کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مرد نمیـــرد به مرگ، مرگ از او نامجوست

مرد چو جاوید گشت، مردنش آسان کـجاست؟

 

 

دوکتور علی رضوی

 

نوشتهء لطیف ناظمی

 

گنجینه یی در مغاک خاک

 

 

چار سال از افول استاد علی رضوی میگذرد و اینک ما در ماتم خاموشی مردی می نشینیم که بیشترینه سالهای سرشار و پربار عمرش را حریصانه در پای کتاب و قلم و قرطاس ریخت. مردی که فطرتی هوشیار و دانشی گسترده و طبعی بلند داشت.

او در سال پر آشوب ١٣٠۷ که سنبله های نورس تجدد، زیر چکمه های عصبیت، عقبگرایی و سنت های پوسیده، لگدمال میشد؛ در روستای کوچکی در چغتوی غزنین دیده بر ویرانی و تهیدستی پیرامونش گشود و در روزهای بحران سال ١٣۸٠ در کلانشهر سانفراسسکو، از هرچه جمال و آبادانی بود؛ دیده بربست.

خجسته مردی که سرانجام، نوید آزادی غزنین و آزادی همهً شهر ها و شهرکهای میهنش را، از چنگال چماق سالاران بیگانه، شنید و رفت. نیکبخت مردی که در بستر بیماری، با جان وتن نزار هرروز از برچیده شدن بساط شقاوت کسانی آگاه میگردید که خود سالها را با دلیری و نستوهی و با قلم و قدم در برابر آنان رزمیده بود.

بانام استاد در روز های مدرسه آشنا شدم و با مقالتهایی که در مجلهء آریانا، انتشار میداد، نخستین بار، ترجمهء کتاب «ملامتیان ـ صوفیان و جوانمردان» نبشتهء (ابوعبدالرحمن سُلِمیَ) را از او خواندم که در شماره های پیهم نامهء آریانا چاپ میشد، کتابی که انجمن تاریخ در سال ١٣٤٤به گونهء مستقل انتشارش داد و مترجم آن جایزهً مطبوعاتی آن سال برای ترجمه آن ربود.

گفتنی است که مجلهء آریانا، از آغاز پیدایی خویش نه تنها در عرصهء پژوهشهای تاریخی و جستارهای علمی، بل در عرصهء ادبیات سهمی شایسته داشته است. حتی از آغاز دههء بیستِ سده چهارم هجری، در شناسایی داستانهای کوتاه کشور، پیشقراول بوده است. ازسال ١٣٢١ داستانهای مردان زنده یاد فرهنگ مان ـ عبدالرحمن پژواک، علی احمد نعیمی، و نجیب الله توروایانارا دست چاپ سپرد و باب تازه یی گشود در اشاعهء این نوع ادبی و ادای دینی کرد بزرگ. رسالتی را که آریانا بردوش گرفته بود، بایستی ماهنامهء ادب و کابل بردوش میداشتند، که نداشتند.

باری پس از تحصیلات دانشگاهیم بود که با استاد حشرو نشری یافتم و او پس از کسب علوم مدرسی به دانشگاه شتافته بود، آن روزها، کسوت شاگردی به تن داشت و دغدغهء خاطرم همواره این بود، چرا مردی که در میان اقران سنی خویش از اعلام ادب و عربیت و تاریخ به شمار است، با آن مقام علمی برمیخزد و بار دیگر زانوی تلمذبرزمین میزند و در کنار دختران و پسرانی که یک نسل از وی جوانتر اند به تحصیل حاصل می پردازد؟

او که میتواند دشواری بسیاری از استادان را در عرصهء ادب و علوم اسلامی بزداید، چرا خود در ساعات درس آنان، سراپا گوش میشود و خیره برتختهء سیاه مینگرد؟ روزی در پی گشودن این راز سر به مهر افتادم و از وی پرسیدم:

ـ از چه روی کانون پژوهشی انجمن تاریخ را وانهادید و آنچه را که خود میدانید در پی دانستن دوبارهء آن افتاده اید؟ شما که از کار گِل، به خواست دل راه نزدید، پس حدیث تان، حدیث آن صاحبدلی نیست که شیخ اجّل روایت میکند که از مدرسه به خانقاه شتافت تا غریقی راوا رهاند؟

استاد نگاهش را به زمین دوخت و مانند همیشه خاموش ماند تا پاسخ دقیقی براین پرسش یابد و پیش ازاین که سکوت ممتدش را بشکند، ادامه دادم:

ـ به تحقیق که داشتن دانش را بسنده ندانستید و در پی دریافت دانشنامه افتادید، اینجا برای حصول قباله آمده اید که مردم روزگار ما دانشنامه و دیپلوم را بها میدهند نه استیلا در علوم را.

استاد خندید و با فروتنی همیشگی خویش گفت:

ـ نه، من طالب العلمی پیش نیستم و اینجا آمدم تا بیاموزم و به حق فراوان آموختم. راست

میگفت که از هر طریقی میخواست بیاموزد و عطش جان آرزومندش را فرونشاند که مردی بود سختکوش و خود ساخته و صاحبدلی بود که از مدرسه به جای خانقاه به دانشگاه ها ره زده بود و در آستانهء پیرانه سری نیز دست از طلب علم و دانش برنگرفت. از دانشگاه کابل راهی دانشگاه مشهد گشت و از آنجا به دانشگاه تهران شتافت و تا پایان زندگانی، در بستر بیماری (واشگتن هاوزپیتل) از آموزش دست برنداشت، کتاب، یار پیشینش بود وتتبع و تفصح مشغولیت دیرینش.

می پندارم در همان سالهایی که شاگرد دکتورای ادبیات در بیرون کشور بود، متقاعد گردید ولی هرگز ذوق کوبیدن این راه، دامن جانش را رها نکرد. او باز نشسته شد اما از کسب دانش باز ننشست. برای او مشغولی و معزولی یکسان مینمود که تشنهء بیقرار آموزش بود و دل درگرو دانش سپرده بود، از همینرو هیچگاه به شغل های دیوانی دل نبست و عالیترین منصبی را که جز استادی دانشگاه، نصیب گشته بود، همان مدیریت مجلهء آریانا بود و مدیریت روابط فرهنگی وزارت اطلاعات و فرهنگ.

سال چهارم دانشکده ادبیات بود که با استاد رضوی سیری علمی، به سوی هرات داشتیم، در همان سالی که او استاد مستقیم صنف چهارم بود. سفر به هرات برای او، سفر به تاریخ بود و سیاحت در قلب اسطوره ها. یاد خواجه انصار وپیرجام جانش را تازه میکرد و ذکر نام بهزاد، خواجه علی موفق هروی، علامه تفتازانی و ده ها خوش نویس و نگارگر و قلمزن و محّدث و تاریخ نگار و سخنورو فقیه و صوفی، مایهء غرورش میگشت، شهر ویرانه یی که به قولی در روزگار پیشین دوازده هزار حمام و شش هزار کاروانسرا و یکصدوپنجاه هزار خانهء رعیت نشین داشت. استاد در آن سفر در همهء راه به شهادت کتب مسالک وممالک در بارهء این شهر روایت میکرد و پیوسته شعرهایی ازاین قبیل زمزمه  میکرد:

گـر کــــسی پرسد زتو کز شهر ها بهترکدام

گر جواب راست خواهی گفتن او را گو هَری

 

او به همهء شهرها و شهرکهای کشورش مهر می ورزید. از کنار هر ده و قریه یی که میگذشتیم، سخنی در آن باب داشت و هر روستای ویرانه یی را که می نگریست، آه از نهادش برمیخاست، از حوالی (شیندند) که همان اسفزار یا سبزوار کهن است، می گذشتیم، نام محدثانی چون ـ مولانا ابوالقاسم و مولانا شمس الدین محمد اسفزاری را برزبان می آورد و از قلعهء دختر قلعهءزال، قلعهء فرامرز و خرابه های برزو یاد میکرد.

در هرات با هر مزار و مقبعه و آبده یی که آشنا میشد، با ولع شگرفی به خشت و کاشی ستون و ایوان و رواق آن مهربانانه دست میساید و چنان با شور و شوق در آن باب، آگهی میداد که پنداری سالی چند متولی آن بارگاه بوده است، از همانجا پی بردم که دامنهء اطلاعات او از تاریخ، جغرافیای تاریخی و از ادب تاچه مایه است. به بیان ابوالفضل بهیقی، او مردی بود که کتاب بسیار فرونگریسته بود.

استاد رضوی پس از آن که سالی چند ردای استادی را در کابل بردوش داشت، باردیگر تن به تلمذ داد و برای آموزش های بیشتر به خارج کشور رفت و باب مکاتبهء مان هموار مفتوح بود و مهرنامه های دل انگیزش، هزارگاه یادش را تازه میساخت و هرزمان که به کابل باز میگشت، دیداری تازه میکردیم.

دریکی از تابستان های سوزنده که به میهن آمده بود و من از ورودش وقوف نداشتم، چاشتگاه یکی از آن روزها که به خانه برمیگشتم، استاد را با استاد مبلغ بردرگاه خانه ام یافتم. داکتر رضوی به استاد مبلغ، حرمتی عظیم داشت و از خرمن دانشهای آن نابغه مرد، خوشه ها چیده بود، مبلغ مردی بود که از حکمت کهن تا دانشهای نوین را به تمامی خوانده بود و در سیاست و کیاست دستی داشت و حافظهء توانا و رشک انگیز وی به داوری های علمی وی یاری لازم میرساند.

آن روز استاد سمندر غوریانی همسایه عزیز فرهیختهء مان نیز در جمع ما پیوست و تا دیرگاه از هردر سخن راندیم و حّظ وافر بردیم. در آن بزم استاد رضوی از من خواست تا سطری از داستان نویسی معاصر کشور و قصه نویسان نامبردار بر زبان رانم. او که نثر علمی و تاریخی فارسی دری تا روزگار خویش را به شایستگی بازخوانده بود و تحولات آن را پی گرفته بود از مطالعه نثرهنری به دور مانده بود. چه از دههء چهل که زمانه دگر شده بود، شعر و نثر دری شکوفندگی و بالندگی ویژه یی یافته بود.

در آغاز این دهه، نخستین دفتر های شعر نیمایی اقبال چاپ را دیدند و همزمان، داستان معاصر دری نیز با ویژگی های هنر داستان نویسی آشنایی بیشتری یافت و در سالهای پنجاه، راهش را از افسانه نویسی جدا ساخت. در آن بزم کوچک از قصه نویسی و قصه نویسان حکایت های برزبان راندم و چون باردگر به تهران بازگشت مجموعه یی از داستانهای دری را بدو گسیل داشتم که سنگ بنای تحقیق ارجمندی وی در جلد اول نثردری افغانستان گشت. این کتاب در سال ١٣۵۷ با دیباچهء ٦١ صفحه یی مؤلف در تهران چاپ و انتشار یافت و جلد دوم آن در ششصد صفحه در سال ١٣۸٠ در پشاور روی چاپ را دید.

استاد پیش از چاپ این کتاب در نامه یی خواست که بنده را نیز در قبیله داستان نویسان در آرد، از اینرو، زندگینامه یی، داستانی و تصویری از من طلبید. من در پاسخ نامه اش از قبول این امر پوزش طلبیدم و نوشتم که چند روزی بنابر جبر اشتغال و حسب التکلیف دیگران آنهم با نام مستعار قصه های کوتاه رادیویی نوشته ام، قصه های که صرفأ داستانهای رادیویی بودند و چیزی میان داستان و نمایشنامه و هرگز با آن نبشته ها آرزو ندارم در مسلک داستان نویسان درآیم و بر سبیل شوخی نوشتم که داستان نویسان شاعران شکسته خورده اند ومن هنوز دراین نبرد شکست نخورده ام. استاد رضوی عذر مرا نپذیرفت و تکرار کرد.

از وی اصرار بود و از من انکار و سرانجام مقاومت من خاطر عاطرش را ملول ساخت و رشته مکاتبه ما گسست. تا این که کتاب اقبال چاپ یافت و او که در کنار دانش و فروتنی و مدارا پاس خاطر دوستانش را داشت، با کتاب نامهء مهربانه یی را پیوست کرد و از این که نام صاحب این قلم در مقدمهء کتابش از قلم افتاده بود بزرگوارانه عذری فراوان خواسته بود و در فرجام نوشته بود:

الـــفت دیر آشنایان دیر برهم میخورد

آب اگر صد پاره گردد بازهم آشناست

 

رضوی پژوهشگری بود که در دانشکده ادبیات، در انجمن تاریخ و مجلهء آریانا در بنیاد فرهنگ ایران، در سازمان لغتنامه تاریخی و هرجایی که پژوهید و قلم زد، خاطرات نیکویی از خویش برجای گذاشت. بیست و هفت سال اقامت در غربت آباد غرب نیز برای او دوستان و شیفتگان نوینی به ارمغان آورد. درسالهای اقامت در امریکا، خامه اش را وقف آزادی کرد و به خاطر آزادی نوشت. نوشته های او را میتوان به دو دستهء ناهمگون تصنیف کرد:

١ ـ آثار تحقیقی و علمی

٢ ـ نبشته های روزنامه یی و اقتضایی.

نوشته های پژوهشی وی را میتوان در مجلهء آریانا، دایره المعارف آریانا، مجله ادب، مجله خراسان و نقد وارمان خواند. افزون بر اینها کتاب دوجلدی نثر دری افغانستان گواهی از دقت نظر، سختکوشی و شیوهً تحقیق بیطرفانه وی در ضبط و ثبت حقایق است که به مدد آگهی از زوایا و خبایای تاریخ ادبیات معاصر فراهم آمده است. دیباچهء مؤلف در جلد نخست ـ مرجع مستندی است برای کسانی که خواستار اطلاعات مجمل اما دقیق از سیر تکاملی نثر علمی و تاریخی معاصر اند. و این پژوهش ژرف کاوانه، تحقیقی است ارزشمند که میتواند بن مایهء کار خوانندگان و خواهندگان نثر معاصر دری باشد.

نثر رضوی، نثری است، جذاب، گیرا دستوری با طعم کلاسیک که در سالهای پسین و در جلد دوم کتاب نثردری افغانستان، زیباتر و آهنگین تر به دیده می آید و در نوشتن زندگینامه ها از شگردهای نثرنویسی نوین به نیکویی بهره گرفته شده است.

نثر او به دور از اشکال لفظی و تعقید و ابهام انشایی است دامنهء اطلاعات و ذهن کنجکاوش با دقت مشاهده می آمیزد و باریک اندیشی ها و نکته یابی های نغزی را پدید می آورد. سطری چند از نوشتهء او را از سرمقاله اش در مجله آریانا میخوانیم که ٣۸ سال پیش از امروز هنگام تصدی مدیریت خویش رقم زده بود:

«میراث پدران عزیز است هر چه که باشد؛ از فرسوده عصایی که پیر ظهیری را بشناساند و پشمینه قبایی که یادآور صوفی صافی طینتی باشد تا به تاج و نگینی که تاجداران و گردن فرازان را بازشناسد و راه و جوشنی که تناوری و توانایی جنگاوران را بنماید. شکسته سبویی که از آن بر لب آریایی جرعه سوما رسید تا آن دسته کوزه ییکه دیدن آن در دست نگار خراسانی، خیام انسان را به وجد آورد وساتگین میده یی که روزی برشور و شوق زنده دلان دیار لایخوار افزود . توته یی که از چنگ چنگیان بامیان به چنگ افتد و زرین پیکری که ما را به یاد سکاوندیان افگند عاج و شیشه یی که عظمت بگرام را به خاطر دهد و زیبا مجسمه یی که از چیره دستی هنروران گندهارا نمایندگی کند.»

نثر دلاویز و نگارین او را نه تنها در نبشته های پژوهشی وی میتوان خواند، بل در نوشته های سیاسی و روزنامه یی او نیز، رگه های شفاف زبان و بیان سخته و استوار و پالوده، تجلی دارد.

از سال ١٣۵۹ که راه بازگشت به میهن را نمی بیند، رخت سفر بر می بندد و در غربت آباد غرب نیز خامه را برمیدارد و در کنار تحقیقات ممتع ادبی به نگارش مقاله های سیاسی و تحلیل و کالبد شگافی بحران کشورش می پردازد. از سالهای اشغال تا روزگار غمبار فرمانده سالاری و یورش ددمنشانه طاعون جنوب، با شمشیربران خامه اش، به نبرد پلیتی ها، ناروایی ها و ناهنجاری ها میرود و باهمهء فروتنی و آرامش روان از نفرین و نفرتش بر قبیلهء اشغالگران و جنگ افروزان دست نمی شوید.

پاس خاطر هیچ بیداد گری را ندارد و سرآشتی با هیچ معاملهء سیاسی نمی جنباند. تنها آرزویش اینست که روزی کشورش را، خانهء امیدش را از بندگسسته ببیند و زنجیر های خشم و خشونت را شکسته.

برای دانشی مردی چون او که بخش عظیمی از عمر ۷٣ ساله اش را درپای تندیس ادب و فرهنگ ریخته است مصیبت بزرگ فرهنگ ستیزی بود که در تمام سالهای اقامت در غرب، جان وتنش رامی آزارد. مردی که سانگین شکستهء زنده دلان لایخوار و عاج و شیشهء بگرام به وجدش میکشاند، چگونه یاری آنرا دارد که فروریزی پیکره های [بودای] بامیان را بنگرد و از کتاب سوزان وحشیانه در کشورش چیزی بشنود و بستن مدرسه های دختران را بنگرد و غارت ارثیه های نیاکان را برتابد؟

سزاست، تا با شعر و نثر، بانام آشنا ویا نامی مستعار با هر پستی و پلیدی بشورد. یکروز با امضای رضوی غزنوی و روزی دیگر با امضای ملا ناظم امارتمل و هیچ از تهدید و پرخاش معاندان هم، بیمی دردل راه ندهد و دشمنگامان سیه دل را با بیان منطقی گزنده اش برجای شان بنشاند.

رضوی با همهء شیفتگی هایش به ادب و فرهنگ پربار گذشته هرگز در حصار پوسیده دیروز در بند نماند و متون و نصوص کهن نتوانستند او را از زمانه اش بربایند ـ او تاریخ خواند و از تاریخ آموخت ولی در تاریخ نزیست و زمین و زمانش را از یاد نبرد. در بینش او میتوانستی به روشنی آمیزه یی از تفکر قدمایی و اندیشه های مدرن را گواه باشی چراکه او از مقدمهء شاهنامه ابومنصور معمری تا آفریده های قلمزنان نوخاسته و از فلسفه و کلام پیشین تا باورهای جامعه مدنی امروزین را از نظر گذرانده بود. بنابرهمین بود که با فرهنگ نوین خو گرفته بود واز فرهنگ کهن سنتی نبریده بود.

***

هنوز هم میپندارم که او زنده است وبا تن ناتوان اما روان نیرومند تمام قامت در جبههء فرهنگ ایستاده است و با نثر استوار و پالوده اش مینویسد ومینویسد. آخرین نامه یی که برایم رقم زده است، نامه یی است که روز اول نوامبر سال ٢٠٠١ ، یعنی ٣٣ روز پیش از مرگش به من نوشته بود و پنجاه و سه روز پس از خاموشی جاودانه اش به دستم رسید. حامد رضوی فرزند استاد نامهء پدر را پس از مرگش به نشانی من فرستاد ـ با نامه یی از جوشتن و جلد دوم کتاب نثردری افغانستان.

حامد رضوی در نامه اش می نویسد:

« دو سه روز بعد از رجعت پیر وپدر و مراد مان، وقتی کمی به خود آمدم متوجه شدم در لابه لای نامه های رسیده، دو نامه نافرستاده مانده است ـ یکی از این دو نامه متعلق به شماست. استاد تا آخرین دم حیات دست از قلم بر نگرفت. از "باغ تا غزل" را، همانطوریکه د رنامه اش نوشته است، بی انتها دوست داشت و بارها "نان قلم" را برزبان تکرار میکرد و اصطلاح "تبار تبر" شما را سخت به جا میدانست.»

نامهء پسر را میبندم و نامه پدر را میگشایم ـ همان خط خوش و آشنا و همان محبت های پیشین، در آغاز نامه اش میخوانم:

(بیش از یکربع قرن است که گویا همدیگر را ندیده ایم امیدوارم از تندرستی کامل برخوردار باشید که من از آن محرومم.)

راست میگفت، یکربع قرن پرآشوب دیداری نداشتیم و سرانجام هم همدیگر را ندیدیم و او رفت.

او رفت و یاد و خاطره اش در ذهن و زبان ارباب معرفت مانده گار جاری خواهد بود، که :

مرگ چنین خواجه نه کار یست خرد.

 

پایان

********

[مقاله دیگری در مورد دانشمند داکتر علی رضوی]

 

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً سیزده               سپتمبر/ اکتوبر   2005