کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

خالد نویسا

 

                  داستان کوتاه

 

                                                                    سخنرانی

 

 

 

 

«اغه‌جان» هرگز مزة تلخ آن حادثة افتضاح‌آمیزی را که برایش اتفاق افتاده بود از یاد نمی‌برد. یک روز به تندی از دفتر برگشت و به ‌اتاقکی رفت که چند جلد کتاب روی تاقچه‌اش قرار داشت. «خُرد‌آقا» بچة میانه‌اش را که قبل از او آمده بود و می‌خواست وظیفة خانه‌گی‌اش را انجام دهد از آن‌جا با نرمش کشید. خردآقا که عقلش نرسیده بود مقاله‌اش را در دو صفحه بنویسد با اندوه کتابچه‌اش را بست و با اطفالی که در حویلی شیطانی می‌کردند یک‌جا شد. او ده باری روی کاغذ خم شده و نوشته بود: «نام: خُرد‌آقا، ولد: آقا‌جان، صنف ششم الف... یک مقاله در‌بارة...» و بعد به گونه‌هایش هوا انداخته و آه کشیده بود. آن روز گرمای بی‌پیری هُل می‌زد و نفس را در سینه‌ها حبس می‌کرد. اغه‌جان کلکین‌ها را باز کرد. بعد از لحظه‌یی تفکر همه را اخطار داد که سکوت را مراعات کنند. خودش قلم و کاغذ گرفت و تا شب‌هنگام به نوشتن و اصلاح متنی پرداخت. پسان‌ها همه دانستند که طالع اغه‌جان گل کرده و بی‌ملاحظه گل سرسبد دفتر شده ‌است. در واقع همان روز صبح، رییس احضارش کرده و گفته بود که از طرف او یک متن سخنرانی بنویسد و فردا آن را در کنفرانسی که در تالار وزارت صحت دایر می‌شود، بخواند. هم‌چنان گفته بود که درون‌مایة سخنرانی باید روشن باشد و روی اثرات منفی و پیامد‌های ناگوار جنگ‌های تباه‌کن بچرخد.

رییس علاوه کرد بود: «من برای یک هفته با هیأتی راهی چند ولایت کشور استم. چون در رد جنگ کتابی هم نوشته‌ای، من این وظیفه را به تو می‌سپارم.»

اغه‌جان فکر کرده بود که در سخنان رییس علاوه بر صمیمیت التماس نیز وجود دارد. رییس ضمناً گفته بود که  این کنفرانس از طرف مؤسسات خیریة خارجی و سازمان‌های امداد‌رسانی و مبارزه با جنگ تدویر می‌شود.

برای اغه‌جان این وظیفه دشوار و  باور‌نکردنی بود. در‌واقع آبروی اداره به دستش افتاده بود. هرگز نشده بود که  در حق مردم ایراد و خطابی بکند. گوش شیطان کر، هرگز آن کتاب خیالی را ننوشته بود و تمام قیل و قالش در لجبازی اداری و خانواده‌گی‌اش خلاصه شده بود؛ مثلاً او استعداد قویی داشت که پیش رییس و همکاران در مورد این‌که آیا واقعاً تحویل‌دار ‌»پاینده»‌ نیم دیپو را در بازار سیاه برای خود به فروش رسانیده‌ است یا نه، گپ بزند. اما آفتابی شدن در محضر عام و آن‌ها را مخاطب قرار دادن برایش سخت ترسناک جلوه می‌کرد.

باری، او همان شب کمر بست و از روی چند کتاب و مجله سخنرانی کتبیی از زبان رییس در چهار صفحه ترتیب داد. با آن‌که وقت مردن را هم نداشت، با خط داکتری‌اش نامة مفصلی به پسرش‌ در دوبی  نوشت.

اغه‌جان تا نیمه‌های شب پاراگراف‌های سخنرانی‌اش را بلند‌بلند می‌خواند و تصحیح می‌کرد. تمام اهل خانه دانستند که‌ او مصروف کار بزرگی است. زنش در اتاق پهلو صدای او را می‌شنید و با خود می‌گفت: «چه ‌افتخاری!» خرد‌آقا نیز تاب می‌خورد و در آرزو و خیالاتش غرق شده با خود می‌گفت: «پدرم چه خوب مقاله‌یی برای خود نوشته ‌است.» و از این‌که خودش نتوانسته بود چیزی بنویسد در اندوه غرق شد.

اغه‌جان یک پاراگراف سخنرانی‌اش را با صدای بلند خواند: «جنگ چیزی است که آدم را وحشی می‌سازد. میان آدم‌ها جنگ به خاطر بقای ذات، نفع شخصی و قدرت بروز می‌کند. جنگ‌ها‌ی کمی ‌نیز روی‌هم‌رفته معقول و به نفع جامعه می‌باشند. ساده‌ترین شکل جنگ برای پر کردن شکم و به دست آوردن زمین است. اما بدترینش جنگ به خاطر قدرت است و اینش به خاطری زیانمند است که حس وحشی‌گری سریع و صریح می‌شود. گاهی جنگ‌ها زیادتر به نفع چندتایی می‌چرخد که حس، اخلاق و شعور عامه را به زور تفنگ و یا یک سلسله ‌اعتقادات مزخرف زیر سلطه می‌آورند. در این صورت مردم گرسنه‌، آواره، بی‌خانمان، کشته و یا معیوب می‌شوند و جامعه با زانو راه می‌رود.

حضار گرامی‌!

با این گفته‌ها نتیجه می‌گیریم: کسی که جنگ می‌کند به گرگی شباهت دارد که دندان‌های تیزی داشته باشد و کسی که صلح می‌خواهد به یک گوسفند می‌ماند....»

لذت مثل برق در رگ‌های اغه‌جان دوید. فکر کرد که همة حضار با تحسین به طرفش می‌نگرند. به روی متن خم شد و پارگراف دیگرش را هم خواند:

«هنوز هم در بعضی از کشورها حاکمیت‌‌هایی استند که از راه جنگ به قدرت رسیده‌اند و بر مردم می‌قبولانند که میخ طویلة خرشان محور زمین است...»

اغه‌جان متیقن بود که متن را بد ننوشته و در آخر آرزو کرد که کاش می‌توانست آن را از حافظه بخواند. نیمه‌شب بود که کاغذها را در جیب راستش گذاشت، فاژه کشید، با دست چشمان پف کرده‌اش را مالید و با اندیشه و خیال به بستر رفت.

اغه‌جان کارمند اجیر و عقب‌ماندة یک موسسة کم‌اهمیت نشرات دولتی بود. در زنده‌گی هر چه به دست آورده بود از روی تصادف بود. هیچ‌کس به‌ استعداد درونی‌اش پی نبرده بود. قراری که خودش می‌گفت او از آن قماش آدم‌هایی نبود که همتش محدود به پر کردن شکم شود. برخلاف مستعد و کتاب‌خوان بود. می‌گفت هم‌دوره‌هایش حالا پانزده تا صد نفر مرئوس دارند. اما او که از آبرومندی کار گرفته و خدا را حاضر و ناظر دانسته، دایم از نردبان ترقی و عزت فرو غلتیده ‌است.

اغه‌جان به یک تعریف گنجی در ویرانه بود که دست حفار دقیقی می‌توانست از زیر در‌آوردش. کمی‌ هم بی‌جرأت بود و دیگر این‌که همیشه شاکی بود که همه برایش توطئه می‌چینند. گاهی کسانی را در این توطئه‌ها شریک می‌دانست که‌ او را نمی‌شناختند.

اغه‌جان از خُردی بلا بود و قوطی نبوغ بود. خدا ببخشد پدر‌کلانش را، پیش‌گویی‌هایی در مورد او کرده بود که یکی‌اش درست نشده بود. در بچه‌گی‌اش پیش‌بینی کرده بود که چون کلة اغه‌جان مثل تخم دو‌ زردة وطنی دو فرق دارد، شاید آدم طالع‌مندی شود. اغه‌جان سه روزه بود که می‌فهمید تنها در وقت اذان ملای مسجد باید نگرید. پدر‌کلان گفته بود که بچه‌‌ به خواست خدا آدم روحانیی می‌شود. سر حرف که آمده بود، مکرر می‌گفت: «تمب، بو، تمب، بو»؛ پدر‌کلان استخراج کرده بود که ‌اگر هر دو سیلاب را یک‌جا کنند می‌شود «تمبو» که منظور همان «‌تنبور» است. پس بچه می‌شود یک موسیقیدان بزرگ. در هفت ساله‌گی زمانی که در نان سگ‌ها سوزن می‌خلاند و آب مرغ‌های تشنه را با لگد می‌پراند‌ یا نزد گدای گرسنه‌یی نان گرم و گوشت یخنی می‌خورد، پدرکلان بر این شد که اغه‌جان حتماً یکی از رجال دولت می‌شود. یک روز که خبر آورده بود همسایه با رختشوی‌شان دست‌بازی می‌کند، گفته بود: حالا باید قبول کنیم که بچه رییس استخبارات‌ یا کاشف بزرگی خواهد شد. اما او یکی از این‌ها هم نشده بود. تا همین موقع که بذر پیری در جانش به حاصل رسیده بود، اجیر خام‌بنیادی بود. به گفتة خودش قدرش را کسی نمی‌دانست و فکر می‌کرد بی‌پاداش در عرصة علم و دانش اندامش را ‌چون تنة تاک کج و معوج ساخته و تمام عمر علم را مثل اجل تعقیب کرده ‌است. او پراگنده کتاب‌های دینی با چند کتاب با حوادث پیهم تاریخی خوانده بود. چند مقاله‌ هم دربارة وضع اسفبار کتابخانه‌های شهر و رساله‌یی به نام «‌طرز پرورش مرغ‌های خانه‌گی» نوشته بود. اما بر اثر محافظه‌کاری، سانسور و حس دور‌اندیشی چهار بار تغییرش داده و سرانجام از خیرش گذشته بود. در کودتا‌ها و برگشت‌های سیاسی که مأمورین زیادی را مثل تُف از اداره دور انداخته بودند، به‌گونة اسرارآمیزی از یاد رفته و مثل پینة پنچری همان‌طور به تن اداره چسپیده بود. متیقن بود که‌ این‌همه به خاطری است که ‌او در سیاست سر خود بالا‌دستی ندارد. مرتب رادیوی «بی‌بی‌سی» می‌شنید و به همین سبب عقیده داشت سیاست یعنی «بی‌بی‌سی‌«.

در تاریخ هم از دود چراغ خورده‌ها بود و در علوم طبیعی و ساینس پس‌ماندة قافله نبود و اگر به گفتة رقیبانش چشمة دانشش از کاج دکمه تنگ‌تر بود به خاطر این بود که چون بحر علوم و تکنالوژی از فراخی و وسعت بی‌ساحل به‌‌نظر می‌رسد. به همین دلیل عمر کم کفایت نکرده که به تمام مقاصد خود برسد.

روی‌هم‌رفته در مورد ادبیات و خصوصاً شعر به قول خودش خمچة ملا خورده تا که قرآن آموخته بود. تحویلدار ‌پاینده‌ می‌گفت که جز دو پارچه شعر خصی که یکی‌‌اش در وصف برج حوت و دیگری مرثیة وکیل محله بوده، چیزی ازش دیده نشده ‌است. اما اغه‌جان می‌گفت که چشم دشمنان کور، اگر شعر نمی‌گوید به خاطر این است که شعر نکبت می‌آورد. از دو نفر بدش می‌آمد: یکی‌اش مدیر تحریرات بود و دیگرش معاون ریاست. همان‌ها بودند که تحویل‌دار ‌پاینده‌ را  تحریک می‌کردند که ‌او را بیازارد. اغه‌جان می‌دید که هیچ‌گاه مثل آن‌ها شده نمی‌تواند. آن‌ها قسمی‌ بودند که دم‌شان به آسانی در هیچ تله‌یی گیر نمی‌کرد. مثل ذوحیاتین‌ها خوب بلد بودند که در هرنوع  اوضاع به چه رنگی باشند. هر یکیش آب و دانة هشت حزب و سازمان سیاسی را خورده بود؛ هشت گونه شعار داده و هشت گونه رد و قبول‌شان کرده بود. آن‌ها در وقت خطر مثل آمیب به درون غلاف‌شان می‌در‌آمدند. اگر سوسیالیست‌ها به قدرت می‌رسیدند کلاه لیننی به‌سر می‌گذاشتند؛ اگر مذهبیون به قدرت می‌رسیدند ریش چجی ‌یا گل‌ماله‌یی می‌گذاشتند، تسبیح می‌گردانیدند و با لهجة حلقومی‌ عربی گپ می‌زدند. اما اغه‌جان همان آدم یکه‌ و تنها و بی‌پشت و پناه بود. او حتی با تحویل‌دار ‌پاینده‌ که به تحریک آن‌ها با او در افتاده بود و علیه  او پروپاگندا می‌کرد و آزارش می‌داد نیز کنار آمده نمی‌توانست؛ مثلاً تحویل‌دار هر جا می‌گفت: «به خاموشی اغه‌جان نبینید. او یک جوال نیش است. من خبر استم که ‌او در جوانی پول کفن و اسقاط مادرش را در قمار بای داد‌ه ‌است.»

و اغه‌جان می‌گفت: «پروا ندارد. او این لوده‌گی‌ها را از پدرش به ‌ارث برده است. پدرش هم در لوده‌گی آن‌قدر پاکباز بود که به آبروی پدر‌کلانش رحمی‌ نمی‌کرد.»

تحویل‌دار از سر تا پا لگد بود و مرتب به آزار و اذیت اغه‌جان می‌پرداخت و به ریشش می‌خندید. موقع که می‌یافت کلاه پوست اغه‌جان را می‌دزدید و روزها با او رو‌به‌رو نمی‌شد، یا کلید میزش را پنهان می‌کرد. تا جایی که اغه‌جان وقتی در چرت و پینکی می‌رفت، پیش دماغش نسوار پف می‌کرد و با این مزاح‌ها او را به ستوه می‌آورد. حتا یک‌‌بار کارشان به زد و خورد هم کشیده شده بود.

صبح فردا اغه‌جان پاکت نامة پسرش را با کاغذهای سخنرانی و سایر کاغذها در جیب کرتی چهارخانه‌اش گذاشت. بعد از آن سه گیلاس چای سبز نوشید و گرداگرد گل‌ها و تاج‌خروس‌هایی که خود‌سرانه در حویلی روییده بودند، قدم زد. سر ساعت نُه مسواکش را در جیب گذاشت و تسبیح شاه‌مقصودش را در دست گرفته ‌از خانه به‌سوی تالار راه ‌افتاد. نخست نامه‌یی را که برای پسرش نوشته بود پست کرد و باز خواست نوشته‌اش را خوانده‌خوانده برود که یک‌باره میان چندین ننه‌گدا حلقه شد. دانست که دست بردن به جیب نزد گداها مکروه ‌است و با شتاب به طرف تالار وزارت صحت راهی شد.

اغه‌جان‌ که به تالار رسید هنوز جز چند مرد با پیشانی‌های چین‌خورده و لبان آویزان‌، که هر لحظه با خواب دست و پنجه نرم می‌کردند، کس دیگری نیامده بود. لحظه‌یی نگذشت که نگاهش به تحویل‌دار پاینده‌ افتاد که همرنگی کرد و به طرفش آمد و او را در آغوش کشید. تحویلدار پهلو‌هایش را فشرد واز این‌که اغه‌جان در مجلس بزرگی آفتابی می‌شد با تعجب گفت: «ببینیم، مرد در میدان آزموده می‌شود!»

تحویلدار لبخند مرموزی زده رفت و به عوضش از آن دور‌ها  مرد دیگری طرفش آمد. مرد لباس متحدالشکل خاکستری به تن داشت. دهانش بازمانده بود و معلوم می‌شد که لبخندش است. پیش آمده گفت: «‌من مسؤول تنظیم برنامه هستم. رییس‌ موسسة W.H.F.J.K.L.M»

دو دست چاق و لاغر، نرم و کلفت یک‌دیگر را فشردند. مرد اغه‌جان را تا چوکی مخصوصی رهنمایی کرده گفت: «فکر می‌کنم شما را جای دیگری هم دیده‌ام.»

اغه‌جان پرسید: «مثلاً کجا؟»

مرد گفت: «در فرانکفورت زیاد بوده‌ام. مثل این‌که من در آن‌جا شما را دیده‌ام.»

اغه‌جان پرسید: «در فرانکفورت؟ فرانکفورت کجاست؟»

‌مرد توضیح داد: «در جرمنی.»

اغه‌جان کله را شور داده با تأسف گفت: «نه. تا حالا به جرمنی و فرانکفورت سفری نشده‌ام. اما اگر عمر یاری کرد یک‌بار آلمان خواهم رفت. به خاطری که آلمان سرزمین فلسفه و موسیقی‌است.»

مرد به طرفش نگریست و  او را رو به حضار نشانید.

بعد از نیم ساعت تالار یکباره ‌از آدم‌ها پرشد. مدعوین خارجی و داخلی، آن‌هایی که سخنرانی می‌کردند، ژورنالیستان، تیم رادیو، نماینده‌گان دفاتر، همه آمدند. او حتا چند مأمور و چپراستی و خانه‌سامان را نیز جدا از همه در آن آخر‌ها دید که در میان نور و مه مخصوص تالار کله‌های محرابی‌شان را پهلوی هم گرفته بودند. اغه‌جان از آن بالا به همه دهان باز کرده می‌نگریست و دلگرم می‌شد. او در فکر و سودای مخصوصی غرق بود. فکر می‌کرد دیگر آن اغه‌جان بخت‌‌برگشته نیست. سال‌ها آرزو کرده بود که یک‌بار رشتة سخن به دستش برسد. او حالا به سرعت تغییر کرده بود. میان چوکی باد می‌کرد و آرزو ‌داشت بتواند همیشه به جای رییس باشد.

اغه‌جان اگر چه مثل ر‌خت‌آویز پایه‌دار باریک بود و شانه‌های راست  و آب ترازو شده‌یی داشت؛ اما فکر می‌کرد که به شئ پرگوشت و عریضی مبدل می‌شود. ضمناً احساسات سنگینی برجانش مسلط می‌شد و قلبش به تپش در‌می‌آمد. از ترس مجهول وبی‌سببی وجودش داغ می‌شد و از خدا می‌خواست که در وقت سخنرانی صدایش نلرزد.

لحظاتی گذشت و بالاخره یک مرد عینکی محفل را گشود. در آغاز همان مرد ناظم برنامه آمد و در نکوهش جنگ نطق موزون و بی‌تکلفی ایراد کرد. نمایندة صلیب سرخ که نوبت یافت هرچه در چنته داشت نذر روح «هانری دو‌نانت» فقید کرد. آدم‌ها یکی پی دیگر می‌آمدند و گپ می‌زدند. اغه‌جان را در پانزده دقیقة آخر وقت داده بودند. او با ترس و دودلی کسی که شناوری نداند و به آب در‌آید، عقب میز خطابه رفت. از جیب دو تا عینک در‌آورد. آنی را که برای حروف بزرگ بود کنار گذاشت و آنی را که برای تمیز دادن نقاط «پ» و «چ» به‌کار می‌رفت، به چشم زد. دست به جیب برد و کاغذ‌ها را کشید. کمی‌ درنگ کرد. از جیب راست دستش را کشید و به جیب چپ فرو برد. مکث قبیحی رخ داد. یک جیب، دو، پایین، بالا همه را با عجله پالید اما کاغذها را نیافت. از جیبی که مهم نبود چند تا کاغذ چرک و اره‌دندانه‌یی کشید. کاغذ‌های هرزی بودند. کاغذهای سخنرانی میان‌شان نبود. به صورت قاطع حیرت کرد. لرزش خنک و زود‌گذری در خود پیچیدش. بی‌خود می‌شد و گوش‌هایش به صدا در‌می‌آمدند. ده‌ها چشم از درون حدقه‌ها به طرفش نشانه گرفته شده بود. قلب اغه‌جان سفت شد و زود‌زود می‌زد. دوباره به طرف چوکی‌اش رفت. سر و زیرش را پالید و مثل این‌که پارچة «پانتومیم» اجرا‌ می‌کرد با دست و پا حرکاتی انجام داد. مزاح نبود. مثل مورچه‌یی که در میان درزهای زمین متردد می‌ماند، پیش و پس رفت. بالاخره زانوانش لرز گرفت. فکر می‌شد که از فضا با سرعت به طرف زمین سقوط می‌کند. به یاد داشت که صبح وقت آن را از جیبش در‌آورده و دوباره در جیب گذاشته بود. دانست که تحویلدار پاینده کاغذ‌ها را زده ‌است. با نگاه تیز و سریع به میان مدعوین نگریست که ‌اگر تحویل‌دار را ببیند کاغذ‌ها را بخواهد، ولو که لحنش کاملاً عذر‌آمیز شود. اما او را نیافت. یک سر سوزن تفکر رهایی‌بخش به کله‌اش راه یافت. خواست از این برهوت به هر رنگی شده برآید. در حالی‌که خوب می‌دانست بی‌کاغذ پلش آن‌سوی دریاست. ناچار آغاز به سخن کرد. نخست به آهسته‌گی پوزش خواست که متن سخنرانی را فراموش کرده ‌است. وقتی که از مقدمة بی‌رنگ و آب‌ نکشیده‌اش بر‌آمد ته‌مانده‌هایی که از متن به یادش مانده بود از دهن بیرون ریخت. آوازش زنگ‌دار، کینه‌توز و پرهیجان می‌شد. چیزهایی گفت که شنیدنش مثل دیدن به یک عروس پیر بی‌مزه بود. فکر می‌شد که از راه سوراخ قفل به ‌اتاقی می‌درآمد. در نیمة راه قافیه ‌از دستش رفت. ندانست که چطور سخن را از دیکتاوری ‌»استالین‌« به ویژه‌گی‌های لاجورد کشانید. بعد از آن توضیح داد که‌اسپِ رستم ‌‌رخش،‌ از اسکندر ‌بوکیفالوس‌، از خسرو پرویز ‌شبدیز‌ و از سیاووش ‌شبرنگ‌ نام داشت.

پس از آن گفت: «کسی که در مقابل ظلم به هر رنگی خاموش می‌ماند قابل ترحم و دلسوزی نیست.» و در آخر یادآوری کرد: «صلح و دوستی اگر باشد ما می‌توانیم شکم‌سیر نان بخوریم و هر روز ورزش و بایسکل‌رانی کنیم.»

گویی رادیو قورت داده بود، پیهم حرف زد. اما دید که قیافه‌ها کسل، بی‌حرکت و پر احتجاج‌اند. هوای تالار گرم بود. کسانی هم می‌برآمدند و مردمان کمی‌ که نشسته بودند، با دستمال خود را باد می‌زدند. به نظر می‌رسید که آن‌ها با منظرة غذا، میوه و شیرچایی که بعد از محفل برای‌شان تهیه شده بود، در عالم خیال عشق می‌ورزند.

اغه‌جان حرف‌هایش دَم‌به‌دم نا‌مربوط می‌شد و از رمق می‌افتاد. سخنرانی‌اش به خاتمه نزدیک می‌شد؛ اما دلش یخ نشد. یک‌چیز مذاب درون سینه‌اش افتاده بود. شاید فکر می‌کرد که ‌این اولین و آخرین سخنرانی و چانس در زنده‌گی‌اش بوده ‌است. در آخر گفت که بدبختی وقتی میان آدم‌ها افتاد که شیر پودر جای شیر مادر را گرفت. بالاخره بدون این‌که پایانی به سخنانش بدهد از پشت میز پس خزید و به جانب در خروجی راه ‌افتاد. باخته بود. چشمانش سیاهی می‌رفت و حالت تهوع گریزانی برایش دست می‌داد. گمان می‌کرد صدایی به بزرگی یک کوه تعقیبش می‌کند.

خانه که رفت با در و دیوار در افتاد. به پالیدن خانه شروع کرد. زنش یاسین و سی‌پاره را شفیع ساخت که کاغذی را نه ‌از جایی برداشته و نه جاروب کرده ‌است. اغه‌جان چنان وحشی شده بود که ‌اگر شاخ می‌داشت همه را می‌درید. دختر کوچکش را به جرم این‌که به‌احساساتش خندیده‌ است زیر لت گرفت و بوتش را به طرف خرد‌آقا پراند که کرت‌ها را آب نداده بود. پسان‌تر تب برجانش مسلط شد. پیهم به گونه‌هایش پف می‌انداخت و زیر ساعت دیواری می‌ایستاد. با خود می‌گفت: بخت اگر سستی کند دندان به حلوا بشکند. دیگر آبرویش با آبروی اداره یک‌جا برباد رفته بود. با کسی «ها» و «نه» نمی‌گفت. همه‌جا را زیرو زبر کرد؛ اما کاغذ‌هایش را نیافت. دیگر یقین کرد که کاغذ‌هایش پیش تحویلدار است.

طرف‌های عصر چند احوال و پیام برایش رسید. کسانی گفته بودند که سخنرانی خوبی بود. دو نفری هم با سخریه گفتند که با آشش دهان‌ها را سوزانده ‌است. یک نفر ابراز همدردی کرد و چند تنی متفقاً احوال دادند که لازم نیست با شمشیر چوبین وارد میدان شود.

دیگر یاد سخنرانی مثل صحنة قتلی بود که ‌او را به یاد رعب و‌ ترس مخصوص بعد از جنایتش می‌انداخت. با آن‌که آدم یخن‌گیری نبود، فردا صبح همین که تحویلدار پاینده را دید رویش پرید و داد زد: «ای ولدالزنا! تو از سر تا پا یک پارچه خر هستی. دیگر از قانون عفو برآمده‌ای!»

تحو‌یلدار که خود را پس می‌کشید و یک رده دندان زیگ‌زاگش را نشان می‌داد، پرسید: «چه شده، آروغت ترش کرده ‌یا صاحبت را گم کرده‌ای؟!»

اغه‌جان ‌که شقیقه‌هایش می‌پرید، داد زد: «تو دزد رزلی هستی. تو کاغذ‌های خطابه‌ام را از جیبم دزدیده‌ای!»

چند نفر بی‌کار پیرامون‌شان جمع شدند. اغه‌جان مشتی هم به طرف تحو‌یلدار انداخت که در هوا از رمق افتاد. از آن طرف تحویلدار که خود را در حصار مردم زیادی می دید، با سخریه گفت: «مرده را که خدا می‌شرماند ریقش به روی تختة مرده‌شویی می‌رود. خیال کرده بودی که علی‌آباد هم شهر است. یک گپت با دیگرش جور نمی‌آمد. در این میان گناه من چیست؟ نان گدایی و آروغ پادشاهی!»

گونه‌های برجسته و نرم تحویلدار که می‌لرزیدند، میل سیلی زدن را در اغه‌جان بر‌انگیخت. با فریاد گفت: «تو را به محکمه می‌کشانم. به خدا قسم!»

تحویل‌دار به ‌ادامة حرف‌های قبلی کلمات و جملات یکرنگی سبحه می‌کرد: «چرا کنز نخوانده ملا می‌شوی؟... چرا بی‌استنجا پیش‌نمازی می‌کنی...؟»

در همین‌حال اغه‌جان یک سیلی زد و یک چپات خورد. در حالی‌که می‌لرزید، فکر کرد که درون کله‌اش چیزی منفجر می‌شود. چشم‌هایش سیاهی رفت. دست و پایش را کشید و به روی دست دیگران افتاد.

کسانی که اغه‌جان را به خانه رساندند، توصیه کردند که چون موضوع رسمی‌است، پس بهتر است تا برگشتن رییس مخفی نگه داشته شود. از هر دو قول گرفتند که در مقابل هم از آرامش کار بگیرند.

عصر همان روز یک مأمور فلک‌زده و ترسو پشت خانة اغه‌جان آمد و بعد از نیم ساعت سلام و اجازه خواستن و تردید خواست رازی را برای اغه‌جان فاش کند. گفت که ‌این راز را به خاطری افشا می‌کند که دیگر تحمل ندارد آن را در کنج دلش نگه دارد. به این شرط که راز از چهار دیواری خانه‌اش بیرون نبرآید، ورنه خطر بزرگی او‌، وظیفه و افراد خانواده‌اش را تهدید خواهد کرد.

اغه‌جان با میل گفت که می‌شنود.

مأمور گفت: «یک هفته پیش که تایر بایسکلت پنچر شده بود، گمان می‌کنم ‌آن‌هم کار تحویلدار بود.»

اغه‌جان مصمم شد تا یک هفته که رییس می‌آید در خانه باشد. دیگر ساعت‌ها در خانه را به رویش می‌بست و می‌رفت پیش اُرسی و کله‌اش را با دو مشت می‌گرفت. لحظاتی نمی‌گذشت که باز منظرة ترس‌انگیز سالون کنفرانس مثل غولی رو‌به‌رویش می‌ایستاد. می‌رفت و در کنج حویلی‌اش میان تاج‌خروس‌ها تک و تنها می‌نشست و در مورد افتضاحی که رخ داده بود، فکر می‌کر‌د.

تمام این حوادث مشؤوم چنان عقل و احساسش را علیل و متورم ساخته بود که سهواً دو بار تابلیت‌های مخصوص روماتیزمش را با پوش قورت داده بود.

دیگر گونه‌های اغه‌جان تیغه زد و روحش مثل سرب گران می‌شد. یک‌‌بار هم به یاد اشیای رهایی‌بخشی افتاد. به یاد آورد که گاهی به خاطر انصراف خاطر می‌رفت و روی گرامافون سگ‌چاپ و تاریخی‌اش ریکاردی می‌گذاشت. آن روزهای نو‌جوانی‌اش را به یاد آورد که می‌رفت و ریکاردهای «زهره‌بایی» «‌و بیم سن‌جوشی» و «امیرخان» و «‌برا‌ غلام‌علی» و «سیاه‌چشما» را می‌خرید، به‌ آهنگ‌ها و راگ‌هایی که مربوط به دورة حجر مایکروفون و لودسپیکر بود، گوش می‌داد و در آن حال مقامات موسیقی را ندانسته با سر و انگشت می‌شمرد و می‌ستود و به آن‌همه آوازهای بزغاله‌یی و لرزانی که به ضجه و لج کودکی مانند بود، سر می‌جنبانید. به یاد آن روزهایی افتاد که می‌رفت سنگ‌تراشی، به دکان‌ فالوده‌پزی «عبدالمعروف چاریکاری» و بنگاب می‌نوشید و چه خوب از سیمیا و ریمیا و زمین و زمان گپ می‌زد و هیچ در حرف زدن بند نمی‌ماند. به ‌این امید رفت و خاک گرامافونش را پف کرد. ریکاردی گذاشت و روح خود را به آن سپرد؛ اما کیفی نکرد. فکر می‌کرد که همة آن صدا‌ها مثل دشنام به رویش می‌بارد. چند باری فکر کرد که شاید کاغذ‌ها اشتباهی با نامة پسرش در پاکت پست رفته‌اند‌ یا گدا‌هایی که دورش جمع شده بودند آن را در وقت افتادن قاپیده و نخوانده پاره کرده‌اند. اما در آخر قطعنامه‌یی علیه خود صادر کرد که حالا هرچه ‌است باید قبول کند که ناحق شاخه به شاخه پریده ‌ و به یک پول سیاه شده ‌است. دیگر مثل « دومتین» از امپراتور‌های روم قهرش را با کشتن مگس‌ها فرو می‌نشاند ‌یا ساعت‌ها در خیال با تحویلدار می‌جنگید.

صبح یک روز بعد، در هوای گرم و آرام اغه‌جان در حویلی تنها نشسته و چشمانش به بوته‌های میان کرت‌ها راه مانده بود که بدبختی تازه‌یی پیشش دهان باز کرد. یک نامه با خط عصبی و سرگشاده ‌از طرف مدیر مکتب خردآقا برایش رسید که به واسطة آن پدر شاگرد را به مکتب احضار کرده بود.

اغه‌جان به مکتب پسرش رفت. مدیر با جدیت احوال‌پرسی کرد. دو دندان دراز و از لب سرزدة مدیر می‌فهماند که مربوط به کلاس جونده‌گان ‌است. لحظه‌یی خیره به اغه‌جان نگریست و بعد با آواز تیزی گفت: «شما را به خاطر خردآقا خواسته‌ایم. پسرتان خوب آموخته بود که چطور برای هم‌صنفانش دردسر باشد، پنسل تراش‌شان را بدزدد و زیر پاهای‌شان پوست کیله و پتاقی بیندازد. ما هر بار او را مجازات می‌کردیم و به کف پایش  می‌زدیم و فکر می‌کردیم که شما از تمام حوادث خبر دارید؛ اما خبر نداشتیم که خودتان او را در کارهایش تشویق می‌‌کنید. من در مورد کارنامة تازه‌اش با شما گپ می‌زنم!»

اغه‌جان خاموش همچو سنگ ایستاده بود.

مدیر گپ‌های کتکی‌اش را که زد از جعبة میز مقابل چند تا کاغذ را برداشت و رو به اغه‌جان گرفته پرسید: «متن این کاغذ به خط شماست نه؟ این را شما به پسر‌تان نوشته‌اید؟»

اغه‌جان کاغذهای سخنرانی را شناخت و لرزه به ‌اندامش افتاد. با صدایی که به صدای پراهتزاز مندِف نداف شباهت داشت، تقریباً فریاد زد: «این کاغذها از جیب من چطور به دست‌تان رسیده است؟!»

مدیر با حالت برانگیخته‌یی گفت: «اگر چه ‌این نوشته به شدت مبتلا به خناق املا‌ و دستور زبان است؛ اما او می‌گوید که  این‌ها را خودش نوشته ‌است. او این کاغذ‌ها را به جای مقاله‌یی که وظیفة خانه‌گی‌اش بود به صنف آورده‌ است.»

 


 

                                                                                              ***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً هژده              دسمبر  2005