دوکتور سیاه سنگ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ

Deutsch

دروازهً کابل
 

به دخترانم: کرستل و قافيه

دو استعاره، دو تصوير در يک مصراع

  

شکستن در پيش آيينه

 

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

  

 

از روزی که شنيده بودم شکستن آيينه در پيشروی بيننده شگون بد دارد، از آيينهء قدنمای "فروشگاه بزرگ افغان" در شهر کابل ميترسيدم. هميشه به دلم می آمد که روزی اين آيينه در برابر ديدگان من خواهد شکست و ديگر هرگز روی خوشبختی را نخواهم ديد. شايد از همين رو، کمتر از راه فروشگاه رفت و آمد ميکردم.

 

آيينهء کنار فروشگاه بزرگ، کشش شگفتی داشت. از دوردستها آدم را فرا ميخواند. ناممکن بود از برابرش بگذری و نگاهی به آن نيندازی. منظرۀ شهر، ايستگاه مزدحم موترها، آدمها و آسمان صاف در دل آيينه، نمای روشنتری داشتند.

 

دوستانم فکر ميکنند که من خرافاتی استم؛ ولی من از شکستن آيينه خاطرۀ تلخی دارم که نميتوانم آن را به همه کس بگويم.

 

سيزده سال پيش که شاگرد صنف شش مکتب بودم، آيينهء کوچکی از دستم افتاد و شکست. و من "او" را از دست دادم.

 

او معلم صنف ما بود. قد بلند و زيبايی خيره کننده يی داشت و به اندازۀ زيباييش مهربان بود. هنگامی که سخن ميزد، موسيقی آوازش زندگی را به ما معنا ميکرد. لبخندش او را زيباتر و صميميتر جلوه ميداد. اولين روزی که به صنف ما آمد، با خوشحالی گفت: "بچه ها! امروز روز اول روز آشنايی ما و شماس. بيايين که با هم معرفی شويم"، تباشير را گرفت و روی تخته نوشت: "نســـــــرين"

 

انبوه موهای طلايی روی شانه اش افتاده بود. رويش را به سوی ما چرخاند، لبخندی زد و پرسيد: "نام مه چيس؟" همه با يک صدا گفتيم: "معلم صايب نسرين جان..."

 

او خنده کنان سرش را تکان داد و گفت: "نی!"

ما خاموش مانديم. احمد شاه از کنج صنف پرسيد: "خی نام شما چيس؟"

او گفت: "نسرين ... تنها نسرين" و ادامه داد: "شما هم نامهای خوده بگويين."

 

بچه ها يکايک ايستادند و خود را معرفی کردند. او نام هر کدام را بلند تکرار ميکرد. شايد به خاطر اينکه در حافظه اش بماند. وقتی نوبت من رسيد، مانند هميشه دلم لرزيد. ايستادم. بچه ها خنديدند و من نتوانستم نامم را بگويم. 

 

نسرين جان گفت: "چرا خنده ميکنين؟ خيريت باشه؟" و از من پرسيد: "نام خودت؟"

احمد شاه که شريرترين بچهء صنف ما بود، روی خموشيم دويد و گفت: "معلم صايب! ای بچه، نام دخترانه داره!" بار ديگر همه خنديدند.

 

نسرين جان پرسيد: "نام دخترانه؟ او چيس؟" بعد رويش را به سوی من کرد و  گفت: "بگو جانم! نام خودت چيس؟"

 

باز هم خاموش ماندم. در برابر اين پرسش بسيار حساس شده بودم. از شرم زياد زبانم بند بند ميشد. با خود انديشيدم: کاش پدر و مادرم فکر اين روزها را ميکردند و نامی بر من ميگذاشتند که مانند نامهای ديگران ميبود تا اينقدر در همه جا مسخره نميشدم.

 

ملايمت دستی را روی شانه ام احساس کردم. آرامش باورنکردنيی به من دست داد. مانند اينکه همه گلهای جهان را بر سرم افشانده باشند. فکر کردم سالهاست نسرين جان را ميشناسم. بچه ها خاموش شدند. دلم ميخواست تا دنياست اين دست از شانه ام برداشته نشود. جرأت يافتم و به آهستگی گفتم: "نام مه انيس اس." خموشی صنف را خندۀ بچه ها شکست.

 

احمد شاه گفت: "چرا نميگی انيسه جان؟" و بچه ها بلندتر خنديدند. نسرين جان با اندکی خشونت گفت: "احمد شاه! بس اس. بيحيايی هم يک اندازه داره." و افزود: "انيس! چقه نام مقبول! کجايش دخترانه اس؟" سپس به سويم نگاهی کرد، لبخند زد، چشمهايش را بزرگتر ساخت و به روی تختهء سياه در کنار نام خودش نوشت: "انيس"

 

موهای طلاييش موج موج روی شانه اش افتاده بود. رو يش را به سوی احمد شاه کرد و گفت: "انيس بهترين نام اس. ای ناميس که اگه يک دفه شنيده شوه، ديگه ده زندگی ياد کس نميره. هان راستی، نام احمد شاه هم بسيار مقبول اس. و ای نام هم هيچوخت يادم نخات رفت."

 

نسرين جان هر باری که نام بچه ها را از روی کتاب حاضری ميخواند، مرا "انيس جان" ميگفت. ميدانستم که با شنيدن اين نام همصنفانم چقدر ناراحت و خشمگين ميشدند. آنها ظاهراً چيزی نميگفتند، ولی اگر دست شان ميرسيد، ...

 

يک روز برون از صنف به نسرين جان گفتم که از داشتن چنين نامی چقدر رنج کشيده ام؛ و خواهش کردم که ديگر مرا در صنف "انيس" بگويد، تنها "انيس".

 

او پرسيد: "چرا؟"

گفتم: "احمد شاه ميگه يکی خو "انيس" خودش دخترانه اس و دوم ای که "جان" همرای نام زنها و دخترها ميايه."

 

نسرين جان گفت: "انيس بهترين نام اس. تو بايد خوش باشی که نامت ايقه مقبول اس. مه ای نامه بسيار خوش کديم. ای نام بدون "جان" هم جان داره." و تکرار کرد: "مه ای نامه بسيار خوش کديم. مه ای نامه بسيار خوش کديم."

 

***

 

روز جمعه بود. احمد شاه را در کوچهء ما ديدم. همينکه چشمش به من افتاد، گفت: "او قواره! از آوازه های مکتب خبر داری يا نی؟ بی آب و بی عزت شدی. خوده به يک پيسه ساختی!"

 

ترسيده ترسيده گفتم: "چرا؟ چی گپ شده؟ چی کديم که بی آب و بی عزت شديم. مه خو کدام کار خراب نکديم."

 

احمد شاه گفت: "چی گپ شده؟ چی گپ شده؟ چی گپ شوه ديگه؟ برو کتی مردم بشی و بشنو که چی ميگن." سپس انگار راز مهمی را فاش کند، سرش را پيش آورد و آرام آرام گفت: "ميفامی؟ ده تمام مکتب آوازه افتيده که تو کتی نسرين تار داری. شرم اس. عيب اس. از تمام صنف، يک نام تو ده پالوی نام يک زن سر تخته نوشته ميشه! باز کاشکی يک چيزی هم خو باشين. نه تو چندان چيزی استی و نه او ديگيت. ناق ده نظر تان آمدين!"

 

گفتم: "احمد شاه! تو چی ميگی؟ تار چی قسمی؟"

گفت: "اوهو هو! تار چه قسمی؟ تره خدا بشرمانه که نميفامی تار چه قسمی؟ ميخايی از دان ما گپ بگيری؟ باز به مه چی؟ تنها مه خو نميگم..."

 

گلويم خشکی گرفت. سرم گيج ميرفت. نسرين جان را از جان خود بيشتر دوست داشتم. وقتی در باره اش حرفهای بدی ميگفتند، بسيار ناآرام ميشدم. دلم ميشد گوشه يی بروم و گريه کنم.

 

گفتم: "نی! نی! ای گپا غلط اس. معلم صايب نسرين جان يک فرشته اس. چقه مهربان اس. او همهء ما و شما ره دوست داره. ما هم بايد او ره دوست داشته باشيم. هرکس که ای گپای خراب خرابه ده بارۀ او ميگه، بد ميکنه."

 

احمد شاه با خشم فرياد زد: "چپ! لوده کتی گپ زدنت. بد خودت ميکنی. حالی ميزنم کتی سيلی ده دانت. گپ زدنته هم نميفامی؟"  از احمد شاه ترسيدم و خاموش ماندم.  او ادامه داد: "اگه همطو نباشه، خی چرا ديگرا ره جان و قربان نميگه؟"

 

گفتم: "احمد شاه! حالی، ده ای حصه، گناه مه چيس؟"

گفت: "گناه تو، بی عقلی اس! چاره کو، چاره! والله بالله بدنام ميشی. اگه مردم سرت خبر شون، زير پای انداخته جان ته تازه ميکنن." و به نرمی افزود: "اينه از مه خو يک خبر کدن اس. سبا نگويی که صنفيها ناجوان برآمدن."

 

احمد شاه بدون اينکه خدا حافظی کند، رفت و مرا زير کوهی از غمها گذاشت.

 

***

فردايش، در کنار يگانه چنار ميان مکتب ايستاده بودم و با خود می انديشيدم: خدايا! کاش ما همه پراگنده ميشديم. ايکاش پدرم ما را از اين جا ميبرد به يک شهر دور دست. جايی که هيچکس ما را نميشناخت. کاش خانوادۀ احمد شاه ميرفت به يک شهر ديگر. کاش معلم صاحب نسرين جان اصلاً به اين مکتب نمی آمد... سپس گمان بردم که اگر نسرين جان نميبود، اينجا چقدر خالی ميبود.

 

ديدم که مکتب لحظه به لحظه بزرگتر و خاليتر شده ميرود. از تنهايی خودم در چنين جای بزرگی ترسيدم و دوان دوان به صنف رفتم.

 

احمد شاه همينکه مرا ديد گفت: "او قواره! چطو ميکنی؟"

گفتم: "چی ره؟"

گفت: "اوهو! چی ره؟ اصل قضيه ره؟ ديروز ده دان کوچه بريت چی پف کدم؟"

خاموش ماندم.

او باز پرسيد: "نگفتی نی، چطو ميکنی؟"

از وارخطايی گفتم: "تو بگو چطو کنم؟"

احمد شاه با خوشی گفت: "آفرين! اگه به راستی شما تار همو قسمی ندارين، ميگم بريت که چطو کنی. مگر به يک شرط."

گفتم: "چی شرط؟"

گفت: "شرطش ای که هرچی مه ميگم قبول کنی. بيچون و چرا!"

با بيچارگی گفتم: "قول ميتم." و دستم را سويش دراز کردم.

 

احمد شاه در حالی که دستم را به سختی ميفشرد، گفت: "اگه غيرت داری، امروز همی که نسرين به صنف آمد، بالا شو، ده پيش روی کل صنف برش بگو: معلم صايب! بسيار زياد بدم ميايی. بس خلاص! بعد ازو، ما ميفاميم که ده بين شما چيزی گپ نيس. آوازه ها هم خود به خود خپ ميشه و ديگه تو آزاد استی و سرشار بگرد."

 

گفتم: "چی؟ مه معلم صايب نسرين جانه بگويم که بدم ميايی؟ چرا؟ نی! نی! مه ايطو گفته نميتانم. مه معلم صايب نسرين جانه دوست دارم. بسيار دوست دارم."

 

احمد شاه قاه قاه خنديد و با دهان کجی گفت: "دووست داره! بسيار دوووست داره! اينه عاشق و ماشوق! او بچا! بيايين بيايين که قواره گک به زبان خود اقرار ميکنه." بعد با صدای بلند شروع کرد: "الا... الا... الا..." ديگران نيز در حاليکه کف ميزدند با يک صدا او را همنوايی کرده خواندند: "الا... الا... الا..."

 

صدای پای نسرين جان را ميشناختم. هنگامی که به صنف آمد، بچه ها خاموش شدند. به احمد شاه نگاه کردم. ابروهايش را بالا بالا انداخت. از سر و رويش توطئه ميباريد. در آن هنگام او بيشتر به يک عنکبوت شباهت پيدا کرده بود.

 

نسرين جان کتاب حاضری را گشود. وقتی نامها را ميخواند، باز هم مانند هر روز گفت: "انيس جان!" ناخودآگاه چشمم به سوی احمد شاه رفت. او با دست اشاره کرد تا دستورش را به کار ببندم. به نسرين جان نگاه کردم. چهره اش به بهار ميماند. به سويم لبخند زد. گويی تمام شگوفه های جهان را به من داده باشد.

 

بسيار بيچاره شده بودم. نميدانم به چه می انديشيدم. صدای احمد شاه را شنيدم: "معلم صايب! امروز انيس يک گفتنی داره."

 

با شنيدن اين جمله صنف به نظرم مانند سياهچال آمد. گمان بردم که نيرويی مرا به زير زمين ميکشاند. نسرين جان را ديدم که کتاب حاضری را بست و با مهربانی پرسيد: "انيس جان گفتنی داره؟ خوب اس. بگو انيس جان! چه گفتنی داری؟"

 

حيران ماندم که چه بگويم. نسرين جان يک پارچه خلوص و محبت بود. گفتن چنان جمله احمقانه به او را گناه ميدانستم. چشمهای بچه ها به دهانم دوخته شده بودند. به خود جرأت دادم. انگار خود را از زير زمين بالا بکشم، با ناتوانی گفتم: "معلم صايب! بسيار زياد ....، بسيار زياد ...، ..."

 

احساس کردم که گلويم ميسوزد. سپس سوزشی در تمام بدنم دويد. جرقه های برق شيطنت را در چشمهای احمد شاه ديدم.

 

نسرين جان که مهربانانه به سويم نگاه ميکرد، گفت: "بگو جانم! بسيار زياد چی؟"

در ذهنم پی بهانه ميگشتم. به آرامی گفتم: "معلم صايب! بسيار زياد ... تشنه استم."

 

بچه ها مانند اينکه در مسابقهء بزرگی شکست خورده باشند، سرهای شان را به نشانهء بيزاری تکان دادند. احمد شاه مشتهايش را محکم به روی ميز کوبيد و گفت: "اولا.....!"

 

نسرين جان گفت: "بچه ها! انيس جان تشنه اس. بايد بره و از نل مکتب او بنوشه. تا پس آمدنش، درس نوه شروع نميکنيم."

 

درس پايان يافت. احمد شاه نزديکم آمد، چشمهايش خشم او را نشان ميداد، رو به رويم ايستاد، سيلی محکمی به رويم زد و گفت: "او مجنون! ای چی بد کدی تو! مه تره چی گفته بودم؟ به خيالم که همه چيز از پيشت گد خورده. چرا سم آدم نميشی؟ او لوده! بگی همی يکی و يکبار خوده از غم خلاص کو. بی ننگی و بيغيرتی تا کی؟ امروز خو به يک سيلی خلاص شدی، سبا اگه ديوانگيت جور نشوه، باز ميبينی که مه چی ميکنم. فاميدی؟"

 

فردای آنروز، باز هم پيش از آنکه درس آغاز شود، احمد شاه با گستاخيی که عادتش بود، گفت: "معلم صايب! انيس جان امروز يک گفتنی داره."

 

با شنيدن اين جمله آتش گرفتم. باز سوزش تندی را در گلويم احساس کردم. زنگهای زيادی در گوشم فرياد زدند.

 

نسرين جان اين بار با شگفتی پرسيد: "بگو انيس جان! چی گفتنی داری؟"

بار ديگر حيران ماندم که چه بگويم. در آن هنگام، شايد به شکاری ميماندم که در لای تارهای عنکبوتی احمد شاه گير مانده باشد.

 

نسرين جان همچنان مهربانانه به سويم نگاه ميکرد و لبخند ميزد. ميدانستم که اگر به چشمهايش نگاه کنم، جرأت سخن گفتن را از دست ميدهم. خاموش بودم. به نظرم آمد که حالا دوباره خواهد پرسيد: "بگو انيس جان! چی گفتنی داری؟" ايستادم. بازهم در ذهنم پی بهانه ميگشتم. ناگهان گفتم: "معلم صايب! بسيار زياد ... سردرد استم."

 

نسرين جان با کمی پريشانی گفت: "خدا نکنه! چرا سردرد استی؟ انيس جان! اگه ميخايی خانه بری، از طرف مه اجازه اس."

 

ديدم که وضع لحظه به لحظه بدتر شده ميرود. حيران بودم که چه کنم. واپس به جايم نشستم و از دستپاچگی زياد کتابهايم را درهم برهم کردم تا بتوانم به بهانهء دوباره جابه جا ساختن آنها، خود را بيشتر سرگرم نگهدارم. در اين ميان، آيينهء کوچکی که هميشه در بکس کتابها ميبود، به دستم آمد. خودم را در آن ديدم. چشمهايم از غصهء زياد سرخ شده بودند. تصويرم غمهای بسيار داشت. دريافتم که به راستی سرم درد ميکند. مانند اينکه به کورۀ آتش نزديکم کرده باشند. يک بار هم به گمانم آمد که اصلاً زنده نيستم. بيچاره شده بودم.

 

تماس انگشتهای نوازشگری را در لای موها و پيشانيم احساس کردم. به چشمهای نسرين جان ديدم. دريای عاطفه بود. گويی همه شگوفه های جهان در سرانگشتان او روييده بودند. صدای مهربانی گفت: "انيس جان! يک قسم، تغيير کدی. سرت زياد درد ميکنه؟"

 

دلم ميشد بدبختيم را فرياد بزنم و اشک بريزم. آيينه را ميان انگشتانم فشردم. آنسوتر، احمد شاه از خشم ميجوشيد. نگاهی به چهرۀ خودم افگندم. بيچارگيهايم در دايرۀ کوچک آيينه موج ميزد. حدس زدم که ديگر توان ديدن چشمهای نسرين جان را ندارم. صنف در نظرم تاريکتر از گورستان آمد. ديدم که چگونه زمين زير پاهايم تهی ميشود. قلبم به شدت ميپريد. آيينه را لای انگشتانم بيشتر و بيشتر ميفشردم، که دستانم آهسته آهسته بيحرکت گرديدند.

 

سکوت دردناک صنف را آيينهء کوچکی که از دستم افتاد، شکست. تکان خوردم. بار ديگر راست ايستادم. در حالی که در هر پارچهء شکستهء آيينه، شکسته های خودم را ميديدم؛ به زمين چشم دوختم و گفتم: "معلم صايب! بسيار زياد، ... بسيار زياد بدم ميايی."

 

صنف در خموشيی غم انگيزی غرق شد. احمد شاه شايد نفسی به راحت کشيد. ناگهان صدای شکستن و به زمين افتادن يگانه چنار ميان مکتب مان را از صدای پای نسرين جان شنيدم. او يکی دو قدم به عقب برداشت و گفت: "چی گفتی؟"

 

نتوانستم يک کلمه حرف بزنم. به چهره اش نگاه کردم. او چشمهای بزرگش را تنگ و تنگتر ساخت و به آهستگی پرسيد: "چرا؟" و بدون اينکه منتظر بماند، زيبايی و اندوهش را با هر دو دست پوشاند و به کنار تختهء سياه تکيه داد.

 

سرم را پايين افگندم و برای اينکه شکسته های خودم را نبينم من هم چشمهايم را بستم. به دلم آمد که از بلندای آسمان به زمين افتاده ام. باور کردم که تکه تکه شده ام. شايد بيشتر از هزار بار به خود نفرين گفتم و از خود بريدم.

 

صدای پای نسرين جان را شنيدم که دور و دورتر ميشد. او از صنف برآمد. چشمهايم را گشودم و ديدم که چگونه همه شگوفه های جهان فرو ريخته اند. بچه ها هنوز خاموش بودند.

 

تصميم گرفتم با شتاب زياد خود را به نسرين جان برسانم و اعتراف کنم که چه دروغ بزرگی گفته ام. گمان بردم که به دنبال نسرين جان ميدوم و ميخواهم تمام قضايا را از آغاز تا اکنون برايش مو به مو بگويم و ثابت کنم که در اين ماجرای تحميلی هرگز گناهی نداشتم. ديدم که من نيز مانند آيينه ريز ريز شکسته ام و تا پاره های تنم را به هم گرد نياورم، هيچ کاری نميتوانم کرد. اشک در چشمهايم پر شده بود. زمين و آسمان در نظرم يکپارچه پشيمانی می آمد.

 

نميدانم چگونه از دروازۀ صنف برآمدم. او را ديدم که به سوی ادارۀ مکتب ميرفت. به دنبالش دويدم و فرياد زدم: "معلم صايب نسرين جان! معلم صايب نسرين جان!" ولی فرياد من کوتاهتر از آن بود که آنهمه فاصله را بپيمايد و به او برسد.

 

نسرين جان به ادارۀ مکتب داخل شد و دروازه را بست. دلم ميشد دروازه را باز کنم و برايش بگويم: "معلم صايب نسرين جان! بسيار زياد دوست تان دارم. به خدا! شما ره از جان خود بيشتر دوست دارم."

 

به ادارۀ مکتب رسيدم. نميدانم از کجا دانستم که ديگر يارای رويارو شدن با او را ندارم. برای من تمام آيينه های جهان شکسته بودند. دهليز مکتب تا چشم کار ميکرد، ادامه داشت و من بايد همه اش را ميپيمودم. راستی، برگشتن چه دشوار است، هنگامی که آدم دلتنگ باشد.

 

و به اينگونه، معلم صاحب نسرين جان نخست صنف ما و سپس مکتب ما را رها کرد و من او را گم کردم. به دلم می آمد که تمام راههای زندگی را گم کرده ام. همواره گمان ميبردم که در نيمه راه سرنوشت، فراموش شده ام. ديگر جهان برايم زندان کوچکی شد که آسمان سقفش بود. از بام تا شام در هر کنجی چندين بار در خود ميشکستم. ميگريستم. نه، من نميگريستم، خودش گريسته ميشد.

 

***

 

امروز ناگهانی به خيالم آمد که آيينهء بزرگ شهر، مرا به سوی خود فرا ميخواند. در حالی که مانند هميشه ميترسيدم، در برابر آيينهء فروشگاه بزرگ افغان ايستادم. پس از سالها جلوۀ بهار را در پرواز پرستوهای ميان آيينه ديدم. منظرۀ شهر، ايستگاه مزدحم موترها، آدمها و آسمان صاف در دل آيينه نمای روشنتری داشتند.

 

در رفت و آمد پياده روها کودکی را ديدم که با تلاش زياد ميخواست دستش را از دست زن بلند قامتی رها سازد. چهرۀ زن به نظرم بسيار آشنا آمد. همانندی فراوانی به معلم صاحب نسرين جان داشت. به سويش رفتم. آيا خودش بود؟

 

با وجود گذشت سيزده سال، در زيباييش تغييری ديده نميشد. سيمايش همچنان بهارانه بود. نبايد بار ديگر او را در انبوه مردم گم ميکردم. همينکه چشم به چشم شديم، برای يک لحظه خوشی ناتمامی را در چهره اش خواندم. مانند اينکه همه گلهای جهان را بر سرم افشانده باشد. نزديکتر رفتم و گفتم: "شما معلم صاحب نسرين جان استين."

 

با همان لبخند آشنايی که داشت، گفت: "نی!" و پس از درنگی افزود: "نسرين ... تنها نسرين. و ای هم پسر کلانم ..." ميخواست چيز ديگری هم بگويد ولی نگفت. موسيقی آوازش همان بود که بود.

 

گفتم: "اوه! معلم صايب نسرين جان! چقه خوشال استم که بالآخره شما ره يافتم. ميفامين، حتا حدس هم زده نميتانين که با ديدن تان چقدر خوده خوشبخت احساس ميکنم." و بدون اينکه بگذارم سخنی بر زبان بياورد، شتابزده ادامه دادم: "معلم صايب نسرين جان! همی لحظه، ده همی جای بر تان قصه ميکنم؛ اصل قصه ره ... نسرين جان! مه ميخايم اعتراف کنم که ده طول ايقه سالها چقدر به خاطر اشتباهی که کديم، رنج کشيديم."

 

نسرين جان گفت: "قصه...؟ قصه چی...؟"

گفتم: "قصهء بيگناهی خوده، قصهء شيطنتهای احمد شاه ره، قصهء همو روزی که اشتباهاً شما ره رنجاندم و از روی مجبوريت گپ بسيار بد زدم."

 

او ناباورانه پرسيد: "بيگناهی...؟ کدام احمد شاه...؟"

گفتم: "معلم صايب! سيل کنين ... مثلی که مره نشناخته باشين. مه همو شاگرد قديمی شماستم."  و به لحن جديتری افزودم: "نسرين جان! مه انيس استم، انيس."

 

پسرک نسرين جان، شايد به خاطر نامم، به سويم نگاهی کرد و لبخند زد. سپس دستش را از دست مادر رها کرد و دويد. نسرين جان چشمهای بزرگش را تنگ و تنگتر ساخت و خاموش ماند، مانند اينکه خاطره يی را بکاود. موترها به سرعت اينسو و آنسو ميرفتند و خموشی ما را به دوردستها ميبردند.

 

حدس زدم که او حالا با آواز بلند خواهد گفت: "اوه! انيس جان! تو چقه تغيير کدی! چقدر بلند شدی! هيچ شناخته نميشی ... بگو جانم! اينالی قصه کو، اصل قصه ره و بگو همو روز چرا گفتی که ...."

 

دلم تندتر ميتپيد. نسرين جان نگاهی به سراپايم افگند و با بی تفاوتی پرسيد: "کدام انيس؟"

 

شهر در نگاهم شب شد. صدای شکستن تمام آيينه های جهان را شنيدم. گمان بردم که از بلندای آسمان به زمين افتادم و تکه تکه سوختم. موترها مانند گلوله ها از کنار ما ميگذشتند. به نظرم آمد که يکی از اين موترها آيينهء بزرگ را شکست. با هراس زياد نگاهی به کنار دروازۀ فروشگاه بزرگ افغان انداختم. ابرهای سرگردان آسمان در دل تنگ آيينه به هم آمده بودند.

 

نسرين جان را ديدم، خاموش بود. موترها با غوغای ديوانه کنندۀ شان از دل سکوت سنگين هر دوی ما ميگذشتند. دانستم که بيش از اين پافشاری، اگر بيهوده نباشد، بيهوده جلوه ميکند. اشک در چشمهايم پر شده بود.

 

گفتم: "معلم صايب نسرين جان! بسيار زياد، بسيار زياد پيش تان شرمنده استم. مه با تمام روح و روان خود از شما معذرت ميخايم. شما زندگی ره به مه و مره به زندگی معرفی کدين. نسرين جان! شما ره هزار بار بيشتر از پيش و بيشتر از جان خود دوست دارم. او وختها هم، حالی هم و در آينده هم تا که زنده استم...."

 

موترها همچنان با شتاب اينسو و آنسوی خموشی ما را ميپيمودند. نسرين جان بدون اينکه به من نگاه کند، گفت: "خوب...! خدا حافظ!" و به سوی پسرش که از ما کمی دور شده بود، رفت. موهايش از پشت سر به آبشار طلا ميماند.

 

پسرک در حالی که ميدويد، ميخواست داخل سرک شود. نسرين جان گامهايش را تندتر کرد و فرياد زد: "انيس جان!  انيس جان!  احتياط!"

 

انيس کوچک با شنيدن نامش جا به جا ايستاد. رويش را چرخاند. به من نگاهی کرد و لبخند زد.

 

 

اسلام آباد، نوامبر 1997

 

 

 

 دروازهً کابل