همدلان کابل ناتهـ


دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

داستان کوتاه

LOVE YOU FOREVER

Written by Robert Munsch

Illustrated by Sheuka NcGraw

من ترا تا به جاویدان دوست خواهم داشت

 

ترجمه پروین پژواک

 

 

مادری نوزاد خویش را در آغوش داشت و او را به آرامی می جنباند، پشت و پیشرو، پشت و پیشرو، پشت و پیشرو. 

و هنگامی که او را در آغوش داشت، برای او خواند:

من ترا تا به جاویدان دوست خواهم داشت

من ترا با همهء جان دوست خواهم داشت

تا من زنده هستم

تو کودک من خواهی بود.

 

کودک نشو و نما کرد.  او نمو کرد و نمو کرد و نمو کرد.  او نمو کرد تا دو ساله گشت.  پسرک دورادور خانه می دوید، کتاب ها را از قفسه های الماری می کشید،  تمام غذا ها را از یخچال به بیرون می ریخت و باری ساعت دستی مادر خود را گرفت، در کمود انداخت و آب را جاری ساخت!  بعضی اوقات مادر او می گفت:  این طفل مرا دیوانه می کند!

 

اما شب هنگام، وقتی که این پسرک دو ساله آرام می گرفت، مادر در اتاق او را باز می نمود، بر فرش اتاق می خزید، از پهلوی تخت او به بالا می دید.  اگر او به راستی خواب می بود، مادر او را به آغوش می گرفت و او را به آرامی می جنباند، پشت و پیشرو، پشت و پیشرو، پشت و پیشرو.

و هنگامی که او را در آغوش داشت، برای او می خواند:

من ترا تا به جاویدان دوست خواهم داشت

من ترا با همهء جان دوست خواهم داشت

تا من زنده هستم

تو کودک من خواهی بود.

 

طفل نشو و نما کرد.  او نمو کرد و نمو کرد و نمو کرد.  او نمو کرد تا نه ساله گشت.  او هیچ وقت نمی خواست که برای نان شام خانه بیاید، هیچگاه نمی خواست که سرو جان خود را بشوید و هنگامی که مادرکلان به دیدن آنها می آمد او همیشه کلمات بدی را بر زبان می آورد.  بعضی اوقات مادر او می گفت:  می خواهم او را به باغ وحش بفروشم!

 

اما شب هنگام، وقتی که پسرک می خوابید، مادر به آهستگی در اتاق او را باز می نمود، بر فرش اتاق می خزید، از پهلوی تخت او به بالا می دید.  اگر او به راستی خواب می بود، مادر آن پسر نه ساله را در آغوش می گرفت و او را به آرامی می جنباند، پشت و پیشرو، پشت و پیشرو، پشت و پیشرو.

و هنگامی که او را در آغوش داشت، برای او می خواند:

من ترا تا به جاویدان دوست خواهم داشت

من ترا با همهء جان دوست خواهم داشت

تا من زنده هستم

تو کودک من خواهی بود.

 

پسر نشو و نما کرد.  او نمو کرد و نمو کرد و نمو کرد.  او نمو کرد تا نوجوان گشت.  او رفقای عجیب و غریب یافت و لباس های عجیب و غریب می پوشید و به موسیقی عجیب و غریب گوش می داد.

بعضی اوقات مادر او فکر می کرد در خانه اش نه بلکه در باغ وحش بسر می برد!

 

اما شب هنگام، وقتی که این پسر نوجوان می خوابید، مادر به آهستگی در اتاق او را باز می نمود، بر فرش اتاق می خزید، از پهلوی تخت او به بالا می دید.  اگر او به راستی خواب می بود، مادر آن پسر بزرگ را در آغوش می گرفت و او را به آرامی می جنباند، پشت و پیشرو، پشت و پیشرو، پشت و پیشرو.

و هنگامی که او را در آغوش داشت، برای او می خواند:

من ترا تا به جاویدان دوست خواهم داشت

من ترا با همهء جان دوست خواهم داشت

تا من زنده هستم

تو کودک من خواهی بود.

 

پسر نوجوان نشو و نما کرد.  او نمو کرد و نمو کرد و نمو کرد.  او نمو کرد تا مردی بالغ گردید.  او خانه را ترک کرد و خانه ای در شهر گرفت.

اما شب هنگام، بعضی اوقات مادر به موتر خود می نشست و سوی شهر می راند.

اگر تمام چراغ های خانهء پسرش خاموش می بود، مادر پنجرهء اتاق پسرش را می گشود، بر فرش اتاق می خزید، از پلهوی تخت او به بالا می دید.  اگر او به راستی خواب می بود، مادر آن مرد تنومند را در آغوش می گرفت و او را به آرامی می جنباند، پشت و پیشرو، پشت و پیشرو، پشت و پیشرو.

و هنگامی که او را در آغوش داشت، برای او می خواند:

من ترا تا به جاویدان دوست خواهم داشت

من ترا با همهء جان دوست خواهم داشت

تا من زنده هستم

تو کودک من خواهی بود.

 

خوب، این مادر هم بالاخره پیر می شد.  او پیر شد و پیر شد و پیر شد.

روزی او به پسر خود تیلفون نمود و گفت:  بهتر است به دیدنم بیایی زیرا من بسیار پیر و مریض هستم.

پسر برای دیدار او رفت.  هنگامی که او بر دروازهء خانه ظاهر گشت، مادرش خواست برای او ترانهء همیشگی را بخواند.  او خواند:

من ترا تا به جاویدان دوست خواهم داشت

من ترا با همهء جان دوست خواهم داشت...

اما او نتوانست ترانه را تمام کند، زیرا او بسیار پیر و بسیار مریض بود.

 

پسر نزدیک مادر خود رفت.  او را در آغوش گرفت و او را به آرامی جنباند، پشت و پیشرو، پشت و پیشرو، پشت و پیشرو.

و این ترانه را خواند:

من ترا تا به جاویدان دوست خواهم داشت

من ترا با همهء جان دوست خواهم داشت

تا من زنده هستم

تو مادر من خواهی بود.

 

هنگامی که آن شب پسر به خانه برگشت، برای مدتی طولانی بر بالای زینه ها ایستاد.

آنگاه او به اتاقی رفت که دخترک نوزادش خوابیده بود.  او دخترک را میان بازوانش گرفت و به آرامی او را جنباند، پشت و پیشرو، پشت و پیشرو، پشت و پیشرو.

و هنگامی که او را در آغوش داشت برای او خواند:

من ترا تا به جاویدان دوست خواهم داشت

من ترا با همهء جان دوست خواهم داشت

تا من زنده هستم

تو کودک من خواهی بود.

 

 

2005-04-18

 

دروازهً کابل

 

سال اول                   شماره ششم           ماه جون       2005