|
حکایت
رهنورد زریاب
کابل ناتهـ عزیز السلام علیکم،
آورده اند که چون اسکندر مقدونی از رود «جیلم» بگذشت، یکی از درویشان آن ناحیت را بدید و این طایفهء درویشان را به لغت هندی "جوگی" می گویند. این جوگی تنی برهنه و سخت لاغر و موهای ژولیده داشت و از مال دنیا جز کرباس پاره یی که به کمر بسته بود، دیگر چیزی او نبود و در آن دم که اسکندر او را بدید، زیر درختی نشسته بود با فراغت کامل، و با شکوهی تمام در مراقبه مستغرق گشته. پس اسکندر را با او میل مناظره افتاد. چون به نزدیک او بشد، آن درویش سر بر نیاورد و آن شوکت و آن لشکر را هیچ اعتنایی نکرد و اسکندر همچنان آن جا ایستاده بود و از هیبت آن درویش هندو خوفی عظیم در دلش پیدا شده چون ساعتی بگذشت آن درویش چشم بگشود و از اسکندر پرسید: ـ تو این راه را از بهر چه در نَوَشتی و این خلق از بهر چه می کشی؟ اسکندر گفت: ـ خواهم که این جهان سراسر زیر فرمان خویشتن در آوردم! درویش پرسید: ـ و از پس آن چه خواهی کرد؟ اسکندر بفرمود تا برایش تخت بنهادند و او بر آن تخت زرین مرصع بنشست و سخن آغاز کرد به جواب درویش. و گویند که سه شبانه روز سخن همی گفت بی هیچ درنگی. و پیش از آن در جهان کسی بدین درازا هرگز سخن نگفته بود. و آن درویش خاموش بود و آن سخن ها می شنید با صبر و شکیبایی تمام. و سپاه و سران لشکر همچنان بر پای ایستاده بودند و کسی را زهرهً آن نبود که از جا بجنبد. تا عاقبت ضعفی بر اسکندر پدید آمد و از گفتار باز ماند. آن وقت درویش گفت: ـ ای مَلِک، تو در خوابی هولناک و بس ناخوش هستی. و چون دم مرگ فرا رسد، از این خواب بیدار خواهی شد! اسکندر را یارای گفتار نمانده بود. لاجرم خاموش بماند. آن گاه درویش وردی بخواند و بر خویشتن بدمید و دست راست خویش را فراز بکرد و بانگ برداشت: ـ جی ... سیتارام! و در دم از چشم اسکندر و آن لشکر نا پدید گشت و هر چه جستجو کردند، او را نیافتند. پس اسکندر را خوفی عظیم در پیچید و سه شبانه روز دیگر همان جا مقام کرد و با هیچ کسی سخن نگفت. پس از آن مدت بزرگان لشکر را فرا خواند و فرمان برگشت بداد و به سوی یونان زمین. و گویند که علت انصراف اسکندر از فتح هندوستان، همین ماجرا باشد. والله اعلم.
|