|
يادداشت
درين اواخر (از ۲۴ تا ۳۱ ماه مارچ سال روان)، هيأتي شامل شخصيتهاي سرشناس و ممتاز بخشهاي گوناگون جامعهء افغاني در کنفرانس «جامعه مدني و افغانستان» که از سوي يکي از سازمانهاي حقوق بشر در افغانستان، در برلين (آلمان) تدوير گرديده بود؛ از کابل اشتراک داشتند. با دريغ زمان ياري نکرد تا هنگام مواصلت مهمانان گرامي در فرودگاه شهر فرانکفورت به زيارت آن جمع فرهيخته ميرسيدم. از اقبال نيک، روز ۳۱ مارچ مادامي که هيات مع الخير آمادهء پرواز به کابل بودند، در ميدان هوايي فرانکفورت، با جناب گرانقدر شاعر فرزانه و نويسنده مردمي «پرتو نادري» صحبتي داشتم، مختصر، مگر با دنيايي از خيال و خاطرهء ماندگار. به همگان روشن است که جناب پرتو نادري صاحبقلم نکته سنج و صاحبدل جامعه فرهنگي افغانها، هميش سرفراز زيسته و هرگز قلمش را در مدح زورگويان و هجو رفته گان نيالوده؛ و با مردمش همواره همدرد و همرنگ بوده است. در آن فرصت اندک جناب شان محبتهاي فراوان عنايت داشت و تازه ترين رساله اش را که گفتگويي است با استاد معظم جناب واصف باختري و در بنگاه انتشاراتي ميوند، كابل- دلو سال ۱۳۸۲ هجري خورشيدي به زيور چاپ آراسته شده، به من مهرباني فرمود. تحفه ديگر شان کتابي است که «کاروان شعر: براي صلح و دموکراسي براي افغانستان» نام دارد و سـازمان « يونسـکو» به تمويل و چاپ آن همت گماشته و فرزانه گان فرهنگي جناب لطيف پدرام، گيسو جهانگيري و نيکول باربر در گرد آوري اشعار آن کاروان با صفاي واژه هاي سپيده دم، زحمت زياد کشـيده اند. جناب پرتونادري درين سفر کوتاه از همراهيي شماري از شخصيت هايي چون جناب دوکتور حسين رموز و بانو انارکلي و ديگران نيز برخوردار بود. اين مصاحبه جناب پرتو نادري با استاد والامقام واصف باختري که يکي از گرانبهاترين اسناد فرهنگی روزگار ما به شمار ميرود، در همان آغاز برايم بسيار با اهميت جلوه کرد. لذا موضوع پخش و تکثير آن را به زودي با محترم پرتو نادري در ميان گذاشتم. نامبرده روز ششم اپريل سال جاري پاسخ مثبت شان را برايم طي ايميلي نوشت. من با کمال افتخار و امانتداري، متن مصاحبه را بدون کم و کاست دوباره تايپ نمودم تا بتواند منحيث سند کمپيوتري در اختيار طيف گسترده تری از علاقمندان عرصه ادب و فرهنگ قرار گيرد. به اميد آنکه از حريم اين چمن، فيضها بريم دامن دامن. ايشر داس، هفدهم اپريل ۲۰۰۴
يکي دو نکته به جاي مقدمه
پيش از آن که بخواهم در ارتباط به اين گفتگوي ويژه با استاد واصف باختري، چيزي بگويم، سخني از سخي غيرت که روز گاري باهم در انجمن نويسنده گان افغانستان همکار بوديم، يادم مي آيد که ميگفت: واصف باختري وشخصيت هاي ادبي همطراز او چنان پرنده گاني مي مانند که بايد پيوسته به دنبال آنان بود که چه سـرودي را چه زمـاني برچه شـاخسـاري سرميدهند. او مثالي غيراز اين نيز ارائه مي کرد که من اين جا نمي نويسم. او مي گفت که چنين پرنده گاني اين که چه جايي و برچه شاخساري به سرود در مي آيند بايد مواظب بود و آن سرود را خاموشانه و زيرکانه يادداشت کرد، براي آن که اگر تعمدي در ميان باشد و اين پرنده گان درهواي سرود خواني نباشند، شايد نتوان چيزي نايابي را به دست آورد. سخي غيرت انسان زيرکساري بود، بايد بهتر باشد بگويم که انسان زيرکساري است. او گفت که اين پرنده گان چه سرودهاي نايابي را که خوانده اند و ما آن سرودها را شنيده ايم؛ ولي ضبط نکرده ايم و از آن روي فراموش کرديم و اين دريغ بزرگيست. در سال هايي که در پشاور بودم و در راديوي بي بي سي کار مي کردم و به فحواي سروده يي خودم، اسپم را بر آخور بلند بسته بودم، بيشتر از هر زمان ديگري پاي واصف به بخش هاي ادبي ـ فرهنگي اين بلند گوي سـرمايه کشـيده شـد. از همين جا مي خواهم به دست اندر کاران بخش فارسي راديوي بي بي سي اين پيام را بفرستم که حضور واصف در برنامه هاي ادبي ـ فرهنگي بي بي سي نه از علاقمندي آن بزرگوار به اين راديو بود؛ بلکه او نمي توانست و يا نمي خواست در برابر خواهش من براي يک گفتگوي ادبي، شانه خالي کند. يادم مي آيد در رورگار حاکميت مجاهدين که ما چند تن هنوز در انجمن نويسنده گان افغانستان باقي مانده بوديم، روزي گزارشگري نه چندان با سواد از بي بي سي به انجمن نويسنده گان آمده بود و آرزو داشت تا واصف چيزي بگويد. گزارشگر جهت يک گفتگو اصرار مي کرد و واصف شانه خالي مي کرد و به اصطلاح خود را به کوچهء حسن چپ مي زد؛ با دريغ گزارشگر نمي توانست که روح او را درک کند. سرانجام باختري به من، اسد آسمايي وحميد مهروز با نوع دلتنگي گفت که چيزي به اين آقا بگوييد و بدينگونه خود را از شر آن گزارشگر خلاص کرد. به گمانم ما چيزهايي گفتيم و در جريان گفتگو دريافتيم که اين گزارشگر نه آن هماوردي بود که واصف را به معرکه ميخواست. با شناختي که من از استاد واصف دارم او هميشه مرد مصاحبه گريز بوده است. با اين حال با استفاده از همين فرصت مي خواهم از او اظهار سپاس و شکران کنم که هيچ گاه و هيچ گاه خواهش مرا بر زمين نگذاشت و پيوسته با گشاده رويي به پرسشهاي من که گاهي هم نه پرسشهاي در خور او بودند، پاسخ مي داد وچه مهربانانه پاسخ ميداد. زمستان سال ۱۹۹۹ بود که اين گفتگو را با واصف انجام دادم. درست يادم نمي آيد چه ماهي بود من هيچ گاهي در زنده گي حساب گير نبوده ام. گاهي فکر مي کنم که اين زنده گي به اين همه حسابگيري نمي ارزد. زنده گي اساسأ يک لحظه است، شايد هم کوتاه تر از يک لحظه و ما بيهوده آن را سال و دهه ها احساس مي کنيم. و اين يک لحظه ديگر چه ارزشي براي حسابگيري دارد. اخيرأ زماني که اين گفتگو را از نوار پياده کردم و درنيافتم که دقيقأ در چه زماني اين گفتگو صورت گرفته است و آن گاه به حافظه مراجعه کردم و دريافتم که زمستان ۱۹۹۹ بود. اندوهگين شدم و در دلم آرزو کردم که اي کاش مي شد روز و حتي ساعت و يا ساعت هاي راکه را واصف اين گفتگو را انجام داده بودم در يادداشت ميداشتم. درين گفتگو من آن پرسشهايي را مطرح کرده ام که پيوسته در ارتباط به زنده گي و ديد گاه هاي ادبي واصف وجود داشته است. آخرين باري که به اين گفتگو مراجعه کردم حيفم آمد که آن را در اختيار علاقمندان انديشه و شعر واصف قرار ندهم. خداوند مي داد که چقدر رنج کشيدم که آن را از نوار روي صفحه کاغذ پياده کردم. بي هيچ ريايي مي خواهم بگويم اي کاش خداوند هميشه چنين رنج هايي را برمن ارزاني فرما باد! تا بتوانم گفتگو هاي ديگر واصف را نيز از نوار پياده کنم. در اين گفتگو به شماري از شعر هاي واصف باختري اشاره شده است. و اما در متن، شما آن شعر ها را به گونه کامل در اختيار داريد. بايد بگويم در اين زمينه از ناصر هوتکي که تمام همت خود را در جهت گرد آوري آثار باختري به خرچ مي دهد، صميمانه سپاسگذاري مي کنم. او شعر ها را به گونه کامل در اختيار من گذاشت و من آن ها را در اين گفتگو جا به جا کردم. همان گونه که گفتم اين گفتگو از نوار پياده شده است، مي خواهم بگويم که تمام توجه و ايمان من در اين جهت بوده است که کوچکترين مفهومي مخالف به گفتگوي اصلي در صفحهء کاغذ پياده نشود. با اين حال مي خواهم بگويم که در مواردي کلمه ها وجمله هاي تکراري حذف شده است. با اين همه به يقين کامل بگويم که بر روح و انديشه هاي اصلي اين گفتگو کوچکترين صدمه يي وارد نشده است. اين گفتگو به هيچ صورت يک بحث تيوريک نيست، بلکه هدف اين بوده است تا واصف در بارهء خودش به زبان خودش چيزي بگويد. گفتگو از ساده ترين پرسش که کجا زاده شده اي؟ آغاز مي شود و بعد مي رسد به ابعاد گستردهء شخصيت فرهنگي او. من فکر مي کنم اين گفتگو براي آن هايي که علاقه دارند تا در ارتباط به زنده گي خوصي، کارنامه هاي ادبي واصف و تحولات شعري او اطلاعات موثقي به دست آورند، بسيار با اهميت و با ارزش مي تواند بود. پـرتو نـادري، ميـزان ۱۳۸۲ - شهر کابل
پـرتـو نادري: مي خواهم گفتگوي خود را با طرح چند سوال ساده آغاز کنم و آن اين که شما کجا زاده شده ايد و آموزشهاي ابتدايي را در کجا تکميل کرديد؟ واصف باختري: به روز بيست و چهارم حوت سال ۱۳۲۱ خورشيدي در شهر مزارشريف تولد شده ام. مي شود گفت که از سنين بسيار بسيار خرد سالي حدودأ از چهارونيم و يا پنج ساله گي در اثر تلقين و ارشاد پدر و مواظبت هميشـه گيش به حفظ قرآن مجيد آغاز کردم. در هفت ساله گي به صنف سوم ليسهء باختر پذيرفته شدم. جز يک دورهء يک ساله که در مکتب شاه دو شمشيرهء کابل که در آن وقت به نام مکتب نمره شش ياد مي شد درس خواندم، ديگر تا صنف نهم در ليسهء باختر مزارشريف آموزش ديده ام. به موازات تعليمات رسمي، در محضر پدر، در محضر مرحوم عبدالاحد رقيم، در محضر مرحوم استاد مولانا خال محمد خسته و يکي از استادان ديگر که خوشبختانه تا امروز زنده است ـ استاد مولانا صالح محمد فطرت ـ مبادي عربي و علوم اسلامي را هم منظمأ خوانده ام. درحدود دو سه سال ديگر در ليسهء حبيبيه کابل درس خوانده ام و سرانجام به سال ۱۳۴۱ خورشيدي از ليسهء باختر سند فراغت گرفته ام. در سال ۱۳۴۲ خورشيدي به فاکولتهء ادبيات شامل شدم. در سال ۱۳۴۵ از فاکولتهء ادبيات فارغ گرديدم. چند سال بعد هنگامي که در رياست تأليف و ترجمه وزارت معارف به حيث عضو مسلکي کار مي کردم، يعني به سال ۱۳۵۳ خورشيدي براي ادامه تحصيل به ايالات متحده امريکا رفتم و در شهر نيويارک از يونيورستي کولمبيا سند فوق ليسانس يا ماستري به دست آوردم. پـرتـو نادري: باختري صاحب، گفته مي شود که شما از دوران کودکي به سرايش شعر آغز کرده ايد. مي خواهم بدانم که ديدار تان با آلههء شعر چگونه واقع شد؟ شما به دنبال او رفتيد و خود را معرفي کرديد و يا اين که آلههء شعر به دنبال شما آمد؟ واصف باختري: با يک عده از شعرا مخصوصأ روزهاي جمعه که يک مجلس انس ادبي در منزل ما برگزار ميشد، افتخار شناسايي از سنين پنج ساله گي و شش ساله گي داشته ام که از آن شمار هستند مرحومان مولانا خسته، عبدالاحد رقيم، مير عبدالله نثار، عبدالصمد جاهد، آقاي فطرت، آقاي مجاهد، آقاي بدري و يک عده شعراي ديگر که در شهر مزارشريف داراي شهرت بودند. البته مرحوم مولانا خسته بعدأ در سراسر افغانستان هم شهرتي به دست آورد و قدرش بيشتر شناخته شد. چند کتاب در کتابخانهء محدود پدر توجه مرا بيشتر جلب کرد؛ از جمله ديوان حافظ و مثنوي معنوي، البته به اقتضاي کودکي در کتاب بزرگ و عظيم مثنوي من بيشتر به دنبال قصه و حکايت مي گشتم. قصص و حکايات مثنوي را به قدر سواد اندکي که داشتم بيشتر مي خواندم. ديوان پروين اعتصامي و يک منتخب اشعار استاد خليلي و مسدس بسيار بزرگ به نام مدوجزر اسلام که بار بار در نيم قاره به چاپ رسـيده، اثر مولانا عبيدالله بسـمل امرتسري، ديوان صائب تبريزي، ديوان خاقاني و ديوان مظهر را که در کتابخانه پدرم وجود داشتند گاهگاهي تورقي مي کردم و آرزو داشتم که من هم بتوانم مانند آنها در عوالم آرزو هاي کودکانهء خود شعر بگويم. در همان سالها در روزنامهء بيدار چاپ مزار شريف، يک غزل ابوالمعاني بيدل را به مشاعره گذاشته بودند. من به ياد دارم که مطلع غزل چنين بود: بـيدلان چند خـيال گــل و شـمشاد کنيد خون شويد آن همه از خود چمن ايجاد کنيد
تقريبأ هر روز در روزنامهء بيدار گاهي يک غزل و دو غزل و گاهي هم بيشتر از دو غزل به همين سلسله منظمأ به چاپ مي رسيد. من بيتي چند نوشتم و براي پدر دادم. مرحوم پدرم آن را جهت اصلاح به مرحوم رقيم داد. مرحوم رقيم در چند جاي اين شعر به منظور بهبود و اصلاح دخل و تصرف هايي کرد بود. من که در آن روزگار ده ساله بودم، اين شعر در روزنامهء بيدار چاپ شد و يک کلمهء تشويقي هم در کنار نامم نوشته بود. من آن وقت معناي تشويقي را نمي فهميدم. بعدأ پدر برايم توضيح کرد ه اين شعر را به اين منظور چاپ کرده اند که تو شوق بيشتر براي شعر گفتن پيدا کني. بعدأ گاه گاه شعر مي گفتم. غزل زياد خوانده ام. غزل زياد مي گفتم و گاه گاه رباعي. البته تصادفأ در اثر شعر خواندن زياد و يا هم در اثر شعر شنيدن زياد از لحاظ وزن خيلي کم مشکل داشتم. مشکلي هم که در ارتباط وزن ميداشتم به وسيلهء شاد روان رقيم تصحيح ميشد. اما در وزن رباعي دچار مشکل ميشدم و معمولا رباعيهايي که ميگفتم نا موزون بودند. وزن رباعي را نميتوانستم ـ به اصطلاح ـ به درستي مهار کنم. به اين گونه آغاز شد. پـرتـو نادري: باختري صاحب، شما گفتيد که نخستين آفرينش هاي شعري تان غزل و رباعي بوده؛ ولي در عين زمان سرايش شعر براي شما در فرم قصيده هم زياد چشمگير بوده است. يعني شما از همان آغاز نوجواني به سرايش قصيده هم تمايلي داشته ايد و قصايدي هم سروده ايد. دليل اين که فرم به اصطلاح دشوار گذار را هم انتخاب کرده بوديد چه بوده است واصف باختري: تا جايي که به ياد دارم نخستين قصيده را هنگامي که صنف دهم ليسهء حبيبيه بودم سرودم. دقيقأ يادم است که نويسندهء نام آور امروز داکتر اکرم عثمان در کانفرانس ليسهء حبيبيه قصيده يي از استاد خليلي خواند، البته کانفرانس به منظور گراميداشت مقام معلم و روز معلم برگذار شده بود و آن قصيدهء استاد خليلي به اين مطلع بود: کيست ميداني معلم آن که نازد سروري بر همـايون نام در زيـر چـرخ چنبري
خوب در همان متن تاريخي از زنده گي من، شيوايي قصيده استاد خليلي و در عين حال خوانش بسيار بسيار دلنشين و موثر داکتر اکرم عثمان يک منبه بسيار نيرومند بود براي من که تو هم مي تواني قصيده بسرايي و من در همان وزن قصيده يي سرودم، بازهم در سپاس و ستايش معلم. اين قصيده به همت يکي از استادان ليسهء حبيبيه آقاي بيات در مجلهء عرفان چاپ شد. تقريبأ در آخرين شماره هايي که شادروان محمد حيدر ژوبل، محقق و نويسنده قابل احترام ما که تصدي مجله عرفان را داشت. بعدأ خواندن قصايد استاد خليلي، خواندن قصايد ملک الشعرا بهار، مخصوصأ خواندن قصايد قاآني و خاقاني که با اين ديوان ها سروکار پيدا کردم، مرا به قصيده سرايي برانگيخت. از کودکي کمابيش با ناصر خسرو هم آشنا بودم و اما در صنف نهم و دهم مکتب اين توفيق به من دست داد تا من ديوان کامل ناصر خسرو چاپ سيد نصرالله تقوي را براي چند روز و شاهد هم براي چند ماهي در اختيار داشته باشم و متواتر بخوانم. اين هم يک انگيزه و منبه ديگر. و شايد تا هنگامي که قصيده و قصيده سرايي دست کشيده ام ( التبه نه قصيده خواني) حدود پنجاه تا شصت قصيدهء ناقص، ابتر و ابتدايي شــايد ســروده باشم که تا حال بعضي از نمونه هاي آن در دسترس من است. پـرتـو نادري: بعضأ گفته مي شود که دوران قصيده و غزل در شعر فارسي دري به پايان رسيده من نمي دانم که اين حکم در رابطه به جامعهء افغانستان که جامعهء خيليها عقب مانده است و از نظر مظاهر زنده گي هنوز دوران شيطان چراغ در آن سپري نشده چقدر دقيق است. شما چقدر موافق هستيد که آيا واقعأ دوران قصيده سرايي و غزل سرايي در شعر معاصر فارسي دري در افغانستان به پايان رسيده و شاعران امروزين نبايد چنين شعر هايي بسرايند، همانگونه که خود شما هم مدتيست که با قصيده ديگر ميانه يي نداريد. يعني شما قصيده سرايي را بس کرده ايد که ديگر دوران قصيده سرايي به سر رسيده است؟ واصف باختري: به نظر من صادر کردن حکم کلي در اين مورد کار آساني نيست. من تصور مي کنم که صدور حکم کلي درين مورد کمي بي انصافي و يک جانبه گري است. يک مسأله را من عميقأ مي پذيرم که غزل و قصيده تنگ ميدان هستند. عرصه هاي محدود تري هستند. اما بالاخره امروز ما هم در افغانستان و هم در جغرافياي زبان فارسي نمونه هايي بسيار نو آيين و نوانديشانه يي از غزل در دست داريم که همين نمونه ها نشان دهندهء اين هستند که خلاف تصور کساني که در اين زمينه حکم کلي صادر مي کنند غزل همين لحطه زنده است و در آب و هواي عصر ما تنفس مي کند. در مورد قصيده خواندن بعضي قصيده هايي که از معاصران ما هستند، قصيده با هنجار نو، البته از لحاظ قالب، مسلمأ که سنت وعنعنهء قصيده سرايي چنان است که قالب تغيير نمي کند؛ اما از لحاظ انديشه در کالبد قصيده در اين کالبد فرسوده و کهن يک عده از شعراي ما باز هم در افغانستان و هم در قلمرو وسيع زبان فارسي دري، قصايد بسيار نو انديشانه قصايدي با تصاوير بسيارنو، قصايدي انباشته از تحليل نو و جوهر شعري نو ديده شده است. مثلأ بي گمان قصايد شاعر بسيار گرامي با شبگير پولاديان و مثلأ چند قصيده از شما آقاي پرتو که من خوانده ام و بعضي قصايد از دکتور عبدالسميع حامد و از يک عده شاعران ديگرما، مي شود آدم را به اين باور برساند که مسأله بيشتر به شاعر پيوند پيدا مي کند، که شاعر چقدر توانايي دارد. شاعر چقدر نو مي انديشد. اگر شاعر سرشار از جوهر شعري، سرشار از ترنم وتغني، سرشار از تصوير آفريني در قالب اقاليم بسيار بسيار تازهء شعري باشد، من تصور نمي کنم که مطلقأ نبايد گناه را به گردن غزل يا قصيده بيندازيم. تصور مي کنم که در همين جا اگر پرحرفي نشود بيفزايم که بعضي از غزلهاي شاعران ما خيلي نو تر از شعرهاي عده يي از شاعران ما هستند که شعر آزاد مي سرايند يا شعر به اسلوب و هنجار هاي پيشنهاد شده به وسيلهء نيما يوشيج مي سرايند. پـرتـو نادري : باختري صاحب، پيش از اين که شما شعر نيمايي روي بياوريد و پيش از اين که در اوزان نيمايي شعر بسرايي تعدادي از شاعران در افغانستان چنين تجربه هايي را آغاز کرده بودند. نوعي حرکت هر چند هنوز قوي و چشمگير نبود؛ ولي حرکتي در زمينهء شعر نيمايي در افغانستان به وجود آمده بود. شما گرايش تان به طرف شعر نيمايي آيا زير تاثير همين شاعران افغانستان بود يا که از منبع اصلي خود آثار نيما يا آثاري که پيروان نيما در ايران آفريده بودند، مايه گرفته بوديد؟ يعني چه دلايل دروني و بيروني سبب شد که شما به طرف شعر نيمايي روي آوريد؟ واصف باختري: راستش شايد چند نمونهء شعر نيمايي که در آن سال ها ـ مثلأ به سال هاي ۱۳۴۰ و ۱۳۴۱ هجري خورشيدي ـ از من در مجله هاي ژوندون و پشتون ژغ آن وقت به چاپ رسيده است، جنبهء تفنن داشته باشند. چون ديگران گفتند بايد نوجواني که من بودم يا جوانکي که من بودم. بايد من هم مي گفتم تا از قافله عقب نمانم. من دقيقأ به خاطر ندارم، شايد سال ۱۳۴۱ هجري خورشيدي بود که با مقالهء شادروان مهدي اخوان ثالث به نام « نوع وزن در شعر فارسي» که در يکي از مجله ها، نميدانم که جهان نو يا پيام نو؛ بود به چاپ رسيده بود، آشنا شدم. اين مقاله را من خواندم و با دقت هر چه تمامتر خواندم. من ملتفت يک قضيه شدم که آن شاعران ما که از پيروي نيما ادعا مي کنند؛ اما شعر شان در آفاق فکري شعر فريدون توللي يا مهدي حميدي شيرازي و بعضي چهار پاره هاي نادر نادر پور است. اگر بگويم که همين مقالهء شادروان اخوان در شناخت شعر نيمايي تا يک حدي؛ البته آن گونه که شما بهتر ميدانيد مرحوم اخوان در آن جا زيادتر به مساله وزن پرداخته تا اعماق و بواطن شعر نيمايي يعني تمام رستاخيز نيما در آن مقاله انعکاس نيافته. اما مقاله بسيار فني و عالمانه است مختص به وزن هايي که نيما در آن وزنها بدعتهايي به تغيير مهدي اخوان ثالث وارد ساخته است. مثلأ: در افاعيل چه تغييراتي پديد آورده. مثلأ گاهي به جاي چهار مفاعان، دومفاعان يا شش مفاعان و گاهي هم يک مفاعان گفته. خواندن مقاله مرا ملتفت پيشنهاد هاي نيما ـ دست کم در مورد وزان ـ ساخت. من فقط يک ادعاي کوچک دارم که در آن وقت يک شعر يا دو شعر از آقاي محمود فاراني مطابق پيشنهاد هاي نيما تا حدوي زيادي سروده شده بود؛ اما صد در صد نه. من در اين مورد بر اساس کدام بررسي عميق و همه جانبه صحبت نمي کنم؛ اما تصور مي کنم که در سال ۱۳۴۲ يکي از استادان دانشمند و نامدار فاکولتهء ادبيات همان زمان ـ استاد علي محمد زهما ـ براي ما، ترجمه درس مي داد، ترجمـه و رموز، دقايق هنجار ها و اسـلوب هاي ترجمه. او روزي شعري از برشت آورد. به هر شاگرد ـ دست کم به چند شاگردي که استاد به دلايلي به چشم عنايت به آن ها و کار هاي شان مي ديد ـ تقسيم کرد؛ براي ترجمه به عنوان کارخانه گي. يکي از شعرهاي برشت را براي من داده بود. البته من در ابتدا به نثر ترجمه کردم، توأم با اشتباهاتي که اشتباهات توسط استاد دانشمند پيراسته شد. بعدأ به فرمايش استاد من آن را به شعر ترجمه کردم که عنوان شعر پرسش است. شما اي برده گان آز! شما اي بد گهر تاريخ بردازان افسونساز! که بي آزرم ز جادويان دنياي کهن افسانه بنوشتيد و از کشور گشايان ستمگر داستان گفتيد و زان خود کامه گان اهرمن کردار خدايان ساختيد اندر پرستشگاه پندار سياه خويش و دامان بليد آن ستمکيشان خود بين را ز دنياي سپيد ابره پاکيزه تر خوانديد من اينک پرسشي دارم؛ کي اندر سنگر پيکار جان بسپرد؟ کي اندر کارزار مرگ پاي افشرد؟ نزد در راه ننگ آگين دشمن، گام نبودش آرزو تا همنبردانش زبون باشند و دشمنکام کراشد دودمان برباد؟ کراشد زنده گي تاراج؟ که برپيکان زهر آگين دشمن سينه کرد دآماج؟ که تا پيرايهء زرين پيروزي به روي سينهء فرماندهان تابند نگارين کاخهاي شهرياران را کي آذين بست؟ و اندر سده هاي تيرهء پيشين کي برپا داشت شهرستان بابل را؟ براي پيکر فرمانروايان در کران نيل هرمها را کي پي بنهاد؟ و ديوار سترگ چين با دست کي، بارنج کي شد آباد؟ شما اي بد گهر تاريخ پردازان افسونساز! که نفرين باد بر آيين تان آيا نميدانيد؟ که ما هستيم ما آن راستين سازنده گان، تاريخ را کز خون ما و زاشک گرم کودک بيمارما هر برگ اين ديرينه دفتر را نشان باشد شما اي بد گهر تاريخ پردازان افسونساز! که نفرين باد بر آيين تان آيا نميدانيد؟ که ما هستيم ما آن راستين سازنده گان، تاريخ را کز ژرفناي تيره و خاموش دنياي کهن راهي به سوي مرزهاي روشن امروز بگشاديم. کابل ۱۳۴۶
اين شعر از نخستين شعر هاييست که من در اسلوب نيمايي سروده ام و به عنوان يک نمونه در کتاب ـ «...آفتاب نمي ميرد» به چاپ رسـيده است. من گمان مي کنم که پيشنهاد هاي نيما، البته در مورد چگونه گي وزن که در کجا قطع ميشود، مصراع از کجا آغاز ميشود يا رکن از کجا آغاز ميشود و اين که شعر را به شکل نردباني مي نويسند وچگونه بايد بنويسند، در همين شعر تا حد بسيار زيادي رعايت شده است که آن را نخستين کار مؤفق خود دست کم از نظر وزن در عرصهء پيشنهاد هاي نيما مي دانم. پـرتـو نادري: باختري صاحب، از مهدي اخوان ثالث ياد کرديد، يک مساله در ذهن من بيدار شد: سال هاي ۱۳۵۴ هجري خورشيدي بود که کتابي زير نام نمونه هاي شعر دري در افغانستان يا چيزي شبيه اين به همت ناصر اميري در ايران به چاپ رسيده بود. بعدأ کسي به نام جوان رودي مقاله يي نوشته بود در ارتباط به اين کتاب، از جمله روي شعر هاي شما مکث بيشتري کرده بود. يکي از سخنان جالبي که در ارتباط به شعر هاي شما گفته بود اين که: واصف باختري در تصوير پردازي و زبان از مهدي اخوان ثالث متأثر است. واصف باختري: آقاي جوان رودي در روزنامه اطلاعات يا کيهان ـ فعلأ دقيقا به خاطر ندارم ـ اما در يکي از اين دو نشريهء کثيرالانتشار تهران در بارهء کتاب شاعر گرامي ما ناصر اميري نقد بسيار دراز دامني نوشته بود. در اين نقد ضمن محبت ها و التفات هايي که در حق بنده روا داشته بود، گفته بود که واصف باختري از مهدي اخوان ثالث متأثر است. اما نمونه هايي که آقاي جوان رودي ارائه کرده بود به عنوان تاثير پذيري؛ مثلا کلمهء نستوه بود که در فلان شعر مهدي اخوان هم کلمهء نستوه به کار رفته و در فلان شعر واصف باختري هم کلمهء نستوه است. يا چند کلمه وچند واژه ديگر چنين بود، تنها کلمات بود. من نمي دانم در همان سال ها آقاي جوان رودي يا نويسنده ديگر داوري شگفتي انگيز ديگري کرده بود که افغانيها که قدر زبان نمي دانند، لابد با اين کلمات از طريق شعر اخوان ثالث آشنا شده اند. به خدمت شما عرض کنم که من شايد دفتر شعر زمستان، از اين اوستا، آخر شاهنامه و پاييز در حيات کوچک زندان شادروان مهدي اخوان را بيشتر از ده بار خوانده باشم. من از اين مساله سرباز نمي زنم. انکار نمي کنم که بارها و بارها خواندن يک شاعر، اول از علاقمندي به شعر يک شاعر سرچشمه مي گيرد و ديگر لابد در ذهن انسان تاثيرات معين خود را به جا مي گذارد. همان گونه که در پاسخي که به آقاي نياز جوان رودي نوشته بودم و بخشي آن در مجلهء سخن انعکاس يافت و متأسفانه که تمام نامهء مرا چاپ نکرده بودند. در آن جا گفته بودم که از يک طرف من در يک دورهء واقعا تحت تاثير اخوان چه آگاهانه وچه نا آگاهانه بوده ام، به خاطر اين که با شعر اخوان بسيار محشور بودم، شعر اخوان را زياد ميخواندم؛ اما در بارهء بعضي از واژه ها که آقاي نياز جوان رودي يا نويسنده محترم ديگري که اشاره کرده بودند، من در پاسخ خود نوشته بودم و چاپ هم شده است که: کشور من زادگاه زبان فارسي است. نخستين شاعران بزرگ زبان فارسي از شهر ها و روستاهايي برخاسته اند که امروز به افغانستان تعلق دارند و من شاهنامهء فردوسي، از ديوان ناصر خسرو بلخي، از قصايد عنصري، از قصايد فرخي سيستاني با اين کلمات آشنا شده ام، الزامأ نه از طريق شعر مهدي اخوان ثالث. پـرتـو نادري: به هر صورت، باختري صاحب، برخيها اعتقاد دارند که ترکيبهايي در شعر شما وجود دارد که در شعر مهدي اخوان هم ديده شده است. يعني شباهتهايي هم در ميان ترکيب هم وجود دارد. شما در اين ارتباط چه مي گوييد؟ واصف باختري: منظور تان از ترکيبها چه باشد؟ پـرتـو نادري: مثلأ ترکيب هاي مثل ابرشهر، سواران نجيب جاودان در راه، چنين چيزهايي شباهت هايي ميرساند در ميان زبان شما و زبان اخوان ثالث. واصف باختري: در مورد «ابرشهر» من خدمت شما عرض کنم شايد سال ها قبل از اين که دقيقأ حالا به خاطر ندارم که آيا در کدام شعر مرحوم اخوان ابرشهر آمده يا نه، من ابر شهر را در يک اثر فلسفي يک نويسندهء ديگر ايراني، يعني مـرحوم منوچهر بزرگمهـر ديده بودم. او کتابي دارد يا مقاله يي دارد ـ دقيقأ يادم نيست ـ گويا در کتابي است که يک فصل آن در حجيت استقرا است که در هما ن فصل حجيت استقرا شاد روان منوچهر بزرگمهر کلمه ابرشهر را براي آتن پايتخت يونان به کار برده بود. من قبلا به عرض رساندم که در اثر زياد انس داشتن با شعر مرحوم اخوان ـ که من عميقأ به آن شاعر بزرگ احترام دارم ـ شايد گاهي نا آگاهانه چيزهايي مثلا واژه هايي که او به کار برده، ترکيب هايي که او به کار برده به زبان قلم من هم جاري شده باشد. دراين مورد خدمت شما عرض کنم که گويا اصلا ما شاعري سراغ نداريم که گاهي نا آگاهانه تعبيري، تصويري ترکيبي از شاعر ديگري بر زبان و قلمش جاري نشده باشد و حافظ برجسته ترين نمونه است در اين مورد. پـرتـو نادري: باختري صاحب، يک مسأله ديگر که هميشه در شعر شما بحث برانگيز بوده مسأله ابهام در شعر شماست. چنان که تعدادي از شاعران و روشنفکران هميشه اين انتقاد را در مورد شما داشته اند که شعر واصف باختري براي شاعران و حتي آموزش ديده گان عرصهء ادبيات هم قابل فهم نيست، پس او چنين شعر هايي را براي چه کساني سروده و چرا يک شعر اين قدر مبهم بوده باشد. خود چه مي گوييد که چرا زبان شعر شما اين قدر پيچيده و تصاوير اين قدر مغلق است؟ واصف باختري: از سال ۱۳۷۲ و ۱۳۷۳ به بعد که همين تذکرها يا بعضأ توصيه ها وگاهي هم نقد هاي دوستان را من شنيده ام، در اين مورد به نوعي بازنگري شعرهاي خود پرداخته ام. من در دفترهاي شعري چاپ شده و در يک بخش از شعر هاي چاپ ناشده خود شعر هايي را ديده ام که اصلا ابهامي در آن ها نيست. از سوي ديگر ملتفت شده ام که در بعضي شعرهاي من واقعا گاهي ابهام يک ابهامي البته جاي خيلي غليظ هم شده است. خوب ما متعلق به نسلي هستيم که همواره با دستگاه مميزان و سانسورچيان سروکار داشته ايم. در مرحله يي از زنده گي بر زبان ما و بر زبان قلم عدهء زياد ما عقده افتاده و آن عقده آن قدر سخت افتاده که گاهي گشـودنش خيلي دشـوار است. من خودم هم ملتفت شده ام. در نظر دارم چند پارچه شعر خود را اگر در آينده به تجديد چاپ شعر هاي خود مؤفق شدم، اصلا چاپ نکنم. اما يک نکته را نه به عنوان پرخاش و اعتراض، بل، با کمال احترام عرض مي کنم که اين ابهام از طرف يک عده که آن عده با من دشمني شخصي ندارند، بل، با نوهنجار بودن در ادبيات دشمني دارند، به نوع بسيار گسترده يي تبليغ شده است. گاهي فکر مي کنم که يکي از غزلهاي سي سال پيش خود را که غزلي به همان روال سنتي بدون هيچ گونه ابهام بوده باشد، اگر در نشريه يي چاپ کنم، عده يي پيدا مي شوند و مي گويند که اين را هم ما ندانستيم؛ که اين بيداد گرانه است. در مورد چند شعر معين، خود من مي پذيرم که ابهام چنان سايه گسترده وچنان انبوه شده که واقعأ هيچگونه نمي تواند تفاهمي با خواننده و شنونده خود پيدا کند. پـرتـو نادري: باختري صاحب، گاهي شايد دليل ابهام در شعر، در يک جهت دليل نا شناخته ماندن انديشه و تفکر شاعر باشد. مثلأ وقتي يک انسان با شاعر متفکري سروکار دارد و با تفکر او وجهان بيني خاص او آشنايي نداشته باشد. شعر بيدل براي او در ابهام باقي مي ماند. دليلش هم اين است که با آن جهان بيني که بيدل دارد نا آشنا است؛ در حالي که شما يک تفکر خاص فلسفي ـ سياسي مشخصي که ارائه کرده باشيد، نکرده ايد. شايد يک دليل، مبهم بودن شعر هاي تان در اين بوده باشد که شما يک زماني گرايشي به يک جريان سياسي مشخص داشته ايد و خواسته ايد که همان انديشه ها را پنهان کنيد؟ واصف باختري: شايد در همان مرحله ـ در همان مرحلهء تعلق داشتن ـ گاه گاه چنين شده باشد؛ اما من يک مثال ديگر خدمت شما عرض کنم: محفلي بود در شهر کابل حدود يازده تا دوازده سال پيش، يکي از استادان که چون استاد شخص من هم بوده و من براي حرمت گذاري از ايشان نام نمي برم. آن استاد مقالهء مفصلي نوشته بودند در نقدِ شعر معاصر و لطف فرموده بودند يک فصل مقالهء رساله نماي خود را اصلأ بگويم از رسالهء خود را به شعرهاي بنده وقف کرده و در آن جا نمونه هايي را ارائه کرده بودند. شايد براي يک عده از اعضاي مجلس مجاب کننده بود که استاد حق به جانب هستند اما من متوجه يک حقيقت تلخ شدم که استاد شعري را که موزون بود به نام شعر بي وزن نمونه دادند. اين شعر که "از ژرفاي برزخ" نام دارد و اساسأ شعر موزون است، به اصطلاح رايج که اگر صحيح است يا نه شعر سپيد نيست. پرتو نادري: جناب باختري "از ژرفاي برزخ" همان شعري است که شما در زندان پلچرخي سروده ايد؟ واصف باختري: بلي! بلي! ۱ـ پاسبان خدا را لحظه يي اين گره ـ اين گران قفل ـ را باز کن از سر انگشت در گاه تا ازين دوزخ از اين تنور گذاران ـ هيزمش استخوانهاي خونين ـ روح زنجيريان تا فراسوي ديوار ها اوج گيرد پاسبان منا باز امشب از آنسوي ديوار گريه کودکي خواب زنجيريان بر آشفت گوييا باز دژبان خارا روان بر زمين تن پرنيان گونه يي خاربنهاي شلاق خونين خود را فروکاشت پاسبان خدا را کودک ناز پروردهء کيست اين؟ پاسبانا براي خدا باز گو اين صدا زآن سه پيوند عمري که من داشتم نيست؟ اين نوا ها از آن ارغنوني که پنداشتم نيست؟ ۲ـ پاسبان منا، اي تو خود بند برپا، زبان بسته، تنها چيستي هيچ داني؟ دشنه يي رفته در سينه يي روزگاري همچنان مانده برجاي خفته در خون و زنگار هيچ آزرمي از من مبادت! ما ز يک تيره و يک تباريم پاسبانا! براي خدا باز گو شحنه ميداند آيا چيست لبخند کودک؟ ـ جوهر جاري جويباران هستي ـ شحنه ميداند آيا که زنجيريانش ـ همسرايان رگبار هاي شبانه ـ زير اين آسمانه نان زرين خورشيد را بر سر خوان خواليگر خواب نيز هرگز نبينند؟ شحنه ميداند که آيا مرغان نورند زين جا گريران زان که نر سند روزي مباد! خار هايي ازين رشته هاي گرهناک رشته هايي که ابليسشان ز آبنو سينه گيسوي خود در کرانها کشيده ست ناگهان بر گلويشان نشيند؟ ۳ـ پاسبان منا، آنک آنک فجر، فجر شکوه شگفتن آن نخستين هجاي جهان شهر بانوي آفاق با گلوبندي از لحظه هاي بلورين اشراق ـ هودج از عاج و گيسو ز ديباچ ـ باز از ذهن چوبين جنگل گذر کرد پاسبان منا، هاي! لحظه يي اين گره اين گران قفل را باز کن از سر انگشت در گاه تا ازين برزخ از اين تنور گذاران روح زنجيريان تا فراسوي ديوارها، تا رها، تا خدا اوج گيرد زندان پلچرخي ـ قوس ۱۳۵۸
همان گونه که من عرض کردم آن استاد معظم اين شعر را به حيث نمونه ـ به اصطلاح شعر سپيد ـ ارائه فرمودند. رکن ها را به ترتيبي مي خواندند که خيلي تعجب آور بود براي بنده. استادي که چندين دهه به تدريس متون ادبي پرداخته بودند. نتيجه هم گرفتند که در اين شعر چنان ابهامي وجود دارد که اساسأ گمان نمي کنم غير از شاعر کس ديگري معني و مفهوم آن را بداند. همان گونه که من خدمت شما خواندم اين شعر به کلي فاقد ابهام است. پرتو نادري: اتفاقأ، باختري صاحب، اين شعر شما خيلي ها روان و تصاوير خيلي ها روشن است؛ ولي من نمي دانم که چرا شما در افغانستان به حيث يک شاعر مبهم سرا شهرت داريد. چه فکر مي کنيد که چرا چنين شهرتي به دست آورده ايد؛ در حالي که خود مي گوييد تنها بعضي از شعر هاي تان داراي ابهام است. پس دليل اين که شما بيشتر از هر شاعر ديگري به مبهم سرايي متهم هستيد، چيست؟ تا جايي هم انتقاد ديگري نيز وجود دارد که گفته مي شود باختري از اين نقطه نظر اثري منفي بر تعدادي از شاعران بعد از خود گذاشته است. وهمين حالا من نمي خواهم از آن شاعران اسمي ببرم. گفته مي شود که آن ها در افغانستان به مبهم سرايي آغاز کردند، براي آن که تصور مي کردند که شهرت واصف باختري در شاعري شايد زادهء همين اشعار مبهم اوست و فکر مي کنند که شاعر بزرگ هميشه بايد مبهم سرا باشد و آن ها هم دست زدند به سرايش شعر هاي مبهم، پيچيده و پر از تعقيد. پس دليل اين که شما شهرت بيشتر در مبهم سرايي داريد و اين همه زبان تان پيچيده است، چيست؟ واصف باختري: من تصور مي کنم که در بعضي از موارد در اثر سانسور يک ربع قرن از زنده گي من که با آن سروکار داشته ام ابهام ناگزير يا ابهام نا خود آگاه بر زبان قلم من جاري شده و شعرچنان شکل و سيمايي به خود گرفته است. يک فيصدي بالاي قضيه که قبلا هم خدمت شما عرض کردم اين است که عده يي فقط تبليغ ميکنند. من خاطره يي دارم که غزلي از من متعلق به چند سال پيش چاپ شده بود: تموز ما چه غريبانه و چه سرد گذشت کمبود جامه ازين تنگناي درد گذشت نسيم آنسوي ديوار نيز زخمي بود چو از قبيلهء اشباح خوابگرد گذشت ز دوستان گرانجان کجا برم شکوه کنون که خصم سبکمايه هرچه کرد گذشت؟ دلم نه بنده افلاک شد نه برده خاک ز آبنوس رميد و ز لاژورد گذشت بگو که کيد شغادان به چاهسارش کُشت مگو که واي ببين رستم از نبرد گذشت! درين غروب، غريبانه دل هواي تو کرد حريق لاله ز رگهاي برگ زرد گذشت چو دل به دست ز کويت گذر کنم گويي يکي ز شيشه فروشان دوره گرد گذشت قسم به غربت واصف که در جهان شما يگانه آمد و تنها نشست و فرد گذشت در مورد اين غزل هم مي گفتند که ما هدف شاعر را نميدانيم، ما کلمات شاعر را نميدانيم. جز يک نوع تبليغ، من در مورد اين شهرت منفي خود چيز ديگري به خدمت شما عرض کرده نميتوانم. باز هم تکرار ميکنم که کساني در اثر خصومت با نوآيين بودن و نو هنجار بودن در کار آفرينش ادبي دست به چنين تبليغي ميزنند. پرتو نادري: باختري صاحب، در کشور ايران شاعراني مانند احمد شاملو، مهدي اخوان ثالث، فروغ فرخزاد و سهراب سپهري به نوعي برشاعران بعد از خود اثر گذار بوده اند. موجي دنبال کشيده اند. حتي اثر گذاري اين شاعران را مي توانيم بر شماري از شاعران افغانستان نيز مشخص کنيم. در مورد شما چنين يک تاثيري که به دنبال تان موجي از شاعران آمده باشد و شبيه به نگرشهاي شاعرانهء شما و يا تصوير پردازي هاي شما شعر سروده باشند و بسيار مشخص و چشمگير هم بوده باشد، ديده نميشود. شما در اين زمينه چه نظري داريد؟ واصف باختري: خوب در اين مورد چند مساله وجود دارد. يکي اگر من به اندازهء شاملو وفروغ فرخزاد اثر گذار نبوده ام براي آن است که من نه شاملو هستم و نه فروغ فرخزاد. امروز شاملو در جغرافياي زبان فارسي دري بزرگترين شاعر است. من شاعر بسيار معمولي هستم در مقايسه با احمد شاملو. از سوي ديگر تصور ميکنم اين مساله که شما مطرح کرديد، کار منتقدان است. يک منتقد در يک نقد تحليلي خود به صودت بسيار مشخص اين مساله را بررسي کند و به هر نتيجه دادگرانه يي که او برسد. من گردن مي نهم. هيچ شاعر و نويسنده يي نمي تواند که خودش ارزيابي کند که اثر گذار بوده يا نبوده. طبعا داوريش مي تواند جانبدارانه باشد. اين کار منتقدان است. من در اين مورد گفتني بيشتري ندارم. پرتو نادري: جناب باختري، شما گفتيد قبل از اين که به شعر نيمايي آغاز کنيد در افغانستان نمونه هايي سروده شده بود، که گفته مي شود زياد دقيق يا پيشنهادهاي نيما نبوده است. عقيده وجود دارد که بعدأ در افغانستان در وجود شما، استاد لطيف ناظمي و دکتور عبدالرزاق رويين شعر نيمايي در کشور به پخته گي رسيد؛ يعني شعر نيمايي دقيقأ مطابق به پيشنهاد هاي نيما سروده شد. شما نقش خود را در ارتباط به شعر نيمايي در افغانستان و گسترش شعر نيمايي به مفهوم واقعي آن، چگونه ارزيابي مي کنيد؟ واصف باختري: پرتو صاحب، من از شما پوزش مي خواهم که باز هم در مورد خود نمي توانم صحبت کنم. اما در مورد دو شخصيت قابل احترام ادبي ما که از آن ها نام برديد استاد لطيف ناظمي، شاعر و ادبيات شناس گرامي ما عبدالرزاق رويين، بايد بگويم که اين دو به نظر بنده از نخستين کساني هستند که آواز نيما را درست شنيدند و پيشنهاد هاي نيما را به صورت بسيار دقيق و درست درک کردند. نقش بسيار ناچيزي که اگر من داشته باشم امروز يا فردا به وسيله نقد نويسها، نقد نويسهاي صاحب نظر و با صلاحيت روشن خواهد شد. پرتو نادري: خوب باختري صاحب، شما که در بارهء خود سخن نمي گوييد، مي شود خواهش کنم تا يک نمونه از شعر هاي نيمايي خود را بخوانيد؟ واصف باختري: چرا نه تو از آن نا کجا آباد مي آيي هنوز آن جا فرو خوابيده ميکاييل در خرگاه خاکستر هنوز آن جا حرير روزهاي رفته پاي انداز ايوان فراموشيست و فردا ها سوزان نجيب جاودان در راه هنوز آن جا چريک زخمي خورشيد را در جنگل رگبار ميجوبند سر انگشتان سبز لحظه هاي سبز کدامين حلهء پندار را در کارگاه باد مي بافند و در رگهاي آتشدان پير دشتبان خون کدامين کاج ميگردد تو از آن ناکجا آباد مي آيي ز نسل پيله آن جا يادگاري مانده بر ابريشمي برگي من از آن ناکجا آباد مي آيم هنوز آن جا حرير روزهاي رفته پاي انداز ايوان فراموشيست ز نسل پيله آن جا يادگاري نيست بر ابريشم برگي ندانستم تبار رويش سبزينه هاي شاد چراغ ريشهء پنهان خود را در شبستان کدامين چارسو آويخت که جنگل با زبان آبنوسان بر صداي پاي باران ناسزا ميگفت من از آن ناکجا آباد مي آيم هنوز آن جا فروخوابيده ميکاييل در خرگاه خاکستر و سيمرغ از فراز داريست کاغذين قرنها در سوگ ميکاييل مي گريد پرتو نادري: باختري صاحب، يک سوال خيليها خصوصي که اميدوارم جواب بدهيد. مثل سوالهاي پيشتر که در بارهء خود سخن نگفتيد، اين بار سخن بگوييد: گفته ميشود که پشت سر هرشاهکار ادبي يا پشت سر کار ادبي يا هنري هر شاعر و هنرمندي، سيما يا چهرهء يک زن موجود است. يعني که گويا زني سبب مي شود که يک شاعر يا هنرمند به کار هاي بهتر ادبي و هنري بپردازد. آيا در پشت شبکهء شعر هاي شما هم چنين چهره يي وجود دارد يا گاهي وجود داشته است؟ واصف باختري: خوب پرتو صاحب، من به خدمت عرض کنم که مسلمأ و محرزأ ما هم هنگامي جوان بوديم و شوري داشتيم و حالي داشتيم. در رگهاي ما هم خون گرم جواني در گردش بود و اين مساله همانگونه که خود شما در واقع به پرسش خود پاسخ هم داديد که ما شايد در جهان شاعر به معناي راستين کلمه سراغ نداشته باشيم که از يک منبع الهام و چه بسا که از يک منبع الهام بسيار شور آفرين و نيرومند بهره ور نشده باشد. لابد در هر زندگي چنين اتفاقها مي افتد. پرتو نادري: شعري از شما يادم آمد که باري گفته بوديد: اي گلبن، اي گلبن، اي گلبن سرخ تو همچناني که بودي، هماني که بودي ليکن نه من همچنانم که بودم اي بامداد اثيري خواهم اگر لحظه يي در کنارت نشينم خواهد زدي بانگ برمن کاي پير آشفته پندار برخيز! روح بهشت و بلوغ بهاران ز آن سو برافراشته چتر پا در رکابند تا سر زمين هاي عشق و هوس را آيينه بندند اي پير آشفته پندار گم کرده اي راه خود را خاري تو خاري، ايا خار برخيز!
اين شعر در کليت خويش، دست کم من می خواهم برداشت خودم را بگويم. تصوير يک عشق ناکام است. شاعر پس از اين که عشق خود را از دست داده است، سال ها بعد يا عشق خود تصادفأ ديداري دارد و او را ميبيند و حالا ديگر خاکستري موي شده يعني از نظر معشوق خاکستري موي آشفته پندار است، همانگونه که شما خود تان گفته ايد. در باره اين شعر تان توضيح بدهيد که آيا برداشت من از اين شعر درست است يا چگونه بود؟ واصف باختري: من در اين مورد نمي خواهم بسيار پرحرفي کنم يک پاسخ بسيار کوتاه تنها و تنها به عرض مي رسانم که يا تفسيري که شما از اين شعر کوتاه کرديد، موافق هستم. پرتو نادري: باختري صاحب، حرف ديگري که در بارهء شعر هاي شما وجود دادر اين است که تعدادي باور دارند، زماني که شما با يک تفکر ايديولوژيک سروکار داشتيد، بهترين شعر هاي خود را آن زمان سروده ايد، شمار ديگري هم مي گويند زماني که شما از آن تفکر ايديولوژيک فاصله گرفتيد، با آن مقاطعه کرديد و ديگر با آن سروکار نداشتيد و ديگر يک انسان ايديولوژيک نبوديد، بهترين شعر هاي خود را اين زمان سروديد. نظر خود شما در اين مورد چيست؟ واصف باختري: اگر من به حيث يک خوانندهء بيطرف شعر هاي کهن خود را امروز مرور کنم، من در شعر هايي که مورد پسند عده يي از سياسيون است، زياد روح شاعرانه و جوهر شعري نمي يابيم. البته شما مي دانيد که در افغانستان شعر سياسي، سرودن شعر سياسي هميشه دچار سوء تفاهم شده و هميشه شعار دادن هاي بسيار صريح و عريان در نزد عده يي بهترين شعرهاي سياسي تلقي شده است. شما بهتر از من مي دانيد که چنين نيست. من در شعرهايي که در همان عوالمي که شما اشاره فرموديد سروده ام، امروز از لحاظ زبان و بيان و بسيار مختصات ديگري که در کار شاعري بايد آنها را ناديده نگيريم، ضعف ها ونارسايي هاي بسيار زيادي ميبينم. در شعر هاي ديگر، خود را راحت تر احساس کرده ام. پرتو نادري: باختري صاحب، يک شعر شما اين گونه آغاز مي شود: به عنکبوت بگوييد به آن زبان که به جز راويان باد ندانند...
به گمانم که درست خواندم! واصف باختري: بلي پرتو نادري: به گمان غالب شما اين شعر را پس از کودتاي ۱۳۵۲ هجري خورشيدي محمد داوود خان سروده ايد. گاهي هم چنين برداشت در ارتباط به اين شعر وجود داشته است که شما اين شعر را در مذمت کودتاي داوود خان سروده ايد. لطفأ در باره اين شعر توضيحي بدهيد. واصف باختري: اين شعر وقتي سروده شده است که محمد داوود خان کودتا کرد. در واقع بساط يک نوع آزادي نارسا و ناقصي هم که مدت ده سال بر افغانستان فرمانروا بود، به کلي برچيده شد. مخصوصأ در دستگاه هاي نشراتي کار مميزي و سانسور شدت گرفت. اين شعر ـ همانگونه که شما اشاره فرموديد ـ انعکاس و بازتاب همان اوضاع و احوال سال ۱۳۵۲ و ۱۳۵۳ است که يک بار ديگر به شکل ديکر تنور مديحه سرايي گرم شد. اين شعر ـ اگر نه در مذمت ـ به ترتيبي بلکه ين نوع انعکاس دادن همان وضع اختناق آميز است. پرتو نادري: مي شود که اين شعر را بخوانيد؟ واصف باختري: عنوان شعر است دروازه هاي بستهء تقويم: به عنکبوت بگوييد به آن زبان که به جز راويان باد ندانند نسيج هستي خويش جذام هندسي خط و سطح و فاصله را به هر کرانه بگستر ميان زاويهء لحظه هاي تشنهء صبح و بر صحيفهء ديوارهاي سبز بشارت رواق خانه ما بارگاه فتح تو باد! اگر به نيمه شبي ديدي که در گريز شبيخونيان منطق نور شکيب خانه نشينان سکوت پرده گيان به گوش پنجره ها گفت صداي نبض نجابت خموش تر بادا! و دست حادثه نوزاد بذر رابطه را ز بام فاجعه افگند به سوگواري ما خنده ات دريغ مباد! مبادت از نفس سرخ ابرها بيمي که بانگ رعد شبا هنگام نه از قبيلهء صحرا نشين طوفانها که از تبار عقيم خطوط فاصله بود! به عنکبوت بگوييد رواق خانه ما بارگاه فتح تو باد!
پرتو نادري: باختري صاحب، پس از کودتاي ۱۳۵۷ هجري خورشيدي شما يک دورهء در زندان پلچرخي زنداني بوديد. تا جايي که در آثار چاپ شده شما ديده شده است، از شما تنها يک شعر به نام « از ژرفاي برزخ» که پيشتر در باره اش گفتگو کرديم، به چاپ رسيده است. غير از اين شعر، آيا شما شعر ديگري هم در زندان سروده ايد؟ واصف باختري: شــعر هاي ديگر نيز سروده بودم؛ هم هنگامي که گزينهء شعري «... و آفتاب نمي ميرد» به سال ۱۳۸۶ چاپ مي شد، چند شعر ديگر ـ به اصطلاح شعراي کهن از حبسيات ـ خود را نيز ضميمهء اين مجموعه ساخته بودم. اما سانسور چيان آن وقت و حتي عده يي هم در رهبري انجمن نويسنده گان مي گفتند که اين شعر ها به تمام حاکميت ما بر مي خورد و با چاپ آن شعر ها مخالفت کردند و بعدأ مجال پيدا نشد که در مجموعه هاي ديگر چاپ شوند. چند شعر سپيد است، چند شعر در اسلوب نيما است و دو يا سه غزل هم است. گويا يادگار دورهء يک سال و دو ماه زندان. پرتونادري: نمي دانم که اين پرسش چقدر به مورد خواهد بود، به هرحال مي خواهم بدانم که نحوهء نگرش تان در زندان در ارتباط به شعر چگونه بود، يعني ذهن شاعرانه شما چگونه تصوير پردازي مي کرد چه مسايلي بيشتر در ذهن شاعرانهء شما شکل مي گرفت؟ واصف باختري: در زندان يک مقدار خبرها که در مورد شکنجه و حتي به شهادت رسيدن عده يي از دوستان که ماه ها بعد از من گرفتار شده بودند، يا سرکوب هاي خونيني که در بيرون زندان در همه جا دامن گستر بود، بسي اوقات انگيزهء آن مي شدند که انعکاس شان به صورت شعر درذهن من به وجود بيايد. همچنان عاطفه و محبت بسيار آتشين نسبت به فرزندان که هميشه آزارنده بود، مايه هاي آفرينش مي شدند. اين شعر ها با تأسف چون به زنداني ها حق نمي داند که قلم و کاغذ در اختيار داشته باشند و احيانأ اگر از نزد کسي قلمي به دست مي آوردند، آن شخص يا شکنجه هاي بسيار وحشتناک رو به رو مي شد، بنااً مجال ثبت اين شعر ها کمتر به دست آمده و يا هيچ به دست نيامده، چون در آن سال ها جوان بودم و حافظه نسبتة نيرومند بود، به حافظه مي سپردم. پرتو نادري: باختري صاحب، يکي ازشعر هايي که دقيقأ ياد من است که به روز هشتم جدي سال ۱۳۵۸ سروده ايد و آن شعر چنين است: شب از ديار شبيخونيان گذر مي کرد کنار ايوان فانوس کوچکي مي سوخت و درهجوم هجا هاي تازيانهء باد زني به گريه سخن مي گفت از آن پرنده يي بازگشت جنگل رگبار *** پرنده يي که از آن اوج اوج جوهر شب صداي رويش زرد گياه فاجعه را شنفت و گفت به دريا، به کوه و جنگل و دشت پرنده يي که از آن اوج، اوج جوهر شب سوار هودج باران، سوار بارهء باد به پاسداري خواب جوانه ها ميرفت *** پرنده يي که از آن اوج، اوج جوهر شب غريو بر ميداشت آيا چکاوکها! قراولان خوابند گشاده بالتر از باد هاي سرگردان ز آشيانهء خونين خود فرود آييد که ز هر حادثه را در گلوي شب ريزيم چو دانه دانهء باران به روي شب ريزيم ز بام سرخ شايق به کوي شب ريزيم بر آستان شفق آبروي شب ريزيم *** پرنده يي که در آن اوج، اوج جوهر شب به سوگواري هر شاخه کز تگرک شکست ز خود رها شد و سر زير پر نهفت و گريست کجاست آن نفس جنگل از صدايش سبز؟ شب از ديار شبيخونيان گذر مي گرد کنار ايوان فانوس کوچکي ميسوخت و در هجوم هجا هاي تازيانه باد زني به گريه سخن ميگفت از آن پرنده يي بازگشت حنگل رگبار ـ و من گريسته بودم ۸ جدي ۱۳۵۸
همانگونه که شما گفتيد بخشي از شعرهاي تان انعکاس شهادت يک تعداد از روشنفکران افغانستان بوده است. لطفأ بگوييد که "پرندهء بي بازگشت جنگل رگبار" در اين شعر چي کسي است؟ واصف باختري: خدمت شما عرض کنم که شعر به خاطره محمـد طاهر بدخشي، پيشکش شده است. پرتو نادري: شعر سپيد را چگونه آغاز کرديد؟ واصف باختري: در حدود چهل سال پيشتر، در افغانستان نوشــتن قطعه ادبي خيلي رايج بود که عده يي از نويسنده گان آن وقت مثلآ آقاي محمد موساي نهمت، آقاي آيينه، آقاي سيد حبيب الله بهجت، آقاي سميع مدهوش و عده يي ديگري نوشته هايي ارائه مي کردند به نام قطعه ادبي که طبعأ بر سبيل تفنن و تقليد يا شايد هم گاه گاه مبتني بر اصالت. در همان عوالم من هم نمونه هايي داشتم. راستش بار اول مرا در اين مورد آقاي محمود فاراني رهنموني کرد. من يک نمونه به آقاي محمود فاراني ارائه کردم، به عنوان قطعهء ادبي تا در نشريه يي که نميدانم کدام نشريه بود، در هر حال آقاي فاراني يا متصدي نشريه بود و يا هم همکار نزديک آن نشريه بود، چاپ کند. آقاي فاراني در شکل نوشتاري آ ن ـ و به اصطلاح امروز در هندسهء نوشته ـ تغييراتي آورد و آن را به نام شعر سپيد چاپ کرد. بعدأ هم من مطالعات متفرقي کردم در بعضي از نشريه ها و مجله هاي چاپ ايران نمونه هايي از شعر شاملو انعکاس مي يافت که من آن شعر ها را با علاقمندي زياد مي خواندم. من در هنگام نوشتن يا ثبت يا سرايش چنين شعر هايي خود را خيليها آزادتر، خيلي خيلي آرامتر احساس مي کردم. مي ديدم که اين پيمانه گنجايش بسيار عظيم دارد و در آن ميشود مسايل بسياري را گفت که حتي وزن پيشنهادي نيما يا توسعی که نيما در وزن ها آورده، در افاعيل آورده باز هم گنجايش به اندازه شعر آزاد را ندارد. خوب نمونه هايي در اين مورد سروده ام و نوشته ام که بخش کم آنان در مجموعه ها و يا به صورت پراگنده اين جا و آن جا چاپ رسيده است. اما از لحاظ تاريخي مي شود گفت که من نخستين شعر در همين عالم و عرصه را به سال ۱۳۴۳ سروده ام. با اين حال سرايش شعر سپيد البته اين اصطلاح صحيح است يا غلط است چون تداول يافته، در کار من زياد تداول نداشته است؛ بلکه گاه گاه شعر سپيد سروده ام. پرتو نادري: خوب بالاخره به از يک مرحله سرايش شعر در بي وزني يا شعر منثور يا شعر سپيد يا آزاد يا هر چيزي که گفته مي شود و به همين گونه سرايش شعر نيمايي، در سال هاي اخير چه مساله يي سبب شد که شما يک بار دگر به سرايش غزل تمايلي نشان داديد و در گزينه هاي که در سال هاي اخير از شما به چاپ رسيده غزل بيشتر ديده مي شود. در حالي که شما در گذشته غزل کمتر چاپ کرده ايد؟ واصف باختري: خدمت شما عرض کنم که از آغاز کار تا امروز، من پيوند رواني خود را ـ اگر درست است و اگر نادرست ـ يا غزل هيچگاهي قطع نکرده ام. اگر در چند سال پيش چاپ نشده است به تصور من به اين مفهوم نبايد باشد که من در آن سال ها غزل نمي سرودم. تنها به دلايلي چاپ نمي شدند. پرتو نادري: باختري صاحب، بازهم يک سوال خصوصي که به زنده گي خصوصي شما رابطه دارد شما که از طرف مادر ترک هستيد؟ واصف باختري: بلي پرتو نادري: و شما زبان ترکي هم مي فهميد. دليل اين امر که علاقه نگرفتيد تا به زبان ترکي شعر بگوييد، چيست؟ يا سروده ايد و چاپ نسپرده ايد؟ واصف باختري: راستش اين بود که پدر به نحوي مواظبت سختگيرانه داشت که من حتي نبايد زبان ترکي را ياد بگيرم؛ چون پدر من فارسي زبان بود وعلاقه يي به زبان ترکي نداشت. تصورش چنين بود که زبان ترکي يک زبان ناقص است. خوب وارد اين بحث که ناقص است يا کامل نمي شويم. خوب زبان ترکي يک زبان است و به تصور و تلقي امروزين من، يک زبان با اهميت هم است. من شايد به صورت بسيار دست وپا شکسته و ناقص زبان ترکي آشنايي داشته باشم. يکبار ديگر تکرار مي کنم که دليلش مواظبت جدي و هميشه گي و پيگيرانهء مرحوم پدرم بوده است. او مي خواست که من متکلم به زبان خودش باشم نه به زبان مادرم. پرتو نادري: گاهي در زنده گي تمايلي يا نيازي در نهاد خود احساس نکرده ايد که به زبان ترکي هم ميتوانستيد چيزي بسراييد و چيزي بنويسيد. واصف باختري: خيلي کم، اما اگر کسي در برابر زبان ترکي سخني تعريض آميزي بگويد، هر وقتي و از هر جايي که شنيده ام احساس کرده ام که به من هم بر ميخورد. پرتو نادري: عقيده يي وجود دارد که زبان شعر بايد به زبان گفتار خود را نزديک بسازد. من نميدانم اين عقيده چقدر دقيق است يا نيست. به هر صورت يک تعداد از شاعران بر اين عقيده اند که شعر بايد به زبان گفتار نزديک شود ـ شايد آن دکلماسيون کلمات که نيما مطرح مي کند، تاکيد بر همين امر بوده باشد ـ اما زبان شعر از زبان گفتار هميشه فاصله داشته است. به گفته بعضي از دوستان زبان فخيم ادبيست. شما گاهي در مورد يک انعطاف زباني در شعر تان با جديت فکر نکرده ايد؛ يا فکر مي کنيد همين زباني را که حالا به کار مي گيرد بايد حفظ کنيد و ادامه بدهيد؟ مثلاً شاملو گاهي زبان شعرش با زبان گفتار نزديک است و گاهي ديده ميشود که به مقايسه او زبان مهدي اخوان ثالث زبان فخيم است. زبان شما هم نوع زبان فخيم ادبي است. شما چه فکر مي کنيد که کدام يک از اين زبانها براي سرايش شعر بهتر خواهد بود؟ شاعر زبان خود را با زبان گفتار نزديک بسازد يا اين که همان زبان برتر ادبي خود را حفظ کند؟ واصف باختري: پرتو صاحب، شايد سالهايي من تحت تاثير يک نظريه بودم. در ميان انواع گوناگون نظريه ها که در بارهء زبان ادبيات ـ يعني زباني که در ادبيات به کار برده مي شود ـ چنين بوده که زبان ادبي زبان فاخر و فخيم است و ادبيات شکل متعالي و فاخر و فخيم زبان است. خوب از سوي ديگر از کودکي و نوجواني من با شاهنامهء فردوسي، قصايد استوار و پر صلابت استادان بزرگ مکتب خراساني آشنايي به هم رسانده ام و در همه انساج ذهن من چنين زباني جاگزين شده است. در مورد زبان خود من خودم تصور نمي کنم که زبان فاخر و فخيم باشد؛ اما گرايش به آن سو وجود داشته است. يک مساله ديگر را هم شما ناديده نگيريد، در مورد شاملو که شما فرموديد، درست است که شاملو نمونه هايي مثل "پريا" که به زبان گفتار سروده است. همانگونه که اخوان از زبان استادان بزرگ مکتب خراساني زياد مايه پذيرفته، از شعر هاي نيمايي خود هم زياد مايه پذيرفته و به اصطلاح براهني سبک خراساني را يا دقيق تر مکتب خراساني را بر پيشنهاد هاي نيما سوار کرده است. اگر مجاز باشد که ما هم اين اصطلاح را به کار ببريم که گويا اصطلاح بسيار رسا و بليغي نيست. اما در مورد نثر شاملو به عهد عتيق نظر دارد، شاملو به تاريخي بيهقي نظر داشته، شاملو به تذکره الاوليا نظر داشته و در بعضي موارد زبان شاملو زبان آرکاييک است و نتيجه زبان فاخر است. در افغانستان هم عده زيادي از شاعران ما مثلا شاعري که عمري شاهنامه خوانده، خمسه نظامي خوانده، سعدي خوانده، حافظ خوانده، خاقاني، فرخي سيستاني، منوچهري دامغاني، ناصر خسرو، مسعود سعد خوانده و امروز هم اخوان و شاملو مي خواند. لابد اين زبان فاخر و فخيم و پر صلابت تاثير خود را بر کار آفرينشي چنان شاعري بر جاي مي گذارد. اما اين که نظري هست که بايد شعر به زبان مخاطب نزديک شود، شايد از لحاظ اصل و کليت نظر درستي باشد، اما تا امروز ما خيلي کم نمونه هاي موفقي از چنين شعري در دست داريم. چرا در اين جا شاعر بر سريک پل خيلي کم عرض و خيلي لغزنده، مثل اين که در حال دوش قرار دارد و خيلي خطر سقوط وجود دارد. به اين طرف يا به آن طرف، کار بسيار دشواريست، ما نمونه موفق خيلي کم در دست داريم. پرتونادري: باختري صاحب، مساله ديگري که در ارتباط به کار هاي شما بحث مي شود و آن مقدمه هايي است که شما بر تعداد گزينه هاي شعري شاعران و گزينه هاي داستاني نويسنده گان نوشته ايد. انتقادي وجود دارد که باختري زماني که مقدمه مينويسد، خواننده از مقدمه تصور مي کند که او با شاعر بسيار بسيار بزرگي سر و کار دارد؛ ولي وقتي مقدمه پايان مي يابد و خواننده آغاز مي کند به خواندن شعر ها، او در مي يابد که شاعر نه آن چنان است که در مقدمه است. يعني اين مساله سبب مي شود تا شاعري که حق آن همه تأييد و توصيف و چيز هاي ديگري را که ندارد، از برکت قلم استاد واصف باختري به دست آورد و اين امر تاثير بدي بر جريان ادبيات معاصر افغانستان به جا گذاشته است. بسيار کساني که تازه کار اند و هنوز نواقص زيادي در کار هاي شان وجود دارد، آن ها در نتيجه خود را انسان هاي از خود راضي و با کمال و جمال و به جا رسيده تصور مي کنند. شما در باره مقدمه هايي که نوشته ايد چه فکر مي کنيد؟ واصف باختري: من شايد بر حدود سي کتاب مقدمه نوشته ام. در ميان مقدمه هايي که در اثر لطف و دستور خود دوستان نوشته ام، يک عده شخصيت هاي طراز اول ادبي ـ فرهنگي ما هستند که آنها به مقدمهء من نيازي نداشـتند، بنابر لطف دوستاتهء که در مورد من داشتند، از من خواسـتند تا بر کتابهاي شـان مقـدمه بنويسـم. از آن شمار هستند، استاد لطيف ناظمي، جناب رهنورد زرياب، بانو سپوژمي زرياب و دوکتور محمد اکرم عثمان به همين گونه يک عده جواناني هستند که تصور ميکنم که در استعداد ايشان و بشارت دهنده بودن کار ايشان هيچ شک و ترديدي نزد هيچ کس وجود نداشته است. خوب از آن جايي که هيچ کس کار خود را دقيقأ ارزيابي کرده نمي تواند و من هم نمي توانم. شايد گاهي دوستيهاي شخصي يا محبت شخصي بر يک نفر تاثير خود را بر مقدمه هايي که من نوشته ام بر جاي گذاشته باشد. اما مي شود بسيار صادقانه و با کمال خضوع ادعا کنم که بر اثري که فاقد ارزش ادبي بوده باشد، من مقدمه نوشته نکرده ام. از طرف ديگر من در آفاق روزگار، پس از سال ۱۳۵۷ هجـري خورشــيدي تا امروز جنگي را ديده ام و امروز هم مي بينيم. اين نبرد فرهنگي به سپاهيان نيازمند است، به سپهداران نيازمند است و اين شاعران و نويسنده گاني که من بر کتابهايي شان مقدمه نوشته ام به نظر من سپاهيان همين نبردي هستند که در عرصهء فرهنگ در جريان است. پرتو نادري: نقش خود را در رشد شعر معاصر افغانستان چگونه ارزيابي مي کنيد؟ واصف باختري: من تنها خود را يکي از رهروان راه شعر، يکي از خيل و ايل و تبار شاعران افغانستان مي دانم. براي خود کدم نقشي نه در گذشته قايل بودم و نه امروز قايل هستم. اگر من يا کسي ديگري در رشد شعر افغانستان تاثيري داشته باشد، بازهم وظيفه منتقدان است. پرتو نادري: با اين حال تعداي علاقه دارند که در ارتباط به جريانهای ادبي افغانستان و در ارتباط به مقام شاعري خود شان از شما گويا فتوي بگيرند. شما فکر مي کنيد که يک مرجع تقليد ادبي هستيد؟ واصف باختري: هرگز، به هيچ وجه! براي شما خيلي صريح بگويم که مرجع تقليد ادبي ديروز افغانستان کساني مانند مرحوم مللک الشعرا استاد بيتاب و استاد خليل الله خليلي بودند. در کار شاعري امروز افغانستان ـ به حيث مثال ـ کسي مانند استاد لطيف ناظمي، يکي از صاحبنظرترين شخصيت هاي ادبي ماست. من چنين ادعاي هيچ نداشته ام و ندارم و بالاخره پس از سالها شعر سرودن، نوشتن وکتاب خواندن به همين حد اقل معرفت که در مورد شناختي داشته باشم و به اصطلاح حد خود را بشناسم، رسيده ام. پرتو نادري: باختري صاحب، بالاخره فکر مي شود حدود پنجاه سال است که شما با شعر سروکار داريد. همين گونه است؟ واصف باختري: خوب اگر پنجاه سال نه در ۴۶ و ۴۷ هيچ شک و ترديد نيست. پرتو نادري: پس از اين فاصله تقريبا نيم قرن شعر به نظر شما چيست و شعر چه بخشي از زنده گي شما را تکيمل مي کند؟ شعر را چگونه مي بينيد؟ واصف باختري: شعر باز هم به معناي دقيق و درست کلمه جهان هايي از زيباي از معرفت از شناختهاي نوين از تحربيات نوين، از رازهاي هستي و از بسي نا گفته ها، دنيايي را به روي من مي گشايد، آفاق نويني را به روي من باز مي کند. شايد در زنده گي من در زنده گي آگاهانه من کمتر روزي باشد که در آن روز شعرنخوانم. اگر هيچ شعر ديگر در دسترس نبود دو کار مي کنم. يا در يک خلوت شعرهاي بسيار خوبي که از شعرا به ياد دارم ميخوانم و تصور مي کنم که کس ديگري ميخواند و من مي شنوم. به آواز بلند ميخوانم. حي گاهي هنگام راه رفتن با خود شعر ميخوانم و شعر ديگران را ميخوانم. شايد اين امر جنون آميز جلوه کند؛ اما در مورد چيز هايي که خودم به نام شعر عرضه مي کنم، فقط براي من تسکين دهنده است، بالاتر چيزي نيست. پرتو نادري: باختري صاحب، در ارتباط به شما سخن ديگري نيز وجود دارد که گاهي ميگويند استاد باختري يک مليونر يا ملياردر است؛ ولي با يک امساک بسيار چشمگير زنده گي ميکند يعني که بسيار کم خرچ ميکند. واصف باختري: به چه معني؟ پرتو نادري: به اين معني که توانايي هاي گسترده يي براي کار کردن دارند، ولي کم کار ميکند در حالي که بسياري ها توانايي هاي فکري و انديشه گي زياد ندارند، ولي کار زياد ميکند. استاد باختري کمتر کار ميکند و با اين داشتن و معرفتي که دارنده قلم شان کمتر روي صفحه کاغذ حرکت مي کند و تهنا اکتفا کرده است به نوشتن يک رشته مقاله ها و به پژوهشهاي گسترده نميپردازد. واصف باختري: شايد سخن دوستان موجه باشد. من اين مساله را پنهان نمي سازم که براي من زمينهء کار وزمينهء تحقيق محدود تر بوده و خيلي کم فرصت تحقيق داشته ام. مساله همان شعر شاملو است که: غم نان اگر بگذارد. مساله ديگر اين که در مورد نوشته ها و آثار خود خيلي بيطرفانه به خدمت شما عرض کنم، من متعلق به يک نسل هستم. به حيث مثال در يک نسل قلمزنان که من به آن نسل تعلق دارم. شما تصور کنيد که اين نسل پنجاه نفر يا چهل نفر هستند. من گمان ميکنم که از هيچ کدام شان کمتر ننوشته ام. از يک عده شايد زيادتر هم نوشته باشم. شما در سي سال اخر به بسي از کلکسيون هاي مجله ها و روزنامه هاي کابل رجوع بفرماييد، مقاله ها و رساله هاي از من به تفاريق به چاپ رسيده است. اما وقتي خودم به انتقاد از خود بپردازم، بايد بگويم که من خيلي بي مبالات هستم. به گفته سعدي: لاابالي چه کند دفتر دانايي را. من امروز يک فهرست کامل از کتاب ها، رساله ها، و مقاله هاي چاپ شده وچاپ نا شده خود را در اختيار ندارم. هيچ وقتي تا امروز کوشش نکرده ام تمام آنچه که نوشته ام تدوين شود و به يک پيمانهء وسيع در اختيار علاقمندان به کتاب و تحقيقات ادبي ـ تاريخي قرار گيرد. اما اين که در کشور هاي ديگر، مروز کار تحقيق و کار نگارش در کدام سطحي از تعالي است و ما چه کرده ايم، من شخصأ احساس شرمساري مي کنم. تصور مي کنم که مديون زبان و فرهنگ و معنويت بسيار با ارزش خود را از اين جهان خواهد رفتم. پرتو نادري: باختري صاحب، مي خواهم سوال آخر را مطرح کنم و آن اين که اگر شاعر نمي بوديد علاقه داشتيد که چه مي بوديد؟ واصف باختري: بگذاريد عاجزانه به خدمت شما عرض کنم که خدواند انسان را در اين دنيا يک بار مجال زنده گي مي دهد اگرمن فرضأ بار ديگر هم زاده شوم و بار ديگر هم به سن رشد برسم، شديدأ علاقمند و هوا خواه شعر خواهم بود و علاقمند خواهم بود شاعر باشم. بازهم. پرتونادري: تشکر باختري صاحب از پاسخهايي که ارائه فرموديد. بسيار زياد تشکر. واصف باختري: بسيار تشکر از مکرمت شما و از مهرباني هاي شما و از سوالهاي شما. زمستان ۱۳۷۸ شهر پشاور
|