کابل ناتهـ، Kabulnath
|
"دل! دل! پاکستان" جان! جان! پاکستان
نويسند: احمد رشيد
برگردان: صبورالله سياه سنگ
اين اميد که روزي ملت ما از درنده خويي برون آيد و اندکي انساني و خداترس شود، حکومت با انصاف و آدم دستور و فرمانراويان دلسوز داشته باشيم و توانگران ما کمي مهربان باشند، سالها در دلم نگهداشته شده بود. اينک در هفتادويک سالگي همه اميدهايم در پيرامون خاک پاک "مملکت خداداد پاکستان" را از دست داده ميروم. تازگيها سه رويداد شگفت انگيز در يک هفته شيرازه باورهايم را لرزانده اند.
نخستين رخداد، رسوايي "بانک مهران" بود. همه سرمايه داران اين حادثه آدمهاي نيرومند، تيره راي و فريبگر استند. بزرگترين رقم پولي تاراج بانکي به جيب جنرال اسلم بيگ که در آن هنگام گرداننده ارتش پاکستان بود، افتاد. سهم "ناچيز" او مبلغ يکصدوچهل مليون روپيه (نزديک به پنج مليون دالر امريکايي) است.
چرا؟ زيرا به گفته خودش، آي اس آي براي ديدباني انتخابات به يک اندازه پول نياز داشت. شگفت اينکه ميرزا اسلم بيگ در نقش آدم شماره يک ارتش، با "نظارت آي اس آي" بر انتخابات چه کاري ميتوانست داشته باشد؟ مگر آي اس آي بودجه خودش را ندارد؟ در هيچ سندي آمده است که آي اس آي براي برآورده ساختن نيازها و مصارف خود، بانکها را تاراج کند. آقاي کارل ميگويد که آي اس آي در آن غارت دست ندارد. بايد پرسيد: پس آنهمه پول چه شد؟
اگر بلندترين مقام نظامي يک کشور بتواند با يک تر دستي "جانانه" يکصدوچهل مليون روپيه را بالا برود، آيا دزديهاي ديگر ميتواند آدم را شگفتزده سازد؟
طبقه حاکم، توانگران و بزرگان ما تا مغز استخوان پوسيده اند. آنها همواره ترتيب کارها را به گونه يي ميدهند که سر و صدايي از گوشه يي برنخيزد. بايد چند تن "دستپاک و سپر بلا" اينسو و آنسو وجود داشته باشند: بانک مهران با بانک دولتي پاکستان خواهد آميخت؛ يعني کفاره غارت و چپاول بانک را بايستي مردم پاکستان بپردازند. تهيدستان چه خواهند کرد؟ اينکه پول تارج شده هرگز به دست نخواهد چون و چرايي وجود ندارد.
رويداد ديگر: بايد گفت که پوسيده ترين پوسيده ها زير پوشش نام "الله" (ج) خشونت را خوب فراگرفته اند و به جاي آنکه زندگي را بر پايه هاي دين پيش ببرند، با خشک انديشي تمام آماده اند به کشتن مسلمان بيگناهي که از فرقه مذهبي خود شان نيست، بپردازند. دو تن موترسايکل سوار در مسجد جامع شيخوپوره رود هنگام اداي نماز ديگر بر نمازگزارن بمهاي دستي پرتاب کردند. آنها بيست و شش تن را زخمي ساختند و خود از برابر ديدگان پوليس به آساني گريختند.
خشونت فرقوي ارمغان سالهاي فرمانروايي جنرال ضيا[الحق] است. او ميخواست ملت پاکستان در هر بخش پارچه پارچه باشد. باري اين اميد وجود داشت که با اعاده دمکراسي، مسلمانان توده آگاهتر شوند؛ ولي با دريغ اين اميد همچنان واهي ماند. خشونت فرقوي براي مولويهاي نيمچه با سواد، ارزش گاو شيري را دارد. از برکت همين خشونت است که مردم آنها را نيز در شمار آدم مي آورند و پول "چنده" (اعانه) به دامن شان ميريزند.
مولويها از طبقه حاکمه نيستند. آنها از تاراج بانک مهران بهره نگرفته اند، ولي ميدانند که چگونه بايد مردم را پوست کنند. زورگويي و يورش بر مردمان فرقه هاي ديگر پول و آوازه زيادي براي شان کمايي ميکند. آنها به نام دين اسلام که دين صلح و سلامتي است، و به نام خداوند بخشاينده و مهربان کشتار به راه مي اندازند و بيچارگان را به خاک و خون ميکشانند. مولويهايي که ميتوانند انديشه هاي شان را پخش کنند، نشريه و جريده در اختيار شان است. آنها داراي سودهاي ويژه يي اند و دوام و بقاي شان در دوام و بقاي آشفته ساماني شرايط امروز نهفته است.
نافذ شدن قانونهاي به اصطلاح اسلامي جو اجتماعي کشور را بدتر از بد ساخته است. اينک ما قانونهايي که با تکيه بر آنها اقليتهاي مذهبي را به آساني ميتوان گنهکار شناخت، داريم. بيداد خشونت زير نام قانون در راه است و سخن از لايحه پيشنهادي که از حرمت صحابه کرام پاسداري خواهد کرد. از قرار معلوم در گام نخست، هدف آزار و اذيت اهل تشييع خواهد بود.
تکاندهنده ترين نمونه خشک انديشي مذهبي، بيرحمي، ستمگري و لگام گسيختگي را ميتوان از شهر گجرانواله برگزيد، با آنکه باورنکردني است.
چاشتگاه روزي در کناره بالايي شيخوپوره رود داکتر سجاد فاروق حافظ قرآن مجيد در پيش چشم پليس سنگسار گرديد. آشوبگران روي جسدش تيل پاشيدند و آن را آتش زدند. جسد سوخته را موتر سايکل سواري سه ساعت تمام در امتداد سرکهاي اسد کالوني و شيخوپوره رود با ريسماني از پي خود کشانيد. انبوهي از مردم به دنبالش رفتند. بسياريها با افتخار و سربلندي به جسد لگد زدند و برخي ديگر تنها با انداختن آب دهن به روي مرده يي که دستهايش در گره دستبند بود، بسنده کردند.
گناه اين نگونبخت چه بود؟ ميگفتند: "داکتر فاروق قرآن را آتش زده است"؛ ولي کسي اين کار او را نديده بود. نامبرده مرد پرهيزگار و بسيار خوبي بود و روزانه در حدود ده سپاره قرآن را ميخواند و لبانش هميشه با تلاوت سوره يسين شريف در حرکت ميبود. حافظ فاروق در اسلامشناسي و زبان عربي ماستري داشت، دوره حديث را تکميل کرده بود و حکيم حاذقي نيز به شمار ميرفت. وي با زن و فرزندانش در کلبه کوچکي در اسد کالوني زندگي ميکرد.
زن همسايه، خانم پروين که دختر يا پسري نداشت، بارها از ماستر فاروق خواسته بود تا يکي از پسرانش را به شيوه "فرزندي" او بدهد. خواهش خانم پروين پذيرفته نميشد و همن بسنده بود تا کينه يي در برابر حافظ فاروق به ميان آيد.
فارق نماز صبح را تنهاگزار در خانه ميخواند نه در مسجد غوثيه رضويه؛ براي آنکه مذهبش از طريقه امام مسجد محله تفاوت داشت. همه ميدانستند که او مسلمان پرهيزگار و نيکوکاري بود.
در روز واقعه، هنگام نماز صبح، پروين ناگهان فرياد زد: "آي مردم! فاروق قرآنسوز کتاب خداوند را سوختانده است." برادر زن خطيب مسجد غوثيه با شنيدن اين خبر، به خانه ملا امام رفت، کليد مسجد را از نزد خانمش گرفت و سپس از بلندگوي مسجد گفت: "يک داکتر مسيحي دو جلد قرآن عظيم الشان را آتش زده است. آهاي! اهل ايمان! کجاييد؟ از خانه ها تان برون شويد و کافر را به قتل برسانيد."
اين آوا چون آتش ميان خرمن به هر سو زبانه کشيد. به دنبال گلو پاره کردنهاي نامبرده، فراخوانهاي همانندي از بلندگوهاي مسجدهاي ديگر نيز پخش شدند. ديري نگذشته بود که گروهي از آدمهاي خشمگين و آتشخوي خانه فاروق را حلقه بستند و او را در کنار دروازه زير مشت و لگد انداختند.
"باور کنيد! باور کيند! من مسيحي نيستم... مانند شما مسلمان استم. به خداوند و کلام پاک او باور کامل دارم. آخر شما ميدانيد که من همه روزه قرآن مجيد تلاوت ميکنم. شما ميدانيد که من حافظ قرآن استم...." فريادهاي فاروق در غوغاي مردمي که ديوانه وار مشت و لگد ميزدند، ناشنيده و بيهوده پخش ميشدند.
کسي پوليس را آگاه ساخت. سرانجام پوليسهاي بيدريشي رسيدند. آنها فاروق را دستبند زدند و او را با خود به تهانه بردند. مردم به دنبال فاروق به تهانه پليس رفتند. هر لحظه به شمار آناني که ميخواستند "کافر" را به دستان خود بکشند، افزوده ميشد.
پليسهاي تهانه به آمر پليس و دستيارش گزارش دادند و خواهش کردند تا به محل حادثه "تشريف" بياورند. خشونت مردم به فرازا رسيده بود. آنها بر تهانه پليس يورش بردند و فارق دست بسته را بيرون آوردند. پليسها از گشودن آتش خود داري کردند.
داکتر فاروق زير مشت و لگد گم شده بود. از بخت برگشته بيچاره فاروق، کراچي بزرگي که خشت بار بود، از آن نزديکي ميگذشت. مردم کراچي خشت را فرمان ايست دادند. فاروق زير نخستين ضربه هاي خشت جان سپرد. گويي پيکر خونالود مقتول آدمکشان را سرمست ساخته بود که هرکدام ميخواست افتخار زدن اخرين لگد به مرده را نيز داشته باشند.
دستيار آمر پليس از شيشه موتر صحنه را تماشا مکرد. مردي با شتاب از ديگران جدا شد و به سويي دويد؛ سپس با شيشه بزرگي از تيل در يک دست چوب آتش افروخته دردست ديگر برگشت، از ميان مردم راه کشود، پيش و پيشتر آمد، بر روي مرده تيل پاشيد و آن را آتش زد. جسد خونالود بود و نميسوخت. او تيل بيشتر پاشيد و بار ديگر آن را آتش زد.
ناگهان موترسايکل سوار جوان با نقشه تازه يي به صحنه پا گذاشت. او لاشه را با ريسمان کوتاهي به پشت موترسايکل بست و سه ساعت تمام، سرکهاي بسياري را با آن خونين ساخت.
هنگامي که عطش وحشي آدمکشان کمي فرونشست، آمر پليس از مردم عاجزانه خواهش کرد تا اجازه دهند که نعش براي "اجراآت اصولي" به حکومت سپرده شود.
داکتر فاروق قرآن را آتش نزده بود. کسي او را در چنان کار نديده بود. سوخته يا نيمسوخته قرآن مجيد در هيچ گوشه خانه مقتول به چشم نميخورد. پروين نيز حاضر نميشد با گزارشگران سخن بزند.
از کجا بايد آغازيد؟ آيا بزرگترين تبهکار مولوي مسجد غوثيه رضويه نبود که بدون روشن ساختن راست و دورغ زن همسايه و بدون گفت و شنود با داکتر فاروق از بلندگوي مسجد بانگ شر سر داد؟ آيا همدستان جرم، مولويهاي ساير مساجد نبودند که بدون کنجکاوي و بررسي جوانب قضيه، ابلاغيه هاي شنيده شده را با شور و شوق فراوان پراکندند؟ آيا گروه پليس تهانه نيز سهمي در در اين آدمکشي ندارند؟ آنها حتا نتوانستند امنيت فرد بازداشت شده در داخل دفتر پليس را تامين کنند! دو تن از گردانندگان تفنگدار دستگاه پليس، و دستيار آمر پليس در نقش تماشاچي نيز در اين کشتارتکاندهنده بيدخل نيستند؛ زيرا هنگامي که فاروق سنگسار ميشد، آنها زحمت پياده شدن از موتر را نيز به خود هموار نکردند.
مولويهاي پاکستان در برابر آنچه که رخ داد، خمي به ابرو نياوردند و آوايي بلند نکردند. سياستبازان دست اول نيز در چنان نقشهايي آشکار ميشوند، انگار چيزي را نديده و نه شنيده اند. اين رويداد برهم نزد بزم آرامش آن آقا [نواز شريف] و بانو [بينظير بهتو] و سردار بزرگي که به نوبت نقشهاي شماره يک و شماره دو در اين کشور ميداشته باشند. پارلمان نشينان با امتيازات و افزونخواهيهاي افزونتر همچنان سرگرم اند.
پيشامدهاي خونين اين هفته در پاکستان نشان ميدهند که فرمانروايان پليس ما "سازمانيافته ترين شبکه تبهکاران حرفوي" اند. آنها، اگر دست شان برسد، در چپاول سرتاسر کشور درنگ نخواهند کرد.
آيا همين رويدادها نشان نميدهند که آدمهاي ما آدمکشهاي بالقوه، مولويهاي ما قصابهاي ساطور به دست، و نمازگزاران ما خون مستاني اند که با تماشاي جنايتهاي شان شور و گرماي ديگر مييابند؟
نکند که امروز، بيشتر پرداختن به دين به مفهوم کمتر پرهيزگار بودن باشد. آيا اين حادثه ها گواه اين حقيقت که خداوند ما را رها کرده تا در خشم خود بجوشيم، نيست؟
ما نادان، خشن، ويرانگر و بي آينده استيم. کاش زنده نميبودم و اينهمه را نميديدم.
[][] اشاره ها 1) اين نوشته (عنوان اصلي: "جامعه يي استيم با تا مغز استخوان گنديده") از روزنامه The Frontier Post - Pakistan (شماره دوم اگست 199) برگردان شده است.
2) "دل دل پاکستان/ جان جان پاکستان" مطلع يکي از آهنگهاي مشهور حماسي به آواز جنيد جمشيد است.
*********** |
بالا
سال اول شمارهً شانزده نومبر 2005