همدلان کابل ناتهـ


دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

 

دوست عزيز ايشر داس سلام،

در آغاز كلمه بود، يا رويا و يا هر دو من نميدانم. به قول داكتر رنگين دادفر سپنتا كه شايد در آغاز شعر بوده. پس اين نوشته را به او اهدا ميكنم.

 

بشير سخاورز

 در آغاز رويا بود

 

"درآغاز کلمه بود که پدر را زاد.

در آغاز به جز از وسواس چيزی ديگری وجود نداشت. پدر به خيال دست برد و آن را چسبيد. هيچ هستی وجود نداشت. با گذشتن از معبر رويا پدر ما كه نامش  نای- مو- انا است ( او که خود روياست، و يا رويا در آن نازل ميشود)، سراب جسم خود را  نگهداشت و تا ژرفا فرو رفت و در ژرفا انديشيد.

هيچ هستی  وجود نداشت، حتی عصايی نبود تا تصوری بر آن تکيه بزند: پدر ما تخيل را با نخ رويا گره زد و آن را در تنفس خود نگهداشت. او فکر کرد که به نهايت اسرار رسيده است، اما آنجا چيزی نبود، هيچ هستی وجود نداشت.

بعد پدر بار ديگر در پی مکاشفۀ نهايتِ اسرار برآمد. او تخيل را با نخ رويا گِره زد و بر آن مادۀ معجزه آسايی را ماليد. آنگاه تمام اينها را مانند دستۀ از کتان محکم گرفت.

بعد او نهايت سراب را به تصرف درآورد و مکرر بر آن پا کوبيد، و آنگاه سرانجام بر زمينِ رويا نشست."

در اين اسطوره که خود يک حقيقت روحانی برای هندی های بوتونو ساکن کولمبيا ميباشد، خلقت جهان بواسطۀ رويا بوجود آمده است. در آغاز کلمه است، صدای بی صدايی، آغازهيچ. از اين هيچ پدر، که وجود خارجی دارد، به عنوان هستی ناب ظهور ميکند.او خالق است: کسی که تا مرز کاينات با قدرت رويايش سفر ميکند، خالق نظام بزرگ است و در هستی خود تخيل را با رويا گره ميزند وبر آن مادهء معجزه آسا (خود آگاهی) را ميمالد و از آن جهان بوجود می آيد. آنجاست که به واقعيت ميرسد و قادر ميشود تا بر زمين رويايش بنشيند.

به اين ترتيب جهان آغاز ميابد: آغاز می یابد مانند رويای نای- مو- انا در امريکای لاتين و يا مانند رويای برهما دراسطورۀ هندوان و هم برای ساکنان اولی آستراليا (ابرو جينی ها) رويا يگانه چيزی است که گذشته، حال و آيندۀ هستی را ثبوت ميکند و چون اين عقيدۀ شان در تقابل با عقيدۀ سفيد پوستان قرارميگيرد، آنها را واداشته است تا بسرايند:

                    مرد سپيد پوست رويا ندارد

                    راه او راه ديگر است،

                   مرد سپيد پوست راه جداگانه بر ميگزيند

 

رويا در سنت مردمان يونان

 

وقتيکه هرمز روح مردگان را به جهان ديگر رهنمايی ميکند، از روستای رويا يعنی دميوس اونريون ميگذرد. در اوديسه موقعيت اين روستا در خارج اکيونوس در سرحد جهان حقيقی تعيين شده است. در ذهن باشندگان يونان تا قبل از هومر کاينات از يک سلسله دايره ها تشکيل شده بود که مرکز شان توسط زيوس (نيروی خودآگاه) کنترول ميشد و در دايرهء بعد از مرکز، سرزمين بربرها  وسرزمين عجايب قرار داشت که سنت غريبی داشتند. بعد از اين دايره سرزمين هيولاها و اسطوره آغاز ميشد که همچنان در خود جزيره های رحمت را داشت. در عقب اين دايره سرزمين اکيونوس قرار داشت، که بعد از سپری کردن اين محيط وادی مرگ ميرسيد. اين دايره ها هرکدام فضا و زمان خودشان را داشتند. طوريکه دورترين دايره، دورترين فضا را اشغال کرده بود و آغاز زمان را نشان ميداد، در حاليکه مرکز از نزديک و اکنون نمايندگی ميکرد. در جغرافيای اسطوره يونان، رويا در جهان واقعی وجود دارد و نزديک به نقطه آغازين اين جهان ميباشد. اما از آنجايی که مرکز يعنی جهان خودآگاهی توسط زيوس اداره ميشود، روياهم باوجودی که مبهم و مجهول براى آدمى است به شکل پيغام روشن به خدايان ديگر منتقل ميگردد. يا به سخن ديگر رويا که خود خارج از جهان واقعی (جهان خودآگاهی) قرار دارد به شکل تصوير مبهم به زيوس ميرسد و زيوس که خود خداوند آگاهی است اين تصوير را روشن ساخته و به خدايان ديگر ميفرستد. پس در اينجا زيوس مانند نای- مو- انا تنها کسی است که توانايی درک رازهای تو در تو را دارد و چون به اين رازها دست يافته است پس او خالق مطلق شمرده ميشود.

 

براساس فلسفه ارفيک، کاينات با زمان آغاز می يابد که از اين زمان، بی نظمی زاده ميشود که نماد بى نهايت است وهم  اتر بوجود می آيد که نماد انتهاست. نخست زمان و بی نظمی به تصرف شب درآمده بود که بعد آهسته، آهسته انتها، مرز را معرفی ميکند که سر انجام کاينات بوجود می آيد. در آخر کاينات شکل يک بيضه را بخود ميگيرد که شب قشر خارجی آنرا تشکيل ميدهد. به اين ترتيب قسمت بالايی اين قشر بزرگ را آسمان و قسمت پايينی آنرا زمين ميسازد. بعد از آن شب- بدی، فنا،مرگ و خواب را برای انسان ها كه بايد رويا هم داشته باشند، آفريد. مورفيوس خداوند رويا، فرزند هپنوس (خداوند خواب) بود او بر تمامی جهان رويا حکم ميراند.

اهميت رويا در نزد فلاسفۀ يونان مشخص بوده است. امتزاج رويا با اسطورۀ يونان و هم نزديکی اين اسطوره با اسطورۀ مصر و شرق نزديک که در حقيقت وارث آنها بود، اين مفکوره را در نزد فلاسفه بوجود آورد که برای شناخت جهان، تنها تجربه کردن و سير واقعيت کافی نيست و بايد که اقاليم ناشناخته را با نيروی رويا، دريافت. در طول هفت صد سال يعنی از زمان هراکلتوس تا زمان ارشميدس که دوصد سال از مرگ مسيح ميگذرد، ميتوان مباحث زيادی را در ارتباط به رويا يافت که توسط فلاسفهء يونان مورد بررسى  قرار گرفته است.

هومر رويا ها را به دو دسته تقسيم کرده است: نخست رویاهای که از دريچه عاج داخل ميشوند و دوم آن روياهای که از دريچه شاخ وارد ميشوند، يعنی رويای راستين و رويای دروغين. بر اساس همين دسته بندی است که بعد علمای ديگر کار شان را بالای مبحث رويا پی ريزی ميکنند.

هپوکراتس پدر طب معتقد است که روح در زمان بيداری با عمل و عکس العمل بدن مشغول است و نميتواند جداگانه عمل نمايد، اما در موقع خواب روح از اين قيد آزاد است و انسان ميتواند بوسيلهء رويا راهی برای تشخيص بيماريها بيابد. پس تا زمانيکه رويا ها منعکس کنندهء حالت بيداری هستند، اشيا همان حالت را دارند که ما در بيداری آنها را می بينيم در اين حالت ناراحتی بدنی و يا بيماری ما را تهديد نميکند، اما زمانيکه مثلاً آفتاب به شکل يک قرص سياه رنگ ظاهر ميشود که در حقيقت چهره اصلی آفتاب در بيداری نيست، ما را متوجه ميسازد که عضوی از بدن ما که به اين رويا ارتباط ميگيرد، به بيماری مبتلا خواهد شد. زندگی در بيداری يک تفسير را دارد و دنياييست که در قالب مشخص ميگنجد، اما خواب ها دنيای جداگانه يی اند که ابعاد شان مشخص نيست و در اين عوالم است که انسان به همه چيز می پيوندد. به عقيده هراکلتوس خود آگاهی يعنی بيداری آتش است و هر قدر دانش بيشتر ميگردد اين آتش به همان انداره شعله و شرارۀ بيشتر دارد. او فکر ميکند که تنها در خواب و يا در هنگام مرگ است که روح به رطوبت و نمناکی ميرسد. پس مرگ، روح را مبدل به آب ميسازد. ارسطو گمان نميکرد که رويا ارتباطی با عالم ملکوتی دارد. او علت رد کردن اين مسأله را طوری می آورد که اگر رويا توسط خدايان ميرسند پس بايد در خواب مردمان پاک و منزه ظاهر شوند نه در خواب هر کسی، در حاليکه مردمان بد هم از خود رويا دارند.

بهترين کسی که ميتواند رويا را تفسير کند کسی خواهد بود که وی مشابهت رويا را با خود آگاهی يعنی زمان بيداری ببيند و آنگاه به تعبير درست آن رويا بپردازد، يعنی اينکه تصوير های ذهنی همانند تصوير اشيا در آب اند؛ از يک سو نه عکس کامل يک شی اند و از سوی ديگر نميتوان مشابهت آنرا انکار کرد.

ارسطو برعکس معتقد بود به اينکه چون تعداد رويا ها بی شمار اند، پس خالی از امکان نيست که يکی از اين روياها منعکس کننده تصوير بيداری باشد و حقيقتی را ابراز نمايد.

فيثاغورث ميگفت که: روح در زمان خواب از گورش يعنی جسم آزاد است و صعود ميکند و در آنجاست که با عالم ملکوت ارتباط قايم ميكند. البته اين مسأله بعد ها در اسلام گشايش بيشتر پيدا کرد و بخصوص توسط صوفيان مورد توجه خاص قرار گرفت، اما نبايد فراموش کرد که فيثاغورث هم در مطرح کردن اين مسأله اولين کس نبود زيرا که مصريان سالها پيش عقيده داشتند که روح در زمان مرگ و يا خواب از گور خود برمی خيزد و به عوالم بالايی صعود ميکند و در آنجا با دنيای ملکوت تماس برقرار مينمايد.

 

ادامه دارد

 

دروازهً کابل

سال اول                   شمارهً نهم             جولای / اگست  2005