|
میـــــــش
داستان کوتاه از زلمی بابا کوهی
میش قره قلی حامله بود. گویا وقت زاییدنش نزدیک بود، چون تلوسه و اضطراب عجیبی وجودش را میفشرد. تشنج دردناکی را در کمر کاهش احساس میکرد و تنش در حرارت شدید و تبگونه یی می سوخت. تموج درد در سرتاسر جسمش پراگنده بود و لرزش خفیفی در عضلات شکمش به چشم میخورد. میش حرکت بره را در درونش احساس میکرد و از جنبش آن دردش میآمد. راه بیرون آمدن میجست و پیهم میجنبید و میجنبید . جنبیدن متواتر بره، درد میش را افزایش میداد و بیشتر ناراحتش میکرد. او تشنه نیز بود. دلش آب میخواست. میخواست یک سطل آب خنک گیر بیاورد و بنوشد. آنقدر بنوشد تا تشنه گیش به کلی برطرف گردد و دلکش یخ شود، ولی آب نبود. در اطرافش قطره آبی پیدا نمیشد. با چشمان متورم دور و برش را نگریست. چند تا میش دیگر را که نیز وقت زایشان بود، میان آغیل پهلوی آخور های کاه مشاهده کرد. دور تر رمه را دید که در دامنه تپه ها میچرد. چشمش به چوپان افتاد که نزدیک مدخل سمچ ایستاده بود و به سوته اش تکیه داده بود. چوپان آسمان را مینگریست که در زیر پوشش ابر های بارانی خفته بود. میش بعی زد و کشال کشال خودش را به سوی چوپان کشید. نزدیکش که رسید، باز بع زد. چوپان که به سوته اش تکیه داده و به چرت دور و درازی غرق گشته بود، متوجه میش شد. از جایش حرکت کرد و نزدیکش رفت و بر پشتش دست کشید . پشت میش گرم و تبدار بود. بعد دستش را وسط پا های عقبی میش برد و آن را لمس کرد که مرطوب و داغ بود، و آماسیده به نظر میآمد. میش خود را به چوپان فشار داد و با زبان باریک و سوهان مانندش دست چوپان را لیسیدن گرفت. چوپان زیر لب غم غم کرد: _ ارام باش جانور ... یک ترنگ بعد از عذاب خلاص میشی ... حوصله کو دگه ... میش باز هم دست های چوپان را لیسید. دستهای چوپان شور مزه بودند و بر تشنه گیش افزودند. چوپان میش را به حالش گذاشت و درون آغیل زفت تا از میش های شکمدار دیگر وارسی کند. حال میش های دیگر خوب بود. آرام و خاموش سر جای شان ایستاده بودند و چرت می زدند. چوپان که از چار دیوار آغیل بیرون آمد، میش باز هم دنبالش کرد و بع زد. چوپان برگشت و سوی میش نظر انداخت و من من گنان گفت : - درد بی طاقتت کده، حیوان ! میش آرام گرفت و چوپان اضافه کرد: _ تا به حال درده نمیشناختی ... اولین باریست که درد میکشی ..آ ؟ .. و میش این بار بعی زد و خاموش شد. چوپان بعد از مکثی گفت: _ میش جان، مثلی که تشنه هم استی ؟ و میش دو باره پیاپی بع بع کرد. گویا میخواست بگوید که بلی تشنه هستم . خیلی ها هم تشنه هستم . گویا میخواست بگوید که علاوه از تشنگی بسیار درد هم دارم ، تو را به خدا یک کاری بکن که زودتر ار این درد خلاص شوم، ترا به خدا ... چوپان در حالی که به میش های میان آغیل با سر اشاره میکرد، گفت : _ او دگر ام تشنه ستن ... یک تو خو تنها تشنه نیستی که ایقه بی قراری میکنی ... آخی او نیس ... مه چطور کنم؟ از آسمان نمی باره و از زمین هم زا نمی زنه ... ده روزس که چکه باران نباریده کوه و صحرا خشک اس . و بعد سوی آسمان نظر انداخت که در زیر پوشش ابر های تیره و بارانی از نظر پنهان بود . از روی رضایت خاطر، کله اش را جنباند و ادامه داد : _ یک ترنگ دگه صبر کو، باران می باره ... حتما می باره. ابر را نمی بینی، ببی چطور میدون. آنها با خود او آورده آن و حالی می بارن و دشت و دره ره پر آب می کنن ... باز هر چی او بخواهی پیدا میشه ... ولی میش همچنان بی طاقتی میکرد تشنه گی و درد رنجش میداد. بره یی که در درونش بود، نیز لحظه یی آرام نمیگرفت. پیهم می جنبید و دردش را شدت میبخشید. چشمان میش سیاهی میرفت و لکه های خاکستری رنگی جلو چشمانش ته و بالا میرفتند. گوسفندانی که دور تر در دامنه تپه مشغول چرا بودند، در نظرش مانند حجمی از غبار و دود جلوه میکردند. حالتی عجیبی داشت . شبیه به بیهوشی و ضعف. ناچار در بیرون از محوطه آغیل روی زمین دراز کشید. کله اش گرانبار گشته و به چرخ افتاده بود. دیگر نمی توانست کله اش را استوار نگهدارد، ناگزیر سرش را روی زمین گذاشت . میش قره قلی اولین باری بود که می زایید. زاییدن برایش ناشناخته بود. زاییدن برایش دردناک بود. زاییدن سر گیچه اش ساخته بود. همان طوری که کله اش را روی پاهایش گذاشته بود و میش های شکمدار دیگر را در درون آغیل از نظر میگذراند، با خود چرت میزد: - اگر میش های دیگر هم درد میکشند، پس چرا آرام و خاموش سر جای شان ایستاده اند و بی قراری نمیکنند؟ شاید آنها دردی نکشند. ولی چطور ممکن است که بزایند و درد نکشند ... زاییدن بدون درد ... نه، این غیر ممکن است. میش دردمند بازهم چرت زد : _ شاید میش های دیگر کمتر درد بکشند، چون با این کار عادت کرده اند. آنها چندین بار زاییده اند و زاییدن برای شان کار دشواری نیست. چون هر سال زاییده اند و حتی بعضی های شان سال دو بار. ذهن کوچک میش دیگر نتوانست دنباله چرتهای خود را ادامه دهد. حالت بی حالی و بیهوشی برایش دست داد و چرتهایش دیگر برای خودش نیز قابل درک نبود. چوپان ها سخنی دارند که میگویند: درد میش را میش میداند، ولی درد میش قره قلی بیچاره را میش های دیگر نمیدانستند. چون بی اعتنا به او ایستاده بودند و آرام آرام نشخوار میکردند. در حالی که او از شدت درد حالی به حالی میشد و چون مار به خود می پیچید . چوپان که کنار مدخل سمچ ایستاده بود وناظر بی طاقتی میش گشته بود، نزدیک میش آمد. دستی بر پوزش کشید و زیر لب گفت : _ میش جان تشنگی بی قرارت گده ... ! ؟ .. یا از دست درد بی طاقتی میکنی، کدام؟ هوم؟ _ میش حرکتی نکرد ، بعی هم نزد . همانطور یکه دراز خوابیده بود دردش را میخورد. چوپان ناراحت شد. مثلی که دلش برای او سوخت. چون چهره اش به هم آمد از میش دور شد و درون سمچ رفت و لحظه بعد با کاسه از آب بیرون آمده و نزدیک میش رفت . کاسه آب را به پوزش نزدیک ساخت و صدای مخصوص برآورد : _ هوت، هوت بنوش بنوش دلته یخ می کنه ! میش سرش را بلند کرد. کاسه آب را بو کشید. بعد با عجله آب را نوشید، چوپان لبخندی زد و گفت: _ چوش چوش .. می فامی میش جان .. ای اوی نوشیدنی خودم اس ... چی کنم دگه دلم بریت سوخت ... اگه باران نباره ... مام از تشنگی خات مردم ... آب در کاسه ته کشید ولی تشنگی میش فرد ننشست. او هنوز تشنه بود. و باز هم آب میخواست . اما آب نبود. چوپان برخاست و با کاسه خالی به درون سمچ برگشت. میش نیز که حالش کمی بهتر شده بود از زمین بلند شد و آهسته اهسته سوی اغیل رفت . شنگل های دردمند خود را به زحمت از زمین بر میداشت . کمرش درد میکرد. پاهایش نیز درد میکردند. چند لحظه بعد، میش درون چار دیواری آغیل بود. کمی دور تر از میش های دیگر ایستاده بود و پوز خود را بدان سمتی که باد میوزید قرار داده بود. وزش باد هر آن تند تر میکردید و دقایق بعد دانه های درشت باران بهاری نیز باریدن گرفت . قطرات سرد باران در لابلای پشم گرم و تبدار میش می نشست. میش از باران خوشش آند . پوزش را سر بالا نگهداشت تا باران به سر و رویش ببارد . میل داشت که باران هم چنان ببارد و ببارد تا حرارتی را که سراسر وجودش رامیسوخت، فرو نشاند. چوپان که معلوم بود از آمدن باران خوش شده از سمچ بیرون آمد. چموس های کلفتش را به پا کرده بود و سوته اش را در دست داشت و کیپنک نمدی دراز و بلند بالای خود را بر دوش انداخته بود. باران لحظه به لحظه تند تر میبارید . چوپان دنبال رمه که دور تر از او مشغول چرا بود به راه افتاد ، تا آنها را برگرداند . در آغیل میش های بار دار آرام و ساکت ایستاده بودند. میش که دیگر زاییدنش قریب گشته بود پهلوی دیوارچه آغیل دراز کشید و روی زمین خوابید. زمین مرطوب بود و از تماس شکم داغش با زمین مرطوب و سرد حس گوارایی برایش دست داد. دیری نپایید که دو باره برخاست و بالاخره زایید. اول سر و دستها و بعد کم کمک باقی اعضای بره از ته اش بیرون آمد. میش که فارغ شد. بعی از روی راحتی و خوشنودی کشید و بلا فاصله شروع به لیسیدن بره اش کرد . بره نوزاد لاغر و کوچکی بود. پوست آلوده اش سورطلایی رنگ جلوه میکرد. بره گک که خواست از زمین بلند شود، شنگل های کوچکش روی زمین گل آلود لغزید و افتاد. بره که افتاد، بع زد. اولین بعی بود که از حلقومش بیرون میآمد. گویا میخواست اعتراض کند. اعتراض در برابر افتادن و عکس العملی در برابر ناتوانی. *** میش بره اش را می لیسید و دانه های درشت و شفاف باران هر دو را می شست. باران جویچه های باریک آب را تشکیل داد که از لابلای تپه با هم یکجا میشدند و آبگیره کوچکی را میساختند. چوپان که دنبال رمه رفته بود، با رمه بازگشت. از کیپنک نمدییش آب می چکید. چموس هایش گل آلود و لنگوته اش تر بود. گوسفندان را که درون آغیل گسیل داشت، چشمش به بره سور طلایی رنگ افتاد که میش زاییده بود لبهایش عقب رفت و ردیف دندانهای زردش نمایان گشت. با عجله سوی بره رفت که هنوز مادر می لیسیدش. بره را از زمین بلند کرد و بر پشت مرطوب و لزجش دست کشید. بره گک میلرزید. تنش نرم بود. نرم مثل ابریشم .پارچه از اسفنج، موی پوست مجعدش مانند کرمهای پهلوی هم خوابیده درهم پیچیده بود. چوپان زیر لب من من کرد: - ایتو بره زاییدی که تا به حال هیچ میش مثلش نزاییده ... حتما بای پوست ای بره را تا پنج شش هزار می فروشه ... بای بسیار خوش میشه که از یک بره ایقه پول به دست میاره ... و پول هایش دگام زیاد میشه ... هی هی ... حیف ای بره گک که هوای دنیاره نخورده کشته میشه ... افسوس ... ولی چه کنم از دست مه اگه پوره میبود کی می کشتمش؟ چوپان بره را سر شانه اش انداخت و از میش دور شد. میش بع بع زنان از دنبال چوپان روان گشت. چوپان به داخل سمچ رفت و بعد از لحظه یی که از سمچ بیرون آمد، در دستش کاردی بود که لکه های خشکیده خون در تیغه اش دیده میشد. میش بازهم بع زد ولی چوپان او را جانب آغیل راند و فریاد زد : - برو دگه ... حالی ای بره تونیس .. مال بای اس ... مه مجبور هستم به حکم بای ایره بکشم و پوست کنم ... میش نرفت و بازهم فریاد کشید و بره اش را میخواست. بره یی که او به خاطرش آن همه درد را تحمل کرده بود. آن همه تکلیف را قبول کرده بود. چی طور میتوانست او را بگذارد و برود . چوپان راه افتاد که برود و دورتر از چشم مادرش بره گک را بکشد و پوستش کند. ولی میش دست بردار نبود. باز هم از عقب چوپان رفت و بع زد. چوپان که دیگر بی حوصله شده بود، برگشت و با سوته اش برگله میش کوفت. چشمان میش تار گشت و لکات خورد و به زمین افتاد. چوپان با بره و کارد خون آلود از سراشیبی تپه پایین رفت تا در آن جا بره را بکشد. میش گیچ ومنگ روی زمین افتاد بود و کله اش دور می زد . او نمیدانست که چوپان با بره اش چه میکند. او آگاه نبود که بره گکش را می کشند و پوست میکنند. پوستش را بای میفروشد و گوشتش را میخورد. چوپان با بره از تپه پایین رفت و کنار آبگیره کوچکی که از آب باران تشکیل شده بود بره را به زمین نهاد. بره گک بنای بع زدن را گذاشت. شاید حس کرده بود که او را می کشند. شاید هم گرسنه بود و مادرش را میخواست تا شیر بنوشد و یا شاید سردش شده بود. باران همچنان میبارید و قطرات آب از نوک بینی چوپان چکه چکه به زمین میریخت. چوپان پا های کوچک و نحیف بره را زیر چموس های سفت و سنگینش قرار داد و بعد با نوک انگشتش لبه کارد را لمس کرد تا بداند که کارد تیز و برنده است یا نه. کارد تیز و بران بود و چوپان آرام و خونسرد کارد را بر گلوی نرم و نازک بره نهاد . نبض بره گک تند تند میزد . چشمانش فراخ شده بودند . گلویش مانند گلوی کبوتر شاهین زده در زیر پنجه های کلفت چوپان می تپید. برای نجات جان خود دست و پا میزد و تقلا میکرد. دو سه باری بع بع زد. شاید با بع بع کردن مادرش را به کمک می طلبید تا او را از چنگال چوپان برهاند و یا شاید برای چوپان ناله و فریاد میکرد تا از خونش درگذرد. چوپان پیش از آن که سر بره را ببرد، خطاب به بره گک گفت: - چه کنم مجبور هستم بکشمت ... ده دل مه خو نیس ... تو مال بای هستی و بای می کشیت نه مه ... آه بره جان ! و آن گاه کارد را کشید و آواز بع بره را در گلویش خفه کرد. کارد سرد با خون گرم و گلابی رنگ بره رنگ یافت و بره از حرکت باز ماند. خون بره مانند نوار سرخی روی سبزه های خشکیده تر پهن شد و امتداد یافت ، قطرات باران با نوار خون یکجا شدند و جریان یافتند. در این اثنا میش خود را بدان جا رسانید. چشمش به نوار خونی افتاد که پهن شده بود و تا آبگیره کوچک امتداد داشت. میش نوار خون را بو کشید خون بره اش را شناخت. فریاد جگر خراشی بر آورده و بع زد. فریاد میش در دشت و تپه پیچید و انعکاس یافت. میش خون را لیسید. خون شور بود و تشنگی میش را بیشتر ساخت. پایان
|
---|
سال اول شماره پنجم ماه می 2005