کابل ناتهـ، Kabulnath
|
رهنورد زریاب
کابل ناتهـ، عزیز السلام علیکم!
و این هم حکایتی در باب "مارکوپولو" یکی از مردان دیگری که گفته می شود دل در گرو عشق محبوب خاور زمین سپرد و خطرها را به جان خرید و دشت ها و کوهسارها را درنوردید تا به صبح دولت خاورزمین برسد، جوانی بود از شهری آبخیز و آب آلود. و البته که می دانید این شهر آبخیز و آب آلود، همانا شهر نامدار «ونیس» است که امروز هم در کوچه های تنگ و پرپیچ و خمش، به جای موتر و گادی و بایسکل، فایق های خرد و بزرگ در حرکت هستند و هیچ کسی هم در این کوچه پیاده راه نمی رود! چون که اگر کسی پیاده را برود، غرق می شود. و این راه همه عقلای عالم می دانند که وقتی آدم غرق شود، چه برسرش می آید! نام این جوان ونیسی ـ که دوستانش او را «مارکو» می گفتند و پسانترها به «مارکو پولو» معروف شد ـ تا اندازه یی هم به زادبوم ما که همین سرزمین «منستان» باشد، گره خورده است؛ زیرا این «مارکوپولو» ظاهرآ، در کوه های شمال خاوری خطهء "منستان" آهویی را دیده و وصفش را کرده بود. چندین قرن پس از درگذشت «مارکوپولو» نامیدند. و به نظر می رسد که این حیوان معصوم و ساده دل هم خیلی به سرزمین "منستان" دلبسته گی داشته است؛ زیرا می گویند که این آهو در هیچ جای دنیا دیگر این جهان بزرگ پیدا نمی شود. و از همین رو، در ان روزگار خوش از دست رفته، که سرزمین "منستان" در آرامش رشک انگیزی به سرمی برد، شکارچیان باختر زمین، با کیسه های انباشته از زر و سیم، به کوهستان های "منستان" می آمدند و به شکار این آهو می پرداختند تا باشد که شاخ های این آهوی گریزپا، همچون لوحه های افتخار، تالارهای پذیرایی مجلل شان را زینت بخشند و آن وقت، آنان به آن شاخ های زیبا بنازند و فخر بفروشند. حالا این که داشتن این شاخ ها چرا افتخاری به شمار می رفت، درست معلوم نیست؛ ولی تحقیقات ما نشان می دهد که این شکار باره گان ثروتمند اصلأ ـ یعنی در عمق دل های شان ـ خیلیی علاقه مند بودند که کلهء خود آن «مارکوپولو» ی معرف ونیسی را، به خاطر نام و نشانی که دارد، زینت بخش دیوارهای تالار های با شکوه شان بسازند. واما، از آن جاکه این کار، عملا، امکان نداشت ـ چون که تنها یک «مارکوپولو» در جهان گذتشه بود و شمار این تالارها زیاد بود ـ ناچار، دست به دام آهوی "مارکوپولو" که همنام آن "مارکوپولو" ی ونیسی بود، می زدند و دیوارهای شان را شاخ های این جانور بیچاره و ساده دل می آراستند. روشن است که اکنون دراین روزگارما، یعنی در سال های اخیر الف ثانی فرنگی ها، دگر همه گان نام «مارکوپولو» ی جهانگرد را شنیده اند ـ هرچند این "همه گان" سفرنامهء او را نخوانده اند و از کارنامه هایش هم اطلاع درستی ندارند ـ واما، برخی از خبره گان بدین گمان افتاده اند که "مارکوپولو" ی جهانگرد به نسبت همنام بودن با آهوی "مارکوپولو"، این اندازه معروف و پرآوازه شده است و، البته، گمان این خبره گان به نظرما چندان به صواب نزدیک نیست؛ زیرا هیچ کی از آن آهوان شکار شده و شکار ناشده درین باب چیزی نگفته اند. وبه باورما، عجله درین مورد درست نیست و باید تا آن زمان صبر کرد که این آهوان شکار شده و شکار ناشده نیز در این باره اظهار عقیده بکنند. واما، از سوی دیگر تحقیقات ما نشان میدهد که خانوادهء این "مارکوپولو" ی جهانگرد، درسدهء سیزدهم میلادی، در شهر "ونیس" زنده گی می کرد و خود "مارکو" در سال 1254 میلادی در همان شهر به جهان آمد. حالا، ممکن است بعضی از آدم های فضول بپرسند که چرا این "مارکو" در "ونیس" به جهان آمد و چرا در جای دیگری از این دنیا ـ مثلأ در سمرقند ـ به جهان نیامد. ما به جواب این آدم های فضول می گوییم که که این "مارکو" ی مادر مرده در آن هنگام خیلی کوچک ـ یعنی شیرخواره ـ بود و از این رو، درست به یاد نداشت که چرا در شهر "ونیس" به جهان آمد و روشن است که آدم های بالغ از دورهء شیرخواره گی شان هیچ چیزی به یاد ندارند. و از سوی دیگر، شاید هم او را دیگران در "ونیس" به جهان آورده باشند، که در این صورت، سوال این آدم های فضول ، خود به خود منفی می شود. واما، از بهر اطلاع بیشتر شما، می گوییم که "مارکو" ی شیرخواره درهمان روزگاری به جهان آمد که حضرت مولانای دل شدهء خودمان در "قونه" می زیست و شاید هم در همان شب و روز، به گرد مراد دومش، یعنی صلاح الدین زرکوب، می چرخید و غزل های مستانه می سرود. وبازهم، برای اطلاع بیشتر شما، می گوییم که زمان، به جهان آمدن این "مارکوپولو" ی شیرخوار، برابر میشود به روزگاری که سعدی فرزانهء مان از مرز چهل ساله گی گذشته بود و شاید هم برابر به همان روزهایی بوده باشد که سعدی بینوا و غریب، استطاعت پای پوشی نداشته و دلتنگ و ملول به جامع کوفه در آمده بود و در آنجا، یکی را دیده بود که پای نداشت، پس سپاس نعمت حق به جای آورده و بر بی گفتی صبر کرده بود. اکنون که دقیقآ دریافتید که "مارکو" ی شیرخوار در کدام زمان و در کجا به جهان آمده بود ـ یا به جهان آورده بودنش ـ این نکته را هم می گوییم که پدر و عموی این "مارکو"، در همان هفت صد سال پیش، دوباره به خاورزمین رؤیایی و دلانگیز سفر کردند. حالا باز کسی خواهد پرسید که چرا دوبار مسافرت کردند و چرا ـ مثلا ـ سه بار مسافرت نکردند، خوب، جواب این پرسش هم بسیار ساده است: آنان دوبار به خاور زمین مسافرت کردند برای اینکه یک روز، ناگهان، زنده گی های شان به سر رسیدند و آنان مردند. و هرآدم عاقلی نیک می داند وقتی که زنده گی کسی به سربرسد و بمیرد، دیگر نمی تواند مسافرت کند و ـ از جمله ـ نمی تواند برای بار سوم به خاور زمین برود. واما، این پدر عموی "مارکو"، در سفر دوم شان "مارکو" ی جوان را نیز باخود شان بردند تا جهان دیده شود و در صورت لزوم، بتواند بسیار دروغ بگوید. ظاهرآف خودشان بسیار دروغ می گفتند و سود فراوانی هم به دست می آوردند؛ وگرنه چرا بار دوم بروند و آن سفر دور و دراز و بسیار پرخطر، و نیز گفته می شود که شیخ سعدی شیزاری. در این گفتار معروفش که "جهان دیده بسیار گوید دروغ" به پدر و عموی "مارکو" نظر داشته است. آمده است که این سه نفر، فاصله های درازی را درنوشتند و سرانجام ، به شهر "شانتو" ـ پایتخت تابستانی چین ـ به حضور "قوییلای خان" که نواسهء چنگیزخان مشهور می شد، رسیدند. و ازین روایت، ما این نتجهء مهم را به دست آوده ایم که "مارکو" ی جوان و پدر و عمویش، حتمآ در تابستان به چین وارد شده بود. در غیر این صورت، در پایتخت زمستانی ویا یک پایتخت دیگر چین به حضور "قوییلای خان" می رسیدند. "مارکو" مورد توجه خاص خان بزرگ قرار گرفت ـ والبته هیچ معلوم نیست برای چه ـ و "قوییلای خان" ماموریت های گونه گونی را به او محول کرد که همه ار با شایسته گی به انجام رسانید. یعنی خودش همین طور می گوید و درست روشن نیست که او واقعآ آن ماموریت هارا با شایسته گی به انجام رسانیده بود، یا این که همه چیز را خراب کرده بود. چون ما در آن هنگام در چین نبودیم و اسناد و مدارک چینی هم در این باب چیزی نمی گویند. ناچار، از هرگونه اظهار نظری در این مورد خودداری می کنیم. بدین صورت، "مارکوپولو" و پدر عمویش، شانرده سال را در چین و سرزمین های گردوپیش آن، سپری کردند و بالاخر ـ در سال 1295 میلادی ـ از خاقان رخصت گرفتند و واپس به شهر "ونیس" برگشتند. البته، بعضی از خبره گان حسود وبدبین بدین باور اند که اصلا خاقان بزرگ از دست این سه نا آدم پرخور و بالا نشین به ستوه آمده بود. از همین روز، ناچار، یک روز آنان را مجبور ساخت که ـ خیلی آبرومندانه ـ از خاقان بزرگ رخصت بگیرند و بروند و به دنبال کار و بار خود شان. وبازهم، گروه دیگری از خبره گان هم هستند که می گویند چون انبارهای ذهن این "مارکوپولو" و عمو و پدرش، بیخی از دروغ انباشته شده بود، ناگزیر شدند که بروند واین دروغ ها راه به مردمان خودشان تحویل بدهند تا یک کمی سبک شوندف با این همه، ما در مورد علل و اسباب برگشت آنان چیزی نمی گوییم؛ ولی بازهم از بهر اطلاع شما، این نکته را روشن می سازیم که در این هنگام، دیگر حضرت مولانا و شیخ سعدی، هردو، از جهان رخت بربسته بودند. ولابد، مردمان از روزگار قونیه و شیراز، بی مولانا و بی سعدی، زنده گی می کردند. وبازهم، برای اطلاع بیشتر شما، یاد آوری می کنیم که "مارکوپولو" هم ، در آن زمان دیگر چندان جوان نبود و از مرز چهل ساله گی گذشته بود. **** واما، قصهء "مارکوپولو" به همین جا پایان نیافت، زیرا این "مارکوپولو" که آدم ماجراجویی بود، چندی بعد، در یک جنگ دریایی که بین شهر های "جینوا" و "ونیس" در گرفت، شرکت کرد و چون در دریار خاقان چین از فنون جنگی چیزی نیاموخته بود، خیل زود اسیر شد. بعضی از آگاهان هم می گویند که "مارکوپولو" خودش را عمدأ اسیر ساخت؛ چون فکر می کرد که جینوایی ها هم مثل خاقان چین از او پذیرایی خواهند کرد. اما، این طور نشد و جینوایی ها او را خیلی ساده به زندان انداختند و او در زندان، شب ها خواب چین را می دید و از خان بزرگ بالحاح وزاری می کرد که او از چنگ جینوایی ها رهایی بخشد. و البته که خان بزرگ برای رهایی او اقدامی نمی کرد زیرا خاقان چین "مارکوپولو" را هیچ بخواب نمی دید. حکایت
شب شیخنا، ابن السبیل ذهبی، در دامن کوهی به مراقبه مشغول بود. در آن حال، خوابش در ربود. در خواب مردی بدید برستونی بسته و آهوانی چند با غیظ و نفرت بسیار به او شاخ همی زدند. چنان که از صدمهء آن شاخها، تنش خسته و خونین شده بود. شیخ بر او رحمت آورد و از حقیقت حالش جویا شد. آن مردگ گفت: ـ این آهوان که می بینی، به تیر نخجیر زنان هلاک شده اند و سبب هلاک آنان من بوده ام. شیخ ماجرا بپرسید و آن مرد گفت: ـ من اوصاف این آهوان در جهان منتشر ساختم و بدین نمط آنان را به شکار بارگان جهان باز نمودم و جایگاه ایشان در کوه های بلند "منستان" آشکار بکردم. شیخ از نام او پرسید. آن مرد گفت: ـ در دنیا مرا "مارکوپولو" می گفتند وبسی نامور بودم. شیخنا چون از خواب بیدار شد، بسیار بگریست و همین که به مقام خویش باز آمد، مرغکی را که در قفس داشت، آزاد بکرد. *** تا حکایت دیگر به امان خدا.
*********** |
بالا
سال اول شمارهً نوزده دسمبر و جنوری 2005/2006