کابل ناتهـ، Kabulnath
|
داستان کوتاه خالد نویسا
اگنی اپه سنا *
هشت ساله که بود، از سردرخت چهار مغز همسایه زیر غلتیده بود که نخست به پا و بعد به کله خورده بود. پس از همان زمان منگ و گیج بود. خودش نیز می دانست که کجی و لقی پایش هدیهء همان دوران است . گویی از کرهء مریخ به زمین افتاده بود، برای همه عجیب بود. بچه ها ازش تبرا بودند و هرکسی که با او رو به رو می شد، مثل این که دماغش را از بوی گنداب بچیند ویا از خاکباد و بوی زغال سنگ بگریزد، ازش دور می شد. صفدر کله کدو که سنگ غولکش زیاد برتن او نشسته بود می گفت که پاچا، بچه آسیابان، مرد نیست. وی سوگند می خورد که چند باری پاچا را نزدیک جوی خروشان «سرآسیاب» دیده است ـ جایی که آسیاب پدرش تق و تق صدا می داد ـ که برهنه به آب می در آمد. می گفت که یک پای پاچا مثل دست باریک است و اگر چوب دستش نباشد مثل گهواره جنبان راه می رود. پاچا همه را می شنید و می دانست که او و صفدر مثل آب و روغن از هم جدا هستند و هرگز آب شان در یک جو نمی ریزد. با خود می گفت: «در مورد نامردی ام دروغ می گویند.» او خوب به یادداشت آن زمانی را که مثل حالا لوده و عیبی نبود. پنج شش سالش بود که یک روز دلاک قریه را آورده بودند و به روی تغار سفالینی نشانیده اش بودند. دلاک دندانی دم تیغ سرتراشی را با سنگ سا تیزکرده و با مکر و حیله گفته بود: ببین آن بالا مرغک جنت را. و زده بود به پوستش و پاچا را سراپا پر درد ساخته بود. پاچا چهارده ساله شده بود، اما هنوز کارهای بی بها و ذلیلی می کرد؛ مثلأ روزها می رفت نزدیک بازار و در خاکروبه ها می گشت و سرپوش بوتل کوکاکولا جمع می کرد. هرباری که صدای شرنگ شرنگ آنها را از میان خریطهء پلاستیکی می شنید، مثل شاه افسانویی که از صدای سکه های طلای خزانه به وجد می آمد، شاد می شد؛ ویا هم می رفت زیر درخت سیب و آلوچهء مردم. چوب زیر بغلش را به درختی تکیه می داد، باز به تنهء درخت باریکی که سیب ویا آلوچه های ترش داشت، شانه می زد. سیب ویا آلوچه های خنثی و عیبی ترپ ترپ مثل برگ پاییزی از شاخه ها جدا می شدند و به زمین می افتادند. پاچا آنها را جمع می کرد و نا شسته می خورد و کرم زده گی اش را تف نمی کرد. شب که می شد دلش مالش می رفت. بعد شکم درد شده، درونش آبگین می شد ویا عق می زد. باغداران می رفتند پیش آسیابان و از پاچا شکایت می کردند و آسیابان می گفت: ـ این بار هم او را ببخشید. من به دادش می رسم . و می خواستش به درون آسیاب و مثل قالین می تکاندش. باشی امین دکاندار می آمد و از زیر مشت و لگد نجاتش می داد. آسیابان در آن گیر و دار جیغ می زد: ـ باشی صاحب، این بچه برایم تف سر بالایی شده که هر وقت به رویم می افتند، بگذار که بالاخره به یک راهی راست شود! اما پاچا به هیچ صراطی مستقیم نبود. همان طور با چشمان پراشک و شاریده به زیر تختی که پهلوی آسیاب قرار داشت می درآمد و مثل مرغ کرچ سینه می زد و زل زل به باشی امین و پدرش می نگریست. چشمانش در عین حال حکایت می کرد که از بیشعوری لبریز اند. چندبار خودش خواسته بود آدم شود که نمی شد. به دست خودش نبود. گاهی به خود توجه کرده بود. درست مثل دکانداری که متوجه اموال قفسه اش باشد، اما یکسره یی نفع بود و زیان و ناخشنودی در اوقاتش حل شده بود. از زیر تخت به حرفهای باشی ایمن که از چایجوش حلبی دود زده چای برایش می ریخت، گوش میداد: ـ بچه را عذاب نکن، هرچه باشد زیر دل خود آدم هوشیاری است. باشی امین که می خندید، با نبود یک دندان پیش رویش وضع عادی دهانش را به زحمت حفظ می کرد ولی اگر کسی عصبانی می بود و او می خندید، بی شبهه قهر او را بیست مرتبه افزون می کرد. باشی امین راست می گفت. پاچا در کله اش پرزه های رویایی زیادی داشت که همه اش دست به هم داده در یک وقت هیاهو به راه می انداخت، مثل یک شهر پرنفوس ویا یک کوچهء شیرینی فروشی در روزهای اعیاد و جشن. پاچا در همان بیت الحزنش مثل گربه یی تنها و مذکر می افتاد و ساعتها به این که آب چاهها از کجا می شود ویا آسیاب پدرش را که ساخته و چگونه کار می کند ویا تا آسمان دوم چقدر راه است، فکر می کرد. یا به خود فکر می کرد که چرا ناقص و بیچاره است و اگر می توانست مثل پدرش جوال نیمهء گندم را به حلق آسیاب ته کند از دارایی دنیا چه کم می شد؟ هیچ گاهی واقع نشده بود که حتی برای یک لحظه مثل دیگران باشد. یک بوجی بدبختی بود و شانس ازش می گریخت. اگر پیراهنی برایش دوخته بودند، همه خوشی و ذوقش سقط و منجمد شده بود، زیرا اغلبا" پیراهن به جانش کوتاه می آمد؛ اگر جرأت کرده و با همسالان به جست و خیز می پرداخت حتمأ یک چیزش می شد؛ مثلآ خشتکش وا می رفت؛ دوباری که خواسته بود با پدرش مهمانی برود به تب لرزه دچار شده بود ویا طوردیگری، حتی یکبار دل به دختر باشی امین باخته بود که او نیز دو روز بعد دل پیچه گرفته و ناگهانی مرده بود و همان بود که پاچا شکست را همه روزه مثل نان و آب می خورد و می نوشید و با نگاههای بی معنایی خلاصه می شد. باری باشی امین و پدرش می گفتند که قشون روسها به قریه آمده اند و مثل ملخ به کشت و مزرعه افتاده و چند تا درخت کاری را از ته زده اند؛ می گفتند که کار آسیاب ویران است و اسیابان مجبور است آسیاب را رها کرده از آن جا برود. می گفتند قشون روسی مسیر جوی عریض و پر خروشی را که آسیاب را تاب و گردش می داد به طرف خود می گردانند. پاچا که در آن حال خوابیده بود و این ها را می شنید مثل سگ آماده به پارس از جا نیم خیز شد. یکباره باران غم برزمین جانش بارید، اوریب رو به دل خوابید و به تفکر فرورفت. وی این را خبر داشت. باشی امین تنها سرچاشت به دیدن آسیابان می آمد. خود را به کوچهء حسن چپ می زد و شوربای تند آسیابان را می بلعید. ضمنأ خبرهای داغ و تحریک آمیزی می آورد. یکبار خبر آورده بود که سربازان قشون، دلاور چوپان را با هفت بز و گوسپندش با گلوله درو کرده اند. اصلش این بود که یک روز دلاور ناوقت از دامنه های غربی کوه برمی گشت. رمه را پیش انداخته بود. شب وحشی و مه آلودی بود که آدم و حیوان از هم تمیز نمی شد. زنگوله های گردن بزها با جرنگ جرنگ ملایمی صدا می دادند و در تاریکی به مشکل راه افتاده بودند که ناگهان از بالای تپه، چند گلولهء داغ آمدند و به تن دلاور وهفت بز و گوسپندش نشستند و گلیمش را از دنیا جمع کردند. قراولان قشون می گفتند که جنگاوران قریه را که اسحله انتقال می دادند، زده اند. پاچا محبتی ناگفته و با سببی در دل خود نسبت به پدر و آسیابش احساس می کرد. هرگز آسیاب را آن قدر دوست نداشته بود. وی همیشه از زیر رو به بالا می نگریست که پدرش با غم غم و هن هن جوال های گندم را به دهانهء آسیاب پیش می زد و آسیاب تلق تلق صدا می داد و از زیر آرد شکری رنگی حواله می کرد. بعد پدر آرد را دوباره بالا می برد و یکبار دیگر به دهانهء آسیاب پیشش می زد و این بار از زیر آرد سفیدی می برآمد. آفتاب که در خط الرأس می تابید، به اتاقک پخسه یی و نیمه تاریک پدرش می دید که آسیاب نام داشت در آن حال روشنایی که از هواکش سقف مایل به سرپدرش می تابید، پیش رویش سایه یی ایجاد می کرد، وقتی پدرش عقب می گشت، سایه اش رو به پایین آب می شد و در نک پاهایش در آمده، محو می شد. همین منظره ساعتها موجب مسرت و دلشادی پاچا می شد. هر از گاهی که خلق تنگ می شد، دستش را به تاریکی زیر تخت می فرستاد. سرپوش بوتل ها، نت پیچ و خرپیچ های زنگ زده یی که از یک جیپ سوخته در آورده بود، قلمهای خود کاری که رنگشان ته کشیده بودند، یکی از جمله چهار ساجقی که از شهر برایش آورده بودند؛ یک قاب ساعت دستی که ماشین نداشت، چند دانه پلک از کار افتادهء موتر و چند چیز بدرد نخورد دیگر را از پلاستیک می کشید وبا جنون و رغبت با آنها عیش می کرد، تا که فاژه می کشید، دهانش مثل دروازه حمام مرتب باز و بسته می شد و به خواب می رفت. پاچا در خزانه اش یک شئی خارق العادهء دیگر نیز داشت و آن دو دانه فشنگ آتش زای باروتی بود که از وانکای* گوش پکه گرفته بود و قصهء آن این طور بود که : یک روز نزدیک چاشت که پاچا به دیوار آسیاب، مخالف باد تکیه داده بود، صفدر کله کدو با سه بچهء مردم آزار دیگر پیشش آمدند. پاچا از آنها وحشت کرد. خریطهء پلاستیکی سامانها یش را گرفت و از جا برخاست. صفدر که نی نی های شور انگیز چشمش از فرط شیطنت می درخشیدند، زد با سنگ غولک به زنبور خانهء زیر ناودان و زنبور ها را آشفت. زنبورها دسته جمعی به پرواز در آمده در هوا تاب خوردند و رو به پایین نازل شدند. بچه ها دویدند وفوج زنبور غوطه زد و بینی و چشم و گردن پاچا را به اندازه یک تربوز متورم ساخت. پاچا خود را سیلی زد و مثل آدم مبتلا به صرع به زمین لولید و خاک پر شد. فریادش خفه ، ناامیدانه و بی حوصله بود. صفدر کله کدو ترسید و با بچه ها پاچا را مثل نعشی برداشته بردندش نزد رحم خدای خرکار. او بادم و دعا سه مرتبه به رویش چف کرد و با انگشتان آلوده اش جای گزیده گی را با لعاب دهن متبرک ساخت. رحم خدا هرباری که لبانش را به شکل نشیمنگاه خروس در می آورد و چف می کرد، درد و سوز پاچا را محو می نمود. پاچا از انجام این حادثه خوشوقت شد. بعد از آن با صفدر کله کدو که دماغش به اندازهء مشت یک سگ بود، دوست شد و خریطهء سامانهایش را صادقانه برایش داد که ببیند، صفدر که دانست پاچا صاحب چهاردانه ساجق است، حالت گنگ و خفته یی که از نگاهش ساطع بود، جایش را به اشتیاق جنون آمیزی داد و بی اختیار گفت: ـ چیزی بگویمت به کسی نمی گویی؟ ـ نه. پاچا که پاسخ داد به سایه اش نظر انداخت. صفدر گفت: ـ اگر از قصهء زنبورها به پدرت نمی گویی، می برمت پیش روسها، می فهمی، رحیم بچهء خرکار دو دانه ساجق داد و یک ساعت دستی از آنها گرفت. ـ از کی؟ از روسها! بچه های دیگر فشنگ، چکش و قوطی گوشت گرفتند، من یک قوطی کنسرو ماهی گرفتم. ـ باچی؟ ـ با یک دانه صابون، سگرت ریچماند وساجق. دروغ که نمی گویم. رحیم دو دانه شاژور پر از مرمی گرفت. گفت می برد که به کاکایش بدهد. اگر همراهشان روسی گپ بزنی، زیاد مفاد کرده ای، مردم ندیده یی هستند. پاچا گفت: ـ نمی زنند؟! صفدر آب بینی اش را کش داد و گفت: ـ نه، من بلد استم، من سرکار را می فهمم. صفدر کله کدو آن قدر دهانش را نزدیک کرد که پاچا بوی روغن زرد را از دهانش شنید. ـ نه، نمی روم، پدرم نمی گذارد. پاچا دروغ می گفت و دستش را بر گزیده گی گردنش می مالید و نک چوب دستش را به زمین فشار می داد. هرگز روسها را از نزدیک ندیده بود. سه چهار ماهی بود که آمده بودند. بالاخره پاچا نرم شد. و هرپنج نفر به راه افتادند. از گندمزارهایی که به صورت اوریب از آن بالا سرزده بودند گذشتند و بعد به درختانی که چند تایی شکل ذوزونقه یی را به خود گرفته بودند و پاچا نامش را نمی دانست رسیدند. به یک سرک خامه داخل شدند و تا که به نزدیک تپه رسیدند، پاچا نزدیک بود از پا بیفتد، شنیده بود که قشون از راست همین تپه جوی را می گردانند که نخست باید از تاسیسات آنها بگذرد و بعد در میان مزارع و زمین های لم یزرع بریزد و هزار گام بیشتر با جوی دیگری یکجا شود. پاچا با خود می گفت: « جوی ما آنقدر آب دارد که نمی توانند برای خود بگردانندش.» بعد به زمینهایی نظر انداخت که چراگاه تانک و زره پوش شده بودند . از دور به سربازانی نگریست که تا زانو در موزه های شان فرو رفته بودند و تخم چشمشان رنگ انگور کشمشی را داشتند. نزدیک که رفتند، پاچا یک خیل از بچه ها را دید که نزدیک تانکی ایستاده بودند. از میان بچه ها کوچه یافتند. پاچا صفدر کله کدو را دید که پیش رفت. او آنقدر رند و چالاک بود که نرومادهء پرنده را در هوا می شناخت، یک دیو بی شاخ و دم که به قدرت خدا رویش آن قدر کثیف بود که با یک قطعه صابون رختشویی پاک نمی شد. یک سرباز روس از داخل تانک گردن کشید، سگ ماین پالی که بر سرتانک راست نشسته بود زبانش را که به اندازهء نوک قمه نازک بود از لای دندان ها کشیده بود و نفس نفس می زد. پهلوی تانک که میلش جانب قریه بود، یک تانکر تیل ایستاده بود. زمین زیر دل تانکر چرب بود، چنانکه تخته چوب های چند صندوق مرمی، که نزدیکش قرارداشتند نیز چرب و آلوده به تیل به نظر می رسیدند. طرف چپ تانک قراول خانه قرار داشت که -- یک غرفهء نسبتأ بزرگ چوبی و رو باز. هرباری که تانک و تانکر میان بچه ها نگین می شدند، آواز و انکای گوش پکه بلند می شد که می گفت: ـ دوای دوای** سگ نیز گوشهایش را تیز می کرد می غرید و فریاد بچه ها گوش آسمان را کر می کرد و مرتب داد می زدند: ـ چخه، چخه! سگ که آرام می شد به و انکا و رفقایش می گفتند: ـ ای تواریش*** ساجق لازم! ساعت ایست؟ وانکا، دلال سربازان، اشیای بچه ها را می گرفت و بیسکویت ویا قوطی کنسروی را از سر تانک پرتاب می کرد که محشری بین بچه ها برپا می شد. صفدر کله کدو ساجق های جوهردار پاچا را گرفت، سر خط برآمد و با وانکا سرگوشی و پرزحمت چیزی گفت. وانکا ساجقها را گرفت، در تانک فرو رفت و با سه فشنگ آتشی بر آمد. نگاه ترس آلودی به اطراف انداخت و آنها را به طرف صفدر پرتاب کرد. بچه ها حسرت پاچا را می خوردند که بی هیچ زحمتی فشنگها را از صفدر گرفت. صفدر یکیش را برای خود نگاه داشته، در دم آتشش زد و فشنگ باروتی هم فشی زد و به اندازه ء یک مار افعی آتش داد و درمیان بچه افتاد. شورو ولوله صد چند افزایش یافت. وانکا که دید، به زبان روسی صدا زد: ـ دوای، هه! اگنی اپه سنا، ایته واده نیته!**** و مرتب به تانکر تیل اشاره می کرد. که نشد، سه گلولهء هوایی شلیک کرد و بچه ها دو پا داشتند و دوی دیگر قرض کردند و مثل باد گریختند. صفدر که ادعا می کرد روسی می داند، نزدیک قریه حرفهای وانکا را راست و دروغ به بچه ها ترجمه کرد و برای این که دانشش را به رخ همه بکشد، حروف بغل تانکر را به روی خاک نوشت. همه متفق شدند که به راستی کلهء بزرگ علامت خردمندیست و به دور صفدر حلقه زدند و اگر او می گفت که بنی آدم سه چشم دارد، همه قبول می کردند. پاچا خوشوقت و سرحال، ناوقت به آسیاب برگشت، نزدیک عصر بود و گنجشکها سرو صدا راه انداخته بودند. آسیابان منتظر و پریشان به نظر می رسید. همه را فهمیده بود از فرط غضب می لرزید و مثل روز اول قبرترسناک و غریب می نمود. پاچا مثل مورچه یی که از دی ـ دی ـ تی (یک نوعی دوای حشره کش) بگریزد، به عقب گشت. آسیابان گفت: ـ حالا خانهء پدرت را از ارزن پر می کنی! زدش، مالاندش و مثل رابر کشش داد. پاچا فشنگها و خریطه را به زحمت حفظ کرد و بی چوب دست، لنگ لنگان به زیر تختش خود را رساند. آسیابان فحش می داد و پاچا آرزو می کرد که پدرش زودتر بمیرد. آسیابان جوالهای گندم را سر به سر کرد و دروازهء آسیاب را زنجیر انداخت و تا عصر نیامد. بعد از همان روز پاچا دید که آسیابان کار نمی کند و مرتب در نور کمرنگ آفتاب ریشش را تار می کند و باد می دهد... دو و سه هفته بعد از قضیهء فشنگها آب جوی قطع شد. باشی امین آمد و رو به روی آسیابان ایستاد، قسمی که فکر می شد هف دهانش به دماغ آسیابان می خورد. ـ دیگر درین جا بودن به آهن سرد کوبیدن است. من می روم ، باید رفت. از تو هم می خواهم پیش از این که مثل آب دهن دور پاشت نداده اند، برو. می رویم مرکز (منظور از مراکز چریکی است که به ضد روسها می جنگیدند.) اسلحه می دهند نان هم می دهند. باشی این را گفت و به جرز دیوار خیره شد. ـ چه کنم؟ این بچه چجی شده که به دم من بسته است باشی صاحب، آخر او را چه کنم، ازش صابون بسازم؟ من نمی توانم او را رها کنم. آسیابان خاموش شد و در حالی که به پاچا نگاه بی بهایی انداخت این را گفت. ـ وقتی آب نباشد چی می کنی؟ باشی گفت و زور پیمانه کرد و رفت که به گفتهء خودش به کوهها بر آید. آسیابان به تختهء دروازه تکیه داد و فضا را با آه سوزان اندود. پاچا دقایقی بعد برآمد. مثل سوسماری شده بود که از زیر شن ساحل برآید و به آب رها شود. چوب زیر بغلش را گرفت و با لرزش کمر و پا بیرون رفت. به پدرش اعتناء نکرد. برآمد و به طرف جوی دید که آبش کم شده و ریگ و سنگهای صافش در حال خشک شدن بودند. پاچا زبان حال خروش و ترنم جوی و موسیقی بادی که از میان اندام درختان حواشی مزرعه می گذشت و با صدای تق تق آسیاب یکجا می شد، می دانست. همدم و همراز بودند. به آب جوی نگریست که مثل شاش آدم بیمار، باریک وبیحال شر می زد و پرهء آسیاب را دید که یکسره مرده بود. تا دیروز که غژغژ دروازهء آسیاب او را با خود مصروف می کرد. حالا مثل دهان مرده ها بازمانده و پدرش مرموز و اندوهگین به آن تکیه داده بود . پاچا که برگشت، آسیابان با لحن تغییرکرده یی گفت: ـ کالا را جمع می کنیم . دیگر آسیاب نمی گردد. می رویم . اشک در چشمان آسیابان جوش زد. پاچا به سیایهء پدرش نگریست که در نشست آفتاب، دراز و شکسته روی سنگریزه ها افتاده بود. درون آسیاب فضای حزن انگیزی داشت. جوالهای سرد و مرتب قصهء آرد و گندم را به زحمت حفظ کرده بودند. پاچا به عقب گشت. دلش خواست بگرید. رفت و به لب جوی نشست و با سنگریزه های صاف و تخم گنجشکی اش مصروف شد، لب گرفت و نک بینی اش را دید. زود به تنگ آمد. رفت به درون گندمزارهایی که از ته زده بودندش، باد در میان درختانی که شکل ذوزونقه یی را داشتند، می پیچید. یک گاو بی صاحب پوزش را به طرف سلسله کوه تیره یی بلند گرفته بود. دو بچه که از دور به گرگان دشتی می مانستند به نظر می رسید که از کمر تپه راه را کوتاه کرده رو به بالا راه افتاده بودند، مثلیکه پیش وانکای گوش پکه می رفتند. پاچا دلش خواست باز برود. با یک ساجق چیزی بگیرد. متردد، اغواء شده و بی هدف به بچه ها خود را نزدیک کرد. نک عصای بغلش بر زمین سوراخی به اندازهء سکه به جای می گذاشت. سرد و خالی شده بود. رفت زیر سایهء یگانه درخت توت نشست. کیفی نکرد. مثلیکه زیر سایهء دیوی نشسته باشد، ترش شد و خوشش نیامد. به نوک سایهء درخت نگریست. باز به فکر فرورفت. به کهنه فروشی مانند بود که درکارش بد زده و در بازار مکاره چیزش به فروش نرفته باشد. کسی دیگر به نظر نمی خورد. احساس کرد ده و قریه خالی شده است. دو بچه از کمر سرک گذشتند. پاچا فکر کرد می روند تا حسابش را با وانکا صاف کنند. دلش خواست که ا و نیز برود و با وانکای گوش پکه و مو زرد حسابش راتصفیه کند. فشنگها را بدهد و ساجقها را بگیرد. از خریطه فشنگها را کشید، سرد و سنگین بودند و بوی زنگ می دادند. برخاست و به سراشیبی ته شد، زود به جای پای بچه ها رسید. از دور تانک و سربازان را دید. حس کرد چتردلش باز می شود. لنگ لنگان قدم برمی داشت و به عقب سیم خارداری که تازه به دور تانک و قراول تعبیه کرده بودند رسید. فاصله از سیم تا تانکر بیست گام بود. پهره دار خانهء وانکا به خوبی دیده نمی شد. پیش رویش را تانکر تیل گرفته بود. یک جیپ با گردبادی که از تایرهایش بر می خاست، نزدیک غرفهء وانکا ایستاد و دوصاحب منصب روسرخ ازش پایین شدند. بعد جیپ رو به بالا راه افتاد، سربازی که غیر از وانکا بود. با بی مبالانی نظری به پاچا انداخت، با دست علامت داد ک برود، بعد زیر پیراهن راه راهش را از تن کشید و به روی تانک هموار کرد. از شیردهن تانکر چکه چکه تیل می ریخت که زمین را با دایره وسیعی چرب کرده بود، چوبهایی که پهلویش افتاده بودند نیز چرب و پر درخشش بودند. پاچا سوراخ چشمانش را تنگ کرد. بچه ها را دیدکه به طرف سیم خاردار می آمدند. سرباز سگرت نیمه یی به لب گذاشت و دود کرد. اندامش ورزیده و سفت بود و به غرفه اش در آمد. پاچا پر تکلیف بود، یکبار به اطراف نگریست، وانکا را که نیافت، به سربازانی نگریست که عقب پهردارخانه ایستاده و حرف می زدند. به آنها نظری انداخت، مثل اینکه دشمن خونی هم بودند. باخود گفت: «همین هایی که برایم فشنگ دادند آب جوی ما را گرفتند.» از تیرهای سیم پیچ کنار رفت و خود را نزدیک تانکر رسانید. اندام تانکر منظرهء سربازان و پهردارخانه را مانع می شد. او نمی دیدند. خود را از عمل پریافت. مانند اینکه در میان ابرها راه می رفت دندانهایش را به هم فشرد و تف چسپناک دهنش را قورت داد. عصایش را به سیم تکیه داد، فشنگ را از خریطه کشیده و زود آتش زد و با یک دست انداختش میان تخته چوبهای زیر دل تانکر، چوب ها و لزولز کردند و فشنگ از دم افتاد اما یکباره آتش گُر زد و زبانه کشید، بیشتر شد، وسعت یافت و در دم شعله ها تن تانکر را لیسدند. بچه ها که نزدیک شده بودند، مثل کلاغ قار زدند و پریدند و از نظر گم شدند. پاچا مثل اینکه دیگر سبک، تهی و پررخوت شده بود. احوال ناهمگونی که داشت ازش به تدریج زائل می شد. فکر کرد روزها حق دارد بایستد و منظرهء دلخواهی که برای خود تعبیه کرده است، تماشا کند. باز دلش خواست بگریزد هیا هویی که سربازان سراسیمه به راه انداختند به وجد وشعف او افزود. پاچا خندید، گویا با سربازان سرشوخی داشت. سربازان می دویدند و بو می کشیدند و آله های ضد آتش را باز می کردند. پاچا دلش بود بر گردد و قصه را به پدرش حکایت کند، رو که گشتاند کسی از مچش گرفت، تابش داد و به رو زدش... به هوش که آمد در اتاقک سنگینی خود را یافت. جانش پردرد بود وسوزش نامطبوعی در آرنجها و زانوهایش حس می کرد. گره خورده افتاده بود در کنج اتاقکی که بوی پاپیچ و چرم خام می داد، چشمها یش را بیشتر گشود. عصایش را که نیافت، خود را باز کرد و به دیوار تکیه داد. اتاقک تاریک ویا خاکستری بود. از دو سوراخ به اندازه نعلبکی روشنی می درآمد. پاچا دستش را به زانویش کشید، مرطوب شد. بوکشید، بوی خاک و خون می داد. جانش را دردیکه رو به زیادی می رفت، تسخیر می کرد. به اتاقک نظر انداخت، فهمید که هیچی وجود ندارد. زمین نمناک و مرطوب بود. از سوراخ یک دیوار به بیرون نظر کرد، تانکر نفت را دید که دودی بود و تایرهایش چین خورده و از باد افتاده بودند. مثل این که مال دوزخ بودند. دلش خالی شد. درد را فراموش کرد. باخود گفت:«حالا بچه ها به همه گفته اند. به پدرم نیز گفته اند.» قیافهء پدر جلوش سبز شد که با یک رده دندانهای بی ریخت بهش لبخند می زد. فکر کرد، پدرش حالا بی درد سررفته است پیش باشی امین. کمی غمگین شد، تشنه بود و حس کرد مثانه اش باد کرده و تیر می کشد. درا تاقک بازشد ویک کومه نور چشمایش را آزرد. دو افسر چاق و یکرنگ وارد شدند. سبابه های شان را به طرف او گرفتند. باهم حرف زده تند ونرم شدند. پاچا هرچه غور کرد از چیزی سردر نیاورد. به مدالهای آنها نظر کرد که به اندازهء ته گیلاس به روی سینهء شان آویزان بودند. پاچا مثل یک شئی غریب، گرد گرفته و شکستهء زیر آهن پوش یک بام ویا انبار دکان کهنه فروشی افتاده بود و به آن دو نگاه می کرد. آنها که رفتند، پاچا به یاد آسیاب افتاد، به آن همه لذتی که از مناظر اطراف آن می برد؛ به جوی سرشار از آبی که یک زمان می جهید، مثل پشت شتر گره می خورد و بعد صاف میشد، به یاد آنکه می رفت و پاهایش را تا زانو به آب می سپرد و زیر لب هشپلک می زد که باد در دم می رسید و گوشها و پس گردنش را سرد و خنک می کرد. به یاد شانه های ستبر پدرش افتاد که از یک سرتاسر دیگرش مثل مرتع بی پایانی وسیع و زیبا بود؛ به دستانش و آن بازوان گره دار و عضله های گوله یی که جوال های ده سیره را مثل پرکاهی از جا بلند می کرد؛ به یاد کلاه مهره دوزی و ریش باد کرده اش که آرد اندود بود، که کلاهش به شکل گنبد و ریشش را به شکل ناژوی پربرف درمی آمد ؛ به یاد سیلی خوردنهایی از دست پدرش افتاد که با آن عادت کرده بود که هیچ کینه یی را بر نمی انگیخت. پاچا بارها افتخار کرده بود که پسر چنین موجود پرزوری است. شام فرا می رسید و پاچا عصبی و خلق تنگ می شد. سرنوشتی که دامنش را گرفته بود تا همین جا برایش جالب بود. بعد از این خسته و دلزده می شد. تنها و پوچ بود. مثل یک قوطی خالی در مجرای فاضل آب یا خاکستر سگرت در ته یک سگرت دانی. باز مثانه اش هوشدار داد، باد کرد و تیر کشید. برخاست، با گامهای ناهمناهنگ و مکروهی به طرف دیوارها رفت و بر آنها دست کشید. کمی بلند گفت: « جایی نیست که خود را خالی کنم» قسم خورد به روی زمین نشاشد، گفت: «می آیند و کار و حساب را یک طرفه می کنند.» دوباره که نشست، نفشهء فرار در ذهنش خطور کرد. دانست که زیاد هم نباید احمق باشد، عصایش نبود، تشنه بود، سوز داشت و مثانه اش پر می شد. فضای خاکستری از اتاقک رخت برمی بست و او خود را سرگرم می کرد که آمادهء آفتی باشد. یکبار واهمه برداشتش. دانست که رشته و قافیه را از دست داده است. شب می شد و شوخی نبود. احساس کرد که تمام بدنش ا زکلوخ ساخته شده واگر بزنندش، ازش گرد و خاک به هوا بر می خیزد، گفت: ـ آدم که نکشته ام! درونش ذوب شد. حس کرد پایان می یابد. قیافهء خونین دلاورپیش رویش مجسم شد، زنخ نداشت و چهارگلوله به دماغ و کله اش خورده بود. وحشتناک بود، دلش خواست خود را نیازارد. اما وحشت دلش را انگولک می کرد. خیال می کرد به تیزی و سرعت موتری درمیان دو رشته دیوار سنگی پیش می رود. بوی باروت و گلولهء داغ به خاطرش آمد. دلاور در اتاقک بود. قیافه می گرفت و زنخ پریده اش را به طرف او پرتاب می کرد. در چند لحظه باید مراقب وضعیت تازه یی می بود که انتظار نداشت، تصویر گلوله های سربی و داغ لحظه یی آرامش نمی گذاشت. جانش شل و خفه شد و مثانه اش بیشتر باد کرد. برخاست وبا فضا ی خالی اتاق بغل داد. با دست دیوار را لمس کرد، از خشت ساخته شده بود. این کشف احتمالا" هیچ به دردش نمی خورد. بینی اش با یک تارعنکبوت تماس کرد. ازترس در جا خشک شد. حس کرد که مادهء سیال و مذابی در وجودش در گردش است. در را با دست یافت. با مشت ضرب گرفت. نخست آرام و بعد خشمگین. صدا زد: ـ هی!...هی!! اما مثل باد در صحرا تنها بود. دلش برای بیرون رفتن تنگ شد. احساس ضرورت خاص و معینی به آسیاب پیدا کرد. خفه می شد جا به جا نشست و به دیوار سرد تکیه داد. مثل سگی که دمش را بو می کشد سرش را میان زانوها یش فرو برد. کف دستهایش رابه گوشهایش گرفت. فکر کرد سالها باید همین جا بماند یعنی که آدمهای شوخی نیستند. این تصویر بر وحشتش افزود. خیال می کرد که گرمی وجودش به بخاری مبدل شده و فرارکرده است وجایش را به سردی پایان ناپذیر و ممتدی که او به نابودی سوق می داد خالی کرده است؛ خیال می کرد که از سقف دانه های بزرگ، آبدار و سردبرف به جانش می نشینند، اشک در چشمانش جوشید. خود را با دلایل و مناظر آماده و حاضری سرگرم کرد. به پدرش اندیشید. فکرکرد که کالا را جمع کرده و رفته است. آسیاب خاموش است و درونش موشها یی با فراغت و بی درد و سر می پرند و میان جوالهای پرگرد راه می یابند. پاچا که ازین خیالات فارغ شد، چیزی نماند که با آن سرگرم شود. دانست که باید غم جانش را بخورد. سرش راکه بلند کرد متوجه شد که دوچشم خمار و دریده به طرفش می نگرند. ترس و دلهره به گودال بی سروتهی گذارش کرد. پنداشت که دلاور لحظه یی از او جدا نشده و رو به رویش چهار زانو نشسته است، قواره می کند وبا دست خونینی زنخ شکافته اش را که مادهء غلیظی شبیه به مربای آلوبالو از آن می چکد نشانش می دهد. باز مثانه اش باد کرد. گوشهایش به صدا افتادند. مثل اینکه جانش از گوشهایش می برآمد. به دور خود چنبر زد. کرخ و بی حس شد. از دور صدایی به گوش رسید: ـ هوی!.. هو.. وی...وی!! فکر کرد: « صدا پدرم است یا صدای شغال ویا باد؟ » یکیش نبود. هیچ ندانست فقط یک موجود پررمز و آزاردهنده روبه رویش تنهایی را بر او حرام می کرد. پاچا از درون آب شد. همه اش جریان یافت. کمی رخوت و لذت در برگرفتش. لرزید و به زحمت دستش را میان پاهایش برد. خواست باور نکند. دلش بود گریه کند. از خشتک تنبانش مایع گرمی شرزده و زمین زیر پایش را تر کرده بود. مثانه اش خالی می شد. پایان 1373
* (آتش خطر دارد) جملهء اخطاریه یی که در پهلوی تانکر های تیل روسی می نوشتند. ** (بروید بروید!) *** (رفیق، دوست) **** (این آب نیست)
*********** |
بالا
سال اول شمارهً بيست و دوم فبروری 2006