کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ


دريچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

خالد نویسا

 

خار

 

داستان کوتاه

 

 

«نبی، مرغ را کیش کن که به کُرت تَرتیزک در‌آمد.»

نبی صدای پدرش را شنید. زانو زد و پشت شیشة پنجرة اتاق به حویلی گردن کشید، گفت: «پدر، مرغ به طرف خانه‌اش رفت.»

دروغ می‌گفت و مرغ در کُرت بود. کِلکش را که به طرف مرغدانی گرفته بود، خم کرد:«پدر، مرغ که تنها باشد دق نمی‌شود؟»

پدرش آهسته گفت: «تنبل و بیکاره استی! یک بچة پنج ساله می‌تواند کارهای زیادی بکند. بچه‌های همسایه را ببین از کاریز آب می‌آورند.»

نبی از پشت پنجره غلتی زد و به پهلو طرف پدرش لول خورد و بعد رو به دل افتاد؛ درست مثل یک سنگ‌پشت. به پدرش که به کنج اتاق تکیه داده بود، نگریست و گفت: «چرا بچه‌ها از کاریز آب می‌آورند؟»

پدرش گفت: «به خاطری که نل‌ها آب ندارند.»

نبی پرسید: «در نل‌ها چه وقت آب می‌آید؟»

پدرش جواب داد: «جنگ که ختم شد، باز نل‌ها را ترمیم می‌کنند.»

نبی گفت: «که جنگ می‌کند؟»

پدر پاسخ داد: «کسی که تفنگ دارد و می‌خواهد پادشاه شود.»

نبی ‌نفهمید. نگاهش به کُرت افتاد و دوباره با پدرش مشغول گپ زدن شد.

«جنگ که خلاص شد، باز تو هم سر کار می‌روی؟»

پدر به گونه‌هایش هوا انداخت و بعد کوتاه گفت: «ها.»

نبی باز به روی گلیمی که بوی نم و نفت می‌داد، غلت زد. رو به سقف نگریست و دستش را به طرف تیرها بلند کرد. برخاست و نزدیک پنجره رفت.

پرسید: «چی کار می‌کنی؟»

پدر روی دوشکی پاهایش را دراز کرد و پاسخ داد: «معلمی می‌کنم. شاگرد‌ها را درس می‌دهم. بچه‌ها‌ی بزرگ‌تر از تو می‌آیند و من درس می‌دهم.»

نبی دامنش را بالا زد. شکمش را با دست مالید و آهسته دستش را به درون تنبانش برد. صدای پدرش را شنید:«نکن!»

نبی منصرف شد و چشم‌ها را با مشت‌هایش مالید. نشست و باز از پشت پنجره به حویلی نگریست:«پدر، پدر! مرغ‌ها گپ می‌زنند؟»

صدای بی‌رمقی پاسخ داد:«ها، می‌زنند.»

«چرا یک مرغ دیگر نمی‌آوری که مرغ من با او گپ بزند؟»

پدرش با همان لهجة یک‌نواخت گفت: «پول ندارم.»

نبی پرسید: «چرا نداری؟»

پدرش گفت: «ندارم دیگر.»

نبی روی دوشک نشست و به بالش تکیه داد. پای راستش در جا بند نمی‌شد. آن را شور می‌داد. در اندیشه فرو رفت. پایش را با دو دست بلند کرد و شست پایش را با دندان‌ گرفت. صدای پدرش در اتاق کوچک و تاریک باز طنین انداخت:«نکن!»

نبی پایش را رها کرد. آهی کشید و گفت: «پدر، پول از کجا می‌شود. کشت می‌شود؟»

«ها! کشت می‌شود!»

نبی پرسید: «چرا تو کشت نمی‌کنی، تو هم در حویلی کشت کن!»

پدرش بالشی را به طرف خود کشید. فاژه‌یی کشید و با صدای خواب‌آلودی گفت: «کشت کرده‌ام. آن‌جاست!»

لبخندی زد و با کِلک دستة خارهای سبز و نه چندان بلندی را در کنج حویلی نشان داد که تنبلی نگذاشته بود آن را بکند.

نبی به طرف خارها دید. چند لحظه بعد برخاست و جست‌زنان خود را به روی پدرش انداخت. پدر فریادی زد و گفت: «افگارم کردی.»

نبی ذوق‌زده گفت: «آن‌ها را آب می‌دهم که پول بدهند.»

پدرش جواب داد: «خوب.»

نبی خندید. مشتش را بلند کرد؛ اما آن را به روی پدرش نزد.

گفت: «ریش داری و یک دندانت افتاده.»

پدرش مشت نبی را قاپید و گفت: «تو هم مو‌زرد و مردنی هستی. خون نداری!»

و خندید.

نبی از سر شکم پدرش برخاست و رفت که خارها را آب بدهد. بعد از آن با خارها مصروف شد.

روز دیگر مادرش را در افکارش راه داد و گفت: «پدرم پول کشت کرده. خبر داری؟ همه‌اش از من است.»

مادرش نشسته جاروب می‌کرد. بدون این‌که به او بنگرد گفت: «خوب این‌قدر پول را چه می‌کنی؟»

نبی ذوق‌زده گفت: «یک دانه مرغ می‌خرم. یک دانه طیاره می‌خرم، یک دانه هم آیسکریم.»

مادرش کنج دیوار را جاروب می‌کشید، دوشک‌ها را قات کرده بود و فکرش جای دیگری بود. پرسید: «برای من چه می‌خری؟»

«چی بخرم؟ تو بگو!»

مادرش گفت: «یک جوره بوت گرم بخر؛ دوایم را‌ می‌خری؟»

***

نبی همان شب به خواب دید که از خارها صدی و پنجاهی‌هایی آویزانند.

صبح که شد چهار طرف خارها را تار گرفت و بچة همسایه را آورد که ببیند. بچه خِلمش را بالا کشید و با صدای نازکی گفت: «تو خرد هستی، نمی‌فهمی که پول کشت نمی‌شود.»

و رفت.

اما نبی خارها را آب می‌داد. با مرغ گپ می‌زد و می‌گفت که دوستی برایش می‌خرد.

چهار روز که گذشت، پدر تصمیم گرفت که خارها را بکند. صبح یک روزکه نبی درخواب بود، با تبرچه آن‌ها را کند و برد پشت دیوار خانه انداخت.

نبی که بیدار شد دوید و از پدرش پرسید: «پدر، پدر، پول‌ها کجاستند؟»

پدر آهی کشید و گفت: «دزد برده، شب کسی آمده و برده است.»

نبی به گریه افتاد و رفت که در آغوش مادرش بیفتد.

 

                                                                                      ***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً هفده            نومبر  2005