کابل ناتهـ، Kabulnath





































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 

محمد کاظم کاظمی

 
 

 

زندگينامة محمدكاظم كاظمي‌
به قلم خود او
۷ میزان ۱۳۸۷
مرحوم حاجي محمدكاظم از بازرگانان فرهنگ‌دوست هرات بود و صاحب طبع شعري خوبي كه نشانه‌هاي آن تا هنوز نزد خانوادة ما موجود است‌، چه به صورت شعرهايي از خودش و چه به صورت فرزندان و فرزندزادگاني شاعر و يا شعردوست‌. هرچند آن مرحوم‌، به شعر به صورت حرفه‌اي و انجمني‌اش نپرداخت‌، آثار شعري قابل‌توجهي دارد. يكي از آن‌ها، كتابي است به نام جنگنامه كه در آن‌، وقايع جنگ جهاني دوم را به نظم درآورده‌است‌. شعرهاي ديگري نيز از ايشان برجاي مانده است‌، از جمله اين غزل‌:

ديدي دلا كه يار به حالم نظر نكرد؟
خون شد دلم ز درد، به جانش اثر نكرد
نخل اميد كاشتم‌، اندر ره وصال‌
آبش ز اشك ديده به دردم ثمر نكرد
دارم عجب ز نعرة عاشق كه من چرا
وامانده‌ام ز خان و مرا كس خبر نكرد
بر حال خويش ناله كنم يا ز روزگار؟
كاندر حريم قرب مرا بابصر نكرد
دستم دراز نيست كه گيرم دو زلف او
او از طريق لطف به سويم گذر نكرد
سوزم ز آتش جگر اندر ره فراق‌
شمع وجود من ز شرارش حذر نكرد
بخت سياه من بنگر رخت برگرفت‌
ليكن به كوي دوست شبي را سحر نكرد

سه فرزند ايشان‌، يعني پدرم‌، يك كاكايم و يك عمه‌ام ميراث‌دار شاعري ايشان شدند و البته شرايط محيط و اجتماع‌، هريك را به سويي كشيد و از شعر به طور جدّي بازداشت‌.
من تا مدت‌ها مبلغ پولي را با خود نگه مي‌داشتم كه مي‌گفتند علاّ مه بلخي در واپسين سفرش به هرات وقتي به منزل ما آمده‌، در زير بالشم نهاده‌است‌، به رسم اين‌كه براي نوزادان هديه‌اي به رسم تبرّك و تيمن مي‌دادند. من در زمستان 1346 به دنيا آمدم و اين‌، شش ماه قبل از شهادت علاّ مه بود.
ما از لحاظ اقتصادي و اجتماعي يك خانوادة متوسط شهري به حساب مي‌آمديم‌، ولي بيشتر از ديگر مردم عادي هرات و كابل آن روزگار، اهل دغدغه‌هاي فرهنگي و اجتماعي بوديم‌. پدرم اهل دانش و فرهنگ است و از روشنفكران مذهبي نسل خويش‌. به همين اعتبار، بيش از مشاغل مختلفش ـ كه همواره مشاغلي آزاد بوده و از تجارت تا مغازه‌داري در نوسان ـ درگير فعاليت‌هاي اجتماعي و سياسي بوده‌است‌. در كابل دكان پرزه‌فروشي ما بيش از آن كه جاي خريد و فروش باشد، مركز نشست و برخاست اهل قلم و اهل علم و متنفذّين اجتماعي بود و نيز محل صاف‌كردن دعواهاي اجتماعي و اقتصادي و خانوادگي مردم‌، كه پدرم در اين كار، نبوغ و تخصصي ويژه داشت‌. مثلاً يكي از كساني كه به آن‌جا مي‌آمد، عبداللطيف سرباز بود، از هم‌رزمان دوران جواني پدرم‌، يعني آن‌گاه كه با علاّ مه بلخي فعاليت‌هايي سياسي در هرات و كابل داشتند. لطيف سرباز از افراد آن حلقه بود و يكي از هم‌بندهاي علاّ مه در زندان‌. در واقع پدرم نيز از عوامل واقعة 29 حمل (قيام نافرجام علامه بلخي و يارانش‌) بود، ولي او نتوانست در موعد مقرر خود را به كابل برساند و به همين لحاظ جزو دستگيرشدگان قرار نگرفت و به اصطلاح ما مردم‌، از زندان خطا خورد... ولي من لطيف سرباز را دوست نداشتم‌، چون مي‌نشست و با پدرم بحث‌هاي سياسي مي‌كرد كه برايم سنگين بود. در عوض مدير احد را دوست داشتم كه اهل ادب بود و صاحب طبع شعر. پدرم مذهبي بود، ولي باسواد و مترقي و روشنفكر. من هنوز بعضي مشكلاتم در زبان انگليسي را از او مي‌پرسم و نيز گاه بعضي مسايل ديني را. همچنان او اولين اصلاح‌كنندة شعرم بوده‌است‌. مادرم هم از معدود زنان باسواد نسل خويش بود. يادم مي‌آيد كه بعضي دخترهاي همسايه نزد او قرآن و سواد مي‌آموختند، و اين حدود سي سال پيش بود. هم‌اكنون هم گاه اظهارنظرهاي دقيقي در مورد شعرم مي‌كند. و مادركلان مادري‌ام كه حدود نود سال دارد، تا همين چند سال پيش كه قوّت چشمش برجا بود، تفسير نمونه يا كتاب‌هاي دكتر شريعتي يا مثلاً حافظنامة بهأالدين خرمشاهي مي‌خواند.
بنابراين‌، بسيار طبيعي بود كه ما فرزندان‌، درس‌خوان و اهل تحصيل بار بياييم‌. چنين شد كه از چهار فرزندِ اين خانواده‌، دو تن پزشك شدند و دو تن مهندس‌. جالب اين كه از ما چهار تن‌، فقط يكي پس از پايان تحصيلات در رشتة درسي خود مشغول كار شد، يعني برادر بزرگم اسدالله كه در خارج كشور به سر مي‌بَرَد و پزشك است‌. برادر بعدي عبدالله، بعد از دريافت ليسانس مهندسي از كابل‌، درس‌هاي ديني را در ايران ادامه داده و مشغول كارهاي فرهنگي است‌. خواهر بزرگم كه در كابل پزشك بود، پس از ازدواج‌، راهي كشورهايي شد كه مدارك تحصيلي افغانستان در آن‌جاها اعتباري ندارد و بناچار از حرفه‌اش بازماند. ولي من‌... گويا بايد كمي به سال‌هاي پيش برگردم‌. سير زماني به هم خورد.
باري‌، كودكي‌ام تا سال 1354 در هرات گذشت و از آن پس‌، به كابل كوچيديم‌. از آن روزگار، چيز دندان‌گيري براي گفتن ندارم‌، جز اين كه پسري كم‌رو، خجالتي و منزوي بودم‌، ولي بسيار اهل مطالعه‌. در خانة ما كتاب بسيار يافت مي‌شد و اين از بركات وجود پدرم بود. ولي اين كتاب‌ها كفاف پُرخواني مرا نمي‌كرد. در دورة دبيرستان‌، علاوه بر اين‌كه كتاب‌هاي موجود در خانه را مي‌خواندم‌، در دو كتابخانه عضو بودم‌; از دوستان و آشنايان هم كتاب مي‌گرفتم‌; گاهي از كتاب‌فروشي‌ها كتاب كرايه مي‌كردم كه اين كار رايجي در كابل بود و گاهي نيز پول‌هايم را جمع مي‌كردم و از دم پل باغ عمومي كتاب دست دوم مي‌خريدم (خريد كتاب نو، در كابل كاري اشرافي بود تا امروز هم بازار كتاب دست دوم رايج‌تر است‌) با اين‌همه‌، وقت زياد مي‌آوردم و كتاب كم‌. ناچار بعضي آثار را چندبار مي‌خواندم‌. «سه تفنگدار» را به گمانم سه بار خواندم‌. اين مطالعه در آغاز بيشتر به ادبيات داستاني معطوف بود، البته نه به اعتبار هنر داستان‌نويسي‌، بلكه به اعتبار تفريح و سرگرمي‌. در حوالي ده‌، دوازده‌سالگي كتاب‌هاي پرويز قاضي‌سعيد را مي‌خواندم و در سيزده‌، چهارده‌سالگي به مرحلة عزيز نسين‌، ژول‌ورن‌، جك‌لندن و الكساندر دوما ارتقا يافتم تا اين كه كارم به آثار صادق هدايت و همينگوي و اشتاين‌بك و ويكتور هوگو و داستايوسكي و سامرست موام و امثال اين‌ها رسيد. بعد، نوبت كتاب‌هاي مذهبي و اعتقادي شد كه در كابل كم بود و تقريباً ممنوع‌. هفت‌، هشت كتاب از علاّ مه مطهري‌، آيت‌الله مكارم شيرازي‌، استاد جعفر سبحاني‌، محمد قطب‌، جورج جرداق‌، عباس محمودالعقاد و طه حسين خواندم و از اين بيشتر چيزي در دسترسم نبود. بعداً و در ايران بود كه از اين لحاظ در وفور نعمت قرار گرفتم و تا مي‌خواستم‌، كتاب‌هاي استاد مطهري را خواندم‌. البته از دكتر شريعتي هم چيزهايي خواندم‌، ولي مطهّري برايم چيز ديگري بود و هست‌. من در واقع در انديشة مذهبي‌ام مديون مطهّري هستم و در انديشة ادبي‌ام مديون دكتر شفيعي كدكني‌، چون با آثار اين‌ها شيوة انديشيدن دربارة اين مسايل را آموختم‌. انديشة سياسي و اقتصادي هم كه الحمدلله ندارم‌.
امّا با اين‌همه رمان و داستاني كه خواندم‌، هيچ‌گاه قلمم به سوي داستان‌نويسي نرفت و برعكس ذوقم به‌شدّت به سمت شعر كشش داشت‌. اين علاقه‌، در آغاز خودش را در مشاعره‌ها يا به قول ما، «شعرجنگي‌» ها نشان مي‌داد، هم در محيط خانواده و در حلقه‌اي كه پدرم تشكيل مي‌داد و هم در مكتب كه در آن جا غالباً يك‌تنه حريف يك صنف بودم و آن‌جا بيت‌هايي را كه در خانه ياد گرفته‌بودم به كار مي‌بردم‌، از جمله اين بيت كه پدرم ياد داده بود و براي برگرداندن حرف «ث‌» به خود حريف‌، بسيار مناسب بود:
ثبت است بر جريدة حسنت كه گشته‌اند
خوبان به دور چشم تو بيمار الغياث‌
من تا كنون شعرهاي بسياري از آن روزگار در حافظه دارم‌، مثل شعر «قلب مادر» ايرج‌ميرزا (داد معشوقه به عاشق پيغام / كه كند مادر تو با من جنگ‌) كه براي بند انداختن حريف در حرف «گ‌» حفظ كرده‌بودم و همين فتح‌باب آشنايي‌ام با اين شاعر شد.
باري‌، به همين شكل گاهگاه دستكاري هايي هم در شعرهاي مشهور مي‌كردم و بعضي ضرب‌المثل‌ها را به شعر در مي‌آوردم و اين‌ها، شكل‌هاي خامي بودند از شعرسرودن كه از حوالي ده‌سالگي شروع كرده‌بودم‌.
از آن هنگام‌، تا مهاجرت به ايران‌، وقتم با مطالعه گذشت و نوشتن بعضي شعرها كه جز پدرم غالباً كسي آن‌ها را نديد و هم‌او نخستين اصلاح‌كنندة آن‌ها بود. من در آن وقت در ليسة شيرشاه سوري (غازي سابق‌) درس مي‌خواندم كه از دبيرستان‌هاي معتبر كابل بود، و در آن محيط، يك توفيق بزرگ براي من‌، دو همنصفي بود و دو استاد. يكي از هم‌صنفي‌ها، «عمركبير رحمت‌» فرزند يك پزشك بود و از خانواده‌اي اهل فضل‌. عجب استعدادي داشت اين آدم‌. نقاش بود، خوشنويس بود، انگليسي خيلي خوب مي‌دانست‌، داستان‌نويس بود، شاعر بود و در عين حال‌، اول نمرة صنف هم بود. يك نسبت خانوادگي هم با اعظم رهنورد زرياب داشت و داستان‌هايش را به او نشان مي‌داد و من متأسف بودم كه چرا براي شعرهايم با چنين كسي آشنا نيستم‌. بيشتر وقت ما با هم در بحث‌هاي علمي و ادبي مي‌گذشت‌، به جاي مكتب‌گريزي و سينما رفتن و «تيم‌دادن‌» دم مكتب رابعه بلخي كه كار رايج اكثر بچه‌هاي ديگر بود در آن روزگاري كه وضعيت تعليم و تربية افغانستان به انحطاط كشيده شده‌بود. اولين شعر جدّي كه سرودم‌، با او به طور مشترك سروده شد، در سال 1361. بعداً در صنف 12 با يكي ديگر از گمشده‌هايم آشنا شدم‌، يعني «مير محمد آصف ضعيفي‌» كه او هم اهل فكر بود و فرهنگ و دانش‌، و از آن وقت‌، ما سه نفر شديم‌; ولي اين دوران بسيار كوتاه بود. من به ايران آمدم‌، عُمَر به كشورهاي خارج رفت و آصف نيز پس از چند سال دوام آوردن در كابل‌، به پاكستان و سپس آلمان رفت‌. از عمر خبري ندارم‌، ولي آصف را چند سال پيش در هرات و مشهد ديدم‌. اتحاديه‌اي تشكيل داده است به نام اتحادية هماهنگ‌سازي مردم افغانستان‌. باري‌، آن دو تن بر مذهب سنّت و جماعت بودند و من بر فقه جعفري‌. بدون شك‌، يكي از ريشه‌هاي تساهلي كه اكنون نسبت به اين گونه مسايل دارم‌، حاصل همين رفاقت بين‌المذهبي است كه البته در كابل آن‌روز، چندان هم غريب نبود.
دو معلم دري هم داشتيم كه به راستي همانند استادان دانشگاه با بچه‌ها كار مي‌كردند و از آن‌ها كار مي‌كشيدند. يكي «نجيب‌الله» نام داشت و ديگري «زرير». با تشويق آن‌ها بود كه به سوي تحقيق و مطالعه و كنفرانس‌دادن كشيده شديم‌، آن هم در شرايطي كه مدارس افغانستان فقط وسيله‌اي بود براي تفريح و وقت‌گذراني و ايمني از عسكري‌، كه مشكل اصلي جوانان كابل بود.
بالاخره دوران ليسه به پايان رسيد. دانشگاه برروي پسران بسته بود، مگر كساني كه عسكري را گذرانده بودند. ما دوازده‌پاس‌ها بايد روانة قشله‌هاي عسكري مي‌شديم و در خدمت رژيم‌. اين براي ما قابل تحمل نبود. برادرم عبدالله كه دانشگاهش را تمام كرده‌بود نيز همين مشكل را داشت‌. پس ناچار به مهاجرت شديم و براي ما كه خانواده‌اي مذهبي بوديم‌، ايران مي‌توانست بهترين مأمن باشد. ما بر خلاف بسياري از مهاجرين‌، با ايران بيگانه نبوديم‌. پدربزرگم سال‌ها در اين كشور به‌سر برده بود و يك همسر ايراني هم داشت‌. من پيش از اين هم سه بار در كودكي به ايران سفر كرده‌بودم‌. حتّي اقوامي ايراني در اين‌جا داشتيم‌. از آن گذشته‌، در افغانستان نيز بيشتر خوراك فرهنگي ما را توليدات ايراني تشكيل مي‌داد، از كتاب و مجلّه گرفته تا فيلم و موسيقي‌. من حتّي بيش از بسياري از جوانان ايراني‌، با تاريخ و جغرافياي ايران آشنا بودم و نيز تا حدّ خوبي با لهجه و اصطلاحات اين سو. شايد به همين واسطه بود كه توانستم با وجود اختلاف رشته‌هاي درسي افغانستان و ايران‌، درس‌هايم را در اين‌جا پي بگيرم و دو سال بعد، از طريق كنكور سراسري وارد دانشگاه شوم‌، آن هم در رشته‌اي كه براي خود دانش‌آموزان ايراني هم خيلي آسان نبود، يعني مهندسي عمران‌. ولي چرا مهندسي‌؟ خودم هم نمي‌دانم‌. شايد به پيروي از برادرم‌. ولي جالب اين كه هردوي‌ما مدارك‌مان را گذاشتيم دم كوزه و آبش را خورديم‌، يكي مدرك دانشگاه كابل را و ديگري مدرك دانشگاه فردوسي مشهد را.
در ايران‌، محيط براي پرورش امثال من بسيار مساعد بود و من بخشي از مطالعاتم را به شعر اختصاص داده‌بودم‌. كتاب هم در اين مملكت بسيار بود و علاوه بر آن‌، محافل شعري نظير جلسة شعر حوزة هنري مشهد و آشنايي با شاعران مشهد نظير مصطفي محدثي و مجيد نظافت و عباس ساعي و به ويژه سيدعبدالله حسيني و زنده‌ياد احمد زارعي كه به‌راستي زندگي ادبي‌ام را متحوّل كردند.
در حوالي 1366 كم‌كم با ديگر شاعران مهاجر آشنا شدم و انجمن اسلامي شعراي مهاجر افغانستان كه در منزل استاد براتعلي فدايي تشكيل مي‌شد. من با شاعران جواني كه در آن‌جا بودند، بيشتر انس گرفتم‌، به ويژه محمدآصف رحماني و حسن حسين‌زاده و ديگران‌. رحماني آدمي تشكيلاتي بود و اهل انجمن‌سازي و جلسه برگزار كردن‌. او در ايجاد تشكل براي شاعران جوان بسيار مؤثر واقع شد و همة جواناني كه در آن سال‌ها مطرح شدند، به نحوي مديون اويند. يك شب هم در شب شعري‌، با شاعري آشنا شديم كه با مثنوي‌اش مجلس را تكان داد، و دهان ما از حيرت باز ماند كه چنين آدمي را چگونه تاكنون نمي‌شناخته‌ايم‌. او سيدابوطالب مظفّري بود و از آن پس به جمع ما پيوست‌. او وسيلة آشنايي‌ام با علي معلّم و بعضي شاعران ديگر شد. به همين ترتيب‌، من با بعضي از طلبه‌هاي شاعر و نويسنده هم آشنا شدم‌. يك بار مظفّري مرا به جلسة مقاله‌خواني‌اي برد كه در آن جا محمدجواد خاوري و بعضي ديگر بودند، و من آن‌جا شعري خواندم‌. اين ارتباطها، براي همة ما فرخنده‌بود و نيكو. توانستيم از تجربه‌هاي هم استفاده كنيم و فعاليت‌هاي ادبي را به صورت گروهي و منظّم پي‌بگيريم‌.
كم‌كم ما جوان‌ترها بنا بر طبيعت جواني كه تنوّع و تازگي را مي‌طلبيد و بنا بر مقتضيات آن روزگار كه ادغام و انشعاب در آن عادي بود، راهمان را از انجمن شعرا جدا كرديم و انجمني ديگر ساختيم با عنوان انجمن شاعران انقلاب اسلامي افغانستان‌. از آن هنگام‌، روز به روز بيشتر در كارهاي مختلف ادبي غرق شديم و البته به موازات همين‌، از خود شعر و توليدات ادبي فاصله گرفتيم‌. اين يك ضرورت بود، چون بايد بستري براي فعاليت نسل‌جوان‌تر از ما هم ايجاد مي‌شد. مدتي در گروه شعر حوزة هنري مشهد عضويت داشتم و سرانجام با همراهي سيداسحاق شجاعي و سيدابوطالب مظفري و سپس حمزه واعظي در آن جا بخشي ايجاد كرديم به نام «دفتر هنر و ادبيات افغانستان‌» كه تاكنون فعال است‌. اين دفتر، نخستين محل تجمع نسل جوان قلم‌به‌دست افغانستاني در يك نهاد ايراني بود و بدين ترتيب‌، ما توانستيم به ويژه از امكانات چاپ و نشر حوزة هنري براي انتشار آثارمان بهره بگيريم‌. چندين عنوان كتاب در اين دفتر تدوين شد و در انتشارات حوزة هنري به چاپ رسيد. در همين سال‌ها بود كه با محمدحسين جعفريان آشنا شديم و اين آشنايي نيز ثمرات بسياري داشت‌، از جمله گردآوري و انتشار خاطرات جهاد افغانستان كه كارهاي تدوين آن‌ها را بيشتر حمزه واعظي و ديگر دوستان در دفتر ادبيات افغانستان انجام دادند و نظارت و پيگيري كار در حوزة هنري تهران با جعفريان بود.
من در ادبيات داستاني استعدادي ندارم‌، ولي به نوشتن نقد و مقاله دستم مي‌چسپد. احساس نيازي كه در جامعة مهاجرين به اين گونه كارها مي‌شد، مرا بيشتر بدين سو كشانيد و اين نوشتن‌ها، كم‌كم جا را براي شعرسرايي هم تنگ كرد. ارتباطم با مطبوعات ايراني هم بدين واسطه بود. در بسياري از اين نشريات چيزهايي نوشتم و چاپ كردم‌. اصولاً يكي از توفيق‌هاي من‌، كه به واسطة آشنايي و قرابت قبلي با محيط ايران برايم فراهم شد، حضور در محافل و مجامع و مراكز ادبي ايران بود. من بيشتر با مراكز ايراني مثل حوزة هنري‌، آموزش و پرورش و روزنامه‌هاي ايراني كار كرده‌ام و به همين لحاظ، توانسته‌ام گاهي كارهايي مشترك با دوستان ايراني براي افغانستان يا براي ادبيات فارسي به طور عام انجام دهم و فكر مي‌كنم ما به اين گونه رابطة فرهنگي نياز داشته‌ايم و داريم‌. كتاب‌هايي مثل روزنه‌، شعر پارسي‌، شعر مقاومت افغانستان‌، از چيدن رنگ و صبح در زنجير، همه حاصل همين روابط هستند.
باري‌، در اين سال‌ها، كارها كرده‌ام‌، از مقاله نوشتن و نقد كردن شعر و ويراستاري گرفته تا روزنامه‌نگاري و برگزاركردن محافل و مجالس شعري و از گويندگي در راديو و داوري و تدريس شعر براي دانش‌آموزان گرفته تا صفحه‌آرايي و طراحي و ديگر خدمات رايانه‌اي‌. ولي تا كنون براي كمتر كاري به اندازة درّ دري انگيزه داشته‌ام‌. شايد از اين روي كه اين نشريه را ميوة حدود دو دهه تلاش اهل هنر و ادب مهاجر براي يك ابراز وجود واقعي و يك تأثيرگذاري جدّي مي‌بينم‌. امّا به‌راستي بدان مايه كه براي اين نشريه اعتبار قايلم‌، براي آن كار هم كرده‌ام‌؟ مسلماً چنين نبوده‌است‌. واقعيت اين است كه براي هر شماره يك مقاله‌اي نوشتن و احياناً چند قطعه شعري از اين سو و آن سو فراهم كردن و يا اموري مثل ويراستاري و صفحه‌آرايي مجلّه را انجام دادن‌، كمتر از انتظاري است كه از خودم دارم‌. چرا؟ چون پيدايش درّ دري مصادف بود با شروع يك سلسله گرفتاري شغلي براي من كه كمتر مجال پرداختن به فعاليت‌هاي صرفاً ادبي را مي‌داد. منظورم گرفتارشدن با كامپيوتر است كه براي من نه دنيا داشت و نه آخرت‌. تاكنون هم درگير عقبة اين گرفتاري‌ها هستم و حالت آن مردي را دارم كه مي‌گفت «مه يِلُم‌، او نه‌يِله‌!»
امّا زندگي خصوصي‌ام چيز ويژه‌اي ندارد، جز اين كه در سال 1374 ازدواج كرده‌ام‌، با كسي كه به‌راستي قدر كارهايم را مي‌داند و درك مي‌كند، چون خودش هم تحصيل‌كرده و اهل قلم است‌. با وجود گرفتاري‌هاي شغلي‌اش‌، به سختي مي‌كوشد كه محيطي آرام براي كارم فراهم كند، ولي مگر تلفن‌ها و مراجعات و مشغله‌هاي ادبي و اجتماعي من مي‌گذارند؟ دختري هم دارم كه از حدود يك‌سالگي به بعد، كتاب به دست مي‌گيرد و اداي كتاب‌خواندن در مي‌آورد. به‌راستي او هم مثل من «خرخوان‌» خواهدشد؟
و اكنون چه مي‌كنم‌؟ من در يك مقطع زمان‌، از شدّت سنگيني مشغله‌هايي كه داشتم (كار روزنامه و دفتر ادبيات و آموزش و پرورش و...) كوشيدم همة آن كارها را رها كنم و در خانه بنشينم براي مطالعه و احياناً شعرسرودن و از اين قبيل كارها. ولي آن مشاغل‌، ارتباطاتي بين من و ديگر فرهنگيان ايجاد كرده بود كه ديگر گسستني نبود و به اين ترتيب‌، خانة ما شد مركز ارتباطات‌. اغراق نيست اگر بگويم حدود نصف وقت مفيد من به اين «روابط عمومي‌» مي‌گذرد. اگر وقتي باقي بماند صرف نوشتن براي پنج‌شش نشريه‌اي مي‌شود كه مستقيم يا غيرمستقيم با آن‌ها همكاري دارم‌. فرصت بسيار مختصري براي مطالعه مي‌ماند و شعر هم كه ديگر به يك آرزوي دست‌نيافتني تبديل شده‌است‌. به اين ترتيب‌، ما ضرر نكرده‌ايم‌؟ خودم را مي‌گويم و مظفري و احمدي و سعيدي و ديگر كساني را كه قريحة ادبي خودشان را فداي كارهاي اجرايي فرهنگي كرده‌اند. اگر از ديد شخصي بنگريم‌، بسيار زيان كرده‌ايم‌، ولي اگر كل مجموعة شاعران و نويسندگان مهاجر را بسنجيم‌، اين مجموعه در هر صورت به جلو حركت كرده‌است‌. اگر مظفّري ديگر مدت‌هاست شعر نمي‌نويسد، در درّ دري زمينه‌اي براي رشد چند مظفّري ديگر فراهم كرده‌است و اين اهميت دارد. اگر من شعر نمي‌نويسم‌، رفيع جنيد و سيدرضا محمدي و امثال اينان چه بسا كه بهتر از من مي‌نويسند. حالا اگر من بتوانم مركّبي در دوات اينان هم بريزم‌، خدمتي است كه به ادبيات كشورم‌، و حتّي ادبيات فارسي كرده‌ام‌. به راستي همين نمي‌تواند ماية دلخوشي‌ام باشد؟ باري‌، مهم اين است كه بتوانم اين مركّب را بريزم‌، و گرنه موجودي خواهم‌بود زايد كه مرگش بهتر از زندگي است‌.
و مدّتي است كه در مورد خودم‌، با چند پرسش دست‌وگريبانم‌. به‌راستي خواهم توانست مثل دهة شصت كتاب بخوانم‌، يا مثل دهة هفتاد شعر بنويسم و درّ دري تنها مشغله‌ام باشد؟

زندگينامة مختصر محمدكاظم كاظمي‌
متولد 1346 در هرات افغانستان‌. از سال 1354 تا 1363 اقامت در كابل و سپس مهاجرت به ايران‌.
داراي ليسانس مهندسي عمران از دانشگاه فردوسي مشهد.

فعاليتهاي ادبي و فرهنگي‌:
عضويت در گروه شعر حوزة هنري مشهد (1367 تا اواسط دهة هفتاد)
عضويت در انجمن شاعران انقلاب اسلامي افغانستان (1369 تا اواسط دهة هفتاد)
مسئوليت دفتر هنر و ادبيات افغانستان (1369 تا 1375)
همكاري با سرويس هنر و ادبيات روزنامة قدس و مسئوليت صفحة ادب اين رونامه (اواسط دهة هفتاد)
همكاري با كانون شاعران و نويسندگان آموزش و پرورش خراسان‌
عضويت در هيئت تحرير فصلنامة در دري و سپس خط سوم (از 1376 تا كنون‌).
عضويت در هيئت تحرير نشريه‌هاي هري و نينوا (اواخر دهة هفتاد)


كتابها:
 شعر مقاومت افغانستان‌، (گردآوري‌، با همكاري محمدآصف رحماني‌)، تهران‌، حوزة هنري سازمان تبليغات اسلامي‌، 1369 (اين كتاب به چاپ دوم رسيد.)
 صبح در زنجير (حاصل مسابقة ادبي صبح در زنجير)، حوزة هنري سازمان تبليغات اسلامي‌، تهران‌، 1370
 پياده‌آمده‌بودم‌... (مجموعة شعر)، حوزة هنري سازمان تبليغات اسلامي‌، 1371 (اين كتاب در سال 1375 به چاپ دوم رسيد.)
 روزنه‌، (مجموعة آموزشي شعر، در سه جلد)، مشهد، كانون شاعران و نويسندگان امور تربيتي خراسان‌، جلد اول‌، 1370، جلد دوم‌، 1372 و جلد سوم‌، 1374. چاپ بعدي (ويرايش تازه‌اي از جلد اول و دوم با عنوان چاپ اول‌): مشهد، 1377، چاپ دوم‌، مشهد، 1386.
 گزيدة شعرهاي محمدكاظم كاظمي‌، از سلسلة گزيدة ادبيات معاصر (شمارة 49)، كتاب نيستان‌، چاپ اول‌: تهران‌، 1378، (چاپ دوم‌: 1380)
 شعر پارسي‌، كانون شاعران و نويسندگان امور تربيتي خراسان‌، مشهد، 1379
 همزباني و بي‌زباني‌، ناشر: محمدابراهيم شريعتي افغانستاني‌، تهران‌، 1382
 قصة سنگ و خشت‌، گزينة شعر، كتاب نيستان‌، چاپ اول و دوم‌: تهران‌، 1384 و چاپ سوم‌: تهران‌، 1385 و چاپ چهارم‌: تهران‌، 1386
 ديوان خليل‌الله خليلي (گردآوري‌)، ناشر: محمدابراهيم شريعتي افغانستاني‌، تهران‌، 1385
 گزيدة غزليات بيدل‌، ناشر: محمدابراهيم شريعتي افغانستاني‌، تهران‌، 1386
 کلید در باز،رهیافتهایی در شعر بیدل؛ انتشارات سوره مهر، تهران، 1387
 رصد صبح، خوانش و نقد شعر جوان امروز؛ انتشارات سوره مهر، تهران، 1387

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 92          سال پنجم           حــــوت/حمل    ١٣٨۷/۱۳۸۸  هجری خورشیدی          مارچ 2009