کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

                                           خالد نویسا

                                                         داستان کوتاه

 

 

                                                                                        فصل پنجم

 

هاجرو در پس پنجرة بالاخانه ایستاده بود و به حویلی همسایه دزدانه گردن می‌کشید. در خانة همسایه مرد‌ها و زن‌ها مثل حشرات جمع شده بودند. عروس را می‌بردند و زن‌ها آهنگ «آهسته برو» را بی‌سر بی‌سر می‌خواندند و دف می‌زدند.

هاجرو؛ مثل اینکه او را می‌بردند و از بند می‌رهانیدند، لبخندی زد:  دختر همسایه چقدر خوشبخت است. او را می‌برند. می‌گویند آدمش تحصیل‌کرده است. هاجرو چنین اندیشید و از پشت شیشة پنجره که دانه‌های باران بر آن خشک شده بودند قد‌بُلندک می‌کرد و به خانة همسایه می‌نگریست. به خوشبختی آن طرف دیوار و به حزن و اندوه خودش در این طرف دیوار می‌اندیشید. این طرف دیوار وحشت بود، سردی و ناقراری بود، آن طرف دیوار سرور بود، جشن و آزادی بود.

هاجرو دیروز دیده بود که چهار مرد دبنگ آمدند و دیگ‌ها و چلوصاف‌ها را از ته خانةشان بردند، قالین‌ها را به عاریت گرفتند و دوشک‌های پوش مخملی را از پسخانه شانه زده بردند. لالا، برادر بزرگ هاجرو، آن‌ها را رهنمایی می‌کرد. «صاحب، صاحب» و «قربان، قربان» می‌گفت و تکلف و شیرین کلامی به خرچ می‌داد.

هاجرو اندیشید: «همسایه دیگ‌های ما را بردند و برای خودشان نان پختند.» او درست فکر می‌کرد. از دیشب رفت وآمد مردم را می‌دید. زنانی که از بهترین تکه‌ها برای‌شان پیراهن دوخته بودند ـ از تکه‌های گل سنگ و زربفتی که مخصوص عروسی‌هاست. آن همه مردانی که شاید در روزهای دیگر به هر رنگی بودند: «پنکچرمن»‌های نزدیک ده‌شان که بوی گریس و نفت می‌دادند، نجارهایی که بوی تراشه‌های چوب می‌دادند، مرد کار‌ها و اوستاد کارهایی که بوی گچ و سمنت می‌دادند، کسانی که آغل و مزرعه داشتند، همه یکرنگ شده بودند. او آن‌ها را از پس پنجره می‌دید. همه تمیز و نو شده بودند، همه بر دوشک‌ها و شطرنجی‌ها نشسته بودند.

لالا در میان آن‌ها بود، ماه‌گل زن لالا و اولاد قد و نیم‌قدشان نیز درمیان زنان می‌جقیدند.

همسایه گفته بود: برای دخترش درخانه محفلی می‌گیرد و هاجرو نیز باید بیاید. اما لالا او را نگذاشته و برایش گفته بود: «در بین زن‌های شوی دار چه مرگی می‌خواهی؟ اگر روح بوبویت را خوش می‌سازی باید مثلش باشی. بوبویت تا که مُرد آفتاب و مهتاب رویش را ندید.»

هاجرو نرفت و‌‌ همان‌طور که به حویلی همسایه می‌نگریست به فکر خود افتاد، به روزهای گذشتة دور و نزدیکی که مثل علف‌های هرزه در زمین کبود زند‌گی‌اش سرزده و بالاخره پژمرده شده بودند.

هاجرو درخانه تنها بود. زمانی که «آغا» مُرد، تسبیح و آفتابه و جای‌‌نمازش به لالا به ارث رسید. لالا مثل پدرش بود. هاجرو به یاد داشت زمانی را که «آغا» در حالت نزع بود و توصیه کرد که هفت جریب زمین نزدیک قلعه با تمام راستی و سرکجی‌اش از لالا باشد و خانة دو‌طبقه‌یی، که به رسم صد سال پیش ساخته شده بود و دارای کرکره و دالان و سراچه و تخت بام و بام‌بُتی‌های پیچ در پیچ و تیرهای سنگین بود، از هاجرو باشد. هاجرو خانه را نمی‌خواست، یا نمی‌فهمید. خودش که نمی‌دانست حالا چند سالش است از سند و قباله نیز سری در نمی‌آورد. لالا در تنگدستی‌ها زمین‌هایش را فروخته و قند و قروت کرده بود و حالا بر خانة هاجرو مثل مار چنبر زده بود و هاجرو در میان همین خانه با لالا و زن اولادش زندگی می‌کرد. هاجرو مثل هر دختر خانه مانده و ترشیده نا‌امید بود و تنهایی و بی‌چیزی مثل گور در خود گرفته بودش. وقتی دو ماه قبل در آیینه نگریسته بود که ربع موی سرش سپید شده است؛ مثل یک آدم مبتلا به سل، که نخستین آثار خون را در خلط سینه‌اش می‌بیند، متوحش شده بود. دیگر از او گذشته بود، دیگر تاب دیدن خود را در آیینه نداشت. دیگر عمارت تهداب‌نشسته‌یی بود و یا قماربازی که همه چیزش را زود بای داده باشد.

لالا او را نمی‌گذاشت از خانه بیرون برود. نگذاشته بود مثل دختر‌های ده پیش ملا بنشیند و قرآن بخواند، نمی‌خواست رویش را به کسی نشان بدهد. می‌گفت: «دختر ناموس خانه است و باید همین‌طور باشد.» هاجرو با چهار دیوار خانه تنها مانده بود. دیوار‌هایی که ‌گاه دندان در می‌آوردند و او را نیشگون می‌گرفتند، چشم می‌کشیدند و سویش قیافه می‌گرفتند، پنجه در می‌آوردند و او را خفه می‌کردند. دیوار‌ها می‌دیدند که او لحظه‌یی از آن جا دور نمی‌شود. هاجرو می‌دید که لالا و ماه‌گل به او چنان نظر دارند؛ مثل اینکه به یک دیگ سوراخ یا آفتابة شکسته یا بخاری موریانه خورده می‌نگرند ـ چیزهای بدرد نخوری که صاحبان خانه آن ها را دور می‌ریزند و یا به دوره گرد ارزان خری به چند سکه می‌فروشند. این‌گونه افکار در صفحة روحش مثل نقشی بر یک کتیبة چندین هزارساله نقر شده بود. فکر می‌کرد که طاعون‌زده‌یی است که قرنطینش کرده اند. گاهی روحش پریشان و مغزش بی‌حس می‌شد، از کار می‌افتاد و یا غبار تاریک و انبوهی کله‌اش را تسخیر می‌کرد. گاهی دیوانه می‌شد، وحشی می‌شد. هرچیزی که در دست می‌داشت به دیوار می‌کوفت. می‌رفت طرف دروازة کوچه. سرش را از در بیرون و هوای آزاد کوچه را زود زود استشمام می‌کرد. یک روز در کوچه خرکاری را دیده بود که با خرش می‌گذشت. خرکار شاید از آن طرف سرزمین زند‌‌گی می‌آمد. از پشت کوچه‌ها! خرٍ موشی و چابکش پر از بی‌شعوری بود، تلپ تلپ پاهای خر را شنیده بود، زیر بار بود، زیر بار صاحبش. یکجا آمده بودند و یکجا می‌گذشتند، حیوان شوخ و شنگ بود. هاجرو را که دیده بود چشم را تا انداخته بود. خرکار دندان‌های زردش را نشان داده و به هاجرو صدا زده بود: «بی‌بی جان، گِل سرشوی و گندنا می‌فروشیم، سپوس می‌خریم، ندارید؟»

هاجرو گفته بود: «نه!»

خرکار با کنج زبان به خرش رمزی داده و از دل کوچه رد شده بود و به آن طرف کوچه‌ها که خدا می‌دانست کجا بود و هاجرو موفق نشده بود که از پشت چادری خوب ببیندش، رفته بود.

در آن حال لالا سررسیده و گفته بود: «نمی‌شرمی؟ لونده‌بازی می‌کنی؟ ‌ها، می‌روی بیرون که تماشایت کنند، نام و نشان پدر را به زمین می‌زنی؟»

هاجرو از دو و دشنام لالا می‌ترسید، اما ناخود‌آگاه راضی می‌شد. درست مثل مار کفچه‌یی که دیگ شیر پیشش بگذارند.

هاجرو بیشتر وقت می‌رفت بالاخانه، آن جایی که مثل آخور اسپ‌ها بود. از آن بالا لالا را می‌دید که کوچک به نظر می‌رسید. خوش داشت بدود و به کوچه سر بکشد و محشری برپا کند. لالا که عصبانی و یا دستپاچه می‌شد هاجرو را سرور و شادی فرا می‌گرفت. اتفاق افتاده بود که بار‌ها بی‌محابا فریاد بزند، دعوا به راه بیندازد یا خود را به مردن بزند و از اینکه لالا و ماه‌گل و اطفال کمکش می‌کردند و یا می‌دید که همه دورش حلقه می‌زدند احساس خرسندی می‌کرد.

هاجرو به یاد آورد روزی را که یکی از گدا‌ها در خانةشان را کوبیده و صدقه خواسته بود. هاجرو برای گدا نان برده بود.

گدا با اخلاص گفته بود: «خدا خیرت بدهد، بی‌بی جان مهربان!»

هاجرو لبخندی زده بود. از آن زمان به بعد احساس شادمانی و قدرت در وجودش انباشته شده بود. هر روز با بیتابی انتظار گدا را می‌کشید، اما با گذشت روز‌ها این احساس برایش کسالت‌بار شده بود. زیرا هیچ‌کس برایش نمی‌گفت که: «بی‌بی‌جان زیبا و مهربان!» زیرا می‌دانست که مثل پوست خربوزه کلفت است، بینی کلوله دارد و دو دندان ناقص از لب‌هایش سرزده است.

هاجرو کار‌هایش را که تمام می‌کرد گاهی با خودش می‌گریست و ‌گاه کتاب‌های مقدسی را می‌بوسید که خواند‌نش را نمی‌دانست. فکر می‌کرد درون آن کتاب‌ها چیزی نامریی وجود دارد که می‌تواند او را با قوه‌اش به آسمان ببرد. گاهی که قهر می‌شد لالا را دعای بد می‌کرد. چند بار خواسته بود لالا را بکشد، اما قلبش لرزیده و دست و پایش لقیده بود. نمی‌توانست. باخت و بازش را تحمل کرده بود و اینکه مثل صخرة نزدیک یک ساحل، آرام و تسلیم به امواج باشد. یک‌بار که لالا خواب بود بالای سرش رفته بود. دلش خواسته بود با تبرچه سرش را شق کند. دهان لالا باز بود؛ مثل سوارخ دارکوب در تنة یک درخت. به اندام افتاده و زمختش نگریسته بود، به لب‌های دایره‌یی کلفت و بینی پهن و پیشانی کوتاه و کله و صورت پرپشمش. اگر داروین زنده می‌بود و او را در آن حالت می‌دید می‌گفت: «این هم میمونی که آدم شده است!» درون هاجرو بر افروخته شده و به غلیان در آمده بود. بی‌محابا قهر و غضبش مبدل به احساسات روشن و مقدسی شده بود. لالا برادرش بود. نمی‌توانست بکشدش. اگر چنان می‌کرد کس نبود که از او نگهداری کند، کس نبود که برایش دشنام بدهد، کس نبود که هر صبح با نُک پا به پهلویش زده و به نماز بیدارش کند. زود پشیمان شده بود. دلش بود به پاهای لالا بیفتد، پا‌هایش را ببوسد. پاشنه‌های سنگی و ترک برداشته‌اش را به چشم بساید. احساس ناگفتنی و شورانگیزی برایش دست داده بود و به دَو خود را روی دوشک انداخته و گریسته بود.

عصر‌ها که لالا از دکان نلدوانی‌اش می‌آمد هاجرو از آن بالا می‌دید که ماه‌گل چطور هندل بایسکلش را می‌گیرد، درست مثل کسی که برای گاوی در حالت دوشیدن علف بگیرد. در آن حال لالا سامان‌های نلدوانی دکانش را از بایسکل می‌گرفت. سرد و گرفته به هاجرو قسمی می‌دید؛ مثل اینکه به سنگ نبشتة قبر کهنه و زمان‌زده‌یی بنگرد.

هاجرو از صبح، بعد از نماز و کارهای خانه به یک کار کوچک خود را سرگرم می‌کرد؛ مثلاً پنبة بالشی را با شانه می‌ریسید، یا می‌رفت همراه خروس‌های مرغانچه دعوا می‌کرد یا می‌رفت پشت بام‌بُتی به آسمان صاف و بیکران می‌دید و آرزو می‌کرد بال در‌آورد و به آسمان بپرد.

هاجرو آن یک روز خاطره‌انگیز را به یاد آورد. روزی که دروازة خانةشان را به صدا در‌آورده بودند. آهسته و پر رمز بود. هاجرو دانسته بود که زلفین دروازه نویدی برایش می‌دهد. بیتاب شده بود. پشت کرکره، در آن بالا، پنهان شده بود، که چهار زن چاق، میانه، لاغر و لاغر‌تر آمده بودند. ماه‌گل برای‌شان گفته بود: «خیریت که است؟»

زن‌ها به زور گفته بودند: «آمده بودیم که خانة کرایی بپالیم، خسته شدیم، آمدیم که در خانةتان دم بگیریم.»

هاجرو لرزیده بود. سوزش مطبوعی با خون در رگ‌هایش دویده بود. این بهانة همة خواستگاران و طلبکاران دختر‌ها بود. ماه‌گل آن‌ها را خانه برده بود. لالا بیست دلو آب از چاه کشیده و به کُرت‌های ترتیزک ریخته بود. قهر بود. ماه‌گل پسان‌ بالا آمده بود. هاجرو خود را به کوچة حسن چپ زده و ماه‌گل گفته بود: «مادر و خواهر‌های اسلم آمده‌اند. اسلم را که می‌‌شناسی؟‌‌ همان گلکار‌بچه‌یی که دو هفته در خانة ما گلکاری کرد و دیوار آشپزخانه را بالا برد.»

هاجرو خود را منگ زده و گفته بود: «خوب، چه می‌خواهند؟»

ماه‌گل دستانش را به هم مالیده و گفته بود: «آمده‌اند که با دهان شیرین پس بروند.»

هاجرو لب‌های خود را به هم فشرده بود. شرمیده بود. از ماه‌گل خوشش نمی‌آمد، زیرا روز‌ها غیبت او را به لالا کرده و زیر لت و کوبش می‌انداخت، اما در آن حال آرزو کرده بود که دستانش را به گردنش حمایل کند و گونه‌هایش را مثل ضریح یک زیارت ببوسد. هاجرو چشمانش را ته انداخته و گفته بود: «به من ارتباطی ندارد. اختیار‌دار من تو هستی، اختیار‌دار من لالاست.»

ماه‌گل که رفته بود هاجرو را احساسات هررنگ در خود پیچانیده بود. دلش می‌خواست مرچ تازه بخورد. به روی بستر خوابش افتاده و بی‌مناسبت به خاریدن سرش پرداخته بود؛ مثل آدم مبتلا به تب در جایش لولیده و پا‌ها را به هم کشیده بود. خود را به دوشک فشرده بود. یک شیء مزاحم که در وجودش بود او را واقف حال خود ساخته بود. آن مزاحم در جانش بود و در او بی‌قراری ترزیق می‌کرد. گاوی شده بود که پستان‌هایش از شیر باد می‌کند و منتظر است کسی بیاید و او را بدوشد.

هاجرو دانسته بود که آن زن‌ها روزی پشتش لام می‌کشند. زیرا یک چهارشنبه که با ماه‌گل به زیارت سه راهی نزدیک خانةشان رفته بود،‌‌ همان زن‌ها را دیده بود که از مجاور زیارت چیزی پرسیدند و زن در حالی که سرش را تکان می‌داد به طرف او دیده بود.

هاجرو لرزیده و نذری به گردن گرفته بود.

«آه خدایا! در دل لالا رحم بیندازی. اگر دادندم از آرد سوجی حلوا پخته و روان می‌کنم به زیارت عاشقان و عارفان.»

و بعد مصروف دیدن زن‌هایی شده بود که از خشو و طلاقی‌های خانواده با هم سرگوشی صحبت می‌کردند و همدیگر را با مشوره‌های رقیق و غلیظی مسلح می‌کردند. به قصة زن‌هایی گوش داده بود که چگونه جادو و جنبل خشوی ناروا را با یک تعویذ دفع کرده بود؛ که چگونه با دود کردن مرچ سرخ بر سر راه تازه دامادی رام و راضی‌اش کرده بود. حتا یک زن کلوله ادعا کرده بود که اگر کسی می‌خواهد تازه عروسی را از داماد جدا و ناراضی نگه دارد، یک وجب زه مندف را توسط کسی که او می‌شناسد دم کرده و گرده بزند، داماد از عروس تبرا خواهد شد.

زن‌ها که آمده بودند هُرم داغی از گونه‌ها و دستانش برخاسته بود. گوش‌هایش را تیز کرده بود. آن روز لالا عصبی حرف زده بود. ماه‌گل برایش عذر کرده بود. لالا که دانسته بود ازش چه می‌خواهند احساسات آگنده با اضطراب شورانگیزی برایش دست داده بود. به برزگری شبیه شده بود که مزرعه‌اش دچار آتش‌سوزی نجات ناپذیری شده باشد. گفته بود: «به اسلم بدهمش؟ مگر هاجرو نان گم کرده؟ اسلم نمک‌حرامی می‌کند. هرکس باید پایش را برابر گلیم خود دراز کند. به سگ می‌دهمش به او نمی‌دهم!»

ماه‌گل‌‌ همان را به زن‌ها گفته بود. آن‌ها با خاطر پرملالی رفته بودند، رفته بودند و دیگر هرگز برنگشتند.

هاجرو به یاد آورد که چقدر گریسته بود. دیگر شعاع خوشبختی که از روزنة نامعلومی بر او تابیده بود دفعتاً از تابش بازمانده بود. از آن به بعد دو روز نان نخورده بود. ماه‌گل به لالا گفته بود که هاجرو از آن‌ها می‌شرمد. اما او کینة آن‌ها را در دل گرفته بود. از آن به بعد می‌رفت و هر شب پیش از وقت می‌خوابید. به آیندة موهوم و بد‌اقبالش فکر می‌کرد. به روی دوشک چرکینی پهن می‌شد. شب و تنهایی برایش گوارا بود. هرچه دلش می‌خواست می‌اندیشید. فکر می کرد که بهترین موقع آزاد بودن و آزاد زیستن تنها وقت خواب است. زیرا کسی مزاحمش نمی‌شد. لالا از او جدا شده و یکسره متعلق به خودش می‌شد. قلبش، اراده و تمایلاتش متعلق به خودش می‌شد. با خیالاتش خود را به بالا صعود می‌داد. از آن به بعد خوش داشت شب باشد ودایم‌‌ همان طور آزاد باشد.‌‌ به رؤیا‌هایش فرو می‌رفت و از روز و روشنایی چنان تصور وحشت‌انگیزی داشت که یک کودک از جن دارد.

هاجرو به یاد آورد روزی را که با اسلم دیده بود، پیش از آمدن زن‌ها، یک روز از‌‌ همان دو هفته‌یی را که اسلم در خانةشان کار کرده بود. آن روز لالا رفته بود نانوایی که نان بیاورد. در خانه کسی نبود. هاجرو از بالا به پایین نگریسته بود. اسلم با خود آهنگی زمزمه می‌کرد و به روی خشت و دیوار گِلماله می‌کشید، اما دفعتاً دست از کار کشیده و از خوازه پایین شده بود، ریزه‌های مصالح را از جانش تکانده و عرق را با آستین از پیشانی گرفته بود، با صدا گفته بود: «یک گیلاس آب به ما روان کنید، خدا خیرتان بدهد!»

اسلم هر چاشتگاه آب می‌طلبید و به این ترتیب هاجرو موضوع جدیدی یافته بود. یعنی اینکه سرگرمی‌اش تنها این نبود که چه وقت پنجشنبه می‌آید و چه وقت یکشنبه؛ چه وقت روز پاککاری مرغانچه می‌رسد و یا روز رختشویی چه را باید بشوید، بلکه با چیز سرگرم کننده و گوارایی مواجه می‌شد.

هاجرو هر روز به اسلم آب داده و دزدانه به او نگریسته بود، اما آن یک روز آخر، که کسی در خانه نبود، دست و دلش لرزیده بود. دلش بود صدا بزند که کسی خانه نیست، اما به یاد آورد که اسلم نامحرم است و صدا زدن زن به مرد نامحرم گناه بزرگی است.

اسلم باز زیر دریچه آمده و صدا زده آب خواسته بود. هاجرو آهسته و خفه گفته بود: «کسی در خانه نیست، صبرکن که لالا بیاید.»

«بی‌بی، تو که خانه هستی، نشنیدی که آب دادن ثواب دارد؟»

هاجرو شاد شده بود، گیلاس المونیمی را از جک آب پر کرده و پهلوی کرکره آمده بود. دستش را پیش برده و با تلقین خود پرداخته بود که: «آب دادن ثواب دارد.»

اسلم صدا زده بود: «کمی دیگر هم پایین بیاور، دست ما نمی‌رسد.»

مثل اینکه سر هاجرو حقی داشت. هاجرو دستش را در چادرش پیچانده و چشم را تا انداخته بود. دستش را آهسته پایین کرده و گیلاس آب را با موج و تکان به دست اسلم رسانیده بود.

اسلم لب‌های پهنش را بر لب گیلاس دوخته بود. نصفش را نوشیده و گفته بود: «این‌طور نکن بی‌بی جان! ما پیش خود کم می‌آییم. شاخ که نداریم. ما هم اولاد بنی آدم هستیم. از خود خواهر و مادر داریم، چشم ما هنوز آبش را از دست نداده، ما هم آدم‌های دور دسترخوانی هستیم.»

اسلم تمام حرف‌هایش را به صیغة جمع گفته و آبش را تا ته سر کشیده بود.

هاجرو پخی از خنده زده بود و مثل اینکه آواز غیبی به گوشش رسیده باشد دلشاد شده و در پاسخ گفته بود: «می‌ترسم!»

اسلم چشم تنگ رو به بالا دیده و گفته بود: «از چه می‌ترسی، از جن یا پری؟ ما که یکی از آن‌ها نیستیم.»

هاجرو خود را ظاهر ساخته و آهسته به پایین نگریسته بود. به دستان آلودة اسلم که سمنت و گچ اطراف ناخن‌هایش را شارانده بود، به عرقی که از پیشانی و پس گردنش شیار کشیده بود، به چین‌های دور چشمانش که از آبدیده‌گی و پخته‌گی‌اش حکایت می‌کرد، به بازوان سفت و رسایش که مثل اندام آهو زیبا و خوشنما بود.

هاجرو پاسخ داده بود: «از لالا می‌ترسم.»

اسلم گیلاس را دوباره از روزنه گذرانیده و گفته بود: «آدم که دلش پاک باشد به غیر از خدا از هیچ‌کس نمی‌ترسد. ما که در بالای سر خود خدا داریم.»

هاجرو بر اثر غریزة مبهمی گفته بود: «کاش که همه مثل تو گپ می‌زدند، مثل تو فکر می‌کردند، اما دیگران این‌طور نیستند، آن‌ها از کاهی کوه می‌سازند.»

اسلم با تفکر پاسخ داده بود: «هیچ رأی نزن. آدم‌های خوب، خوب فکر می‌کنند و آدم‌های بد، بد. هر کس کارش با خداست و گورش هم جدا!»

هاجرو آهی از دل برآورده و با آواز لرزان گفته بود: «مگر من این‌طور نیستم، از دیرگاه همراه لالا هستم، زند‌گی من از او جدا نیست.»

و بعد قصة زند‌گی‌اش را زود زود گفته بود، هرچه که در دل داشت. احساس کرده بود که درونش از فضای یخزده‌یی رهایی می‌یابد و مثل یک جسم بی‌وزن و سبک رو به هوا می‌رود، به طرف آسمان روشن و دل‌انگیز.

اسلم بعد از آنکه قصة هاجرو را شنیده بود به طرف خوازه رفته بود. از سر شانه نگاه با مفهومی به هاجرو انداخته بود؛ مثل کسی که به قفل بسته‌یی می‌نگرد.

«خدا اجرت را می‌دهد. پادشاهی به سلیمان نماند و گنج به قارون! پشت هر سیاهی سپیدیست.»

هاجرو انگشتش را کمان کرده و چند تار موی آویخته را پس گوش انداخته بود، سپس با حالت مخصوصی گفته بود: «من که سپیدی نمی‌بینم، مگر سپیدیی هم هست؟ اگر هم پشت سیاهی سپیدی باشد، آن سپیدی مو‌هایم است.»

اسلم که خود را ناحق مصروف نگاه می‌داشت، گفته بود: «خدا می‌خواهد که تو حرکت کنی تا او برکت بدهد، از یک دست صدا بر‌نمی‌خیزد و‌گرنه... وگرنه، سر ما را بخواهی ازت دریغ نمی‌کنیم.»

اسلم از این صراحت لهجه پهن و احمق شده بود، در حالی که  ناگهان برای هاجرو به یک موجود عزیز و شریف مبدل شده بود.

هاجرو با بیتابی گفته بود: «مگر چه فایده؟»

اسلم که سرخ و زرد شده و همراه با آن عضلات وجودش منقبض می‌گردید، گفته بود: «ما پاکستان می‌رویم، آن جا کار ما خوب می‌شود. در آن جا دست ما می‌چلد. ما بلد هستیم که چه کنیم.»

هاجرو با ذوق توأم با شرم گفته بود: «عجب وعده‌هایی! آدم از یک کنج دیوار برخیزد، برود به کنج دیگر. از باران زیره ناوه بروم؟!»

اسلم گفته بود: «چه کنیم، مجبوریست.»

هاجرو با حالت گرفته و مرموزی گفته بود: «اگر لالا قبول نکرد، چه می‌کنی؟»

«بازهم ما مجبور هستیم که برویم.»

 اسلم گفته و به کارش مشغول شده بود.

حوادثی که بعد از این گفت‌و‌گو به یاد هاجرو آمد این بود که لالا را در‌‌ همان حال پشت سر اسلم با یک بغل نان دیده بود که از گاراج مثل سوسماری برآمده و با هتاکی و قهر گفته بود: «دیواری که می‌سازی کج و تهدابش خام است اسلم!»

و اسلم دندان‌هایش را نشان داده، گفته بود: «نه تو ناحق این طور فکر می‌کنی، کار ما با دیگران فرق دارد.»

لالا به طرف پنجره نگریسته بود. هاجرو خود را خم کرده و پنهان شده بود.‌‌ همان روز دانسته بود که لالا چند روزی است که بایسکلش را به دیوار گاراج تکیه می‌دهد و شاید همه را شنیده باشد. مویرگ‌های چشمش قرمز و واضح بود؛ مثل اینکه گریسته باشد. دستمزد اسلم را که به دستش می‌داد، سوچ و پاک گفته بود که دیگر توان آن را ندارد که دیوار را بالا ببرد.پس به چهار طرفش قبله.

اسلم که رفته بود لالا با مشت و سیم و تازیانه‌یی که از رابر کهنة چاه آب درست کرده بود به جان هاجرو افتاد بود. بعد از آن هاجرو دو ماه تخت در خانه مانده بود؛ مثل محبوسی که از آن طرف دیوار بی‌خبر باشد. با خود مشغول شده بود. دایم به یاد اسلم بود، به یاد زمزمه‌های وقت کارش، به خواندن‌های زیر‌لبی‌اش که می‌خواند:

«می‌روی و می‌روی

خنده‌کنان می‌روی

خنده‌کنان چه باشد

جلوه‌کنان می‌روی

هاها‌ها، لی‌لی لالالا...»

و هاجرو که از آن بالا به طرفش می‌نگریست، گاهی ناحق سرش را از پنجره بیرون می‌کرد؛ مثل اینکه لباس باد برده‌یی را می‌پالید. اما خودش می‌دانست که دروغ می‌گوید و اسلم که متوجه می‌شد، لب از زمزمه می‌کشید و دلش بود دست از کار هم بکشد.

دو ماه بعد از آمدن زن‌ها ماه‌گل برایش بشارت داده بود که می‌تواند با او به زیارت رفته گرهی بر بند بسته‌اش بیفزاید و شمعی نذر زیارت محله بکند.

هاجرو گل کرده بود. در زیارت صدای زن مجاور را شنیده بود که آهسته برایش گفته بود: «هاجرو، لالایت کار خوبی نکرد. کبر زوال دارد. آخر سیاه‌سر هستی. اسلم که آدم بدی نبود.»

وگفته بود که خواهران و مادر اسلم آمده بودند، گفتند که اسلم فردا صبح ملا اذان، بعد از نماز و آمدن به زیارت از این ملک می‌رود، می‌رود دنبال کار. یکجا با نصیب و قسمتش!

هاجرو پکر و مات مانده بود. چیزی نمی‌دانست، احساس کرده بود که دور گردنش دستی است که می‌فشاردش و یا در گلویش ریسمانی انداخته‌اند که سرش در آن دوردست‌ها به دست کسی بود که او را دایم می‌کشید و می‌کشید. رفته بود خانه. به مشت خاکستری مانند شده بود که باد قصد پاشان کردنش را داشته باشد.‌‌ همان شب بی‌خوابی و هیجان جدیدی سراغش آمده بود. در دریای آتشین و فراخی دست و پا زده بود. دلش می‌خواست فرار کند، بدود و به هرجا که دمی بیاساید، پناه ببرد. خانه و کاشانه برایش مثل زخم ناسور و خون‌آلودی شده بود. از همه‌چیز متنفر شده بود و حس کرده بود در مقابل جوش جدید و رهایی‌بخشی که برایش حادث شده بود، مغلوب می‌شود.

سپیده‌دم فردا از جا برخاسته بود که از خانه پنهانی برآید و فرار کند. همه خواب بودند. برخاسته و قرآن را ماچ کرده بود. فکر کرده بود همین خواست خدا و تقدیر است. باید از این خانه و این حالت زردابی رهایی یابد. با خود گفته بود: «اگر من حرکت کنم خدا برکت می‌دهد، می‌روم پیش اسلم. می‌گویم مرا با خود ببرد. از این زندگی و بیچار‌گی رهایی‌ام دهد. تا آخر عمر کنیزش می‌باشم. همراهش عروسی می‌کنم...» بکس آهن‌چادری‌اش را بازکرده و از جامه و پارچه بقچه‌یی درست کرد بود. یک میخک و انگشتری را، که از مادر برایش مانده بود، با پول‌های صدی و پنجاهی دوران شاه، که سال‌ها در بکس فلزی‌اش زندانی بودند، در بال چادرش گره زده بود. یک پردة سوزن‌دوزی را نیز که کار روزانة خودش بود از روی دیوار گرفته بود. آن پرده را با تارهای خام سند به رنگ‌های تیرة آبی، سرخ و نارنجی دوخته بود، با مرغی که شکل دایناسور را داشت و آدمک‌هایی که بزرگ‌تر از پرنده بودند. شادی دلخواهی در درونش خانه کرده بود؛ مثل محبوسی که روز آخر زندانش را سر می‌کند شادکام و خوش‌وقت بود. حس فرار، حس نجات بر سر و چشمش پرده زده بود. «آدم باید خودش را آزاد بداند. آدمی چرا آزاد نباشد در حالی‌ که آزاد به دنیا می‌آید.» این‌طور اندیشیده بود و از پنجره به بیرون نگریسته بود، فضا سرد و گرفته بود، چند لحظه بعد کنج آسمان سفید می‌شد.

هاجرو احساس کرده بود که طبیعت در این جریان نا‌معلوم کم‌کم داغ و جدی می‌شود. همه جا خاموش بود. چند خروس آواز گرفته و به هم صدا می‌زدند. تک‌تک ملایمی به گوشش رسیده بود. صدا شبیه به هم خوردن چکش و سندان بود. آسمان لحظه به لحظه رنگ می‌باخت. اگر درنگ می‌کرد شاید لالا به نماز بر‌می‌خاست. می‌آمد و صدای پاشنه‌های پایش در و دیوار را می‌لرزانید. وقتی می‌آمد و هاجرو را نمی‌یافت شاید فکر می‌کرد که رفته وضو بگیرد. اما هاجرو در زیارت به انتظار اسلم پت می‌شد و بعد راه می‌افتادند. آن‌گاه لالا از قهر و غضب می‌ترکید. اما او می‌رفت و خامه و پخته را در‌می‌نوردید.

هاجرو سریع و داغ شده بود. به کنج و کنار نظر انداخته بود. نفرت خفته‌یی در دلش بیدار شده بود. فکر کرده بود که چقدر بدبخت و بیچاره است. چادری‌اش را، که مثل دستی بی‌حال بر اندام بی‌روح دیوار افتاد بود، از میخ گرفته بود. بقچه را زیر بغل زده و بوت‌های نُک‌تیزش را در دست گرفته بود. با جرأت به حویلی برآمده بود. همه خواب بودند. دلش خواسته بود روی برادرزاده‌هایش را ببوسد، دلش بود ماه‌گل و لالا را خبر کند؛ مثل اینکه حق طبیعی‌اش باشد.

مرغ‌های مرغانچه که خود را کنجلک کرده و گردن‌ها را در اندام‌شان فرو برده بودند خیال کرده بودند که هاجرو برای‌شان دانه و ریزه آورده است. یکی‌اش با تندی پیش آمده و با‌‌ همان تندی به سیم مرغانچه خورده بود. هاجرو به آن‌ها نظر کرده بود. گاهی یگانه مایة خوشی او همین‌ها بودند. با چشم از آن‌ها گذر کرده بود. خم‌خم از حویلی رد شده بود، یک‌بار تغییر کرده بود. این کار او نبود. فکر کرده بود بی‌فروغ می‌شود. او مثل الماس پاک بود. نماز‌خوان بود. فرار کار دختران هرزه بود. در‌‌ همان حال صدای هم‌هم گنگی در پشت دروازه به گوشش خورده بود که او را به طرف خود می‌خواند و مثل مغناطیس جذبش می‌کرد. فکر کرده بود که دروازه نیز با او سخن می‌گوید، که بدود و از حلقش زود بگذرد. با عجله پیش رفته بود؛ مثل آب در یک سراشیبی جاری شده بود. دستش را که به قفل و زنجیر برده بود صدایی به گوشش خورده بود. صدای آشنا و خشنی که او را می‌کوفت. به راست نگریسته بود، لالا را دیده بود که تایر بایسکلش را کشیده و با چکش و انبر به جانش افتاده بود. چشمانش وحشی و خواب‌آلود بودند: «هاجرو! کجا می‌روی؟»

هاجرو که دیده بود سست شده بود. فکر کرده بود که آب جوشان بر سرش ریختند. ضعف رفته بود. مثل کشتیی که جلو آن به صخرة نوک‌تیز بخورد، سقوط کرده بود و از آن بالا‌ها زیر رفته و در میان سنگ و صخره نشسته بود. با آواز بی‌رمقی گفته بود: «می‌روم... می‌روم...، حمام...!»

لالا با تعجب پرسیده بود: «حمام چه وقتی، تنها؟!»

هاجرو چیزی نگفته بود، کج و خم شده بود؛ مثل اینکه عق بزند. بقچه از بغلش‌‌ رها شده وخود به زمین پهن شده بود.

هاجرو به یاد آورد که او را برده بودند و با دستمال نخی پیشانی‌اش را تربند کرده بودند. همه از سر کارش دانسته بودند. لالا دانسته بود که هاجرو قصد گریز را داشته است؛ مثل شاگرد مظلومی که از دست خلیفة قهار و ظالمی بگریزد. هاجرو به خود آمده بود. لالا قیل و قال به راه انداخته بود و همسایه‌ها گفته بودند که هاجرو جنی شده، که هاجرو شبگرد شده است، اما برای هاجرو همه‌چیز پایان پذیرفته بود. نگاهش خام وخاموش بود. پاسی از روز که گذشت دانسته بود که اسلم رفته است. دنیا همه برایش رنگ باخته بود، همه‌چیز برایش علی‌السویه شده بود. با میل خودش اعتراف کرده بود که می‌گریخته است. لالا زده بودش. مالانده بودش و پشت و پهلویش را نرم ساخته بود. هاجرو چیز دیگری نگفته بود و مثل دیوار خام خانةشان یا دمة شوراب در کنج صحرایی‌‌ همان‌طور بود که بود و اینکه باز مجبور بود پنبة بالشی را بریسد و یا مرغانچه را از پیخال مرغ‌ها پاک کند و یا گوش به صدا باشد که چه وقت خرکار با خرٍ موشی‌اش از دل کوچه رد می‌شود. احساس اندوه جانفرسایی کرده بود....

هاجرو همة این صحنه‌ها را از پس پنجره‌یی که قطرات باران بر شیشه‌اش داغ گذاشته و خشک شده بودند، به یاد آورد. فکر کرد همه‌اش را مثل کف دستش می‌بیند و آن را حس می‌کند.

در خانة همسایه عروسی سر می‌گرفت. تازه جوان‌ها لوده‌گی و شوخی می‌کردند. لالا با آرامی با مهمانان حرف می‌زد.

هاجرو حس می‌کرد که به سرگین شتر و یا اسپی می‌ماند که در راه بی‌اهمیتی‌‌ رها شده باشد و همین گونه باقی می‌ماند، که روزگار به خاک تبدیلش کند، که با چکمه و باد پاشان و ذره شود. از پس پنجره خزید. رفت در آیینة دوره چوبی‌اش به خود نگریست. دید که چین‌های ترسناکی در صورتش جان گرفته‌اند، دید که مو‌هایش ماش و برنج شده و چشمانش گود افتاده‌اند. دانست که دیگر از او گذشته است. دیگر حنایش پیش کس رنگ نداشت، دیگر پیر شده بود و حس می‌کرد زنجیری به دورش پیچیده شده است که حلقه‌های آن را روز‌ها و ماه‌ها و سال‌های زیادی تشکیل می‌دهند. چشمانش آب زد. گلویش بغض کرد و یک دهن آب شور را قورت داد. لب گرفت و  یک قطره اشک از کنج چشمش آهسته پایین چکید.

 

١٣۷۵

 

                                                                                  ***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً شانزده               نومبر  2005