کابل ناتهـ، Kabulnath
|
خالد نویسا داستان کوتاه
آه!
«عشق نقص خلقت است.» تاریکترین زندان، ایوان اولبراخت
آن روز نوبت خروس« مِستری غفار» بود که با خروس آشپز مصاف میداد. به همین خاطر انبوهی از مردم در «سرای تنباکو» جمع شده بودند و با هم شرط میبستند. مستری غفار با اندام فشردهیی نشسته بود و به آن همه مردان احساساتی،که پیش از نبرد خروسها به شور افتاده بودند، طوری میدید گویی به طرف مدفوع مینگریست. در عقب او پسرش با خروس ایستاده بود که از ساعد و بازو حلقهیی برایش ساخته بود. پسرش آهسته گفت: «ترچیده!» یعنی «ترسیده» و به خروس و به اطراف نگریست. سرای نام همین کوچه بود، عریض و کوتاه که بیست جو و راه بدررفت و فاضلاب مثل رگ در تن آن کشیده شده بود. تنها یک حصة کوچه خشک بود، باقی همه گل و لای بود و بسیار دیده میشد که مردم حتی در تابستانها پاچههای تنبانشان را بالا زده از کوچه میگذشتند. دورتر از آنجا دکانهایی بودند که برای ساختن نسوار، در جوال و طبق، اقسام تنباکوی خشک وطنی میفروختند. مستری غفار به پسرش گفت: «صادق، خروس را بده!» صادق خروس را به پدرش داد و دوباره به آخر کوچه نگریست. یک لوحة زنگزده و کج بر دیوار و پرچال دکان آشپز نصب بود که رویش با خط ناشی نوشته شده بود: جمعهخان آشپز. صادق میدانست که آشپز آدم زرنگی است. خروس کلنگیاش را مثل جان خود دوست دارد و برایش از محافل و سالگرهها پلو چرب، جگر و سبزی میآورد. چند بار دیده بود که در داخل دکانش در حالیکه صدقه و قربان خروس میشد پلو را پیش رویش گذاشته بود. خروس هم ناسپاسی نمیکرد و آشپز را در هر میدانی سرافراز نگه میداشت. بالاخره آشپز با خروس از دکان برآمد. لبخندی بر لب داشت. کلاه مهرهدوزیاش را بر پیشانی پایین کشیده و خروس را در دستانش محکم گرفته بود. صادق به مردمی که دورش جمع شده بودند نظری انداخت. دانست که آنها مشتی از بیکارهها، زنبازها و قماربازانی هستند که دایم با قانون و قانوندار دست و گریبانند و سرمه را از چشم میزنند. مردمانی نیز در آن کوچه و سرای بود و باش داشتند که علاوه بر اینکه وقتشان را با تماشای کبکجنگی و مرغجنگی میگذرانیدند، منتظر میماندند که کسی از شفاخانهیی بیاید و برای زخمیی تازه از جبهة جنگ رسیده و یا زن ضعیفی که در عمل زایمان تاب نیاورده، خون بخرد. در آن صورت با آنها به شفاخانه میرفتند و در یک روز نیمی از خون بدن خود را میفروختند و با پول آن قمار میزدند. آنها دراز، کشال و زردنبوه بودند. صادق همچنان در جمع مردم بچههای پُرزهپران و آفت کوچه را دید که او از دستشان روز خوش نداشت. کسانی که او را گوشخیزک و پشَک ماه حوت مینامیدند و پایبجلکش میدادند. در آن حال او با اندام مردنی و لاغرش به رو میافتاد و پاهایش درون موزههای سربازی، که سه انگشت در پاهایش بزرگتر بود، میلقیدند و کلافه میشد. صادق از آنها بدش میآمد و مثل گوشخیزکی که از نور فرار میکند از آنها فرار میکرد و همان بود که صادق هر چه منزوی و آشالود میشد، آنها نیز آزارش میدادند. بچهها دُم کاغذی به پشتش بسته و صدا میزدند: «سر خرم بار است، خرم خبر ندارد.» صادق که تا دم دروازة کوچه به دَو میرفت آنها را با زبان گلوله و نفهمی دشنام میداد. بچهها بار دیگر زیادهروی کرده اَنگولکش میکردند و به آبهای ایستادة بدررفت پیشش میزدند. صادق بیشتر در خانه میماند. جدا از همه در زندگیاش دو موجود را میشناخت. موجودات نشانهدار و دوستداشتنی که گویی از آسمان به زمین آمده بودند. اولی خروس پدرش بود و دومی «پری» دختر همسایه که ده سال بزرگتر از او بود. خروس که در جنگ پیروز میشد پدر برایش پول میداد و صادق پُت و پنهان کوچه میرفت و برای پری سیخک مو و پُله میخرید. پنهانی از دالان میگذشت. پلهها را که به تختبام همسایه راه داشت میپیمود و از شروع تختبام، جایی که «پری» لباس شسته را هموار و جمع میکرد، برایش میداد. دختر با شیطنت میخندید. تحفهها را میگرفت و او را منع نمیکرد. یکبار بچههای کاغذپرانباز او را دیده بودند که با پری حرف میزد. رفته بودند و به خواهر و بیبی گفته بودند. آنها گوش صادق را تاب داده بودند که «بسیار بد است»، اما او گوشش به این حرفها نبود. هر باری که پری را در آن بالا، پشت کتارة چوبی میدید؛ مثل طیارهیی که به کوه مغناطیس جذب شود نظرش به تختبام کشیده میشد. گاهی هم برای پری از کوچه ترکاری و نان میآورد. با دیدن او احساس سرسامآوری به وجودش نیش میزد. روی چشمانش پردهیی حایل میشد که دنیای بیبی و خواهر و پدر را میپوشاند. در آن دنیا لطف و مودتی میدید که پدر و مادر و خواهر برایش نداده بودند. آنها دایم توهینش میکردند و او را نمونة قدرت خدا و زنبیل غم مینامیدند، اما پری همیشه او را صادقجان خطاب میکرد و با آن خنده و لبخند تحویلش میداد. صادق روزها میرفت روی صفه چُندک مینشست و به بالا میدید تا وقتی که پری در بالا ظاهر میشد و شلنگ میانداخت. پری مثل آفتاب از پس کتارة چوبی سر میکشید. با سرانگشت چاقو مانندش به صادق اشاره میکرد و بعد پول میدادش که از دکان سودا بیاورد. پری سبزه بود و لباس روشن خوب به تنش میآمد. به بام که نمیآمد روزها برای صادق غمانگیزتر میشدند. به تفکر فرو میرفت تا که خروس از پهلویش با غُمغُم و قدقد میگذشت و رشتة افکارش را از هم میگسیخت و او مثل سگ خود را می خارید و مگس می پراند و با سایهاش سرگرم می شد. میدید که سایهاش با خودش یکسان است، همان بندهای دست و گردن باریک و بینی کلفت و کلة خربوزهیی و قد باریک و کلنجی که درواقع داشت، سایهاش نیز همان بود. میدید که چشمانش به خالیگاه انگشتریی میماند که نگینش افتاده باشد. تا وقتیکه بچهها اذیتش نمیکردند به کوچه میبرآمد و سرگرمیهایی داشت؛ مثلاً قوطیهای خالی را به دٌم سگهای ولگرد میبست. در آن حال سگها وحشت کرده میرمیدند، قوطیها به سنگ و زمین میخوردند و به صدا درمیآمدند. سگها وحشی میشدند و او میخندید. چند روز آخر جز با پدرش تنها به کوچه نمیآمد و امروز که پدر و آشپز روبهرو شده بودند و داو میگذاشتند و چانه میزدند در فکر برد خروسشان بود.... مستری غفار سه بار پنجالهای خروس حریف را وارسی کرد که آشپز به آن زهر نمالیده باشد. بعد دستش را باز گذاشت. دستش چنان نحیف بود که به پنجال خروسش شباهت داشت. صاحبان خروس که مثل خروس شده بودند، با لبهای نُکمانند و چشمهای آبزدة زخمی، مات و مارمانند و سینههای پیش برآمده و پرهوا به هر سو مینگریستند. بالاخره خروسها از دست رها شدند و به هم جهیدند و پرهای گردن و بال و دُمشان سیخ شدند. در آغاز خروس آشپز جستی زد و به چشم چپ خروس مستری نُک زد و هر دو تپیدند و تحسین طرفداران خروس نمای خود را برانگیختند؛ هر دو خروس زدند و پر کندند. آخر سر خروس آشپز خروس مستری را با تاج و گردن خونآلود از میدان دواند. خروس آشپز در میدان تهی دور پیروزمندانهیی زد و صدا و هیاهوی تحسینآمیزی برایش جمع کرد. آشپز گفت: «بس است؟» مستری غفار گفت: «بسیار حرامزاده بود، اینقدر زود فکرش را هم نکرده بودم.» مستری غفار برخاست، خشتک تنبانش را جمع کرد. نک اِزاربندش را در زیر دامن مخفی کرد و خروس را به صادق داد. صادق دستانش با خون خروس آلوده شد. دلش بود گریه کند. آهسته زخم کنج چشم و تاج خروس را لیسید. خروس در دستش آرام گرفت و سینهاش تا و بالا میرفت و دستهای صادق را گرم می کرد. خروس نُکش را به آستین صادق میمالید ولی آثار خجالت و شکست در چهرهاش دیده نمیشد. همه متفرق شدند. صادق از میان قیافههای مهآلود بچهیی را دید که پیش آمد و گفت: «میفهمی چرا کمزور شده؟ او را نگذار که زیاد پیش دختر همسایه برود. من خودم دیدهام. او به تختبام میرود و دانة دست پری را میخورد!» صادق نخست چیزی ندانست، اما همینکه دو گام برداشت حرفها در خونش حل شدند و به کلهاش راه یافتند. خواست آن بچه را سیلی بزند اما همه میخندیدند و میل و ارادة او را میمکیدند. برای پسرک که کافی بود گفته شود: «بینیات را پاک کن،» صادق هیچی گفته نتوانست. دست بزرگش ناچیز شد و در اندام مرغ حلقه ماند. خانه رفت، خروس را در هوا از دستش رها کرد و به دالان دوانیدش. گیج بود و حرفهای آن بچه دلش را آزرد. قلبش تند میزد و یک لحظه آرام نمیگرفت. رفت به طرف اتاق. به عقب نگریست. خروس طرفش میدید. نگاههایش مسخرهآمیز بود و صادق در قلب خود دردی را حس کرد که چند بار از سوزن پیچکاری در کپلش حس کرده بود. همانطور دراز و لنگیده رفت به اتاق. به کتارة چوبی نگاه نکرد، جواب « بیبی» را نداد و بشقاب نان را از دست خواهر نگرفت. رفت در کنج اتاق خوابید و حاشیة اتاق را پر کرد. پاهایش از دوشک بیرون زد و خود را بر آن فشرد. با خود گفت: «او دانة دست پری را میخورد. شاید راست باشد.» اما زبانش مهر شد و افکار آزاردهندهیی به دلش راه باز کرد. مستری غفار که آمد آرام و بیصدا بر جانماز ایستاد. گرفته به نظر میرسید. او به دنبال صادق راه افتاده بود؛ مثل آخرین سرباز لشکر شکستخوردهیی که در حال فرار باشد. صادق برخاست. دلش آرام نگرفت و از اُرسی به دالان گردن کشید. دلش فرو ریخت. خروس را در آنجا نیافت. در تردید خفقانآوری غرق شد. اندام ناموزون و پاهای شل و درازش لقید و رفت به دالان. خروس آنجا نبود. سودا برداشتش، اما پری برایش مقدس بود. او را میشناخت. سالها با آنها همسایه بودند. مردم چندینبار گفته بودند که پری صادق را به تختبام میبرد و عشقبازی میکنند. پری گفته بود که: «مردم هر چه میگویند، بگویند، صادق مثل برادرم است.» حالا این هم به مشکلش میافزود. صادق خواهرش را هرگز دوست نداشت. خواهرش دایم او را از پری منع میکرد و هر گاهی که پری لباس نو و تازه میپوشید و بر سر بام ظاهر میشد، خواهرش حسد میورزید و او را سلیطه خطاب میکرد. صادق که به دالان وارد شد، بوی پیشاب و لوش به مشامش خورد. دالان تاریک بود.گیچ و سرگردان خروس را پالید. نیافتش. از پلهها بالا رفت. به تختبام گردن کشید. خواست فریاد بزند و حیرتزده و تلخ به پری نگریست که زانو زده و خروس پیش رویش آرام ایستاده بود. پری با لتهیی تاج خونآلودش را پاک میکرد. خروس مثل این که درد دل میکرد دستهای پری را بو میکشید و نکش را بر آن میمالید. گویی ماچش میکرد. آتش به جان صادق افتاد. پیش رفت، پری را که دید با قیافة گرفته گفت: «ظالمها، چه بر سر این بیچاره آوردهاید؟!» بعد خروس را در آغوش گرفت و زیر پستانهایش فشرد. پنجالهایش را وارسی کرد و به روی زمین گذاشتش. صادق خواست حرف بزند، اعتراض کند، اما زبان به کامش چسپید و بدنش لرزید. دلش بود به خروس لگد بپراند و از آن بالا پرتابش کند، اما پایش در زمین بند ماند. خروس با همان نگاه مسخرهآمیزی که از درون چشم زخمیاش به صادق میافگند با خود دوری زد و کف پنجالهایش را پیروزمندانه بر زمین فشرد. صادق تنه و بالاپوش بزرگش را با خود کشید و از پلهها پایین آمد. دلش بود گریه کند، دلش بود به پدرش بگوید که خروس را گردن بزند و در خانه نگذارد. سایه و ابر چشمهایش را تسخیر کرد. وحشت و بیزاری در نگاههایش موج میزد. رفت زیر دیوار. سر ماشین شدهاش را در کف دستهای بزرگش گرفت. مثل کرم کدودانه دراز شده بود. با خود فکر کرد: شاید راست گفتهاند، پری خروس را کمزور کرده، شاید هم با خروس عشقبازی کند. و به پری فکر کرد، به حق ناشناسی و بیوفایی او. روزهایی را به یاد آورد که مثل سگ پری را بو کشیده بود. مزدوریاش را کرده بود و خمیرش را نانوایی مردانه برده بود. چند باری که پری آمده بود خانةشان که رخت و لباس را در لب چاه آب بکشد، به حساب بیست دلو آب برایش از چاه بالا آورده بود و روزی را به یاد آورد که انگشت پری را زنبور گزیده و از درد گریسته بود و صادق مچ دستش را بیاختیار قاپیده و جای گزیدگی را مکیده و لیسیده بود و بهش دلداری داده بود. بارها از اینکه خواهر و مادرش در مورد پری بدگویی کرده بودند، دست از نان خوردن کشیده و رفته بود زیر دیوار. شانههایش را در گردن فرو برده بود و مرتب به روی زمین تف کرده و با انگشت بر زمین چلیپا کشیده بود. دیگر خروس خونسرد و آرام راه میرفت و مثل صادق چرت میزد. صادق را حیرت و اندوه تسخیر می کرد. همراه با آن حس انزجار و خشم فشاره دهندهیی به خروس ابراز میکرد. یکبار که آتشی شد لنگة موزهاش را به طرف خروس پرتاب و فغانش را به هوا بلند کرد. میگفت که مرغ به درون چاه آب ریده است، اما خودش میدانست که دروغ میگوید.
دو روز بعد که در هوای آرام و کسلکننده به روی حلقة لب چاه نشسته بود، خروس آمد و آمد تا که به نزدیکش رسید. صادق آهسته برایش بیوبیو گفت. خروس آمد نزدیک چاه و صادق آرام به پشتش دست کشید. خروس آرام بر زمین نشست و در خلسه و رؤیا فرو رفت. صادق با خود گفت: «همینطور پیشش غمزه میکند.» بعد از آن بی درنگ دلو چاه را به روی خروس گردانید و برای چند لحظه حبسش کرد. از تقلای خروس در زیر دلو شاد شد و برای یک لحظه غم از دلش کوچید. حس کرد که خروس محو شدنی است. احساس آزادی کرد. دانست که اگر خروس نباشد آزادتر خواهد بود. آنگاه کسی وجود نخواهد داشت که مانع محبت پری به او شود. خروس او را به حال بدی انداخته بود. دنیایش را بیروز و روشنایی ساخته بود. دلو چاه را برداشت، خروس گریخت و به دالان رفت. صادق نیز به دنبالش راه افتاد. خروس در تاریکی فرو رفت و صادق مرتب با زبان کلوله برایش بیوبیو میگفت. در دالان، جاییکه دروازه به انبار باز میشد، خروس ایستاده و نگاههای دلواپس، تیز و نافذی به صادق افگند. از ورای چشمهای خروس آشتی و نرمش مشاهده میشد. صادق بیخیال و آرام به دنبالش رفت؛ مثل این که جنازهیی را به قبرستان مشایعت میکرد. خروس که پیش رفت راه را بر خود بسته دید و خواست بپرد و راه باز کند. صادق مجالش نداد. چشمانش مثل زیر دلو رابری چاه خانةشان عمیق، سیاه و گزنده شد. تشنج در اندامش افتاد. صادق رد شد و به انبار درآمد. میل نابودی خروس به صورت معلومداری در نگاههایش دیده میشد. بدنش میلرزید و گونههایش به پرش درآمد. برای چند لحظه صبر کرد. خروس در تاریکی ناپدید شد. صادق دروازة انبار را که بسته بود، نیمهباز کرد و بیوبیو گفت. خروس آهسته از داخل انبار گردن کشید و در همان حال صادق با شدت دروازه را به طرف خود کشید. گردن خروس قرمچ شد و تنهاش آن طرف دروازه تپید. گردن و زبان برآمده و چشمان تغییر نکردة خروس پیش نُک بوتهایش افتاد. دیگر خروس مرده بود و صادق میل داشت پشت و پهلویش کند. دو دست گرفتش و به اعماق انبار انداختش و همچنان که سرور و غم بر وی حاکم میشد، رفت به اتاق. فردا که مستری غفار به کمک بیبی و دخترش لاشة خروس را در انبار یافت، نخستین فرضیةشان این بود که پنجالهای خروس آشپز زهرآگین بوده است، اما دختر زیرکش گفت: «پدر فکر کن، گردنش شکسته است.» و مستری غفار از راز مردن خروس چیزی ندانست. صادق بعد از آن سر کیف و خوشحال بود، اما دلش به حال خودش میسوخت. فکر میکرد که دیگر به این زودی نمیتواند پولی به دست آورد که پری را خوشحال بسازد، اما از اینکه مردم و بچهها بعد از آن به پری بد و بیراه نمیگفتند شاد بود. مستری غفار که میدانست خروس مورد محبت صادق بود گفت، خروس دیگری خواهد خرید که یک داوش بیست داو خروس پیشین باشد. صادق که نام خروس را میشنید زمین زیر پایش به جوش میافتاد و به هر چیز قسمی مینگریست گویی با آن دعوا داشت. پسانها مغموم شد و مرتب به یک تکه دیوار سرد خانه چشم میدوخت. سه روز پری را ندید و به تختبام نبرآمد. در هر حال او یک قاتل بود. فکر میکرد که پری از جنایتش آگاه است. رفت که با خیال جنایت خود را تکرار کند تا بداند از آن بالا درچه حدی امکان دیدنش میسر است، اما هیچکس موفق نشده بود بو ببرد. روزی با خود اندیشید: خروس نو به خانه میآید. روزها با ترس منتظر بود که پدر بیاید و مرغ آتشیی از زیر قولش رها کند و بدهد به بیبی تا دم و دعا کرده به حویلی رهایش کند. صادق سه روز دیگر زیر قطیفه لمید و فضا را فاژه کاشت. در عالم خیال خود را جوان صحتمندی میدید که هیچ نقصانی در وجودش نبود. پری او را دوست داشت و میخواست از او شود. صادق همانطور خفته بود و بینی بزرگش با هر بار نفس کشیدن نوک قطیفه را پس و پیش میزد. با خود میگفت که اگر با پری روبهرو شود، به جرمش اعتراف خواهد کرد و خواهد گفت که هرچه بوده به خاطر او بوده است. روز سوم هنگامی که خواهرش تار را در مشلة ماشین خیاطی تاب میداد و از پنجره به تختبام اشاره میکرد، پرسید: «این مرغ نو کیست؟!» «همین است، میگویند داکتر است. شاید آمده که همراهش عروسی کند.» بیبی این را گفت و از فرط حسد دختر که چشمانش میدرخشید، قلبش سفت شد. صادق با عجله گردن کشید و گفت: «کو مُغ؟» و مرغ را جستوجو کرد. «مرغ را نمیگویم، نامزد پری را نشان دادم.» بیبی گفت و صادق به طرف تختبام نگاه کرد و مثل شعله کج و راست شد. در تختبام پری که لباس یاسمنی بر تن داشت با یک مرد پختهفطیر، که لباس متحدالشکلی پوشیده بود، ظاهر شد. گشتی زدند و دوباره ناپدید شدند. صادق دانست که پری چرا به بام نمیبرآمد. حس کرد که بوی توطئه به دماغش میخورد. دلش لرزید و مثل ماری که آدم دانگ به دستی ببیند باز درآمد به زیر قطیفه و به فکر فرو رفت: «اینطورش را نمیخواستم» و به بیبی و خواهرش که از پری به بحث پرداختند، گوش داد. سرما به درون صادق راه یافت. فکر کرد که همهچیز را از دست داده است. از مرغ و خروس نفرت داشت؛ اما اینبار با خروس مواجه نبود، بلکه آدم مکملی بود که تاب کشتنش را نداشت. اگر خروس میبود باز کارش را میساخت. تمام خروسها را از دم راهش برمیداشت، در حالیکه آدم کشتن برایش مشکل بود. هیچگاه آدم نکشته بود و به کسانی که آدم میکشتند حیرت میکرد. او اینبار باید گردن آدمی را میشکست، آن هم گردن کلفتی را که به اندازة قطر کمرش بود. خفه میشد و حس میکرد که دیگر به درد کشمکش زندگی نمیخورد. دستهای بزرگش در دو طرفش بیحال افتادند و حس کرد عرق داغی بر جانش جوش میزند و زبانش به یک تکه چوب خشک مبدل می شود. پسانها همانطوری که نقشه میکشید احساس سرما کرد و بیبی به رویش پتو و لحاف انداخت و آهستهآهسته لرزید و زیر لحاف تکان خورد. تب و لرزه به جانش افتاد. دو روز نان و آب را پس زد. بیبی زیر پایش تشت میگذاشت و او با بیمیلی زور میزد و استخوانهای رخسارش تیغه زد. همة کوچهگیها دانستند که پسر مستری غفار در بستر افتاده و داکتر و دوا اثری نبخشیده است. هر کس با ادویة یونانی و پاکتی سیب و انار و به میآمد و از بیبی و مستری غفار می شنید: «شما مهربانی کردید، اما او جز شوربا چیزی نمیخورد.» مریضی شقیقهها و صورت صادق را از درون مکید و وجودش را فشرد. صدا را نمیشنید. گیج و منگ بود و گاهی هذیانی میگفت که صرف کلمة خروس از آن دانسته میشد. همه را دورش جمع کرده بود. گوشهایشگاه منگ بود وگاه صدا میزد. هیچکس را خوش نداشت و برایش چشم نمیگشود تا که یک روز بیبی صدا زد: « چشمهایت را باز کن، پری به دیدنت آمده!» صادق که شنید، نبضش به تندی زد. چشمهایش را آهسته از چسپ قی آزاد ساخت، تندی نور بر فضای خالی چشمش اثر کرد. راست شد و از زیر لحاف تا ناف بالا خزید. به شکل تمساح شده بود. دستهای خرچنگمانند و بزرگش را از زیر لحاف بیرون کرد و به روی سینه گذاشت. دلش از ذوق کاذبی مالامال شد. بیمیل نبود که بنشیند. قوت و شوری در عضلات بدنش حس کرد. دلش خواست از جا برخیزد و به پری سلام بدهد. همراهش درد دل کند و از خرابی قضا و قدر و قلمزن شکوه کند. دلش بود بگوید که چه شبها و روزها را که از برای او با غم و الم گذارنده است. پری را با نگاه پالید. به دستهای نمناکش نظر انداخت، به انگشتان چاقومانند و پاهای کوچکش، به موهایی که زیر چادر یاسمنیاش باد کرده بود، به بالهای چادرش که به دور گلوی ستونمانندش تاب خورده بود، به مژههایی که مثل پاهای هزارپا زیاد بودند، به لبخندش که از همه چیز عزیز تر بود. در همان لحظه ناگهان بیبی با لحن حقشناسانهیی گفت: «پری تکلیف کشیده، از خروسهایشان یکی را کشته و برایت شوربایش را آورده!» خروس. صادق که شنید رو ترش کرد، آهسته خم و باز مثل تختة تابوت راست شد. به زیر لحاف رفت. رویش را پوشاند و صدا کشید: «آه!»
1374 ١٣۷٤ *********** |
بالا
سال اول شمارهً نوزده دسمبر و جنوری 2005/2006