کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ


دريچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

 

 

سپوژمی زریاب

 

داستان کوتاه

 

سطل های آب و خریطه های ارزن

 

 

چند روز میشد که به بچه همسایه ما می اندیشیدم؛ در خانه، در مکتب، در بازار، همه جا.

بچهء همسایهً ما آرامشم را گرفته بود. به هر چه می اندیشیدم و چیزی در ذهنم میساختم او وارد ذهنم می شد و بالگد محکمی هرچه را که ساخته بودم برهم میزد. آن وقت اگر در خانه می بودم، کار را رها میکردم و به دیوار تکیه میدادم و به بچه همسایه می اندیشیدم. اگر در مکتب میبودم و درس میخواندم، کتابم را می بستم به چهره های شاگردانم خیره می شدم و به این بچه می اندیشیدم. اگر در بازار می بودم، در حالیکه ازین دکان به آن دکان میرفتم به بچه همسایه فکر میکردم.

چند هفته میشد که بچه همسایه ما در زدوخوردی کشته شده بود و می گویند که یک روز جسدش را پشت در همسایه ما آورده بودند و گفته بودند:

ـ بچه ات ...

و زن همسایه ما ـ مادرش ـ به زمین دشنام داده بود، به زمان دشنام داده بود، نعره زده بود، موهای خاکستریش را مشت مشت کنده بود، جسد بچه اش را بغل گرفته بود و سرش را آن مالیده بود و نالیده بود:

ـ شهید من!

و بعد ... ساکت شده بود. زیباترین توشکش را میان انداخته بود و جسد را روی آن قرار داده بود و بعد رفته بود در صندوقخانه صندوق کهنه یی را بار کرده بود شال عروسیش را کشیده بود، شال بوی مانده ضد کویه میداد، شال عروسی  خودش بود، شال را روی جسد خون آلود انداخته بود. کسانش را خبر کرده بود و بعد جسد پسرش را هرچه با شکوه تر به نظر خودش، در قبرستان دفن کرده بود و قبر زیبایی برایش ساخته بود.

از آن روز به بعد، لباس سیاه و چادر سفید می پوشید و هرجمعه سطل آب و خریطه یی ارزن را روی قبر می پاشید. خاک خشک و تشنه قبرستان را سیر آب میکرد و پرنده گان را به مهانی ارزن فرا میخواند.

آن روز تابستان بود وجمعه بود، آفتاب به سینه آسمان چسپیده بود، آدم سایه اش را نمیتوانست دید. گرمی تشنه ام کرده بود. وجودم تنها یک گیلاس آب سرد می خواست. کوچه ها برخلاف انتظار خالی و اندوهگین بودند. یگان دکان اینجا و آنجا باز بود. صاحبان دکان ها لاغر و تکیده بودند و به صورت شگفتی به زنان شباهت داشتند. به نظرم می آمد که همه موجودات از گرما فرار کرده اند، همه ارسی ها بسته بودند، همه درها بسته بودند، نمی دانم چرا برای یک لحظه این احساس بهم دست داد که همه موجودات ار ترس مخفی شده اند پشت دروازه یی، پشت دیواری.

گامهایم ر با احتیاط تیز کردم، با احتیاط قدم گذاشتن عادتم شده بود ـ سالهای سال میشد با احتیاط راه میرفتم. سالهای سال میشد؛ به نظرم می آمد زیر هرقدم قبرست و در آن قبر کشته یی.

می خواستم زودتر به خانه برسم. باز به یک گیلاس آب سرد اندیشیدم انگار آب سرد مرا صدا بزند، با احتیاط شروع به دویدن کردم.

یکبار زن همسایه را دیدم  که لباس سیاه و چادر سفید پوشیده بود، سطل آب و خریطه ارزن در دستش بود. پاهایم سست شدند.

گیلاس آب سرد را فراموش کردم، گرمای سوزان نیمروز تابستان را فراموش کردم. به نظرم آمد که رنگم سرخ شده است.

نمیدانم چرا هروقت زن همسایه را میدیدم نوعی احساس تقصیر بهم دست میداد ـ مثل اینکه من جسد پسرش را بردوش گرفته باشم و پشت درش برده بوده باشم که:

ـ بچه ات...

هروقت میدیدمش، همین حالت بهم دست میداد. میخواستم خودم را از دیده اش مخفی کنم. یک بار رویم را گشتاندم، خواستم از راه آمده باز کردم که زن همسایه صدا کرد:

ـ کجا میروی؟...باش!

برجایم خشک شدم. دلم می لرزید. به سنگهای داغ کوچه چشم دوختم و منتظر ماندم. بغص گلویم را میفشرد. زن همسایه با سطل آب و خریطه ارزنش همچنان می آمد. به نظرم آمد که زن همسایه با هرقدمی که بر میدارد با سطل آب و خریطه ارزنش بزرگ و بزرگتر می شود. یک بار باز به نظرم آمد که من جسد پسرش را بردوش کشیده ام و پشت درش برده ام و گفته ام:

ـ بچه ات...

پس پس رفتم. از زن همسایه ترسیدم. به لباس سیاه و چادر سفیدش چشم دوختم به یاد مکتب مان افتادم. وقتی مکتب میرفتم من هم لباس سیاه و چادر سفید می پوشیدم به یاد همصنفانم افتادم. آنان هم لباس های سیاه و چادر های سفید می پوشیدند. یک بار زن همسایه هق هق شروع به گریستن کرد و گفت:

ـ با بچه ام پنجاه و هفت نفر بودند... هرپنجاه و هفت شان... جمله اش ناتمام گذاشت. چادر سفیدش را روی چشمهایش گرفت. شانه هایش را تکان می خوردند، می گریست.

همان طورکه با احساس تقصیر عظمیمی سویش میدیدم زیرلب گفتم:

ـ پنجاه و هفت نفر...

این عدد مرا به یاد معلم تاریخ ما انداخت؛ صنف هفت هشت بودم یک معلم تاریخ داشتیم زن چاقی بود. پاهای کوتاه داشت و چشمانش تنگ تنگ بودند. چشمان تنگ تنگش را همیشه سرمه می کشید و خط سیاه و سرمه خشونت چشمانش را بیشتر می ساخت. دستکول کوچکی داشت. هروقت سوالی ازش میکردیم، قورأ چیزی را در دستکولش جستجو می کرد و نمی یافتـ ـ انگار پاسخ پرسش ما را در دستکولش می پالید.

آن روز درس ما جنگ جهانی دوم بود. بیش از آنکه ازش چیزی بپرسیم، معلم تاریخ بعد از جستجوی بی حاصل در دستکول کوچکش ایستاد و شروع به نوشتن اعدادی روی تخته کرد:

ـ جنگ جهانی اول هفت اعشاریه شصت و نه ملیون کشته داد.

ـ جنگ جهانی دوم در اروپا و آسیا پنجاه و ینج ملیون کشته سی و پنج ملیون زخمی داد.

ـ سی ملیون غیر نظامی کشته شد.

هفت ملیون روس، پنج اعشاریه چهارملیون چینی، چار اعشاریه دو ملیون پولیندی، سه اعشاریه هفت ملیون آلمانی، سیزده اعشاریه شش ملیون سرباز ارتش سرخ، سه ملیون سرباز المانی، شش اعشاریه چهار ملیون سرباز چینی، یک اعشاریه پنج ملیون سرباز جاپانی، سه صدهزار سرباز امریکایی، دوصد و بیست و شش هزار سرباز انگلیسی، در کوره های آدم سوزی هیتلر روزانه دوازده هزار یهودی نابود می شدند.

تخته پرشد، معلم تاریخ ما با آواز زیرش پرسید:

ـ آن ها را نوشتید؟

همان طوریکه اعداد را در کتابچه ام مینوشتم، آنها را زیرلبم هم زمزمه میکردم. یک بار سرم به دوران افتاد. حالت تهوع برایم دست داد. قلم را گذاشتم. اعداد زیر چشم حرکت کردند و جان گرفتند. آدمهای کشته پیش چشم ایستادند، همه شان با سرهای بریده و قدهای خمیده ایستادند ـ لباس های پر از خاک شان خون آلود بود. یک بار به نظرم آمد که صنف ما از آدمهای بی سرپرشد. صحن مکتب ما هم از آدم های بی سر پرشد، شهر ما هم از آدمهای بی سر پر شد. همه جهان از آدمهای بی سر پرشد.

لرزه یی بر پشتم احساس کردم. یک بار به نظرم آمد که دورادورم را آدمهای کشته و بی سر گرفته است و من در میان آدمهای کشته و بی سر به خاطر سری که دارم شرمگین ایستاده ام...

معلم تاریخ با آواز زیر و خشنش صدا کرد:

ـ سوالی ندارید؟

بیخود فریاد زدم:

ـ این همه خون کجا رفت؟ این همه کشته کجا شدند خدای من چرا؟

معلم تاریخ ما بانگ زد:

ـ آرام، ساکت، از موضوع خارج نشوید! مزاحمت خلق نکیند!

و مثل همیشه در دستکول کوچکش به جستجوی چیزی پرداخت که نیافت.

معلم تاریخ ما از «از موضوع خارج شدن» و از «مزاحمت خلق کردن» بسیار می ترسید. به نظرم می آمد که معلم تاریخ ما قادر است برای هر موضوعی در ذهنش چارچوبی بسازد و همواره تا سرحد ای چارچوب نامرئی پیش برود و باز گردد و از آن خارج نشود.

نمیدانم چرا به نظرم آمد که معلم تاریخ ما در کشتن آن همه آدم در جنگ جهانی اول دست داشته و در نابود کردن آن هم یهودی با هیتلر همدست بوده است.

به چشمان سرمه کشدیه اش چشم دوختم، به تن چاقش به پاهای کوتاه، کوتاهش، به دستکول کوچکش، به ناخنهای سرخش پیهم نگاه کردم.

از معلم تاریخ ترسیدم. باز به اعداد روی تخته دیدم. باز به نظرم آمد که تمام جهان از آدمهای کشته و بیسر پراست و تمام آدم های بیسر دست هایشان را بند کرده اند و داد خواهی میکنند. به نظرم آمد که یک صدا از همه بلند گوهای سراسر جهان بلند می شود:

ـ از موضوع خارج نشوید!

و بعد تن های بیسر با قدم های خمیده زیرزمین رفتند. یک بار همان طوریکه روی چوکی نشسته بودم، پاهایم را از زمین بلند کردم. معلم تاریخ با چشمان تنگ تنگش با تمسخر سویم دید و گفت:

ـ باز چی گپ است؟ این چطور نشستن است؟

با آواز لرزان جواب دادم:

ـ کشته ها زیر زمین اند... به خاطر کشته ها.

معلم تاریخ تباشیر را به رویم زد و فریاد کشید:

ـ از موضوع خارج شدن... مزاحمت، مزاحمت...

و بلندتر بانگ کشید:

ـ بیرون برو!

در حالی که بکس کتاب هایم را میگرفتم پشت سرم را نگریستم. همصنفانم با لباس های سیاه و چادرهای سفید در سه قطار یکی پشت دیگر نشسته بودند، آرام آرام پلک میزدند و پا چشمان شیشه وار شان تخته را می دیدند و ارقام آدمهای کشته شده را بی اعتنایی بیمارگونه یی تماشا میکردند. به نظرم آمد که همصنفانم با بی اعتنایی بیمار گونه شان با معلم تاریخ ما همدست هستند.

از همصنفانم بدم آمد. از معلم تاریخ نیز بدم آمد. بکس کتابهایم را زیر بغلم محکم گرفتم. برخاستم و برای بار اول با احتیاط روی زمین قدم گذاشتم و به  نظرم آمدکه زیر هر قدمم قبریست و در آن قبر کشته یی قرار دارد.

ـ با بچه ام پنجاه هفت نفر بودند.

به نظرم آمد که مرا سرزنش میکند. باز احساس تقصیر عظیمی در برابرش کردم. به نظرم آمد که من جسد پسرش را پشت درش، اورده ام به نظرم آمد که من مستوجب سرزنشم.

شرمزده پرسیدم:

ـ کجا میروید؟ درین گرمی... آدم میسوزد.

با نگاهش به سطل آب و خریطه ارزن اشاره کرد و تقریبأ فریاد زد:

ـ قبرستان!

نمیدانم چرا از پاسخش شرمیدم!

از کنارم تیرشد. ساعتم را، دیدم. دوازده و نیم بعداز ظهر بود. تشنه بودم. پشتم را دیدم. زن همسایه ما را دیدم. سرش بین شانه هایش فرو رفته بود. پشتش خمیده بود. با چادر سفید و لباس سیاهش به همصنفان آن سالهای گذشته ام شباهت پیدا کرده بود به نظرم آمد که سطل آب و خریطه ارزن را سختی حمل می نماید.

یک بار تصمیم گرفتم که زن همسایه ما را دنبال کنم، تشنه گیم را فراموش کردم. دیگر نوشیدن یک گیلاس آب سرد مرا سوی خانه نمیکشاند.

آرام آرام راه آمده را باز گرفتم. به دنبال زن همسایه ما به راه افتادم با احتیاط روی زمین قدم می گذاشتم. با تعجب آمیخته به وحشت متوجه شدم که در های بسته یک یک باز میشوند و زنی با چادرسفید لباس سیاه بیرون میشود و سلطل آب و خریطه ارزنی را حمل می نماید. هرچه بیشتر میرفتم، تعداد شان زیادتر میشد. همه شان پیش و کم به زن همسایه شباهت داشتند. یک بار سرک کلان از زنان شبیه زنان همسایه ما پرشد. سرک کلان سیاه میزد و هه زنان چادرهای سفید و لباسهای سیاه با سطل های آب و خریطه های ارزن راه قبرستان را پیش گرفته بودند. سرهایشان میان شانه هایشان فرو رفته بودند. پشت هایشان خمیده بودند.

از گرمای سوزان تابستان بیحال بودم. متوجه شدم که زنان شبیه زن همسایه ما گرمای سوزان نیمروز تابستان را فراموش کرده اند. سرهایشان را پایین انداخته اند و سوی قبرستان میروند.

هرچه بیشتر میرفتم، تعداد زنانی که لباس های سیاه و چادرهای سفید داشتند با سطل های آب و خریطه های ارزن بیشتر و بیشتر می شد. عرق از سرو رویم سرازیر شده بود چادر نداشتم، با گوشه دامنم عرقهایم را خشک کردم.

از راه پرپیچ و خم گذشتیم، از سرکهای پرپیچ و خم گذشتیم. من همچنان با احتیاط روی زمین قدم میگذاشتم. به قبرستان رسیدیم از وحشت لرزیدم. قبرستان از شمال و جنوب و از شرق و غرب به طور وحشتناکی توسعه یافته بود. تا چشم کار میکرد، قبر بود و قبر بود... قبرها به صورت رقت انگیزی تزیین شده بودند بالای سرهر قبر درفشی ایستاده بود. درفش سبزی... درفش سرخی....

هوا صامت بود. درفشها نمی لرزیدند. انگار همه درفشها نفس های شانرا در سینه هایشان حبس کرده بودند، انگار همه درفشها با دیدن زنانی با لباس های سیاه و چادر های سفید که سنگینی سطل های آب و خریط های ارزن دو تایشان ساخته بود، از لرزیدن باز مانده بودند، سکوت کرده بودند و سرهای سبزشان را و سرهای سرخشان را با حرمت و اندوه بیکرانه یی خم کرده بودند.

زنان با لباسهای سیاه و چادر های سفید خودشان را روی قبرهایی که به صورت رقت انگیزی تزیین شده بودند، انداختند و بیصدا و مخفیانه گریستند. زن همسایه ما هم خودش را روی قبری که به صورت رقت انگیزی تزیین شده بود، انداخت. بیصدا و مخفیانه گریست.

زنان با لباس های سیاه و چادرهای سفید کنار قبرها نشستند و سطل های را خالی کردند. خاک خشک و تشنه قبرستان را سیرآب کردند. خریطه های ارزن را هرسو پاش دادند پرندگان را به مهمانی ارزن فراخواندند. همه جا را ارزن گرفت اما پرنده نبود. هیچ پرنده نبود.

همه ما ایستادیم دست خود را سایه بان چشمان خود ساختیم و هر طرف را با دقت دیدیم.

یک بار زن همسایه ما با خوشحالی رقت انگیزی فریاد زد:

ـ پرنده ... پرنده ها را ببینید....

وبا دستش سوی درختان خشک و کهنسال اشاره کرد، سوی درخت ها دیدیم . برجای خشک شدیم کرگس ها بودند که روی شاخه ها نشسته بودند. چشمان کرگسها بسته بود. ترسیدیم. دویدیم من همچنان با احتیاط روی زمین قدم می گذاشتم. از قبرسان برآمدیم. زنان با لباسهای سیاه و چادرهای سفید با سطل های خالی آب و خریطه های خالی ارزن می دویدند. از کوچه های پرپیچ و خم و از سرکهای بزرگ و کوچک گذشیم. با کنجکاوی بار دیگر درختان کهنسال را دیدم... وحشت کردم. سردرختان شهر کرگس ها نشسته بودند. چشمان شان بسته بودند. چیزی نگفتم. دلم لرزید. زنان سرهایشان را پایین انداخته تیز تیز می رفتند و مخقیانه و بیصدا میگریستند. در های بسته یک یک باز می شدند و زنی را با لباس سیاه و چادرسفید می بلعیدند. تعداد زنان کم و کمتر می شد.

به کوچه خودمان رسیدم. سنگ ها همچنان داغ بودند. ساعتم را، دیدم چهارونیم عصر بود. اما گرمای سوزان در کوچه ما همچنان خانه کرده بود. از پشتم آواز قدمهای زن همسایه را می شیندم. آواز قدمهایش به نظرم اندوهگین می آمد. آوازش در ذهنم انعکاس کرد:

ـ با بچه ام پنجاه و هفت نفر بودند... هرپنجاه و هفت نفر... این عدد باز مرا به یاد معلم تاریخ ما انداخت به یاد اعداد روی تخته انداخت، باز به نظرم آمد که جسد پسرش را پشت درش می برده ام و گفته ام:

ـ بچه ات...

شرمیدم. دَری باز شد و زن همسایه ما را هم بلعید و من د ر آن کوچه داغ تنها شدم. همانطوریکه با احتیاط روی زمین قدم می گذاشتم به یاد کرگس های درختان کهنسال افتادم. با وحشت به یادم آمد که کرگسها بسیار سیر بودند.

پشتم را دیدم دروازه خانه همسایه ما با بیحالی باز مانده بود. از لای در نیمه باز حویلی همسایه ما نمودار بود. حویلی همسایه خشک و بی آب بود. گلهای باغچه همسایه ما سوخته بود...

در نیمه باز، حویلی خشک وبی آب و گلهای سوخته باغچه همسایه ما دلم را فشرد. یک بار با خود گفتم:

ـ اگریک روز زن همسایه ما و زنان دیگر لباس های سیاه و چادر های سفید شان را بکشند و لباس های زرد به تن کنند، لباس های سبز به تن کنند لباس های آبی به تن کنند، لباس های نارنجی به تن کنند، لباس های ارغوانی و بنفش به تن کنند....

اگر یک روز زن همسایه ما و زنان دگر با سطل های آب گلهای باغچه شان را آبیاری کنند، اگر یک روز زن همسایه ما و زنان دیگر با خریطه های ارزن شان پرنده گان زیبا را به مهمانی صدا زنند... شهر چی زیبا خواهد شد، شهر ها چی زیبا خواهند شد، جهان چی زیبا خواهد شد، اگر یک روز... اگر یک روز....

دل سنگ شده ام بعد سالها از شوق لرزید باز با خود گفتم:

ـ اگر یک روز .... اگر یک روز و هم مانند دخترک سه ساله شروع به قهقهه خندیدن کردم.

پایان

١٢ سنبلهء ١٣٦٣ خورشيدی

 

دروازهً کابل

 

سال اول            شمارهً دوازده               سپتمبر   2005