کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سپوژمی زریاب

 

داستان کوتاه

 

موزه ها در هذیان

 

 

 

موزه ها، موزه ها، انگور ها، انگورها، صدایم در سرم انعکاس میکند و میگوید:

ـ موزه ها موزه ها، ا نگورها انگورها.

هوا گرم است بسیار گرم است. خفه میشوم. فریاد انگورها و شیون تاکستان همچنان در ذهنم ادامه دارند و این فریاد انگورها و شیون تاکستان دلم را می سوزانند.

موزه ها را به یاد دارم. موزه ها را می بینم. موزه ها سیاه و براق اند. موزه ها تا نیمه خون آلود اند. پشتم میلرزد. از موزه ها میترسم. فریاد میزنم:

ـ موزه ها می آیند. موزه ها آمدند. نگذارید موزه ها بیایند. موزه ها مرا نابود میکنند. همه ما ر نابود میکنند.

امروز پنجشنه است پنجشنبه نیست؟ مطمینم که پنجشنبه است. من در ده استم. عمه ام در ده زنده گی میکند. هر تابستان ده می آیم. هر پنجشنبه ده می آیم. من معلم استم. یا معلم نیستم. نمیدانم.

ده در تابستان میدرخشد. درختان دامن دامن بار میدهند. ده در نور و رنگها میدرخشد. دلم میلرزد. رو به روی خانه عممه ام تاکستان است. تاچشم کار میکند تاک است و تاک است. تاکها چهار زانو زده اند و خوشه ها را در آغوش شان میفشارند. آغوش همه تاکها از خوشه پراست. دلم میلرزد. همه تنم با آن میلرزد. به نظرم می آید که رشته یی من و تاکها را به هم می پیوندد. من تاک استم. من تاک میشوم. نمیدانم.

تاکها شیون میکنند. من شیون تاکها را میشنوم. من شیون میکنم. همه زنان عالم شیون می کنند.

ـ خوشه ها، خوشه، خدایا خوشه ها.

حلقم خشک است. زبانم به سنگی مبدل شده است ـ سنگ داغی .

ـ آب آب کمی آب...

کسی در دهانم آب میریزد. چی کسی؟ نمیدانم.

سردی آب در حلقم احساس میکنم. سردی آب را در پیچ و خم روده هایم احساس میکنم. در جوی های ده آب جاریست. در جوی های ده آب سرخ رنگ شده است. پنجشنبه است، پنجشنبه است به عمه ام می بینم. عمه ام شیر گاوش را میدوشد. عرقچین عمه ام زیر شعاع آفتاب میدرخشد.

عرقچین عمه ام قهقهه میخندد. عمه ام به پدرم شباهبت دارد. عمه ام را دوست دارم. موهای عمه ام خاکستری اند. چشمان عمه ام می خندند. همه چیز در ده می خندد. گاو عمه ام هم میخندد. در چشمان گاو می بینم رشته یی مرا با گاو پیوند میدهد. پوست گاو را با دست لمس میکنم. پوستش داغ است. مثل این که آتش سیالی در رگهایش روان است. گاو رویش را میگرداند به مایع سفید رنگی که در کاسه غژغژکنان میریزد، می بیند. بعد به غمه ام می بیند. نگاهش مهر آمیز است. غروری در آن میتپد. رشته یی  من و گاو و عمه ام با هم پیوند میدهد. من میخندم. گاو میخندد، عمه ام میخندد. همه زنان عالم میخندند.

اگر موزه ها نمی بودند. اگر موزه ها نباشند.

ـ موزه ها موزه ها می آیند موزه ها آمدند. نگذارید موزه ها بیایند. موزه ها مرا نابود میکنند همه ما را نابود میکنند. موزه ها خوشه ها را کشتند.

آوازی از بسیار دور میپرسد:

ـ هنوز تب دارد؟

آواز گریه آلودی میگوید:

ـ ها تب دارد.

آواز گریه آلود را میشناسم. آواز گریه آلود را از وقتی خودم را شناختم، شناختم.

کی تب دارد؟ من تب دارم؟ کسی چی میداند. حلقم خشک است.

ـ آب ... آب... آ...ب

کسی در دهانم آب میریزد. سرد است.

کنار چشمه نشسته ام. کنار تاکستان یک چشمه است. آب کف آلود و سفید دارد دستم در آب چشمه فرو میبرم. تماس آب سرد یا پوست داغ دستم لذت بخش است. عمه ام صدا میکنند:

ـ رویت را بشوی!

عمه ا م در سایه درختی نشسته است. ماکیان هایش را دانه میدهد. سبد کوچکی پر از تخم های سپید در پهلویش است. ماکیان ها متفکرانه به تخم های شان می بینند و دانه می چینند. ماکیانها می خندند. عمه  ام می خندد همه زنان عالم می خندند. دستم را باز در آب فرو میبرم. در رگهایم فرحتی میدود. آب معجزه میکند. معجزه کجاست.  موزه ها می آیند موزه ها خدایا معجزه یی. موزه های خون آلود خوشه ها را پایمال میکنند خوشه های نارس زیر سنگین موزه ها خفه میشوند. خوشه های نارس می نالند. تاکستان می نالد. تمام شتب نالش خوشه ها را میشنوم. تاکستان در سوگ خوشه ها شیون میکند.  من شیون تاکستان را میشنوم. من شیون میکنم. زنان عالم شیون میکنند. می شیون زنان عالم را میشنوم.

آوازی می گوید:

ـ در سرش خورده؟

آواز گریه آلود می گوید:

ـ ها در سرش خورده.

چی در سرش خورده؟ در سرکی خورده؟ در سرمن؟ در سرمن چی خورده؟ من جدا از من است. سرمن همیشه جدا از من بوده است. سرم را به دیواری اویخته اند... سوی سرم می بینم به نظرم می آید که ترکهایش تلاش دارند از هم دور شوند. سرم به من می بیند. در چشمانم تمامی وحشت عالم متراکم شده است. لبانم روی هم چسپیده اند. انگار لبانم را روی هم دوخته اند. من خاموشم همه زنان عالم خاموش اند. از چشمانم قطره های بزرگ آب می چکند.

ـ آب آب

کسی در حلقم اب میریزد. در ده باران میبارد. باران ده را شستشو میدهد برگها براق میشوند. از تاکستان بوی خاک آب داده بلند میشود. ششهایم را از بوی خاک آب داده پر میکنم. از خوشه ها آب می چکد. باران خوشه ها را شستشو میدهد. خوشه ها میخندند. آواز خنده خوشه ها را میشنوم. آواز خنده برگها را میشنوم. چی خوب است وقتی آدم آواز خنده خوشه ها را بشنود. وقتی آدم آواز خنده برگها را بشنود. تاکها خوشه های خندان را در آغوش می فشارند و می خندند. به نظرم می آید که رشته یی من و تاکها را به هم می پیوندد. من خنده تاکها را می فهم. من خنده تمامی زنان عالم را می فهم.

عمه ام صدا میکنند.

ـ یک خوشه انگور بکن!

به تاک نزدیک می شوم. انگور ها هنوز نارس اند. تاکها خوشه های نارس را محکم محکم در آغوش گرفته اند. دستم را دراز میکنم دستم میلرزد. خوشه در تاک محکم است. باید قوتی کرد و خوشه را جدا کرد. به نظرم می آید که تاک میلرزد. لرزش تاک را در خودم احساس میکنم. من میلرزم. زنان عالم میلرزند. لرزش زنان عالم را میفهم. دستم مثل دست مرده یی می افتد. تاک خوشه های نارس را محکم در آغوش گرفته. خوشه ها همانند کودکانی خود شان را در آغوش شاخه های تاک مخفی کرده اند. من خوشه نارس را از تاک جدا کرده نمیتوانم. چی کسی جرئت این را دارد که خوشه نارس را از تاک جدا کند. من تاک را میفهمم، من خوشه را میفهمم.

دست خالی باز میگردم. عمه ام چادرش را روی عرقچینش جا به جا میکند. عمه ام میترسد که موهایش نمایان شوند. عمه ام در تمامی عمرش موهایش را زیر عرقچینش مخفی کرده است. موهای سیاه عمه م زیر عرقچین سپید شده اند. عمه ام می پرسد:

ـ انگور نکندی؟

ـ انگور نکندی؟

ـ نی انگور ها نرسیده اند.

عمه ام با سپاسگذاری لبخند میزند. رویش پرچین میشود. گذشت هر سال چینی در رویش به جا مانده است. روی عمه ام پر از چین است. وقتی میخندد این چینها عمیق تر میشوند.

صدای کسی میشنوم که می پرسد:

ـ چی وقت این طور شد؟

آواز گریه الود پاسخ میدهد. آواز گریه آلود را میشناسم. آواز گریه آلود را از وقتی خودم را شناختم، شناختم. آواز گریه آلود میگوید:

ـ نماز شام.

عمه ام نماز میخواند. رو به رو قبله دست بسته ایستاده است. چادرش را دور سرش پیچیده است. لبان گیلاس رنگش حرکت میکند. عمه ام چیزی میخواند. من میدانم چی میخواند. عمه ام خم میشود می نشیند. پیشانیش را به زمین میساید. باز بر میخزد. دست بسته می ایستد. باز خم میشود می نشیند. پیشانیش را بر زمین می ساید. باز بر میخزد یک بار، دو بار ده بار صدبار نیمدانم. حسابش از پیشم میرود. روی دو زانو می نشیند دستانش را سوی آسمان بلند میکند. چیز هایی میخواند. چیزهایی میخواهد. نمیدانم. بعد مرغهایش را می بیند و میدمد گاوهایش را می بیند و میدمد.

جهت گندمهایش را می بیند و می دمد... جهت تاکستان را می بیند و میدمد. هر چهار جهت را جنوب را شرق و غرب را می بیند و میدمد. عمه ام لبخند می زند. از جایش برمیخزد. اطمینان و آرامش عظیم در رویش می شگفد.

از  من میپرسد:

ـ نماز میخوانی؟

میگویم:

ـ نی.

چیزی نمی گوید. سطل را از جوی پرآب میکند و سوی مرغها می رود. قدقد مرغها را  میشنوم. مرغها تشنه اند. قدقد شادی انگیز مرغها در تمام قلعه طنین می اندازد. در قدقد شادی انگیز مرغها گم میشوم. مرغها آب میخورند. تشنه ام...

ـ آب آب...

کسی در دهانم آب میریزد. در ده آب روان است. عمه ام دست و رویش را میشوید. پیراهن گلداری به تن میکند. عرقچین را بر اقتری روی سرش می گذارد. چادر پاکتری رویی آن می اندازد. چادری فولادی رنگی را می پوشد. روبندش را پایین میکند. عمه ام را نمی شناسم. عمه ام به شبحی فولادی رنگی مبدل میشود. عمه ام چیزی میگوید. گپش را نمی فهمم ـ از پشت روبندش گپ می زند. به نظرم می آمد که از پشت دیوار ضخیمی گپ میزند. از پشت چشمکهای چادریش اطرافشرا می بیند، به نظرم می آید که عمه ام جهان را از پشت پنجره ها می بیند. همان طور که به عمه ام میبینم، چشمکهای چادریش به نظرم بزرگتر و بزرگتر میشوند. چشمکهای چادریش به میله های زندان مبدل میشوند. عمه ام از پشت میله های زندان گپ میزند. زنان عالم از پشت میله های زندان گپ میزنند. من از پشت میله های زندان گپ میزنم.

عمه ام آماده رفتن است. سبدی پر از تخم مرغ در دست دارد. می پرسم:

ـ کجا میروی؟

میگوید:

ـ به پرسش خدا.

میپرسم:

ـ خدا بیمار است؟

می خندد. خنده اش شرم آلود است. عمه ام قصه میگوید. عمه ام بسیار قصه یاد دارد:

ـ کسی پیش خدا رفت خدا از او گله داشت. آنکس از خدا پرسید:

ـ چرا؟

خدا گفت:

ـ پشت درت آمدم نانم نه دادی. بیمار شدم به عیادتم نیامدی... آن کس به خدا گفت:

ـ تو پشت در من نیامدی، تو بیمار نشدی.

خدا گفت:

ـ آن سایلی که درت را میکوفت، من بودم. آن بیمار فقیر همسایه ات من بودم.

عمه ام میخندد. از حویلی می بر اید و میشنوم که تاکستان را، گندمزار ها را، م را مرغها را و گاوها را به خدا میسپارد، وظیفه خدا خطیر است. عمه ام با سبد کوچکی پر از تخم مرغ روی سرش به عیادت خدا میرود.

سر من کجاست؟ سرم را بپالید سرم را موزه ها از تنم جدا کردند شاید هم سرم در ده مانده است. موزه ها، نگذارید موزه ها نزدیک شوند، موزه ها نزدیک میشوند... خدایا معجزه یی موزه ها نزدیک میشوند.

آوازی میپرسد:

ـ چرا این طور شده؟

آواز گریه آلود میگوید:

ـ ده را بمبارد کردند. شبی که ده بمبارد شد، آنجا بود.

شب است. نی شب نیست. سفیدی روز و سیاهی شب به هم آمیخته است. فصا دودی رنگ است. در آسمان دودی رنگ ستاره ها و مهتاب جا گرفته اند. بوی تاکستان بوی انگورهای جوان، بوی برگهای سبز درون خانه را پر کرده اند. من کنار ارسی نشسته ام. ششهایم را از این بوی پر میکنم. این بوی سرمستم میسازد. این بوی را میشناسم. وقتی این بوی به بینیم می رسد، خودم را جزء تاکستان جزء انگور های جوان، جزء برگهای سبز احساس میکنم. گیاه میشوم. عمه ام کنارم نشسته است و با چراغ تیلی مصروف است در ده برق نیست. هنوز در ده برق را نمشناسند. عمه ام از برق میترسد. چراغ دود میکند. رویم را میگردانم چراغ اتاق را نیمه روش کرده است. روی رف کاسه ها اند. کاسه های چینی، این کاسه ها را عمه ام از پدرش و پدرش از پدرش به ارث برده اند. عمه ام می گوید وقتی کاسه ها را می بیند پدرش را در آنها مییابد. عمه ام کاسه ها را دوست دارد. چراغ تیلی به اتاق حالتی اسرار آمیز میدهد، یک گوشه اتاق روشن، یک گوشه اتاق تاریک ـ من از تاریکی میترسم ـ عمه ام باز جاینمازش را کناری رو به قبله هموار میکند. نماز شام را میخواند. سایه اش روی دیوار حرکت میکند. سایه می نشیند. سایه میخیزد سایه باز مینشیند، سایه دستانش را بلند میکند. چیزهای میخواند، چیزهایی میخواند، آرامشی در چهره عمه ام میدود. این آرامش کجاست؟

عمه ام جای نمازش را میگیرد و به اتاق دیگر میرود. اتاقها بوی گل میدهند بوی گل سفید. همه تاقهای ده بوی گل سفید میدهند. بر میخ دیوار یک آیینه آویزان است این آیینه شکل قلبی را دارد، سوغات شهر است. از جایم برمیخیزم. آیینه را میگیرم کنار چراغ تیلی مینشینم و بر آیینه می بینم. خود را یک بار دگر در آیینه می بینم. آیینه را دوست دارم. زنان عالم آیینه را دوست دارند. بر میخزم آیینه را دو باره سرجایش می آویزم و به سکوت ده گوش میدهم. این سکوت با بوی برگ های سبز به هم می آمیزد و این هردو به آدم حالت بی وزنی میدهد. مین وزن ندارم. پرواز می کنم. چی موهبتیست پرواز کردن.

خاموشی ده میلرزد. صدا هایی از دور به گوش میرسد عمه ام جای نمازش در بغلش باز میگردد، می پرسم:

ـ چیست؟

چیزی نمیگوید. پاسخش در چشمانش هست. چشمانش از حدقه برآمده اند. آرامش چند لحظه قبل در چهره عمه ام نیست.

صدا ها بلند تر میشوند. صدها نزدیکتر میشوند. صدای فریاد است. فریاد بلند تر میشوند کسی کمک میطلبد. کسانی کمک می طلبند. در ده هیاهوی برپاست. ایستاده میشوم. من میترسم. عمه ام میترسد. عمه ام در حویلی پایین میشود. من تنها می مانم. چراغ تیلی دود میکند. چراغ تیلی ارامش چند لحظه قبل را ندارد. شعله اش میلرزد. آیینه روی دیوار شور میخورد و نوری در آن میلرزد. اتاق نیمه تاریک است. من در اتاق نیمه تاریک تنها مانده ام. به نظرم می آید که در هرتاریکی و سایه چیزی مخفی شده است و مرا تهدید میکند. صداها بلندتر میشوند عمه ام در آن سر حویلی است. اگر صدایش کنم نمیشود. چشمهایم را می بندم. شروع به دویدن میکنم. بوتهایم را کنار در فراموش میکنم. پاهایم عریان اند. ترس و دهلیز گلی نمناک برودت را تا اسخوانهایم انتقال میدهند. صدایی میشنوم از دندان های خودم است. الاشه هایم را محکم روی هم میفشارم.

 

به حویلی پایین میشوم. از پلوانهای کوچک میگذرم. پاهایم در خاک نرم پلوانها فرو میروند. پاهایم از اراده من خارج اند. به نظرم می آید که کسی دیگری پاهایم را در خاک نرم پلوانها فرو میبرد و باز میکند. آواز مهر آمیزمادرم را از دورها میشنوم:

ـ پاهایت را پت کن.

این آواز را اهزار بار شنیده ام. بازوهای لاغر مادرم را جستجو میکنم. بوی تتباکوی سوخته را می پالم، مادر بوی تنباکوی سوخته میدهد.

ـ پاهایت را پت کن!

پاهایم همچنان در خاک نرم و نمناک پلوانها فرو میروند. احتیاط میکنم گردی را زیر پا نکنم. بوته یی را نشکنم. چقدر کلان است این حویلی. به عمه ام میرسم. بازویش را میگیرم. نعره ها بلند و بلند تر میشوند. صداهای عجیبی می شنوم. انگار چیزی با چیزهایی منفجر میشوند. زمین میلرزد. خودم را به عمه ام می چسپانم. چقدر لاغر است عمه ام. احساس میکنم که استخوانهایش میلرزد، میگوید:

ـ رسول... رسول...

رسول نام پسرش است. رسول بیرون از خانه است. عمه ام منتظر رسول است. عمه ام میخواهد در حویلی را باز کند. برود بیرون و رسولش را پیدا کند. من محکمش میگیرم. من تنها میترسم. عمه ام میدود سوی بام. من هم تلاش میکنم به بام بالا شوم. از زینه ها میافتم. پاهایم از من اطاعت نمیکنند.

ـ رسول کجاست؟

عمه ام فریاد میزند. فریادش با نعره های دیگران می آمیزد. می افتم و پیش میروم. بالا میروم و به بام میرسم. ده روشن شده است. شعله های شومی ده را روشن کرده است. ده آتش گرفته است. تاکستان تاراج شده است. روی تاکهای تاکستان موترها چون حیوانات عظیم و غول پیکری با خشم ناله میکنند. تاکستان شیون میکند. انگورها، انکورها زیر عراده های موترها آب میشوند و در حلق خشک زمین فرو میروند. تاکها در سوک خوشه های شان شیون میکنند. من شیون تاکها را میشنوم. شیون تاکها با آواز موترها می آمیزند. عمه ام سرهر جنبده یی را که در نزدیکی خانه اش می بیند فریاد می زند. بار اول است که فریاد عمه ام را می شنوم.

ـ ر...سو...ل

آوازش میان آوازهای تکان دهنده و شیون تاکستان تکه تکه میشود. تا لب بام میروم. پاهایم میلرزند. صدای لرزش پاهایم را میشنوم. بوی باروت نفس آدم را تنگ میکند. ده را بوی باروت گرفته. من این بوی شوم را می شناسم. از شامت این یوی من میترسم. لرزه ام دو چندان میشود. تمامی اندام هایم از تسلط من خارج شده اند. بوی باروت خفه ام میکند. بوی باروت زنان عالم را خفه میکند.

عمه ام از بام پایین میشود. پشت در حویلی می استد. از لای دروازه بیرون را می بیند. رسول می گوید و با مشت به سینه اش میکوبد. یکبار فریاد می زند:

ـ موزه ها ... موزه ها... خدایا موزه ها

عمه ام را تیله میکنم. از درز دروازه بیرون را می بینم. موزه ها می بینم که پیش می آیند. پیشتر می آیند. نزدیک می شوند. نزدیکتر می شوند. کلانتر می شوند. بازهم کلانتر میشوند. پشت در خشک میشوم. موزه ها پشت در میرسند. موزه ها آلوده به خون اند. موزه ها آلوده به انگور های سبز اند. عمه ام مرا تیله میکند از درز دروازه بیرون را می بیند. نمیدانم چگونه عمه ام خون رسول را که روی موزه ها خشک شده است می شناسد که به سینه اش میزند و سینه اش را می خراشد و فریاد میزند.

ـ رسول... رسول... ر...سو...ل را کشتند...کشتند.

پشت در می افتد. در  تکان می خورد. در را از پشت فشار میدهند. من به تنهایی در را محکم گرفته ام که باز نشود. دروازه تکان می خورد دروازه به زانو در می آید. با وحشت می بینم که دروازه از چوکات کنده میشود. در بسته از چوکات جدا میشود. فشار زیاد است. دستان می ناتوان اند. دستان من همیشه ناتوان بوده اند. دستان  ناتوان به هیچ دردی نمی خورند. دروازه با آواز و حشتناکی می افتد. آواز وحشتناک افتادن دروازه تمامی ده تمامی اقلیم و تمام کاینات را تکان میدهد. من کنار دروازه شکسته می مانم. می نشینم. چی دردناک است کنار دروازه شکسته یی نشستن. عمه ام یا خواب است یا مرده است. من کنار این دروازه شکسته تمامی خفت و شرم عالم را روی شانه هایم احساس میکنم. دروازه شکسته است. موزه های خون آلود درون حویلی می آیند. من سرافگنده و لرزان موزه ها را و زمین را می بینم. از موزه ها خون میچکد.  خون رسول را میشناسم. خون تمامی رسول ها را میشناسم. شیره انگور های نورش را میشناسم. شیره گندمها را می شناسم. تا چشم کار میکند موزه هست و موزه هست همه شان خون آلود اند، شیره اندود اند. احساس سنگینی عجیبی میکنم. به  نظرم می آید که تمامی وزن زمین روی شانه های من است. پاهایم تاب وزنم را ندارند. به دیوار تکیه میدهم. سرم به دوران می افتد. خوابم یا بیدار، نمیدانم. عمه ام را می بینم که کنار گاو سپیدش ایستاده است. بادیه مسیش را زیر بغل دارد. گاو را با دستان نوازش می کند. گاو نمی خندد. ... گاو دندانهایش، را به عمه ام نشان میدهد. شاخهای تیزش را به عمه ام نشان میدهد. عمه ام بادیه مسیش را زیر پستان گاو میگیرد. صدای غژغژی به گوشم می آید. صدای آشنا و دل انگیز شیر که در بادیه میریزد. یک بار عمه ام ایستاده میشود. باریک و باریکتر میشود. چهره اش وحشتناک میشود. بادیه را روی زمین میگذارد. با دو دستش برسرش میزند. به بادیه می بینم. بادیه پر از خوان است. گاو به جای شیر، خون داده . می بینم که از پستان گاو  خون می چکد. موهای خاکستری عمه ام باد باد میشوند. عرقچینش پیش پایش می افتد. عمه ام با مشت هایش به سرش می زند. می بینم که تمامی زنان ده شیون میکند. و پشت در حویلی می آیند. موهای همه شان خاکستری اند. همه شان به طور وحشتناکی باریک شده اند. همه شان بادیه مسیی را زیر بغل دارند.

در بادیه های شان به جای شیرخون است. گاو های شان به جای شیر خون داده اند. همه شان می گریند. یکبار می بینم که گاو عمه ام میگرید. تمامی گاو ها می گریند. من هم میگیریم. زنان عالم می گریند. می آواز گریه شان را میشنوم.

آواز گریه آلود می گوید:

ـ از سرش بسیار خون آمد.

تاکستان را به جای خون داده  اند. در تاکها به جای خوشه های سبز، اعضای  بدن آدمی آویزان اند. دست، پای، سرآدمی،... به جای بوی برگهای سبز بوی  خون گندیده به بینیم میرسد.

فریاد میزنم. میخواهم تمامی، عالم را گواه بطلبم. فریاد از گلویم خارج نمیشود. کنار دروازه شکسته ایستاده ام. میلرزم. عمه ام نیست. فریاد می زنم.:

ـ عمه... عمه... عـ...و...مه ...

کسی جواب نمیدهد. حویلی زیر ضربت موزه ها ویران شده است. پلوانها هموار شده اند. ریشه های گیاه ها از خاک بیرون شده اند. سوی اتاقهای میدوم. هرچه دروازه هست، شکسته . ویران شده. موزه ها شکسته اند. موزه ها ویران کرده اند. موزه ها در جستجوی چی هستند؟ جستجوی کی هستند؟ در جستجوی رسول، در جستجوی رسولها، تنها آیینه سرجایش است. سوی آیینه میدوم آیینه هم از وسط شکسته است. در آیینه می بینم. وحشتناک است. من شبیه عمه ام شده ام. شبیه زنانی که در خواب و بیداری دیده ام شده ام بسیار باریک شده ام. چهره ام وحشتناک شده است.

دریک شب چندین سال پیر شده ام. موهایم سپید شده اند. دور چشمانم چینهای بیشماری پیچ و تاب خورده ان. پوستم مثل پارچه چرمی شده  است که سالها در آفتاب در بادو باران گذاشته شده باشد. و هم اینها را با خونسردی زن چندین ساله می بینم و آیینه را دور می اندازم. موزه ها موزه ها...

آوازی می گوید:

ـ رسول را هم نیافتند....

رسول، رسول، یاد رسول، چون رویای دل انگیزی در دلم میخزد عمه ام چی شد. رسول گفت و جان داد. نمیدانم. رسول کجاست. پیوند من با رسول عوض شده است. عمه ام من میشود. می عم ام میشوم. یاد رسول دیوانه ام میکند. یاد پسرم دیوانه ام میکند. از نگاه رسول مهربانی میتراود. مهربانی می ریزد. عمه ام هر وقت به رسول می بینند پشت دستش خیره میشود با ناخن به چوبی میزند و زیر لبش چیزی میخواند و سوی رسول میدمد. من میروم رسول را می پالم. رسول را پیدا میکنم. من برمیخیزم.

آواز بمی میگوید:

ـ محکمش بگیرید... بسته اش کنید.... تشنجات عصبی...

آواز گریه آلود می گوید:

ـ خدایا... خدایا...

من در جستجوی خدا ستم. من خدا را می پالم رهایم کنید.

آواز بمی می گوید:

ـ تنفسش دشوار شده.

خفه میشوم. بوی باروت خفه ام میکند. بوی خون خفه ام میکند. ده دیگر بوی سبزه و خوشه های نورسیده نیمدهد. تاکستان شیون میکند. من شیون تاکستان را شیون هرتاک را میشوم. موزه ها خوشه ها را پایمال کرده اند. تاکهای جوان و سبز خالی از خوشه ها شده ا ند. من شیون شان را میشنوم. شیون شان را میفهمم بوی باروت بوی باروت من شومنی این بوی را میدانم. بوی باروت خفه ام میکند. خفه میشوم.

آواز گریه الود میگوید:

ـ شکر که شهر آوردندش.

از ده میگریزم. شهر میروم، جز دو پایم چیزی دیگری نیست که مرا به شهر ببرد. راه شهر کجاست؟ راه شهر است. دو طرف خانه ها  اند. خانه ها ویران اند. این جا و آنجا باوپوشهای کوچک میبینم. به یاد پاهای کوچک می افتم. به یاد آدمهای کوچک می افتم. میخواهم  تمامی پاپوش های کوچک را در آغوش گیرم. میخواهم به ماکیان عظیمی مبدل شوم و تمامی آدمهای کوچک را زیر دو بالم جای دهم. کنار پاپوشهای کوچک می نشینم. و مانند زنان چندین هزارساله شیون میکنم. برمیخیزم پاشوشها را جمع میکنم. هر چی پاپوش می یابم در دامنم میگذارم.

پاپوش ها هنوز گرم اند. من گرمی شان را احساس میکنم. به دروازه شهر میرسم. دروازه شکسته است. هرچی دروازه است شکسته است. همه دروازه ها شکسته اند. از دروازه های شکسته میگذرم. شهر خالیست. بوی باروت و بوی خون شهر را هم اشغال کرده اند. من این بوی را می شناسمت. این جاو آن جا کودکان شهر را می بینم. به کودکان نزدیک میشوم میخواهم نشان دیکران را از کودکان بپرسم.

از وحشت برجای خشک می شوم. کودکان هم موزه به پا کرده اند. موزه های کلان کلان. موزه های الوده، به کمر های شان دشنه هایی آویخته اند. چشمان شان سبز شده اند. زرد شده اند. آبی شده اند. موزه ها از موزه ها می ترسم. خدای من. برجایم می خشکم. از رفتا میمانم. و پاپوش های کوچک و گرم را با حسرت در آغوش می فشرم. دلم میگیرید. خودم می گیریم. اشک از تمای مسامات ترواش میکند. کودکان دورم جمع میشوند و با تمسخر به من می بینند. کودکان شهر با بوی خون و باروت عادت کرده اند.

آواز گریه الود میپرسد:

ـ چشمانش خواهند دید؟

چشمان کی؟ چشمان من، من در چشمان سبز زرد و آبی کودکان شهر خیره میشوم، هیچ چیزی در این چشمن نمیخوانم. چشمان شان به پارچه های سنگ مبدل شده اند. انگار این چشمان تعلق شان را به بشر از یاد برده اند. کودکان شهر با تمسخر به من می بینند و با انگشتان کوچک شان تیزی تیغهء دشنه های شان را امتحان می کنند. نگاه من به موزه های شان میخ شده است. به موزه های آلوده به خون من شومی این موزه ها را میشناسم.

این موزه ها رسول را از من گرفتند. رسول ها را از من گرفتند. چشمانم را میبندم و قصه ده را به کودکان شهر میگویم. کودکان شهر این قیصه را نمیشنوند.

دیوار و دیوار هایی کودکان را از قصه ها جدا کرده ا ند. و همان طوریکه با تمسخر به من چشم دوخته اند. یک دست را به کمر میگیرند و با دست دیگر تیزی تیغه های دشنه های شان را امتحان میکنند و شاید هم به سینه هایی می اندیشند که در آنها جای شان خواهند داد و موزه های کلان کلان و آلوده شان را با خود نمایی تکان میدهند.

آواز گریه آلود میگوید:

ـ میترسد. از یک چیزی میترسد.

میترسم. من میترسم. من از این کودکان که موزه های کلان کلان و الوده را خش خش کنان از دنبال خود میکشند، می ترسم ازاین اشیای جنگی که دلهای شان با جادوی جاه طلبی سنگ شده اند و دود و خون و کینه راه برای رخنه کردن در آنها گذاشته اند میترسم از این هم انفجار و اصطکاک تیغه ها میترسم.

آواز گریه آلود میگوید:

ـ جنازه های دیگر را هم آورده اند....

کدام جنازه را جنازه من را... کودکان شهر را می بینم موزه های کلان کلان و آلوده به پا کرده اند. دشنه های بران به کمر بسته اند و در تکبیر نماز های جنازه های می گویند و می رقصند.

من از این رقص میترسم. از رقص موزه ها میترسم. من شومی این رقص را میفهمم... موزه ها... موزه ها.... موزه ها را نابود می کنند.

آواز بم می گوید:

ـ هذیان میگوید... دیریست هذیان میگوید.

آواز گریه آلود میپرسد

ـ امیدی هست؟ خدایا امیدی هست؟ خدایا معجزه یی!

پایان

 

 سال ١٣٦٦

 

***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً چهارده                اکتوبر   2005