کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ
 

 آرشیف
صفحات اول

 

دريچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

عزیز علیزاده

              

داستان طـنز                                                                                                                  

 

 

 

 

بــار کــج بـه منـــــزل نمیـــرســد

 

azizullah41@yahoo.com

 

 

 

- لطفا ً به احترام جناب قاضی به پا خیزید!  این صدای سکرتر محکمه بود که  در سالون محکمه طنین انداخت. همهء حاضرین از جای شان خیستند و قاضی فیصله محکمه  را چنین  قرائت نمود:

- در محکمهء امروز شکایت  شرکت تأمین مسکن شهر... برسی شد و با در نظر داشت قانون حقوق و وجایب شهروندان دنمارک و قوانین نافـذ شدهء مربوط به شرکت های تأمین مسکن در دنمارک چنین فیصله کرد:

- از آنجایکه کرایه نشین خانه سه ماه پیاپی کرایهء خانه را نپرداخته و این عمل بار سوم است که تکرارمیگردد و شرکت تأمین مسکن با فرستادن چندین نامه و ارسال قانون نامه های مربوط به شرکت های تأمین مسکن کرایه نشین خانه را متوجه نقض مقررات نموده بود، ولی کرایه نشین بازهم درپرداخت کرایه خانه تعلل ورزید. بناها ً محکمه فیصله به عمل آورد که کرایه نشین الی مدت دوهفته خانه را تخلیه و به اختیار شرکت تآمین مسکن بگذارد. فیصله محکمه قطعی بوده و بازنگری نمیگردد.

ترجمان مو به مو فیصله محکمه را برای کرایه نشین به لسان دری برگرداند و توضیح داد. کرایه نشین باشنیدن این فیصله

خشمگین شد و چون دیگ آشی که از حرارت زیاد به کـُل کـُل می آید و سرمیرود فریاد ودار دارش را بلند نمود.

- ا ُ قاضی تو چکاره استی ؟ که فیصله میکنی مره از خانه بکشن!  توهیچ حقی نداری، ای خانه از خودم است، مه مجبور نیستم کرایه بپردازم... همه خانه های این شهر ازخودم است و اگربهتر بگویم همهء دنمارک ازخودم است... قاضی نمیدانست که او چه میگوید هرچند با چکش مخصوص قضات بالای میزش میکوبید و اورا دعوت به آرامش مینمود بیفایده بود. ترجمان هم هرقدرکوشش داشت که اورا آرام بسازد اما مثل اینکه او گوشهایش را پخته زده بود و یا هم عاشق گپ های خودش بود و نمیخواست دیگران برای او چیزی بیاموزانند. بلاخره ترجمان فریاد کشید وگفت:

- آقای نور ! آقای نور ! بس است ای کارها بی فایده است. او ناگهان و دوراز انتظارحاضرین محکمه خاموش شد، چشم هایش را به نقطه نا معلومی دوخت، لبخند تلخی روی لبانش نقش بست و همانطور که زیرلبانش تکرارمیکرد آقای نور، آقای نور بطرف دروازه خروجی براه افتاد. قاضی و وکیل مدافع او وچند نفری که جهت شنیدن و دیدن پروسه ی  محکمه آمده بودند حیران مانده بودند و آقای نور را بانگاه های حیرت زدهء  شان بسوی دروازه خروجی بدرقه میکردند.

وقتی او از محوطة محکمه خارج شد قاضی از ترجمان خواست که علت آن همه غالمغال و خاموشی ناگهانی آقای نور را شرح دهد، ترجمان هم که از این حادثه چیزی نفهمیده بود گفت:

- جلالتمآب ! مه هم چیزی نفهمیدم، فقط فهمیدم که آقای نور از فیصله محکمه ناراضی بود و شاید هم شوک عصبی دیده است. قاضی هم بعد از شنیدن توضیحات ترجمان در زیر فیصله نا مه اضافه نمود: ( به متخصص روان شناسی معرفی گردد ).

 

  آقای نور ازدهـلیز محکمه مستقیما ً جانب دروازه خروجی رفت و همانطور که زیرلبانش تکرار میکرد آقای نور! آقای نور ! جاده را عبورکرد بدون اینکه متوجه عبور و مرور عراده جات باشد، یکراست وارد پارک کوچکی شد که کنار جاده قرار گرفته بود و روی درازچوکی نشست و افکارش اورا به دوردستها کشاند...

 

      او همه روزه بکس مکتبش را برمیداشد، دل و نادل از خانه میبرآمد و جانب مکتب روان میشد، ازمکتب و ازمکتب رفتن، از معلمین، ازشاگردان مکتب وبلاخره از همه چیزی که با مکتب ارتباط میداشت بدش میامد. وقتی مادرش صبح اورا صدا میکرد:

- شادی جان بخی بچیم که مکتبت ناوقت میشه. او بدون اینکه سرش را اززیرلیاف بلند کند غـُر میزد:

- نالت به ای مکتب، مه خو (خواب) دارم.  از مکتب بدم میایه ازهمه چیزو حتا ازخودم هم بدم میایه. اوبا گفتن این جملات هرچه بیشتر خود را به لیاف میپیچاند تا اینکه مادر بیچاره اش بزور کش مکش و بگو مگو اورا وادار به خیستن میکرد. مادرش همیشه میپرسید:

- بچیم توره چه شده که ازمکتب بدت آمده؟ مکتب خو خوب جای اس، اینه سوی مه ببی کورمطلق هستم بچیم، تو مکتب بخوان که سر و چشمت وا شوه.

    اما او نمیتوانست و یا هم نمیخواست بگوید که چرا ازمکتب بدش می آید،  وقتی کسی اورا بنامش صدا میکرد دردل خشمگین میشد و زیرلب غـُرغـُر کنان میگفت:

- دیگه نام نبود که امی شادی ره سر مه ماندن، اگه مه یک نام خوبتر میداشتم ای بچه های کوچه و بچه های مکتب مره مسخره نمی کدن. راستی هم که نام او بلای جانش شده بود، بچه ها همیشه اوره آزارمیدادند و صدا میکردند ا ُ شادی! یک کیله میتم ،  رقص میکنی؟ اگر د باغ وحش دیدنت بیاییم چطور؟ یا اینکه وقتی کار خانگی یادش میرفت کوشش میکرد باحرکات مختلف بهانه بیاورد که چرا کارخانگی را انجام نداده، معلم برایش میگفت:

- بچیم نامت که شادی است ای دلیل شده نمیتا نه که به عوض کارخانگی شادی بازی کنی. او جوابی نداشت که بگوید اما زیر لب میگفت:

- نالت به کسی که ای نام ره سرم مانده. معلم نمی شنید که اوچه می گفت و میپرسید:

- نشنیدم چه گفتی، کمی بلند ترگپ بزن تا گپ زدن ره بهتریاد بگیری. او باشنیدن این حرف معلم رنگش سرخ میشد، سرش را پایان مینداخت و چیزی نمیگفت.

روزها و ماه ها سپری شدند و شادی هم باقبول تمام مشکلات و تعنه های مداوم هم صنفی ها و بچه های کوچه تا صنف هفتم مکتب رسید و بعد بدون اینکه پدرومادرش را به جریان بگذارد مکتب را رها کرد و به بچه های یله گرد کوچه پیوست. روزتا شام مصروف تـُشله بازی، گـُدی پران بازی و انواع و اقسام بازی های غیرسالم بود. وقتی هم به خانه برمیگشت سرمادرش داد میزد:

- نالت به ای مکتب، ایقه درس، ایقه کتاب آدم  سرگیچه میشه... زود نان ره جورکن که گشنه استم. مادر بیچاره ازهمه جا بیخبر پسرش را ناز میداد، جان و قربان میگفت و غذای دوست داشتنی اش را برایش آماده میساخت. پدرش هم که مصروف دکانداری بود کمتر متوجه میشد که اوکجا است و چه میکند. بعضی وقتها که پدرش میگفت بعد ازمکتب به دکان بیاید تا وی را درکارهای دکانداری یاری رساند  اوکارخانگی زیاد را بهانه قرار میداد و پدربیچاره  اش را فریب میداد، به کوچه میرفت آنجا هم همان تـُشله بازی بود و همان بازی های ناسالم که شروع قماربازی نامیده میشود.

     یکی دوسال بدین منوال گذشت و شادی هم پشت لب سیاه کرد، احساس کرد که صدایش هم تغیرکرده و بعضی وقتها بادیدن دخترک های همسایه بدنش میلرزد. او قبلا ً چنین احساسی نداشت و نمیدانست که چرا ناگهان دچارچنین تکلیفی شده است. او این موضوع را بادوستان کوچه گی اش درمیان گذاشت، آنها نیزاقرار نمودند که تکلیف مشابهی به سراغ شان آمده است.

او که یکروز جهت گرفتن دیگ ِ به خانهء یکی ازهمسایه هایش  رفته بود و کوکوناز دخترهمسایه همینکه دیگ را بدست او داد دستش با دست شادی تماس کرد و این اولین جرقهء بود که چون برق دوصد و بیست ولت اورا لرزاند و او درتمام وجودش آن لرزش را احساس کرد، بعد گرمی ملایم وخوش آیندی زیر پوست تنش خزید، او باسرعت دیگ را ازدست کوکوناز دخترهمسایه گرفت چشم درچشمش شد و احساس کرد کدام قوه جاذبهء او را به سوی دختر همسایه میکشد، حرارت تنش زیادترشد و ناخود آگاه لبخندی زد و دید که لبخند ملیحی لبان نازک دختر همسایه را ازهم گشود و دندان های سپیدی همچون صدف نمودارگشتند. همانطور که دوچشمش را به دخترهمسایه دوخته بود ودیگ را نیزدودسته محکم گرفته بود بسوی دروازه حویلی براه افتاد اما ناگهان پایش به چیزی گیرکرد، تعادلش را ازدست داد و بزمین خورد. صدای ترنگس دیگ بلند شد و همرا باصدای خنده بلند کوکوناز در حویلی پیچید. او انعکاس خنده قهقه و مستانه کوکوناز را شنید، باسرعت بلند شد و دیگ را از زمین برداشت  دو پا داشت، دوپای دیگه هم قرض گرفت و باعجله  بسوی دروازه حویلی دوید. شادی نمیدانست که چرا او با چنین وضعیتی سردچارشده  او که بارها کوکوناز رادیده بود تا یکی دوسال پیش همبازی بودند حتا بعضی وقتها باهم دعوامیکردند، قهرمیکردند وباز آشتی مینمودند. اما یکی دوسال ِ شده بود که کوکوناز برای بازی به کوچه نمی آمد، پدرش اورا منع کرده بود و گفته بود، دختر که جوان شد با بازی های کوچه و هم کوچه گی هایش باید وداع کند و شادی هم کمترمتوجه غیابت کوکوناز شده بود. اما چرا چنین شد؟ چرا دیدار دوباره اش با کوکوناز بعد ازمدتی اورادگرگون ساخت و خرمن هستی اش را به تاراج برد؟. آنشب را نخوابید و یا هم اگر برای یک لحظه پلک هایش سنگینی میکردند صدای ترنگس دیگ و خنده کوکوناز در گوشهایش طنین می انداخت و دندان های صدف مانند کوکوناز را میدید که یکباره کلان میشدند و کوکوناز قهقه زنان به او نزدیک میشد و میخواست پوست گلویش را بادندانهای تیز و بلندش بگیرد، او وحشت میکرد ازخواب میپرید ومیدید که سرتاپایش از عرق ترشده است.

شادی چند شب پیاپی مبتلا به همین حالت بود، او بلاخره فهمید که چیزی بنام عشق به سراغش آمده، حیران شد که چرا این عشق به سراغ دوستان همبازی اش در کوچه نرفته؟ فردایش موضوع را باآنها درمیان درمیان گذاشت، همه برایش خندیدند و اورا شادی عاشق نام ماندند.

شادی بعد ازآن سر از پا نمیشناخت به بهانه های مختلف حق و ناحق به خانه همسایه میرفت تا اگربازهم با کـوکـوناز روبروشود، لبخندش را با آن دندانهای سپیدش ببیند و آوازخندهء بلندش را باگوش و هوش بشنود. روزها و ماه ها پی هم سپری میگردیدند، طنازی و عشوه گری محبوبه دلخواه اش، آتش عشقش را روزتاروزشعله ورترمیساخت و حریم طاقت اورا میگداخت و به تاراج میبرد، بلاخره طاقتش تاق شد و تصمیم گرفت کار را یکسره کند و به معشوقه اش بگوید که از دل و جان خاطرخواه اش است و چون جان شیرین دوستش دارد، اما منتظر فرصت مناسب بود تا کوکوناز را تنها ببیند وبرای یک لحظه هم که شده سفره دلش را بگشاید و به عشقش عاجزانه اقرارنماید و قلبش را نثار قدمهای معشوقه اش کند. بلاخره چنین لحظهء فرارسید، او خودش را به کوکوناز رساند همینکه چشم در چشم او شد و کوکونازبرایش لبخند زد همه چیز یادش رفت، زبان شکـنک شد. کوکوناز فهمید که شادی میخواهد موضوع مهمی را برایش بگوید، خاموش بود و منتظر که او باز پشت کدام دیگ آمده و یا میخواهد نان خشک قرض بگیرد. اما زبان شادی باز شد وگفت:

- مه... مه میخوایم مادرمه کتی بابیم... کتی بابیم خواستگاری روان کنم. کوکوناز تعجب کرد چشم هایش راگشاده ترساخت و باهمان حالت تعجب آمیزگفت:

- مبارک است!  اما نگفتی دختر کیست ؟ خانهء کی میخوایی خواستگاری برند ؟ زمین و زمان پیش روی شادی میچرخید او بامشکل برخویشتن مسلط شد آب دهانش را چند مرتبه به گلویش فروبرد تا گلوی خشکیده اش را تازه کند. بلاخره گفت:

- خ... خا... خانه شما، مه ... عا... عاشق شدیم... عاشق تو... کوکوناز باشنیدن این خبر خنده بلندی نمود او قهقه میزد ومیگفت:

- عاشق شده... بچه عاشق شده، عاشق مه. ناگهان خنده اش را بس کردو خیره بسوی او دید و باجدیت گفت:

- نه، از نام تو خوشیم نمیایه، برو نامک ته تبدیل کن باز بیا گپ میزنیم. این را گفت و باعجله دورشد. شادی که نمیدانست چه اتفاقی افتاد لحظه خاموش ماند و بعد مثل اینکه بمب ِ انفلاق کرده باشد مشتش را محکم بر دیوار کوفت و باصدای بلند فریاد زد:

- نالت به کسی که ای نام ره سریم ماند.

 

      او ازشنیدن صدای خودش وحشت کرد سراسیمه شد و به اطرافش نگریست که کسی متوجه او شده یانه! اما بجز دو پیره زن که چند متر آنطرفترروی درازچوکیی لم داده بودند و گرم گفتگو بودند، کسی دیده نمیشد. خاطرش اندکی جمع شد و خدارا شکر کرد که جاده های دنمارک خلوت اند. اما  از ضربهء که بالای دراز چوکی  کوبیده بود دستش درد میکرد، باعجله به ساعـت بند دستی اش نگریست دو بجه بعد از ظهربود و او مدت دوساعت را بعد ازختم محکمه بدنبال خیالات گذشته اش سرگردانشده بود. آفتاب ملایمی که میتابید بغل و بغـُلش را گرم ساخته بود. او چشمانش را بست و دنبال خیالا تش براه افتاد.

                                                               

      - کتی من بحث کدن بیفایده است، مه پدرتواستم و گپی ره که مه گفتم واپس نمیگیرم، بری تو واری لـُچک  که مکتب َ یلا کـدی و پشت قماربازی و لـُچکی ره گرفتی و حالی هم که جوان بچه استی، بازهم لـدر و بیکاره ای سو و آن سو ناق چکرمیزنی از دختر میرزا کده کسی بهتر یافت نمیشه، مه اگر جای میرزا میبودم دختر مه د چاه میانداختم اما به تو واری آدم لـَچک و بیکاره نمیدادم. ای هم از برکت مه است که پـدر تو استم خدای ته شکرکـُن و کلای تم از خوشی قیل پرتو.

این حرفهای پدرشادی بود که درحضورمادر، برادران و خواهرانش میگفت. مادرش هم حرف شوهرش را تأیید نموده و  اضافه کرد:

- بچیم پدرت خیرتوره میخوایه، باش که بخیرخانه دار شوی دستیت د کاسه ات تر شوه باز مصروف میشی و ای یله گردی هاره فراموش میکنی. اما مرغ شادی یک پا داشت و حی تکرارمیکرد:

- مه فقط خاطر کوکوناز ره میخوایم. یا کوکوناز یا هیچکس! بلاخره حوصلهء پدر سررفـت خشمگین شد و فریاد کنان گفت:

- ا ُ بچهء بی عقل! مثل ایکه کله ات بوی قـُرمه میده، یک شانزده پولی د کیسه نداری حی کوکوناز، کوکوناز میگویی. چند بار بریت گفتم که پدر کوکوناز مره جواب داد و گفت که، مه به بچی لـُچک تو دخترنمیتم. تو که خاطرخواه کوکوناز شده بودی اخلاق ته خوب میکـدی.

 شادی چاره ی جز قبول کردن پیشنهاد پدرش و عروسی بادختر میرزا را نداشت، بزودی تدارک نکاه و عروسی گرفته شد و عروس را با دنگ و دهـل به خانه آورد. اما از همان شب اول عروسی همرای زن بیچاره اش سر ناسازگاری ره گرفت و برایش گفت:

- میفامی  ا ُ زن !  توره پـدریم  خلاف میل خودیم به مه گرفته، مه خاطرخواه تو نبودیم از مه توقع زیادی نداشته باش، مه تصمیم دارم یک سال بعد یا دوسال بعد بلاخره یک زن دیگه به دل خود بگیرم. زن بیچاره اش گریست تا شاید دل سنگ اورا قدری نرم بسازد اما بیفایده بود.

چند سال گذشت و شادی صاحب دو پسر شـد، اما پدر و مادر پیرش به دیار ابدیت پیوستند و او هم که چند جریب زمین، باغ و قسمتی هم از اموال دکان را به ارث برده بود بزودی همه را فروخت و دنبالهء اعمال گذشته اش راگرفت. او نه تنها دست از قماربازی نکشید بلکه دم و دستگاه قمارش را با دوستان قمار باز و چرسی اش به خانه اش کشید و زن بیچاره اش را مجبور میساخت که نان و چای تیارکند تا عزت مهمانانش شود. یکی دوسال بعد خانه اش را محل دایمی قمار یعنی قمارخانه ساخت و خودش هم جـُوزگری (1) میکرد.

همسایه ها و مردم محـل که از پدر خدابیامرزش خاطره خوبی داشـتند چند مرتبه برایش گفتند:

- شادی جان! تو فرزند کلان خانه استی، تو باید چراغ پدرت ره روشن نگاه داری و برای برادرها و خواهرهایت مثل پدر باشی، اما ای چه کاراست که تو میکنی؟  اول اینکه قمار زدن گناه داره و بعد اینکه برادرهایت و فرزندان خودت از تو چه خواهند آموخت؟ سوم اینکه آبرو وعزت تو پیش همه اقوام و خویشاوندان، همسایه ها و دوستان پدرت خواهد ریخت. شنیده ای که میگویند، اگر مروارید آبش بریزد به پشیزی هم نمی ارزد... اما او مثل همیشه غـُرزد وگفت:

- شماره د کار مه غرض نیس، میش د پای خود بـُز د پای خود، مه خودیم میفامم که چه کنم و چه نکنم، و آن مردم دلسوز که خیر اورا میخواستند برایش گفتند:

- میگن حق خدا حق همسایه، ویا شاعری گفته: اگرنابینا و چاه است – اگرخاموش بنشینی گناه است. ما مسـوولیت خوده رفع کدیم حالی تو میدانی و اعمالیت. بدین ترتیب او نزد همه خود را رسوا ساخت.

دوسال بعد از وفات پدرش باردوم بادختر دیگری عروسی کرد که پدرش مقدار زیادی پول درقمار خانهء اوباخته بود و ضرورت به پول داشت و بدینترتیب وعـده ای را که شب عروسی برای زن اولش داده بود جامهء عمل پوشاند.

 

  بدبختی پشت بدبختی شروع شد تقریبا ً تمام دارایی اش را در قمار باخت و مقداری پول هم قرضدار شد و از طرفی هم جنگهای میان گروهی شروع شده بود و هر روز اوضاع وخیم تر شده میرفت. برای شادی چاره جز فرار از وطن و مهاجرت به پاکستان نمانده بود. از طرفی دو همسر و چند طفل سر ونیمسر نان میخواستند که بخورند و لباس میخواستند که بپوشند. در شهر پشاور پاکستان خانهء کرایه نمود. خانم هایش هرچند پافشاری نمودند که او کار شرافتمندانه یی برای خود جستجوکند اما او نشنید و بازهم همان آش بود و همان کاسه. قماربازی و جـُوزگری یگانه کاری بودکه او آموخته بود و عاشقش بود. اما او به این کار هم اکتفا نکرد و مصروف کلاه برداری هم شد. او همه روزه افغانهای را که تازه مهاجرمیشدند و وارد پاکستان میگردیدند ملاقات میکرد، به بهانهء پیدا نمودن خانه و یا خرید اسباب خانه مقداری پول میگرفت و غیب میشد. پسانترها بعضی هارا به بهانه روان نمودن به کشورهای اروپای غربی فریب میداد و فامیلهای بیچاره و فریب خورده که دست ستم روزگارو جنگهای داخلی آنهارا مجبور به ترک خانه و کاشانهء شان نموده بود حالا بر اثر فریب کاری و زدبندهای شادی تمام داروندارخودرا از دست میدادند و درکشوری بیگانه و بیداد گر بدون همه چیز سرگردان و پریشان میشدند.

 بدینترتیب او چند سالی را با خدعه و نیرنگ و کلاه برداری سپری کرد تا اینکه یک تعداد از فریب خورده های بیچاره رد پای اورا یافتند و به سراغ او به منزلش آمدند ولی او در منزلش نبود. همسرانش که از او دل خوشی نداشتند و از دغـل بازی هایش در بیرون از خانه خبرنداشتند حیران بودند که در این ملک مسافری چه خاکی بسر خود کنند.

- راست ته بگو! تو از ای کارهای بابه اولاد ها خبرداشتی ؟ این پرسشی بود که همسرکلان از همسرخورد شادی پرسید.

- نی، به خدا اگر از سیصد و شصت رگیم یکی هم خبر بوده باشه. هروقت پرسان میکدم که مصروف چه کاری است، سرم چیق میزد و میگفت:

- تو یک زن ناقـص العقـل استی، نان ته بخور و دهان ته ببند د کار های مردها مداخله نکن.

- راست میگویی ای خدا زده جواب مره هم همیطورمیداد. تو بگو حالی ما چی کنیم؟ ای طلبگارها هرروز اگر دم خانه بیایند ای همسایه ها چه خواهند گفت ! بی آبرو و بی عزت میشیم.

- راست میگویی مه هم د امی چرت استم، اگه د گپ مه باشه مه و تو دست یکی کنیم و امی امشو ( امشب ) اوره از خانه جواب بتیم اگر به رضای خود نرفت لتش کده از خانه بیرون میندازمیش.

- باز زندگی ما چطور میشه د ای ملک مسافری، ای خرچ و برچ، ای کرایه خانه...

- غم نخور خدا مهربان است خود ما ره چه شده، دست و آستین ره بر میزنیم، خیاطی، کالا شویی و... اولاد ها هم نام خدا سه تایش کلان است مارا کمک میکنند از کلاه برداری و فریب کاری شوی ( شوهر) نامرد مه وتو خو بهتر است.

- راست میگویی خی صبر میکنیم شو ( شب ) که خانه آمد خوب جزایش میتیم.

شادی از همه جا بیخیر شب به خانه اش رفت دروازه را کوبید و همینکه وارد حویلی شد با خشم و غضب فریاد زد:

- گشنه استم هرچه زودتر نان بیارین.

- شما بیایین و بشینین اول به چند سـوال ما جواب بتین، نان باشد برای بعد.

- مثل ایکه هردوی تان دیوانه شدین ! جواب کدام سوال هاره. مه حوصله گپ زدن ندارم از سر صبح تا به حال مثل سگ جان کندم و حالا شما میخواهین د ای شکم گشنه باز از مه رخت و لباس بخوایین... عید خو نیست و یا مه به فکر شما کدام گنج ره یافتیم.

- اول ایکه از این ببعد ما نی رخت ولباس حرام از تو میخواییم و نی هم نان حرام. اوکه انتظار نداشت همسرانش با چنین بی حرمتی با وی حرف بزنن حیران و متحیر سوی هردوی شان میدید و درجستجوی سخنان مناسب برای شان بر مغز خود فشار می آورد اما همسر بزرگش نگذاشت که او افکارش رادنبال کند و گفت:

- ما او نان ِ ره که تو مردم بیچاره و بی وطن ره فریب داده به ما میاوری از خدای خود نخواسته بودیم، اگر از گشنگی بمیریم باز هم شکر میکنیم که با آبرو وعزت مردیم. شادی درحالیکه نمیدانست این همه حرف های طعنه آمیز از کجا آب میخورد خشمگینانه غـُرید وگفت:

- نان مفت مست تان کـده، اگرمه هم مثل دیگه مردها یک لت جانانه صبح و یک لت جانه هم شب حواله تان میکدم حالی د گوش مه ترانه های بی موقع نمیخواندین. زودترنان ره جورکنین بعد از نان باز مه کتی تان گپ میزنم.

- نه، اول گپ زدن بعدا ً نان آن هم اگر اشتهای شما بعد از گپ های ما نسوخت. حالی به ما حقیقت ره بگویین که کار و کاسبی شما چیست؟

این پرسش را خانم کلان با جدیت مطرح نمود. شادی که این پرسش را کاملا ًبی موقع میدانست دهنش از تعجب واز مانده بود.

- عجب سوال احمقانه ای! صد بارگفتم که دست فروشی میکنم، اینجا ملک مردم است مه تجارت خانه وازکده نمیتانم.

- خی ای مردمی که امروز پشت خانه آمده بودند، داد و واویلا راه انداخته بودند که شادی خان مارا فریب داده و پول های مارا بالا کشیده کی بودند؟ او باشنیدن ای حرف ها گلویش خشک شد به نظرش رسید که هزاران دست بسویش دراز شده و حی گلویش را میفشرند و میفشرند و فریاد میزنند: پول های مارا پس بتی تو دزد استی تو کلاه بردار استی، عرق سردی تمام وجودش را تر ساخت و ناگهان از جایش پرید و مانند گرگ گرسنه ای که پشت شکارش بدود از اتاق بیرون رفت، بوت هایش را بدستش گرفت و از دروازه حویلی بر آمد.

 

    نزدیکی های شام بود، آفتاب آهسته آسته میخواست خودش را ازچشم مردم شهردورکند، اما هنوزهم او آرام و بدون سروصدا بالای درازچوکی نشسته بود و یاداشتهای گذشته اش راورق میزد. او موقعیتش را کاملا ً فراموش کرده بود نمیدانست کی است و درکجا است خصوصا ً وقایع آنروز را و اینکه او دو هفته بعد باید خانه اش را تسلیم شرکت تأمین مسکن نماید و باز هم بی خانه و کاشانه گاهی پشت این در و گاهی هم پشت آن در. آیا او آبروی برای خود نزد هموطنانش مانده بود که از ایشان طالب کمک شود؟

 

     او به تنهایی از پاکستان فرار کرد و راهیی جهان غرب شد، در بین راه به موانع و مشکلات زیادی برخورد، چند ماه در روسیه و اوکرایین گیرکرد و با تعداد زیادی از افغانها آشنا شد واما وقتی آنها خودشانرا معرفی میکردند او از گفتن نامش خجالت میکشید و وقتی هم نامش را بزبان می آورد چهار چشم متوجه عکس العمل همراهانش میشد و در بسیاری مواقع هم دوستان همراهش فکر میکردند او شوخی میکند. بلاخره روزی این موضوع را بایکی ازهمراهانش که بیشتر به اواعتماد پیداکرده بود درمیان گذاشت و آن دوست همراه برایش گفت:

- بابا تو هم چه چرت های میزنی شادی خان ! اینه ببی بهترین شانس بریت ایست که از همین لحظه یک نام دیگه بریت انتخاب کنی ودرهر کشوری که پناهنده شدی نام نو ته بگو خیر و خلاص فکرکن که کسی بنام شادی خان هیچ تولد نشده بوده و یا هم اگر تولد شده بوده حالا مرده.

- الا میگم صدقه زبانت شوم کتی ای مشوره خوبت، چرا ای گپ د فکر خودیم نرسید؟ خو خیر باشه حالی به مه بگو که کدام نام د قواره مه بهتر میشینه؟

- والا چه بگویم ! تو خودت از چه قسم نامک ها بیشتر خوشت میایه ؟

- مثلا ً یک نام که آخرش د آقا ختم شوه، حالی تو چند نامه بگو باز مه یکی شه انتخاب میکنم.

- احمد آقا، سید آقا، ... نورآقا.

- باش باش یک لحظه نور آقا، نورآقا نام بسیار آشنایی است اما یادم نیست که کجا شنیدم خو خیر سر از همین لحظه شادی خان مرد و بجایش نور آقا تولد شد... مبارک !

- مبارک ! مبارک !

بدین ترتیب شادی که در بزرگ سالی مردم واژه خان را هم بدان اضافه نموده بودند و او شده بود شادی خان مانند سراب ِ سربه نیستی گذاشت و بجای آن نام جدیدی یعنی نورآقا پابه عرصه وجود گذاشت. اما پرسش اینجا است که آیا باتغیرنام میشود گذشته راهم تغیر داد و اخلاق نو برگزید تا به جامعه ی که در آن زندگی میکنی مضر واقع نشوی؟ خوب میبینیم که نورآقا چه کرد.

بلاخره او وارد دنمارک شد پناهندگی داد و قبول شد، اما عادت های کهنه و منحرف کننده هنوز هم به اوچسبیده بودند و او نمیخواست و یا هم نمیتوانست با گذشتهء سیاهش وداع کند. بعضی دوستان تازپیدایش که او را فقط بنام نورآقا میشناختند نیز بزودی اورا بحیث یک شخصیت خوش باور، خودخواه وجاهـل درک نمودند وبخاطر ساعت تیری خود او را به کار های خلاف قانون تشویق میکردند. نوشیدن شراب زیاد و رفتن به دیسکوتیک ها چیزهای بودند که به مجرد رسیدن به دنمارک توجه اش را بخود جلب نمودند. وقتی او شرابش را مینوشید و وارد دیسکوتیک میشد و میدید که دخترکان با چه طنازی خاصی میرقصند و چرخ میزنند، لبخند میزنند وبوی مطبوع عطرهارا به مشامش میدهند، بنظرش میرسید که آن دخترکان مقبول و ناز نازی فقط به او تعلق دارند و برای او میرقصند و این او است که اختیار آنهارا بدست دارد و هرچه که دلش میخواهد میتواند انجام دهـد و همین فکر خام بود که اورا تشویق به دست اندازی های نمود که خلاف اخلاق اجتماعی در هرجامعهء محسوب میشود. بلاخره برای اولین مرتبه پایش به اداره پولیس کشانیده شد، محکمه شد و جریمه نقدی پرداخت و ازرفتن به دیسکوتیک هم محروم ساخته شد. اما او رفتن به اداره پولیس را برایش افتخار پنداشت و از این هم پا فراترگذاشت و پیش دوستانش اعلام داشت که از این ببعد او حاضر نخواهد شد کرایه خانه بپردازد و دوستانش هم که ازخدا میخواستند مضون تازهء داشته باشند اورا تشویق نمودند و کفتند:

- ای پولی ره که ما ازبابت کرایه خانه میپردازیم کاملا ً غیرقانونی است و سر از امروز پرداخت کرایه بند و خانه های را که ما دراختیار داریم مالکیت خود اعلان میکنیم. بدین ترتیب کسی که همیشه کلاه برداری میکرد و فریب میداد فریب خورد. نورآقا به این هم اکتفا نکرد و روزی دوستان به ظاهر هم عقیده اش را جمع نمود و برای شان گفت:

- ا ُ دوستها! بنظر مه که ما و شما میتانیم یکی از مغازه های شهر ره نیز تصاحب کنیم و به مالکیت خود در آوریم و مثل خان زاده ها دربارکنیم و پول سر شاری هم بدست آوریم. دوستانش فریاد زدند:

- آفرین! بارک الله ! به ای فکر تازه و بکر، ما با تو استیم. یکروز همه باهم وارد مغازهء شدند، نور آقا به پیش ودیگران از عقبش روان و ناگهان مقابل چشم همه خریداران و فروشنده ها  او غالمغال و چیق وفریاد را راه انداخت، آنهم دو فیصد به زبان دنمارکی و نودوهشت فیصد به زبان دری:

- زود مغازه ره ترک کنین ای مغازه از مه است، سر از امروز مالک ای مغازه مه استم و ای دوستهای همراه مه کارمند های مه استند... مردم با حیرت و تعجب به اومیدیدند و نمیدانستند که مقصد او از این حرکات و دیوانگی ها چه است تااینکه دونفر از محافظین مغازه آمدند و اورا ازمغازه بیرون انداختند. نورآقا هرچند فریاد زد و دوستانش را به کمک خواست اما کسی را به دور و برش ندید.

 

 آنروز در محکمه وقتی ترجمان او را چند مرتبه آقای نور صدا کرد، او ناگهان  به فکر فرورفت که این آقای نور گفتن برایش آشنا است و او تازه فهمید که مادراولاد هایش اورا همیشه آقای نورمیگفت، زیرا نورآقا نام پسرکلانش بود و او تازه متوجه شده بود که نام پسرش را برایش برگزیده است.

 

1. جوزگر – کسی که خانه اش را به اختیار قمار بازها میگذارد و فیصدی اخذ میدارد.

 

     نومبر 2005  

 

                                                                                    ***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً هژده              دسمبر  2005