عبدالرحيم غفوری
|
ده جوى که آب رفته باز آب ميره
عبدالرحيم غفوری
هواگرم است، مثل هميشه.صدا هاى گنگ ومبهمى از دوربگوش مى رسد. گاهى صداى جيک جيک پرنده ها وگاهى صداى فيرگلوله ها درهم مىآميزد.بااين هم،همه جاآرام است.آرامش عجيبى است،تواٴم با دلهره.آرامش بعد ازطوفان را ميماند. درجوار ده عاشقان وعارفان،کمى دورتر از جاده قندهار- هرات،اميد وآزاده دست بدست هم داده،بغل جاده باريک خاکى نزديک به ده که چيزى بجزديوار هاى نيمه ويران،درختان سوخته درآن به نظرنمى رسد،ايستاده اند.مادرو پدراميدوآزاده درقبرستان کوچکى که دربغل جاده قراردارد،رفته وبغل چندقبرى که نزديک هم قرار دارند،نشسته و مشغول دعاکردن مى باشند. اميد به هرطرف نگاه مى کندوخانه را جستجومىکند که پدرومادردرباره آن قصه ها کرده بودند،خانه هاى همسايه ها،ميدان باصفاى ده،نهرى که درست از وسط ده مى گذشت،مکتب ده درختان توت بغل نهر ولى هيچى نمى ديد،بجز خانه هاى ويران،آب ايستاده که به نهر جارى شباهت نداشت وبوى متعفن وآزاردهنده از آن دور ها به مشام مى رسيد. تنه هاى نيمه سوخته درختان که اصلاً برگى نداشتند.بجاى خانه ها،تلهاى کوچک وبزرگ خاک وخشت وچوب درهرسوبه نظرمىآمد، ميدان باصفاى نه که تقريباً همه جازمين هموار بود اما دربين آنهمه خانه هاى گلى ويران، ديوارهاى سنگ کارى شده که فقط سقف نداشتند، برجسته تربه نظرمىرسيدند. آزاده که نيزبه تبعيت از برادربه اطراف مى نگريست، از اميد مى پرسد: اوخانه از کيست که جوروتيارمانده؟ اميد نگاهى عميق ترى به آن مى اندازد وبعداز کمى دقت مى گويد: جوروتيار که نمانده، ببين چت نداره-درگرفته که ديوالهايش سياه شده ولى راستى خانه کى بوده؟! آزاده که تازه متوجه جاى خالى سقف ها شده بود سرى به علامت تصديق تکان مى دهدودرحاليکه نگاه دقيقترى به ساختمان سنگ کارى شده مى اندازد، معلوم مى شود که بسيار دلش مى خواهد بداند صاحب آن خانه کى بوده. اميد پيش خود فکرمىکند که شايد اين همان منزلى است که پدرومادر، آن همه درموردش تعريف کرده بودند،اما باز متردد مى شود که چرا خانه هاى ديگران گلى واز پدرومادرش،سنگى باشد هنوز غرق سير به اين دنياى عجيب وغريب مى باشند که صداى پدر آنها را بخود مى آورد: خوب بچا بريم! اميد وآزاده همزمان صورت هاى خود را برميگردانند وپدر ومادر را که درحال برداشتن بکس هاى سفرى هستند مىببينند. آزاده مجدداً نگاهى به قبرستان وآن قبورى که پدر ومادر برايشان دعا مى کردند،مى اندازد و مى پرسد: - اونا کى بودند که براى شان دعا مى کردن؟ پدرومادر نگاهى بهم مىاندازند وبعد پدر شمرده شمرده مى گويد: پدر ومادر وبرادر جوان مه کاکايت توريالى- پدر ومادر، مادرجانت باخواهر جوانش خالت عفيفه،در اينجه دفن استن. آزاده متعجب مى شود ومى پرسد: چرا همگيشان مردند؟ مادر با آرامى،طوريکه ميخواهد موضوع را تمام کند مى گويد: دخترم، آدمها ميمرن دگه. آزاده قانع نمى شود ودوباره مى پرسد: جوان هام ميمرن، مثل پيرها؟ مادر بالاتکليف مى ماندوميگويد: اجل هرکس که رسيد ميمره، وبراى اينکه بحث را تمام کند مى گويد: بريم دخترم، بجا که رسيديم، گپ مى زنيم. آزاده که موضوع برايش مبهم تر شده، مى گويد: اجل چيست؟از کجا مى رسه؟اوناره چطو کشت؟ ودرحاليکه سخت مشتاق فهميدن موضوع بود، نگاهى ديگرى به قبرستان مى اندازد. مادر وپدر همصدامى گويند:آزاده جان! وبعد هردونگاهى به هم ميندازند وپدر ادامه مى دهد: آزاده جان، بسيار چيزها اس که بايد بفامى به وقتش برت قصه ميکنيم.حالی حرکت کو که بريم. اميد بکس سرشانه اى اش را به شانه ميندازد وآزاده نيزدبه گک آب را مى گيرد وهرچهارنفر به طرف ده حرکت مى کنند. اميد همانطوريکه به ده نزديکتر شده ميروند دقيقتر به ديوارهاى سنگى نگاه ميکند وبالاخره مى پرسد:پدر! پدردرحاليکه به سختى بکس هاى سنگين را حمل ميکند جواب مى دهد: - بله. اميد درحاليکه همچنان متعجبانه به ديوارهاى سنگى نگاه مى کند، ميپرسد: - اي خانه کيست که ديوار هاى سنگى داره؟ پدربا يک نگاه سريع به ديوار هاى سنگى جواب ميدهد: - اين مکتب ده ما بود که دردوره جنگ با روسها توسط مجاهدين، آتش زده شد. اميد متعجب تر مى شود وميپرسد: - مکتب را آتش زدند؟مکتب جاى بدى است؟! پدر حيران مى ماند که چه بگويد. بعداز مکثى مى گويد: - نه اميد جان، بهتر از مکتب جاى نيست، ولى... - باز ميماند چه بگويد. سکوت او طولانى مى شود. اميد صورتش را بر ميگرداند وبا نگاه استفهام آميزى بسوى پدر مى بيند وگويى دليل قانع کننده براى آتش زدن مکتب ده ميخواهد. پدر بعد از مکث طولانى مى گويد: - اولاً آتش که در گرفت تروخشکه نمى شناسه ولى بدبختانه مکتب ها را عمداً ميسوختاندند؟! اميد گيج ومستاصل مى شود، وهمچنان به پدر مى بيند وبى صبرانه مى گويد: - خوب يعنى چه؟پدر سرگردان ومستاصل ادامه داده مى گويد: يعنى که مکتب ده ما توسط کدام بمباران تصادفى نسوخته، که آنرا بدسته آتش زدند تاکسى نتواند درس بخواند. تا اميد ميخواهد توضيح بيشترى بطلبد، پدرمى گويد: - راجع به اى موضوع بعدا صحبت ميکنيم. وبه سرعت گامهايش ميافزايد.پيش ودنبال وارد محوطه ده ميشوند. سکوت مرگبارى برهمه جا حاکم است. گويى زنده جانى درآن ده وجود ندارد. گاهى صداى پريدن پرنده گانى که از وحشت وجود آنها از روى شاخه ها مى پرند- سکوت را ميشکند. آزاده همانطوريکه دبه آب را بدست دارد، از قافله چهار نفرى شان عقب تر مانده وبادقت به ديوار هاى فروريخته اطراف خود نگاه ميکند.همه جا چه ديوارها، چه تيرهاى سقف ها، تخته دکانها- تنه درخت ها- سبزه هاى لب نهر همه نيمه سوخته هستند واو همه چيزراسياه وسفيد مى بيند، ديوار هاى نيمه دود زده ويا خاکى که با آنهم بدليل تابيدن آفتاب سپيد ميزد، تير ها،تخته هاى چوبى،وتنه هاى درختان که ديگر رنگ چوب را ندارند نيمه ذغال سياه وبقيه اش سپيد وپوپنک زده هستند،چه مدتها برآنها باران باريده ودوباره در پرتو آفتاب داغ،خشک شده اند، سبزه هاى لب نهر که مدتهاست خشک شده اند، قشر سپيدى از نمک آنها را پوشانده است ودر پهلوى آب ايستاده که از گنديده گى سياه به نظر ميآيند، دورنگ سياه و سفيد ِ رنگ ورورفته را بجاى آبى زلال وسبز روشن نشان ميدهند. براى آزاده همه جاوتصاوير همه چيزبمانند نقاشى هاى پنسلى سياه و سفيد ميماند،که هيچ چيز رنگ طبيعى خود را ندارد. حتى سبزه، آب، چوب. باعجله به آسمان مينگرد، گويا درمورد آن نيز ترديد کرده باشد. اما على الرغم پرتو افشانى خورشيد داغ ودرخشان، آسمان آبى نيلى است با لکه ها شيرى رنگ ابر که جلوه خاصى به آسمان ميد هد. آزاده، آرام مى شود وخوشحال از اينکه خوبست آسمان آبى را آتش نزده اند .
*********
درست دروسط ميدان ده که ميرسند پدر ايستاده مى شود ولحظه متردد درحاليکه غم عميقى برچهره اش سايه انداخته، به اطراف خود نگاه ميکند و گويى بار اول است که به آنجا امده است. نگاه استقهام آميزى به همسرش ميندازد. مادر آزاده نيز که حال مشابه به شوهرش را دارد، عاجزانه نگاهش را ميدزدد وبانگاه کردن به اطراف به پاليدن چيزى نامعلومى ميپردازد. مرد بى طاقت مى شود وآه سردى ميکشد وميگويد: - شريفه !کوچه ما کجا بود؟ ما که چهار کوچه داشتيم، کو، يک کوچه هم نيست؟ ومستاصل ادامه ميدهد: - پس خانه ما د کدام قسمت بود؟ شريفه که از تعجب دهانش باز مانده بو د، افسرده جواب مى دهد: - ابراهيم جان! تو که نتانى بفهمى که در اينجه بدينا آمدى وبزرگ شد ى، مه چطور ميتانم بگويم . پس از سکوت چند لحظه اى مى گويد: - ما از عمر اميد، فقط ده سال مى شه که از اينجه کوچ کديم، در حاليکه مه تصويرى از از ويرانه هاى صد ساله مى بينم ! ابراهيم نجوا ميکند: - نه بخدا يک ملک به هزار سال هم ايطو خراب نمى شه، نه بخدا! اميد و آرزو گاهى به ميدان ده وديوار ها وخانه هاى ويران اطراف نگاه مى کنند وگاهى به صحبت پدر ومادر گوش مى دهند ولى هيچى نمى فهمند، جزاينکه آنچه مى بينند يک واقعيت است وآنهم واقعيت تلخى که حتى پدر ومادر را افسرده و متعجب ساخته است. پدر ومادر بار هاى خود را برزمين ميگذارند. پدر سمتى را انتخاب مى کند وباقدمهاى تندى به آنطرف ميرود و مشغول وارسى اطراف اولين ويرانه مى شود. شريفه- اميد و آزاده بطرف او نگاه مى کنند واز کارهاى او چيزى نمى فهمند. ابراهيم دوباره بطرف ميدان ده حرکت مى کند. وقتى به مرکز ميدان ميرسد، درست سمت مخالف خود را برميگزيند و بطرف خانهء خراب شده ديگر حرکت مى کند وباز به وارسى اطراف مى پردازد ودوباره صورتش را به طرف ميدان بر ميگرداند و چشمان متجسس خود را به اطراف ميدوزد وسپس بسوى مرکز ميدان ده حرکت مى کند شريفه که از حرکات شوهرش گيج شده است مى پرسد: - ابراهيم چکار ميکنى؟چرا ميرى ميآيى، دنبال چه ميگردى؟ ابراهيم در حاليکه همچنان به کار خود ادامه ميد هد، جواب ميد هد: - دنبال کوچه ما ميگردم- دنبال خانه ما ميگردم. اميد وآرزو که کارهاى پدر برايشان بسيار عجيب وغريب ميآمد، منتظربودند که آخر چه مى شود. ابراهيم به مرکز ده رسيده وصورتش را برخلاف دو سمت قبلى که رفته بود برميگرداند و بعد از کمى معطلى به آنسوى که چند ديوار خرابه که در امتداد هم قرار داشته اند حرکت ميکند - نزديک ديوار هاى خرابه ميرسد وبه ورندازى دقيق آنها ميپردازد.اينبار علاقه مندى ودقتش هر لحظه بيشتر وبيشتر مى شود وتکه هاى بزرگ ديوار را بادست به سوى ديگر ميکند وشريفه همچنان بادقت حرکات همسرش را تعقيب مى کند. پس از چند لحظه، ابراهيم با خوشحالى زيادى فرياد ميزند: - شريفه ببين ! شريفه در حاليکه به او نگاه مى کند، جواب مى دهد. چيره؟ ابراهيم تختهء رنگه ورو رفته را از زير خاک بيرون ميآورد، که پر خاک و گرد است، ابراهيم با دستش خاکها را از روى آن تکه چوب مى روبد، نقوش و برجستگى هاى منظمى در کناره هاى چوب نمايان مى شود. ابراهيم بعد از نگاه دقيقترى ،تکه چوب را بلند مى کند ودوباره مى گويد: - ايره، شريفه! تخته هاى تخت سماوار حاجى سخى، هموناى که غلام حيدر نجار برش جور کده بود- خود خودش است- مثل ديروز يادم است- چه نماى وچه صفاى داشت! شريفه به طرف ابراهيم حرکت مى کند واميد وآزاده که کنجکاو شده اند نيز پيش ودنبال به طرف پدر ميروند. شريفه يادش آمد، سماوارى را که سر کوچه آنها بود وهرروز ريش سفيدان ده برروى تختش نشسته بودند.وحاجى سخى را که با آن اندام مردانه و بلندش برسر پارچال، روبروى سموار بزرگ نشسته بودوآب در داخل سماوارش غل غل جوش ميخورد. ابراهيم همچنان به گرد روبى آن تکه چوب تخته سماوار حاجى سخى مشغول بود، گويى تکهء طلا يافته است.اما راستى که آن چوب پيشتر از اين ارزش خوشحالى داشت ،چه ابراهيم با آن نشانى خانه وکوچه خود را يافته بود.آن تکه چوب در حقيقت قواله وآدرس جايداد او بود- آن نقش ونگار هاى هر چند از رنگ ورو رفته چوب هويت گذشته واصيل او را بيادش مياورد. شريفه دستش را دراز می کند تا آن تکه چوب را لمس کند و کمى بيشتر در خاطره هاى گذشته غرق شود.ابراهيم چوب را به شريفه می دهد وخود که گويى نزديک گنجى ايستاده است، در حاليکه نگاهش را به نقطه دروترى دوخته است برروى همان خرابه گام بر می دارد وبه پيش می رود. تو گويى چيزى عظيم الجثه را مى بيند. وحالا فقط شريفه ميداند که ابراهيم چکار مى کند- شريفه در حاليکه چوب را هنوز در دست دارد، ابراهيم را با نگاهش تعقيب می کند.اميدو آزاده ازکارهاى پدر گيج شده اند وبدليل احساسات پدر، تحريک شده اند، و منتظر اند که تا مادر آن چوب را به آنها بدهد.مادر ديگر به چوب نگاه نمى کند او در حاليکه سرجايش ايستاده است اما روح وروانش با ابراهيم همراه است و دارد در عالم خيال به درو ديوار منزلشان نزديک مى شود. خانه ی که او ابراهيم زندگى مشترک را در آن آغاز کرده بودند- خانه که شيرين ترين خاطرات زندگى مشترک آنها در آنجا بوقوع پيوسته بود . اميد بى طاقت می شود، روبه مادر می کند: مادر ميتانيم ما هم ببينيم؟ شريفه، نشنيد وجوابى هم نداد اميد نگاه مادر را تعقيب کر چيزى نفهميد ودوباره کمى بلند تر گفت: - مادر ما ميتانيم اى چوبه ببينيم ؟ شريفه بدون اينکه نگاهش را از ابراهيم برگيرد آرام چوب را بطرف اميد و آزاده دراز می کند وخود بطرف ابراهيم حرکت می کند.اميد و آزاده چوب را از دست مادر می گيرند ودر حاليکه يک سرچوب را آزاده گرفته و سرديگر آن را اميد، به بازديد آن چوب پر نقش ونگار مشغول می شوند. شريفه در حاليکه برروى خرابه ها به سختى راه حرکت می کند بطرف ابراهيم می رود ووقتى به پهلوى ابراهيم می رسد دستش را برروى شانه او می گذارد.ابراهيم غرق است. غرق گذشته، هاى شيرينى که بخاطر آوردنشان او را گرم مى سازد، نيرو مى بخشد. بخود ميآيد وآرام دستش را برروى دست شريفه مى گذارد، هر دو بدون اينکه حرفى بزنند، ساکت و آرام به آن ديوار هاى ويران مينگرند. هر دو به گذشته برگشته اند، به آغاز زندگى مشترکشان. ديگر خرابه هارا نمى ببينند.خانه ء را مى بينند که هر گوشه وکنارش ياد آور خاطرات خوش وشيرنيى براى هر دويشان باشد، ولى حالا هيچى بجزتل خاک ودو سه ديوار نيمه ويران از آن باقى نمانده است. هر دو سر هايشان را تکان می دهند و پيش ودنبال آه می کشند. در حاليکه نااميدى وياس برروح وروانشان سايه انداخته ، ناگهان ابراهيم دست شريفه را می فشارد و می گويد: - اما ما خانه خوده يافتيم، خانه که از ما است! شريفه صورتش را بردست ابراهيم می گذارد و می گويد: هان، ما خانه خود يافتيم واى مهم است، خدا بزرگه!ده جوى که آب رفته باز آب ميره! ابراهيم گرم می شود. تمام وجودش لبريز اميد وباور می گردد وزمزمه می کند: ها!ده جوى که آب رفته باز آب ميره!
|