همدلان کابل ناتهـ

Deutsch

دروازهً کابل
 

 

 

پرتو نادری

نگرش عمودی بيدل در اجزای طبيعت

 

شعر فارسی دری را در فاصله سه قرن آغازين آن يعنی تا پايان قرن پنجم هجری شعر طبيعت گفته اند. هرچند طبيعت همواره منبع بی پايان الهام شاعران بوده و شايد هم شعر با توصيف  طبيعت آغاز شده باشد با اين حال شعر فارسی دری در اين دوره چه از نظر پرداخت به طبيعت و توصيف آن بسيار گسترده و غن  به نظر می آيد .

نگرش شاعرانه در اين دوره نگرش objective يابيرونگرايانه است که شاعر بيشتر به مشاهده متکی است تا تأمل. جريان ديد او در سطح اشيا متوقف مي شود و درآن سوی پردة مشبک طبيعت و عناصر مادی کمتر به مسايل عاطفی و انفسی  مي پردازد.  در عوض شاعر تمام همت و نيروی فکری خويش را چنان به کار می اندازد تا به  مانند نقاش چيره دستی تصويری از ظواهر پديده ها به دست دهد. در نسج ساده و کمرنگ تصوير پردازيهای بسياری از گوينده گان اين دوره کمتر می توان با رشته های رنگين عاطفه و تأمل ذهنی و انفسی رو به روشد. اين که چرا نوصيف طبيعت در شعر اين دوره بدينگونه سير مي کند، بايد گفت که در اين دوره از نظر موضوع بيشترين سهم ازآن شعرهای درباری و حماسه است که طبيعتآ در اين دو نوع شعر من شاعر مجال چندانی برای بازتاب نمی يابد.

بناً شعر نمی تواند راهی به زمينه های ذهنی و انفسی يا Subjective بگشايد:

در شعر شاعران اين دوره طبيعت بيشترينه با استفاده از تشبيه، بيان تصويری خويش را يافته است و ما ميدانيم که در تشبيه سهم ذهنی شعر کمتر است.

مثلاً فرخی سيستانی از باغ و بهار در شعر فرخی  اين گونه تما شا می کنيم :

 

گل بخنديد و باغ شد پدرام

ای خوشا اين جهان بدين هنگام

چون بنا گوش نيکوان شد باغ

از گل سيب و از گل بادام

همچو لوح زمردين گشته ست

دشت همچون صحيفه زر خام

باغ پر خيمه های ديبا گشت

زند وافان درون شده به خيام

گل سوری به دست باد صبا

سوی باده همی دهد پيغام

 

حماسه سرای بزرگ ابوالقاسم فردوسی در داستان "بيژن و منيژه" در هيجده بيت نخستين، شب را اين گونه توصيف ميکند:

 

شبی چون شبه روی شسته به قير

نه بهرام پيدانه کيوان نه تير

دگرگونه آرايشی کرد ماه

بسيج گذر کرد بر پيشگاه

شده تيره اندر سرای درنگ

ميان کرد باريک و دل کرده تنگ

زتاجش سه بهره شده لاجورد

سپرده هوا را به زنگار کرد

سپاه شب تيره بر دشت وراغ

يکی فرش گسترده چون پرزاغ

چو پولاد زنگار خورده سپهر

تو گفتی به قير اندر اندوده چهر

نمودم زهر سو به چشم اهر من

چو مارسيه باز کرده دهن

هر آن گه که برزد يکی باد سرد

چو زنگی بر انگيخت زانگشت گرد

چنان گشت باغ ولب جويبار

کجا موج خيزد ز دريای قار

فرمانده گردون گردان به جای

شده سست خورشيد را دست و پای

زمين زير آن چادر قير گون

تو گفتی شدستی به خواب اندرون

 

منوچهری که در توصيف طبيعت يکی از شاعران موفق شعر فارسی دری به حساب می آيد، در يکی از قصايد زيبای خويش اين گونه توصیفی از شب ارائه می کند :

 

شبی گيسو فروهشته به دامن

پلاسين معجر و قيرينه گرزن

به کردارزن زنگی که هر شب

بزايد کودک بلغاری آن زن

کنون شويش بمرد و گشت فرتوت

از آن فرزند زادن شد سترون

شبی چون چاه بيژن تنگ و تاريک

چون بيژن در ميان او من

ثريا چون منيژه بر سر چاه

دو چشم من بدو چون چشم بيژن

 

در اين نمونه ها و نمونه های فراوان ديگر، تصاوير خيلی روشن و خالی از ابهام اند برای آن که همه گان بر محور تشبيه در حرکت اند. موقعيت ابر بهار و شب با ارائه تصاويری بيان شده اند که جز حاصل مشاهدات و محسوسات شاعر چيزی ديگری نيستند. درآنها اندکترين اشاره يی به حالات روحی شاعر نشده است، شاعر از تأثير طبيعت بر خويش و آن هيجانی که از اين تأثير  در وی پديد می آيد ، سخنی به ميان نمی آورد؛ بل او در اين توصيف يک جز طبيعت را با جز ديگر آن همانند ميکند و در تصوير پردازی خويش از همان موادی کار ميگيرد که در طبيعت وجود دارد و به حواس ظاهری در می آيد.

 بااين حال طبيعت ستايي در شعر اين دوره گاهی هم بهره مند از تصاويری است که شاعر با استفاده از صنعت تشخيص، حرکت و جنبشی به محيط و اشيای پيرامون می بخشد  که در نتيجه طبيعت در شعر چنان شاعرانی سر شار از زندگی، حرکت و حيات جلوه می کند. مثلاً نمونه يي می آوريم از حکيم نظامی گنجه يي. او در خمسه يک چنين تصوير زيبايي از شب به دست می دهد :

 

شبی تيره چو کوه زاغ برسر

گران جنبش چوزاغی کوه برپر

شبی دمسرد چون دلهای بيسوز

برات آورده از شبهای پيروز

کشيده در عقابين سياهی

پرو منقار مرغ صبحگاهی

دهل زن را زده بر دستها مار

کواکب راشده در پايهای خار

فتاده پاسبان را چوبک از دست

جرس جنبان خراب و پاسبان مست

سياست بر زمين دامن نهاده

زمانه تيغ را گردن نهاده

زناشوی به هم خورشيدو مه را

رحم بسته به زادن صبحگه را

گرفته آسما را شب در آغوش

شده خورشيد را مشرق فراموش

به در دزدی ستاره کرده تدبير

فروافتاده ناگه در خم قير

 

يکی از ويژه گيهای مکتب هند که مسلماً بيدل چنان تنديس فروغناکی بر بلند ترين سکوی آن استاده است، اينست که شاعر در روبه رويی با عالم بيرون بيشترينه به حالات نفسانی خود توجه ميکند، برون نگری جای خود را به درون نگری ميدهد. به مفهوم ديگر به جای آن که شاعر در طبيعت قرار بگيرد و به تصوير گری آن بپردازد، اين طبيعت است که در ذهن و روان شاعر تأثير به جا ميگذارد و شاعر شعرش را بر بنياد ان تأثير پديد می آورد.

البته وقتی ميگويم که در شيوة هندی برون نگری جای خود را به درون نگری ميدهد اين امر هرگز بدين مفهوم نيست که شاعر در مکتب هند به اموری که در پيرامون اوميگذرد توجهی نمي کند. چنين توجهی قطعاً وجود دارد؛ ولی اين توجه و اعتنا نيز بر بنياد همان تأثيريست که امور بيرونی در ذهن و روان شاعر ايجاد مي کند. پس بي مورد نگفته اند که بارزترين شيوهء مضمون سازی در مکتب هند همانا نقب زدن از ظاهر به باطن و بر قرار کردن ارتباط بين محسوس و نا محسوس است.همانگونه که گفته شد بيدل در مکتب هند سر آمد همه گان است او در کليت آثار بزرگ خويش توجه ويژه به فطرت دارد و اما در آيينه او آن قدر مايهء نور وجود دارد که به هر ذره دو خورشيد مي بيند.

 

آن قدر هست در آيينه من ماية نور

که به هر ذره دو خورشيد نمايم تقسيم

 

بناً ميتوان گفت که نگرش بيدل در برابر طبيعت از گونهء نگرش دقيقی، منوچهری، فردوسی، فرخی و نظامی نيست؛ بل نگرشيست با ويژه گيهای ديگری که بررسی اين مسأله در کليـت آثار او اگر نا ممکن نباشد کاريست در نهايت درشواری آن هم برای کسی چون من با اين بصاعت کوچک.

در ميان آثار بيدل در يگانه اثر او که توصيف طبيعت به گونة چشمگيری متبلور شده است، همانا مثنوی "طور معرفت" يا "گلگشت حقيقت" است که بيدل در 1098 هجری به عمر 43 ساله گی در وزن مثنوی طلسم حيرت يعنی هزج مسدس مقصور(مفاعلين مفاعلين فعولن) در مدت دو روز سروده است. از آغاز و پايان مثنوی بر می آيد  که شاعر، اين مثنوی را به شکر الله خان يکی از شاگردان خويش که روزگاری حاکم بيرات بوده، بخشيده است.

 

بيدل چگونه به طبيعت نگاه ميکند

 

بيدل از سه زاويه به طبيعت نگاه ميکند؛ اما نه به گونه ميکانيکی؛ بل در يک کليت ارگانيک.

نخست اين که طبيعت برای بيدل بيرون و جدا از انسان که مرکز و مرجع روحانی آن است، اهميت و معنايی ندارد.

دو ديگر اين که بيدل نه تنها به جنبه های درونی و رمزی طبيعت اهميت قايل است و به آنها توجه مي کند؛ بل جنبه های ظاهری و مادی طبيعت نيز در نزد او از اهميت خاصی بر خوردار مي باشد.

سه ديگر اين که طبيعت برای بيدل آيينه زاريست که او در آن ها تجلی عشق برين را مي بيند.

 

هجوم جلوه  يارست ذره تا خورشيد

به حيرتم من بيدل، دل از که بردارم

 

بيدل را شاعر فطرت گفته اند؛ اما ظواهر فطرت او را نمی فريبد و او تنها با سپيدة صبح و سرخی شفق روی اشعار خود را گلگونه نمی کند؛ بلکه فطرت در نزد بيدل آيينه ييست که او بازتاب تجلی وجوب و امکان را در آن تما شا می کند.

 

فطرتم ريخت برون شور و جواب و امکان

اين دو تمثال در آيينه ء من بود مقيم

 

نگرش بيدل در برابر طبيعت اساساً بر بنياد مشاهده و تأمل استوار است. نگرش بيدل از مرز مشاهده که ديگران در همين مرز باقی مي مانند، مي گذرد و به سر زمين تأمل مي رسدو آن جاست که او چيزهايی مي بيند که ديگران نديده اند و يا هم ديده نمی توانند.

 

اگر درس تاء ملها روان است

دل شب صفحة خورشيد خوان است

تأمل هر کجا آيينه گرديد

به طبع قطره گوهر مي توان ديد

تأمل عينک تحقيق اشياست

اگر باشد تأمل جلوه از ماست

 

شعر بيدل شعر استعاره و نماد است، شعريست لبريز از صفت Personification  که در ميان انواع تصاوير ارزنده ترين و پرتحرک ترين شکل آن ميباشد و بيدل اين صنعت را به اوج آن رسانيده است.

او با استفاده از اين صنعت که در عرف ادبيات ما اصطلاح" تشخيص" را با وجود نارسايی که دارد معادل آن قبول کرده اند؛ نه تنها به اشيا که حتی به معانی انتراعی نيز خصوصيت انسانی داده آنها را صاحب اعمال و عواطف انسانی مي سازد.

گمان مي رود که بيدل نام اين مثنوی را به ارتباط کوه طور، طور معرفت انتخاب نموده است، آن جا انوار جمال الهی مي تابد و اين جا در دامنة کوه بيرات انوار زيبايهای طبيعت.

 

به برق گفتگويی آتش طور

دماغ حسرتی مي سوزی از دور

گذشت آن برق ای غافل زتجديد

چراغان ديگر هم مي توان ديد

تجلی بر در و بام و آتش افگن

تو داغ شعله ء  خاموش ايمن

مزن پيمانة انديشه در خون

که آه از کوه نجد وحال مجنون

سبقهای خيال خام تا چند

ورق گردانی اوهام تا چند

اگر هوش آشنايی درس معنيست

جهان يک نسخه مجنون وليليست

خيال شورليلی مختصر کن

تماشاهاست سامان نظر کن

 

شماری از پژوهشگران بر اين باورند که مثنوی طور معرفت جزء توصيف طبيعت پيری ديگری نيست، کوه و دشت و دره، باران، ابرو حباب، چشمه، سنگ، و رنگين کمان در اين مثنوی همان چيزهايی اند که در طبيعت وجود  دارند؛ ولی زمانی که به چگونه گی بر خورد بيدل با طبيعت توجه می کنيم، نمي توانيم به چنين داوريهايی، باورمند شويم. بيدل طبيعت را برای طبيعت توصيف نمي کند؛ بل در طبيعت جذبه و جلوه ييست که او را به سوی خود مي کشاند و او ميداند:

 

که جهان نيست جز تجلی دوست

اين من و ما همان اضافت اوست

 

 در طور معرفت بيدل تنها  جغرافيای بيرات را نمي سرايد؛ بلکه او در توصيف اين جغرافيا معنی سازيی مي کند و چنان است که به چندين کوه صدايش مي نازد و از گلگشت حقيقت چنان ترزبان است که به صد منقار مي بالد زبانش:

 

زطور معرفت معنی سرايم

به چندين کوه مي نازد صدايم

زگلگشت حقيقت تر زبانم

به صد منقار مي بالد بيانم

 

او خود مي گويد که روزگاری در گوشه گيری و انزوا به سر مي برده و صبر آزمايی مي کرده و بر رياضت و شب زنده داری و تمرکز فکری که در حقيقت نخستين منزل راه بی پايان عشق و معرفت است مي پرداخته است. او در اين مرحله خود را به شمع کشته يي همانند می کند که فارغ از ذوق گلشن و فکر انجمن چون گوهری در صدف خويش خفته است؛ ولی حقيقت مشرب وارسته خويي او را ندا در می دهد و بر وی نهيب می زند تا به سفری بياغازد و در آن راه به پخته کاريهايي برسد .

 

چوشمع کشته بودم الفت آغوش

به آن هستی که بود از دل فراموش

نه فکر انجمن نی شوق گلشن

قدم چون موج  گوهر محو دامن

حقيقت مشرب وارسته خويي

کشيد از برق دل چون شعله هويي

که ای عنصرمتاع ملک ايجاد

طلسم آب و خاک و آتش و باد

در ين ره پخته کاريهاست در کار

به خامی کرده ای سودا خبردار

به جا و اماندنت دل مرده گيهاست

زمينگری گل افسرده گيهاست

تو آتش خانه يی تا کی فسردن

حيات جاودانی چند مردن

کسانی را که بر تحقق راه است

نفس چون شمع موقوت نگاه است

چه خفاشيست ای محروم جاويد

که از چشم تو پنهان ماند خورشيد

 

خورشيدی را که بيدل به جستجو بر می آيد و مدتيست که در آن انزوا از چشم او پنهان مانده است؛ تنها همين خورشيدی نيست که ما ظاهراً هر روز شاهد طلوع و غروب آنيم.

او ميداند که بدون تحقيق و جستجو انسان به خورشيد حقيقت نمي رسد؛ زيرا همين چشمی که شايان تجليست، اگر بسته بماند و به روی واقعيتها گشوده نشود خود به زندان تجلی بدل مي گردد.

اگر مي خواهی راز معمايی را بگشايی پس چشمان جستجو و تجربه را بگشا؛ ولی بايد به خاطر داشته باشی که هر گز و هرگز با انتخاب يک شيوة تحقق  نمی توان با گسترده گی سرزمين حقيقت آشنا شد. بيدل برای دريافت حقيقت  به تجربه و شيوه های گوناگونی رسيدن به  معرفت باورمند است. اين باورمندی در حقيقت خط بطلانيست که او  بر باور داشتهای آنهايی که مي خواهند بيکرانه گی حقيقت را با نظام های بسته و کوچک فلسفی و ايديولوژيک اندازه کنند، کشيده است.

 

همين چشمی که شايان تجليست

چو گردد بسته زندان تجليست

معمايی معمايی معما

اگر خواهی گشودن چشم بگشا

کسی کز معرفت يک شيوه بگزيد

جهان بی نهايت مختصر ديد

چراغی آگهی خلوت گزين نيست

فروغ مهر در زير زمين نيست

 

بدينگونه است که سفر رمزی بيدل به کوه بيرات آغاز ميشود :

 

به دوران گر رسيد نهاست مشکل

زنزد يکان نبايد بود غافل

اگر تحقيق معنی نکته آراست

به هر سو چشم و اگردد تماشاست

کنون در کوه بيرات آب و رنگ است

که هر سنگش به دل بردن فرنگ است

مهيا کن نگاه التفاتی

ببر بر صنعت بيچون براتی

 

او زمانی که با چنين نگاه التفات به بيرات نگاه ميکند آن را چمنرازی ميبيند که کوهساران چنان مشتاقان شکيبا لبريز از ذوق طواف به دور آن حلقه زده اند.

 

ز بس ذوق طواف آن صنمزار

چو مشتاقان به گردش گشته کهسار

فضا طرح بنايی کرد ايجاد

که طرفش کوه را رقص جمل داد

به رنگ باده يک سر نشه پرور

طلسم کوهسارش خط ساغر

فلک نازيد بر انگشترينش

که حاصل شد نگينی چون زمينش

شکوه عالم عظمت مسلم

نيگنی را که باشد کوه خاتم

 

ذهن شاعرانه و پرسيلان و نگاه ژرف بين بيدل در يک نقطه متوقف نمی ماند؛ بل شبکة پيچيدة ظواهر و مرز کليتها را عبور مي کند و مي رسد به دنيای گسترده و پر از رمز و راز درون اشيا و اجزای متشکله کليتها.

 

به کوهش از صفای سنگ خارا

شرر چون جوهر از آيينه پيدا

مپرس از سنگ، همواری به چنگش

مگو از خاک يا قوت آب و رنگش

که از سنگش توان گوهر تراشيد

زخاکش بر زخ گل رنگ پاشيد

دل هر ذره اش تخم بهاری

کجا سنگ و چه خشت آيينه زاری

به هر آيينه حيرت خفته چندان

که تمثال دو عالم کرده پنهان

 

شايد بتوان گفت که چنين توصيفی از طبيعت پيش از بيدل در زبان فارسی دری سابقه نداشته است بيدل خاک را آيينه بر دوش مي بيند و خار را صد گلشن در آغوش.

راستی خاک کجا و آيينه کجا؛ خاک که آيينه را از تجلی باز مي دارد. پس چگونه کف هر خاک صد آيينه را بر دوش مي کشد؟

امروزه خاک شناسی (Soil) به دانش گسترده يی بدل شده است. ما بر بنياد آن دريافته ايم که گوناگون رازهای در دل ذره ذره خاک نهفته است و از اين جاست که بيدل آن را آيينه گفته است.

سنگهای بيرات همان سنگهای سخت و خارا در نظر بيدل همه دارای صفا اند؛ ولی آتش از نهاد آنها در کوه به مانند جوهر از آيينه پيداست. او در دل همين سنگها که همواره به چنگ دارند موج شور ديده است آتش در دل سنگ انسان را به فکر انرژی که در نهانخانة ذره ها وجود دارد، می اندازد.او از سنگ گوهر ميتراشد، ظاهراً چه گار عبثی و شايد هم بتوان گفت چه مبالغه يی؛ ولی امروز ميدانيم که بسياری از منرالهای قيمتی در دل سنگها نهفته است. چنان که سنگها را ميشکنند و ميتراشند و آن منرالها و دانه های قيمتی را از سينة آنها بيرون ميکنند.

از خاک بر رخ گل رنگ ميپاشد. ظاهراً ميپاشد. ظاهراً اگر بر رخ گل خاک زده شود گل رنگ و طراوت خود را از دست ميدهد؛ ولی با اندک تأمل ميتوان در يافت که طراوت و رنگينی و زندگی گل يکی از ثمره های پيوند آن با خاک است؟

دل هر ذره بری بيدل تخم بهاريست که ميتواند نمادی باشد از حرکت و زندگی در بوتانی اصطلاحی وجود دارد به نام مشيمه. اين مشيمه عبارت از ساختمان کوچکی است که در تخم هر نباتی موجود است که نموی نبات به سوی زمين و هوا از دو قطب مختلف آن آغاز مييابد. بيدل تقريباً به چنين چيزی اشاره ميکند. دل هز ذره اش تخم بهاری، بيدل در توصيف طبيعت در همين جا باقی نميماند؛ بل گامی به پيش مينهد و ميرود به سراغ آن تجلی که از کوه بيرات برای او طور معرفت ساخته است. در اين جاست که او هر سنگ و خشتی را آيينه زاری ميبيند که دو چندان حيرت در آن نهفته است. چرا که تمثال دو عالم را در خود نهان دارند.

بيدل در کليت گلزار بيرات را به چنان انبار خانة گندم همانند ميکنند که در آن هيچ دانه يی بدون تبسم نيست. او به هر سويی که رو ميکند آن جا را لبريز از شگفتن ميبيند و زمين را تا آسمان گلخيز. راستی اين چه رازيست که بيدل به هر سويی که ميبيند جز شگفتن و تبسم چيزی ديگری در نظر او جلوه نمی کند، آری اين سعادت حقيقی از آن جهت نصيب او شده است که او هنگامی که چه در خود و چه در خارج از خود نگاه ميکند، بدون دلدار برين چيز ديگری نميبيند.

 

نفس از تو صبح خرمن نگه از تو گل به دامن

تويی آن که در بر من تهی از من است جايت

 

بدينگونه بيدل تا از خود به کائينات نظر ميکند هر چيز را تجلی دلدار برين ميبيند و از اين رو همه چيز به چشم او گل و گلزار مينمايد.

 

درين گلزار چون انبار گندم

نيابی دانه يی را بی تبسم

شگفتن بس که لبريز است اين جا

زمين تا چرخ گلخيز است اين جا

تصور هر طرف ميبندد احرام

همان باخندة گل ميزند گام

 

از بيت آخر نتيجه می شود که حضرت بيدل چه بی پايان حرمتی به طبيعت به اين تجليگاه دوست قايل است! مثل آن است که تصور او به زيادت خانه خدا رفته باشد چنان که احرام مقدس در بر ميکند و با خندة گل گام ميزند.

بيدل پس از آن که کوه بيرات را در يک کليت توصيف ميکند هنوز کار خويش را تمام شده نمی پندارد و از اين رو به جلوه های مشخص طبيعت چون ابر، باران، حباب، شفق ورنگين کمان، سنگ، کهسار، شرر و چشمه و حتی به باغها و سمنزارها توجه ميکند و به گونة جدا گانه به توصيف هر کدام آن می پردازد.

در توصيف ابر:

بيدل وقتی از ابر سخن ميگويد و آن را توصيف ميکند از قيد رنگها و جلوه های بيرونی آن ميگذرد وبا تأملی که دارد ماهيت و سرشت آنها را در ميايد و آنها را چه در جامه سپيد و چه در جامة سياه منبع باران و سر چشمه طراوت ميداند.

 

اگر ابر سياهی قطره پيماست

کواکب ريزی دامان شب هاست

اگر ابر سپيد آتش عنان است

همان صبح طرب شبنم فشان است

 

اواز ابرهای سياه نمادی برای مفاهيم زشت ارايه نميکند. چنان که ديگران گرده اند، بل در نهاد آنها روشنی را ميبيند و آنها را آيينه ها ناز گل ومل ميداند که در يک جنبش باد هزاران دل که جز همان قطره های روشن باران چيز ديگر نيستند، ايجاد ميتوانند کرد.

 

چه ابر آيينه ناز گل و مل

بهار صد شبستان زلف و کاکل

ولی زلفی که در يک جنبش باد

هزاران دل تواند کرد ايجاد

جنون پيمانه چشمی گريه آهنگ

سيه مستی شکست شيشة در سنگ

 

من نمی توانم حد زيبايی اين بيتها را بيان کنم و فقط اين قدر ميگويم، هر باری که من اين بيتها را خوانده ام ابرها در نظرم چنان انسانهای آواره و بيکسی جلوه نموده اند که پيوسته خاموشانه و صبور بر داغهای سياه روزگار خويش گريسته اند.

 

به تيغ کوه گاهی سينه مالد

گهی گيرد ره دشت و بنالد

 

و هر باری که به اين بيت رسيده ام دلم برای گريستن تنگ شده است و ای کاش ميتوانستم چنان ابری راه صحرا در پيش گيرم و سينه بر تيغ کوه بسايم.

شايد ساده ترين شيوه يی که بتوان شکوه اين گونه شعرها را بيان کرد يکی هم اين باشد که نمونه هايی را از شاعران ديگر ارايه کنيم و در يابيم که تفاوت ره از کجاست تا به کجا.

فرخی سيستانی قصيده سرای بزرگ قرن پنچم هجری فراوان شعرها در توصيف طبيعت دارد، و با آن که چنين شعر های او نيز از تصاوير زنده و متحرک لبريز اند و اما زمانی که آنها را در برابر بيدل قرار ميدهيم، به پندار من خيليها بيرنگ و بيرمق و خالی از کيفيت درونی جلوه ميکند.

 

بر گرفت از روی دريا ابر فروردين سفر

ز آسمان بر بوستان باريد مرواريد تر

گه زروی آسمان اندر کشد پيروزه لوح

گه به روی آفتاب اندر کشد سيمين سپر

هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا

هر زمانی آسمان را پرده يی سازد دگر

 

و يا در بيتهای زيرين از منوچهری دامغانی که او را يکی از اساتيد مسلم شعر فارسی دری در توصيف طبيعت خوانده اند

.

بر آمد زاغ رنگ و ماغ پيکر

يکی ميغ از ستيغ کوه قارن

بجستی هر زمان زان ميغ برقی

که کردی گيتی تاريک روشن

چنان آهنگری کز کورة تنگ

به شب بيرون کشد رخشنده آهن

 

در توصيف قطره های باران

 

تخيل شگفتی انگيز بيدل در توصيف قطره های بارانی پاية سخن را به مرتبه يی ميرساند که ذهن انسان از حيرت لبريز ميگردد. او نه تنها چکيدن يک کاروان دل را از اوج بيخردی ديده است، بل با گوش جان و انديشه از پرو بال اين پروانه گان بی پرو بال صدايی شنيده است که بی اتفاقی خود عجز کوشيست و قطره ها خود بحرند به شرط آن که با هم يکی باشند. بدين صورت او حتی در توصيفی که از يک پديده طبيعی به دست ميدهد به نتيجه گيری های اجتماعی و عرفانی نيز ميرسد.

 

گهر های محيط عالم پاک

زغلتانی روان تا دامن خاک

به آن موج طرب نتوان کشيدن

گهر در رشتة شوق چکيدن

جهان روشنچراغ بزم اقبال

از اين پروانه های بی پرو بال

به آهنگ چکيدن بسته محمل

ز اوج بيخودی يک کاروان دل

به تعمير دل مستان روانه

شکست يک جهان آيينه خانه

ز هر يک قطره هنگام چکيدن

نوايی ميزند بال تپيدن

که از بی اتفاقی عجز کوشيم

همان بحريم اگر با هم بجوشيم

 

باز هم به گونهء مقايسه ببينيم که قطره های باران در کارگاه تخيل شاعرانة منو چهری در چه کسوت و چه جلوه يی رنگ ميگيرد.

 

وان قطرهء باران که برافتد به گل سرخ

چون اشک عروسيست که افتاده به رخسار

وان قطرة باران که برافتد به گل زرد

گويی که چکيده ست گل زرد به دينار

وان قطرة باران که چکد بر گل خيری

چون قطرة می بر لب معشوقة ميخوار

وان قطرة باران ز بر سوسن کوهی

گويی که ثرياست برين گنبد دوار

 

در اين گونه شعر ها فقط يک جز طبيعت است که در برابر جز ديگر طبيعت قرار ميگيرد در حالی که در شعر بيدل طبيعت است همراه با انسان. آن جا تصويرها جز حاصل محسوسات و مشاهدات شاعر چيز ديگری نيستند در چنان تصاويری کوچکترين اشاره يی به حالات روحی شاعر و تأثيری که شاعر از مشاهده طبيعت پذيرفته است، ديده نميشود. بناً چنان شعرهای را ميتوان شعرهای تک بعدی خواند که شاعر فقط طبيعت را با ارايه و بيان بخش ديگر آن توصيف ميکند. مسلماً تماشای جلوه های گوناگون طبيعت در شاعر هيجانی پديده آورده؛ ولی تصاوير شعر او مارا به آن تأثير و هيجان رهنمايی نمی کند.

اين مسأله بيشتر به همان هيجان مجهول دانشمندی به هنگام کشف يک حقيقت علمی می ماند. به يقين کامل که با کشف يک حقيقت علمی هيجانی بزرگی برای يک دانشمند دست ميدهد؛ ولی ما هيچگاهی بر بنياد آن حقيقت نميتوانيم به آن هيجان دانشمند، دست يابيم چرا که هدف دانشمند محض کشف حقيقت است نه انعکاس عاطفه و آن هيجان درونی. منوچهری قطره بارانی را که روی گل سرخی چکيده است به اشک عروسی همانند ميکند با آن که اين تشبيه زيباست؛ ولی خواننده از درون متأثر نمی شود، برای آن که اصلاً شاعر خود را در طبيعت مييابد نه طبيعت را در خود، در حالی که قطره ها در شعر بيدل جان دارند، دل دارند و احساس دارند.

 

يقينم شد که در هر قطره جانيست

نهان در هر کف خاکی جهانيست

 

در توصيف سنگ

 

سنگ اين شيی به ظاهر نازيبا و کم اهميت که در هر قدمی ميتوان با آن مقابل شد، در شعر بيدل لبريز از درد و احساس است و حتی اگر سنگ را دردی نباشد، کسی را از درد خبری نيست. نهال ناله در آب و گل آن ميرويد و لعل از خون دل اوست که هستی ميابد.

 

به بی دردی نمايی نسبت سنگ

ز گفتن شرم دارای دانش آهنگ

به غفلتگاه اين دکانچة سرد

کی دارد درد اگر سنگ است بيدرد

نهال ناله در آب و گل کيست

شرر پروردة داغ دل کيست

زافسردن مکن بر سنگ بهتان

که اين جا سينه در داغ است پهنان

به دل خون که نقش لعل بسته

که در زير غبار دل نشته

 

بيدل توصيف سنگ را در همين جا رها نمی کند؛ بلکه قدم به قدم به مسايل درونی ميپردازد و تعابير گوناگونی از سنگ ارايه ميکند. او سنگها را همه در سجده ميبيند که از فيض می پرستی خراب سجده تلسيم اند و مستانی اند در خلوتگاه اسرار که با آن همه مستی، همه گان هشيارند و بايد در برابر آنها ادب از دست نگذاشت برای آنکه زيارتگاه مستانند.

 

زهی مستان خلوتگاه اسرار

به آن بيهوشی اين مقدار هشيار

تو پنداری که اجزای زمينند

سرا پا شعلة طوفان کمينند

اگر باور نداری ناله بر دار

نظر کن تا چه ميبالد ز کهسار

ز بس آيينة تحقق صافيست

برای امتحان يک ناله کافيست

درين محفل ادب از دست مگذار

زيارتگاه مستانست هشدار

 

توصيف  کهسار

 

بيدل جريان توصيف خويش را از سنگ به کوه و کوهسار ميکشاند و کوهسار را در کليت آن به مثابة يک موجود زنده و ذيشعور ميبيند که صاحب دماغ و انديشه است و اگر تيشه يی بر سنگی فرود می آيد، قيامتی از درد در دماغ کوه می پيچيده و اگر کوه را سر مويی دردی، بپيچد، در هفت اعظای گرد بی طاقتی رخنه ميکند.

اين جاست که او جز را در کل و کل را در جز ميبيند و هر جزيی را آيينه کيفيت کل ميداند که سواد نسخه يکتايی اوست.

 

ندا آمد که ای محروم اسرار

خرابات نزاکتهاست کهسار

مباد اين جا زنی بر سنگ دستی

که مينا در بغل خفته ست مستی

مگوای بيخبر سنگ است اين جا

هزار آيينه در زنگ است اين جا

به يک آيينه گربيداد آيد

دو عالم جلوه در فرياد آيد

همه گرتيشه با سنگی ستيزد

قيامت بر دماغ کوه ريزد

سرمويی اگر پيچاندش درد

زهفت اعضا کند بيطاقتی کرد

به هرجزوی که انديشد تأمل

بود آيينه کيفيت کل

نقوش اعتبار دشمن و دوست

سواد نسخة يکتايی اوست

همين کوهی که در چشم تو پيداست

هيولای دوعالم جام و ميناست

سبکتران درين کهسار محمل

مبادا شيشه يی را بشکنی دل

 

در توصيف قوس قزح يا رنگين کمان به اصطلاح مردم کمان رستم

 

هنگامی که بيدل در بيرات به سر ميبرده، موسم بارانی بوده است.

چنان که ميدانيم رنگين کمان در چنين موسمی زمانی در افق پديد می آيد که باران بيارد و متعاقباً خورشيد بدرخشد تا نور آن از ميان ذرات بسيار کوچک باران که در فضا باقی ميماند، عبور کند. در نتيجه چنين امری نور خوشيد به موجهای رنگين قرمز، نارنجی، زرد، سرخ، سبز، آبی و بنفش تجزيه ميکرد و به گونه، قوس رنگين و دلفريبی در افق آسمان پديدار ميشود.

رنگين کمان که برای هر بيننده دلچسپ و خيال انگيز است مسلماً بر بيدل که با چشم مشاهده و تأمل به آن نگريسته است کيفيت و جذابيت بيشتری داشته است. چنان که او زمانی از رنگين کمان سخن ميگويد، زمين تا آسمان را در رنگ ميبيند درحالی که ديدن رنگهای آن سوی قرمز و بنفش تا هنوز برای بشريت به صورت عادی ممکن نيست. اما بيدل آن رنگها را با چشم تأمل ديده است. گرچه اين تأمل دوش تفکر او را خميده ميسازد؛ ولی در نتيجه در مييايد که رنگين کمان اثريست از خامه نقاش فطرتو خطوطيست بر امتحان رنگ قدرت و حتی از اين هم گامی به پيش ميرود و ميبيند که در خميده گی رنگين کمان، ادای ابروی رنگ آفرين متجليست.

 

ز موج سبزه و گل رنگها جست

شفق تابی زد و قوس قزح بست

گراز وصف قزح گيرد بيان رنگ

بيالد از زمين تا آسمان رنگ

چی گويم چيست اين نقش تحير

که خم شد اين زمان دوش تفکر

کشيده خامة نقاش فطرت

خطوط امتحان رنگ قدرت

ادای ابروی رنگ آفرين است

که ابروی طرب را وسمه اين است

که ميفهمد به چندين رنگ ايما

اشارتهای ابروی تماشا

 

در توصيف  شفق

 

بيدل به هر چيزی که ميبيند با استفاده از تخيل بلند شاعرانه اش تعابير گونه گون و بديعی از آن به دست می دهد مثلاً شفق را با يک ديد اجتماعی شهيدی ميداند که کفن در کنار و خون در آغوش دارد. گاهی هم آن را آتشی ميداند که از اثر ناله يی بر آسمان تاخته است. به همينگونه گاهی هم با يک ديد عرفانی شفق را آيينه يی ميداند که کسی در برابرش آغوش باز کرده و عالم را چمن پوش ساخته است.

 

چه گويم زين شفقهای جهانتاب

که آتش هم نميباشد بدين تاب

ندارد آفتاب اين در گرفتن

جهان را اين قدر در زر گرفتن

کدامين ناله بر اوج فلک تاخت

که اين آتش به جان عالم انداخت

بيان در وصف او ناقص کمند است

عبث دامن مزن آتش بلند است

کدامين بسمل اين جا پر فشان شد

که خونش رفته رفته آسمان شد

شهيدانند يک سرخانه بر دوش

کفنها در کنار و خون در آغوش

که واکردست بر آيينه آغوش

که عکسش کرد عالم را چمن پوش

ز حيرت کاری اين باغ قدرت

نگه بوسد کف صباغ قدرت

 

در توصيف چشمه

 

چشمه هايی را که بيدل دربيرات توصيف ميکند از نوع چشمه های معدنيست. امروز زمين شناسی به کشف چشمه هايی داغی توفيق يافته است که به نام چشمه های آرتيزانی ياد ميشوند. بعضی از اين چشمه ها آب را حتا در حالت غليان به ارتفاع چندين متر به گونة فواره يی پرتاب ميکنند. از سوی ديگر اين چشمه ها مقدار زيادی از منرالهای گوناگون و آکسايد های بعضی از عناصر را در خود دارند که اين امر باعث آن ميگردد تا بسياری از بيماری های جلدی به اثر شست و شو در چنين چشمه هايی مداوا شوند.

 

زهی گرمابهء جنت مقابل

که شويد نام آبش کلفت دل

به خاصيت چراغ صحت افروز

به گرمی آتشی، امامرض سوز

لب و لنجش مسيحی ساز کرده

در دارالشفايی باز کرده

ولی اين چشمه از آتش فشانی

ز طبع کوه برد افسرده جانی

ز آب او اگر خواهی مدد جست

ز عالم ميتوان نام مرض شست

زهی سرچشمة صحت نوازی

چو رحمت بوته عصيان گدازی

 

با آن که بيدل اين چشمه ها را با تمام ويژه گيهای آنها به مانند يک زمين شناس جز به جز توصيف و تشريح ميکند؛ ولی نگرش او در اين مورد هم نهايتاً يک نگرش عارفانه است. مثلاً عشق را علت درجه بلند گرمای آب چشمه ميداند.

 

دل گرمی مگر در خاک خون شد

که با اين شعله جوشيد و برون شد

بفرما از کجا اين گرمی اندوخت

که آتش ميتوان زين آب افروخت

رگ سنگی به نيش ناله خون ريخت

خروسی سر بر آورد و جنون ريخت

که اين آب جنون جوش شرر زاد

گدازسعی مجنون است و فرهاد

هنوز از ساز ايشان نغمه با قيست

حريفان بيخود؛ اما نشه ساقيست

 

با چنين توصيفی بيدل اين چشمه ها را مکتوب درد ميداند که با اشک گرم و آه سرد نوشته شده اند.

 

غرض اين چشمه ها مکتوب درداند

سراپا اشک گرم و آه سرد اند

گداز عشق درکار است اين جا

قيامت گرم بازار است اين جا

 

مسأله ديگری که در طور معرفت در رابطه با آن بايد بحث کرد توصيف چاه های مس و انبوهی کودکان و زنان و مردانست که آن جا مصروف کان کنی و جان کنی اند. بيدل وضعيت دشوار کار در اين چاه ها و زنده به گور شدن آن مزدوران بيچاره را هنگامی که چاه ها فرو می غلتند، چنان بيان ميکند که موی بر اندام انسان راست ميشود و گويی تاريخ نويسی به نگارش دقيق اجزای تاريخ خويش پرداخته است. اين مسأله در مثنوی طور معرفت، ايجاب بحث و تحقق جداگانه يی را ميکند که با طرح و تحليل آن ميتوان به انديشه های اجتماعی بيدل آشنايی به هم رساند.

پایان

 

 دروازهً کابل