|
... که شمالی لاله زار نباشد!؟ نبشتهء ایشر داس
... و پدرم ياد داشت های شخصی فراوان داشت. او می نوشت و همی می نوشت هر چيزيکه برايش دلچسپ و جالب می نمود، در همان دفترچه کوچک ولی ضخيمش مینوشت. در گسترهء زيست شش پشت اسلافش، در ناحيه يی «هندوگذر» و پسانترها که در محلهء «بارانهء» شهر کابل می زيستند، در لابلای رويه های آن دفترچه، سخن های شگفت انگيزی جلب نظر می کردند و با خواندن آنها به خود زياد می باليدم که از هشت پشت زادگاهِ تبارام، کابل، شهر هزارو يک خاطره بوده است. چون از کودکی، با پدر بزرگم، به شمال کشورما رفت و آمد داشت، و تاکباغی در سرزمين«ميربچه خان» به ارث برده؛ در آب وهوای نور خورشيد «شمالی» پرورده شده بود. شيفته وار در هر بهره ای و در هر بابی،حرفی شمالی را در ميان می آورد. اگر سخن از ميوه، گل و باغ می بود، او به شتاب، از گل و باغ های پربار آن سرزمين بخملين سبز، حرفی می آورد. و اگر اهل مجلس، از آزادی خواهان سربه کف استقلال، نامـی می بردند، بیدرنگ از«ميربچه خان» به تفصيل سخن می گفت: محمد جان خان مرد ميدان است ايوب خان شير غرانست ميربچه خان رس رسان است آزادی فخر افغانست راپت کل لات کلانست بيا بيادر انگور بخور ميباليد که با عيار مردی چو«خواجه اکرام» پلوان شريک بوده است. مگر در ميان سخانش اين جمله را هم می افزود: "آخر کجای وطن ما گلزار نيست، که شمالی لاله زار نباشد!". اخير دهه پنجاه هجری خورشيدی، از کار دست کشيد و روز های باز نشسته گيش را اغلبأ، در منزل بسر ميبرد. درآن هنگام، ما در سرک هفتم عقب سينمای بهارستان، کلبهء پر از صفا و صميميت داشتيم. هميش پيراهن و تنبان سپيد گبی با يخن سوزن دوزی شده می پوشيد و همواره واسکت سياه، قطيفهء هم رنگ پيراهن و تنبانش و کلاهء سپيد نازک بهاری به سر ميداشت. به روحانيت مثنوی خداوند گاربلخ، مولانا جلال الدين محمد بلخی، سخت عقيده داشت و نزديکی متن آن را به فلسفهء هندويی، با تذکری ابـياتی جلوه می داد. کـتاب «راز بزرگ» اثر موريس ميترلينگ انگليسی را چند مرتبه خوانده بود و به هندوان شيفتهء بينيش مذهبی، خوانش آن را توصيه ميداشت.
بيخی به يادم است، در فرصت های مناسب درسال ختم دانش آموزيم، کتاب «تقويم انسان» اثر نابِ علامه استاد سلجوقی را، می خواندم و او با بزرگواريش آن مسأيل فلسفی را برايم توضيح ميداد. شامگاهان سه شنبه ها، فصل هژدهم کتاب مذهبی ما هندوان «گيتا جی» را می خواند و تفسير هم ميکرد و در فرجام نيايش، ما اعضای خانواده می ايستاديم و او ارداس«دعا» می نمود ... پرماتما جی! شيرازهء دسترخوان خانواده سربلند افغان را پر از نعم محبت و صميميت داشته باش و به فيض و برکت آن بيفزا! و ما از پی او، رساتر«سيری رام سيری رام، سيری رام» گفته، به آن دعا آمين می گفتيم!
شنيدن برنامه هندی راديوی «بی بی سی» را که ساعت پاوکم هشت تا هشت ونيم شب نشر می گرديد، هرگز قضا نميکرد. با دریغ او در زمان بازنشته گی گاه گاهی، از خانه بيرون می آمد. فاصلهء سرپناه ما، تاخيابان عمومی را که می شد، در شش يا هشت دقيقه، طی کرد، او بيشتر از بيست دقيقه نياز داشت. نه از سبب آهسته رفتن، بل از روی مردمداری!
نو جوانان و جوانان آن محل برايش می گفتند:"کاکا السلام" و او شادمانه پاسخ می داد: وعليکم به السلام، فرزندم، زنده باشی آغا، چاچاجی رام رام، رام رام بچيم، شاد باش آغا! گاهی با شادروان «استاد يقوب قاسمی»، آقای «جليل احمد ابوی» و «حاجی يارمحمد» پنجشيری ترجمان، که دوستان قديمی هم بودند و در نزديکی ما می زيستند، يا با حاجی ابراهيم وکيل گذر ويا با پسر «بابا حيات»، قناد ديرينهء شهرکابل، که در آن محل، دکان شيرينی پزی داشت، همصحبت ميشد، با محبت و شيرين زبانی که از ژرفای قلب آنها نشأت می کرد، باهم درد دل ميکردند.
لابد اين همه پيش آمد ها، برمن اثری ژرف می نهادند و می پنداشتم، که افغانها با هم بردار اند و افغانستان خانه مشترک افغانها است. صرفنظر از هرگونه پيوند مذهبی، زبانی، قومی و منطقه وی، بايست اين خانه را دوست داشت و با مردم آن محبت ورزيد!
پسانها آذرخشی درخشيد و حوادث ناگوار پياپی نا ميمون را هوشدار داد و ديديم که ديگر ازآن محبت ها، تساهل، شکيبايی ها و برادری ها حرفی نماند. پيوند های ظريف عاطفی ما از هم پاشيد و قلب ما افغانها ازحجم مشت هريک ما کوچکتر گرديد، توگويی ديگر آن دسترخوان را برکتی نيست و آن شيرازه صرفأ يک تصور و رويا بود و بس! در يکی از شب های بهاريهء سال 1360 هجری خورشيدی، تلويزيون اخبار روز را پخش ميکرد و حادثهء دردناک اصابت يک راکت را در پل باغ عمومی، با جان باختگيی شماری از شهروندان کابل، مصور پخش داشت؛ با شنيدن و ديدن آن حادثهء سوگ برانگيز، خيلی ها غمين گشت در حاليکه سه بار کلمات «هری اوم هری اوم هری اوم» را به زبان آورد، با دريغ، سر از سجده برنياورد، و مانند ساير صاحبدلان پاکدلِ مستغنی، نتوانست آن همه کدورت ها و جنگ ها را تحمل نمايد، جان را به جان آفرين سپرد و آراميش ابدی يافت.
روزگار وطن و وطنداران ما، هر روز از ديروزش سياه تر مي شد. دامنه و ابعاد جنگ گسترده تر گشت، تفنگ و راکت مقام والای ابزار کار انسانی را ربودند، تفنگ وسيله تأمين معيشت برخی خانواده ها گرديد. آن قدر به جان هم افتاديم و به خون يکديگر تَشنه گرديديم، که دنيا کمتر نظيرش را ديده بود. لاچار "من" و"تو" خانهء مشترک مان را به سرنوشتش سپرده، به هر کشوری و به هرمملکتی رو آورديم و پناه جستيم، از بر نگهداری جان و ناموس.
برايم حيرت برانگيز بود که در غربت، در تمام باختر زمين و در ايالات محتده امريکا، افغانها را صرفنظر از مذهب، زبان، مليت شان ـ تحت يک کود نمبر «423 افغانستان»، ثبت دفتر های پناهنده گی داشتند و می دارند هنوز. هيچگونه تغيير و پشنهادی را که گويا من هندوی افغانم نه مسلمان، يا مجاهــدم نه کمونيست، پشتونم نه تاجيک، هزاره ام، نه ازبک، از اهل تسننم، نه تشيع! نپذيرفتند. در پاسخ می شنيديم: همهء افغان ها تحت يک کود نمبر درج مي شوند. کوتاه ی سخن ما افغانها هم به اين امر ستيز نه ورزيديم و آن را پذيرفتيم، آخر در قربت، تحت يک نام واحد، نزيستيم، بيرون که بايد زيست! چون اين گيتی را غير از ما، مردم و صاحبان ديگری هم است!
دريغا زمان چه شتابناک می گذرد و زندگانی چه تند و چابک گام برميدارد! دردا اين غربت جگرخوار چه زود مرا به پيری برد، موهايم پاک سپيد، ديده کم ديد و گوش هايم کم شنو شده اند. ليک در دلم هنوز فراوان جا است خالی، از بر زخم های ديگر!
گاه به فکر بربستن رخت ميگردم، زيرا زندگانی را فرجامی است و از اين راه کسی را چاره ای نيست؛ لاچار که بايد رفت. بوی عطر گلهای شبو، پتونی و فلاکس حضيره هندوانِ کابل با صفا را، از دور می ميبويم وگاه جماعتی معابد «آسمايی»، «درگاهء پير رتن ناتهـ» باغبان کوچه، دهرمسال «خالصه» و «گورو هری رای صاحب» شوربازار و کارته پروان را به خواب می بينم که هندوان و سکهـ های کابل عزيز، با خداوند راز شان را نجوا نموده و از او نيازها ميجستند.
شب دوشينه، در برگهای پيام آور فرهنگی و اطلاعاتی خواندم که در برخی شهرهای وطن مان، هنوز هم کودکان را می ربايند. از بر شکم گرسنه اطفال هيزم جمع می آورند چه مادران پريشان حالند از بر توتهء نان و صدها "هنوز" ديگر و اين غربتسرا همواره دلم را می فشرد.
کماکان آوازی به گوشهايم طنين می اندازد:"آخر کجای مهین ما گلزار نيست، که شمالی لاله زار نباشد". حقيت است يا آبــنما! نـميدانم.
|