتم:

ـ این را ببر به زرمینه بده، اما هوش کن که کسی دیگر نبیند.

گفت:

ـ خوب...

نامه را گرفت. زیرا پیراهنش گذاشت و سوی خانه دوید و من باز هم منتظر ماندم. خیلی انتظار کشیدم. و  بازهم ابدیت را احساس کردم. با تمام نیرویش و با  تمام عظمتش.

دخترک برآمد. سرش را پایین انداخته بود. مثل همیشه سویم ندوید. آهسته آهسته آمد گریه میکرد. در آغوش گرفتمش پرسیدم:

ـ چرا گریه میکنی؟

گفت:

ـ مرا زد.

گفتم:

ـ چرا، برای چی؟

گفت:

ـ نمیدانم. آن خط را که دادمش، خواند، قهرش آمد و پاره اش کرد. بعد با سیلی مرا زد که دیگر با تو گپ نزنم. من گریه کردم، دیدم که خودش هم گریه میکند. توته های کاغذ را برداشت. بوسید و در جیب گذاشتشان.

در سرم شوری برپا بود. مغزم یاری نمیکرد. همه چیز را فراموش کرده بودم. فقط یک چیز به یادم بود، به پیش چشمم بود: «زرمینه» این معما.

فکر کردم، بازهم فکر کردم. سخت تلاش کردم تا این معما را حل کنم. مگر بازهم ناکام شدم. برآشفتم دلتنگ شدم. بغض گلویم را گرفت. با کوشش زیاد از گریه جلوگیری کردم.

دخترک را تسلی دادم. بازهم به گردش بردمش. برایش شیرینی خریدم و او از «زرمینه» سخن میگفت. از لباس هایش، از بوتهایش، و من همه اینها را می شنیدم. با حرص می شنیدم.

فردای آن روز صبح دیدمش که برآمد. برخلاف هر روز خواهرش سویم دوید و کاغذی را به دستم داد. گفت:

ـ این را «زرمینه» داده!

ـ عجب!

سراسر بدنم به لرزه در آمد. حلقم خشک شد. با شتاب کاغذ را گشودم. با خط ریزه ریزه یی  نوشته شده بود. به خواندن پرداختم. کلمه ها را ا چشمهایم میخوردم. چون زندانیی که خبر عفوش را بخواند. میلرزیدم. از شوق میلرزیدم. خواندم:

ـ «نامهء تان را خواندم. خواهش میکنم که دیگر از کارها نکیند. من یکبار دیگر هم گفته بودم که ازین کار ها نکنید. فایده یی ندارد. هیچ فایده ندارد.»

همین دو سطر مرا بیخود ساخت. نمیدانم چقدر دیر بی خود بودم. هنگامی که به خود آمدم، «زرمینه» رفته بود. خواهرش هم رفته بود. هردو رفته بودند و من تنهای تنها میان سرک ایستاده بودم. میل شدیدی به گریه داشتم. چشمانم نمناک شد. خود را بیچاره احساس کردم. ناتوان یافتم. بسیار ناتوان. مزه شکست را چشیدم. بلی، شکست. دیگر آرزو هایم مردند.

آنروز نتوانستم مکتب بروم. چندین روز پیاپی نرفتم. دلم گرفته بود. سنگین بود و فشدره می شد. دلزده شدم. از هرچیز دلزده شدم. ساعت ها میرفتم دور از شهر، لب دریا، زیر درختان می نشستم و چرت میزدم. دیوانه شده بودم.

بازهم تابستان گذشت و خزان گذشت. مکتب ها بسته شدند و زمستان آمد. آنان رفتند. بازهم زمستان آمد. آنان رفتند. بازهم رفتند و روزهای کسالت آور زمستان بازهم برای من آغاز شد. برف ها باریدند. بادهای سرد وزیدند و من کنار بخاری می نشستم و به او فکر می کردم.

آری، این طور بود: سراسر عشق من چنان آغاز یافت و چنین به انجام رسید. همین امروز بود که خبر مرگش را شنیدم. از رادیو شنیدم. گوشهایم به صدا در آمدند. ساعت ها گیچ بودم. باور نمیکردم هیچ باور نمی کردم. بعد، بیرون رفتم. دهن دروازهء شان مردم ایستاده بودند. جنازه اش را چاشت بیرون کردند. به خانه آمدم. گریه کردم. زار زار گریه کردم. بی اختیار گریه کردم. مثل آن که هیچ کاری بغیر از گریستن نمی توانستم بکنم.

او مرد، ولی به نظر من همان طور معما باقی ماند. همان معمای بدون حل. همان رمز، همان راز سردرگم. و من هیچ چیز از او ندانستم. اکنون خود را تنها احساس می کنم. بیکس و بی یار. گرچه او هرگز با من نبود، ولی وجود او در جهان خود مان تسلیتم میداد. مگر اکنون دیگر او نیست، رفته رفته که رفته... اکنون بهار نزدیک است. بازهم بهار می آید اما او نیست. او را دیگر نخواهم دید. چشمان سبزش را، چهرهء سپیدش را هرگز نخواهم دید. او برای همیشه، برای ابد، از من دور شد. گریخت، پرواز کرد. دیگر نمیدانم صبحانه به شوق چی برخیزم. حتی نمیدانم دیگر به امید چی زنده باشم.

یکشنبه ٢٦ حوت

هیچ گمان نمیکردم معمایی مرا که مرا خورد کرده بود، بعداز مرگ او حل شود. رازی که دوسال من از حلش ناتوان بودم. امروز برایم گشوده شد. امروز که او دیگر نیست. مگر من از خود این راز را نکشودم. او کشود. خود او آن را حل کرد. حالاکه او مرده و در خاک رفته، من به رمز خشونت او، به رمز خشکی و سردیش، پی بردم.

آری ،امروز بود که خواهر کوچکش را دیدم. چشمانش مانند گذشته ها سبز نبود. و مانند گذشته ها سویم لبخند نزد. اشک چشمانش را دگرگون ساخته بود. مرا که دید، سویم دوید. خود را در آغوشم افگندو گریه را سرداد. نمیتوانستم او را تسلی دهم. خودم را نیز گریه گرفته بود. هر دو گریستیم. بسیار گریستیم. بعد اندکی تسکین یافتم. در حقیقت کنجکاوی تسکینم داد:

ـ بس کن، دیگر بس کن!

ولی او بازهم میگریست و میگفت:

ـ «زرمینه»، زرمینه جان!

با دشواری آرامش ساختم. سخنان گوناگونی گفتم. سرانجام پرسیدمش:

ـ خوب، زرمینه چرا مرد؟

گفت:

ـ نمیدانم. مریض بود بسیار مریض بود. لاغر هم شده بود بسیار گریه میکرد.

گفتم:

ـ وقتی که مرد، از من به تو چیزی نگفت؟

مثل آنکه چیزی به یادش آمده باشد، گفت:

ـ خوب شد یادم آمد... یک دقیقه صبر کن...

به خانه دوید. لختی بعد بازگشت. در دستش پاکتی بود. گفت:

ـ یک روز پیش از مردنش این را به من داد که به تو بدهم. گفت هیچکس نباید آن را ببیند. من هم در میان گدیهایم پتش کردم...

کاغذ را گرفتم و با شتاب به خانه آمدم. با عجله خواندمش. گریستم از نامردای گریستم، از ناتوانی و یاس گریستم. همان طور خطش ریزه ریزه بود. معلوم میشد که نویسنده اش ضعیف بوده دستانش هم میلرزیده. نامه را دو بار  خواندم، سه بار خواندم، بار خواندم و بازهم خواندمش و هر دفعه احساس تازه دردلم بیدار میشد. آن معمایی که دلم را میخورد و شکنجه ام میداد، حل شد. ولی جایش را تاسف و نا امیدی گرفت. از جهان بیزارم کرد. ذوق همه چیز را از دلم بورد. مثل آن که پیر و فرسوده شده باشم. نوشته اش شکل نامه یی را داشت که هر کلمه و هر جلمه اش با روح من بازی میکرد. آزارم میداد و جانم را می فرسود. هرچیزی را که در آن می خواندم، پیش از آن به فکرم هم نرسیده بود. گاهی از شوق آتش در دلم زبانه میکشید و با چشمان اشکبار زمزمه میکردم:

ـ آه... خدایا، پس او هم مرا دوست داشته، او هم دوست داشته!...

نامه اش! اینطور نوشته شده بود:

ـ «دوست عزیز،

خوب میدانم که می میرم، زیرا بیماری در سراسر پیکرم ریشه دوانیدهف همهء بدنم را در برگرفته است... آری، خواهم مرد. شاید امروز یا فردا... ولی خواستم چند کلمه یی به تو بنویسم. نمیدانم این نامه بتو خواهد رسید، یا نی... باشد. به هر صورت من همه چیز را خواهم نوشت. من به نظر تو گناهکار هستم. زیرا چنانکه خود گفته ای ترا رنج داده ام. مگر این درست نیست. تو خواهی دانست که این درست نیست و من این را ثابت خواهم کرد. آری... هنگامی که این نامه را سرپا خواندی، خواهی دانست، همه چیز را خواهی دانست. آه ... دلم تنگ تنگ میشود. به زحمت نفس میکشم. نوشتن برایم دشوار است. میدانی، من ضعیف شده ام. بسیار ضعیف شده ام.

خوب، من به نظر تو گناهکار هستم، زیرا تمنا های ترا رد و هوس هایت را پامال کرده ام. اما بدان که من این را نمی خواستم. سرنوشت این طور حکم کرده بود.

تقریبأ دوسال پیش من متوجه شدم که تو به دنبالم میایی. هربار که از خانه میرآمدم، ترا در انتظارم میدیدم. میدیدم که با دیده گان حسرتبار مرا مینگری. سپس دنبالم می کردی. تا نزدیک دروازهء مکتب. جرأت نمیکردم رویم را بگردانم و ترا ببینمت. تنها در داخل مکتب بود که می توانستم برترسم چیره شوم وبی اختیار رویم را میگشتاندم و می دیدم که تو هنوز ایستاده ای. با دشواری برخود حاکم بودم. نمی خواستم آرزو و اشتیاقم را در چهره ام بخوانی تا مبادا امیدی در دلت بیدار شود. گاهی در مغزم خلل پیدا میشد. میخواستم با تو سخن گویم. ولی ظلمی که طبیعت بیرحم برمن کرده بود، مرا ازین کار بازمیداشت. دلم میسوخت. برای تو میسوخت برای خودم میسوخت. برای هر دوی مان میسوخت، ولی طبیعت ظلمش را کرده بود. میدانی این ظلم چیست؟ البته نمیدانی.

سالها پیش سخت بیمار شدم. در سینه ام دردی حس کردم. داکتران دواهای گوناگونی برایم دادند ولی هیچ سودی نکرد و من از این درد رنج میبردم.

چندی گذشت و ناگهان داکتر معالجم پی برد که به بیماری سرطان دچار شده ام. سرطان شش... میدانستم که این مرض درمانی ندارد. بیماری در وجودم ریشه دوانیده بود. خیلی دیر به آن پی برده بودند. آنگاه بود که من از زنده گی دست شستم. مرگ را با تمام کراهتش به خود نزدیک میدیدم. شبها خواب میدیدم که مرده ام و همه در مرگم گریه میکنند. خودم نیز گریه میکنم. و چون برمیخاستم، بالشتم از اشک تر میبود. زنده گی به نظرم شکل خاصی گرفت. شکل یک شکنجه را گرفت. همه را میدیدم که با شور و شوق زنده گی میکنند و از نعمت های زنده گی برخوردار می شوند. آن وقت بیشتر از زنده گانی نفرت میکردم. دشمن میپنداشتمش. من مزه آرمان را بیش از هر کسی دیگر چشیده ام. پدر و مادرم به من دلسوزی میکردند. مگر من از کار شان خشمگین میشدم. میخواستم فریاد بزنم:

"کم کم به حقیقتی پی بردم. آنان که مستی و شوق دارند، آنان سرور و شادی می کنندف در اشتباه هستند، زیرا زنده گی آنان نیز سرانجام با مرگ پایان می یابد. پس ازین زنده گی چه سود؟ فکر مرگ و زنده گی روزها و شبها مشغولم میداشت. از همه چیز علاقه ام را بریده بودم، زیرا هیچ چیز را قابل دوشت داشتن نمیدیدم... به همین صورت روز ها میگذشت و بیماری بیشتر مرا میفشرد. این سخت ترین شکنجه هاست. آری، مرگ تدریجی سختترین شکنجه هاست.

روز اول که از دنبال میامدی، ازت نفرت میکردم. بعدها هیچگونه احساسی در من به وجود نمی آمد. اما پسان ها کم کم گل شوق در دلم نمو کرد. مگر من ... من که به بیهوده گی زنده گی پی برده بودم، نمیگذاشتم که گلهای شوقم به ثمر برسند. جوانه شان را از بیخ میکنم. میخواستم برهوس چیره شوم و این زنده گی...

آه، این زنده گی رنجم میداد. نمیتوانستم مانند دیگران باشم. این بیماری پرده یی در میان من و دیگران انداخته بود. خودم ار جدا از دیگران، تنها و خیلی تنها احساس میکردم. ازین تنهایی رنج میردم. زنده گی برای من زندانی شده بود، شکنجه یی شده بود. احساس میکردم که همه به خون من تشنه اند و منتظر مرگ من هستند همه آرزو دارند که من بمیرم. ازهمه بدم می آمد تنها نغمه های غمناک را دوست داشتم و از داستان های غم انگیز خوشم می آمد. میدانستم که به زودی خواهم مرد. منتظر مرگ بودم. همه مردم میدانند که خواهند مرد ولی آنان غمگین نیستند. بازهم میخندند. نمیدانم چرا... آری... منتظر مرگ بودم که تو آمدی.

تو در زندگی من حادثه یی بودی، سوالی بودی که من باید پاسخش را دهم و در جواب متردد بودم. از آن روزی که مستقیما با من اظهار عشق کردی، جنگ من با خودم شدیدتر شد. جنگ هوس و نومیدی جنگ عشق و یآس... به تو جواب رد دادم. زیرا میدانستم که خواهم مرد و نباید به چیزی دلبسته گی پیدا کنم. همهء مردم میدانند که خواهند مرد، ولی به هرچیز دل میبندند. نمیدانم چرا.... اما هوس این هوس مرا رنج میداد. بازهم میدیدمت که دور و برم میکردی، مرا میجویی و من بازهم با خویشتن می جنگیدم. احساسات و عواطفم با هم می جنگیدند. چاره یی نداشتم. ناچار گریه میکردم. میدیدم که به مرگ نزدیکتر میشوم و تو، تو مرا بیشتر رنمج میدادی. از همه چیز علاقه ام را بریده بودم تا راحت تر بمیرم. مگر تو میکوشیدی توجهم را به خود جلب کنی.

آن روز گل که فرستادی، هوس برمن چیره شد. گل را که به دستان تو خورده بود، بوسیدم و به چشمانم مالیدم. از آن بوی ترا می شنیدم، اما بازهم مرگ پیش چشم مجسم شد. جدایی ابدی به نظرم آمد. از تو خواهش کردم که دیگر ازین کارها نکنی. بعد وقتی آن نامه را نوشتی، خشمگین شدم. بسیارهم خشمگین شد. پاره اش کردم. سپس بغض گلویم را گرفت. گریه کردم آن شب بسیار گریه کردم. خواستم صبح با تو سخن بزنم. مگر صبح بازهم همان اندوه کهنه به سراغم آمد. بازهم نومیدی ازینرو به تو نوشتم که دیگر ازین کارها نکنی.

روزها گذشت. اما تو هم دنبالم می آمدی و من بازهم رنج میبردم. آه ... بسیار ضعیف شده ام. اگر این جا می بودی، مرا نمی شناختی. من دگرگون شده ام. می میرم. حتمامیمیرم. فردا یا پس فردا. یا دو روز بعد. اما تو بدان که من سبب رنج تو نشده ام این طبیعت بود، طبیعت ظالم بود... خوب باشد. من خواهم مرد. همی روزها خواهم مرد. مگر خواهش میکنم که ببخشی، از من چیزی در دل نگیری. من خیلی بدبخت هستم. زنده گی با من مخالف بود. از من بیزار بود. ولی از تو خواهش میکنم که با من مهربان باشی. بعد از مرگ دشنامم ندهی. گاهی بر مزارم بیایی و از همان گل سرخی که برایم فرستاده بودی، روی قبرم بگذاری. من گل سرخ را دوست دارم.

افسوس دیگر بهار را نخواهم دید. بهار را با گلهای زیبایش نخواهم دید. مگر تو آن را باز هم خواهی دید. مرا به یاد داشته باش. فراموش نکن، زیرا ... زیرا من هم ترا دوست داشتم. خدا حافظ."

 

                                                      ***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً بيستم           جنوری 2006