کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بشير سخاورز

 

 

 

 

 

مقبرهء همايون، شاهنشاه مغل. در گوشهء چپ اين ساختمان بزرگ، آرامگاه بسيار كوچك و محقر دارشكوه است.

 

 

بلند اقبال نگون بخت

 

هستند در طول تأريخ مردمانى كه نمى گذارند به هيچ وجه جهان محل عشق و عا طفه براى انسان گردد. بر عكس هميشه تلاش به خود مركز بينى، خود برتر نگرى و خود ستايشى بوده است و همينطور كه جهان از سدهء به سدهء ديگر ميلغزد، گمان به اينكه يكروز مردمان جهان يكديگر را به آسانى بپذيرند كمرنگ ميگردد و بر عكس رنگ انزجار و يكديگر را نه پذيرفتن روشنتر مى شود و خود را در هيأت هاى مختلف، چون صهيونيزم، افراطيون مسيحيت، تند روان اسلامى و هندوان متعصب نشان ميدهد، حالا بگذريم از تعداد كثيرى از پيروان اديان ديگر كه آنها هم به ظاهر سر از قباى انسان دوستى ميبرآرند اما در دل نفرت دارند از ديگرانى كه در صف طريقت شان نمى ايستند. ولى با وجود همهء اين جزم نگرى ها و در تحجر ماندن ها، هستند كسانى كه ميخواهند و البته تظاهر نمى كنند كه جهان را در يك آيينهء همزيستى باهمى ببينند و نجوا دهند كه :"اى غافلان دويى چيست ما هم همين شماييم". با تأسف بايد گفت كه تعداد اين گروه كم است و همينطور كه جهان چون حلزونى از يك سده به سدهء ديگر ميلغزد تعداد گروهى كه در تقابل با جماعت نخست است بيشتر و بيشتر ميگردد. نمونه هاى برجستهء كه ميتواند دال بر اين امر باشد، كثرت تشدد صهيونيزم، افراط بنياد گرايان اسلامى و بيشتر شدن انزجار در دل هاى افراطيون هندو است.

 

بارى چند سده پيش نمونه هاى از مردانى داريم كه به سبب عشق به انسان مرز تفاوت هاى خود ساختهء بشرى را عبور كردند تا به جهانيان بينش ديگرى را كه بر اساس عشق و عاطفه به انسان است معرفى كنند كه اما با تأسف خود قربانى اين آرمان مقدس گرديدند. دو شخص از يك خانواده را ميتوان نام برد، يكى جلال الدين اكبر با تخلص جهان پناه و ديگر داراشكوه با تخلص بلند اقبال مى باشد. نخستين كه تخلصش فراخور حالش بود و دومين كه بايد نگون بختش خواند تا به او بلند اقبال گفت، زيرا شهزاده يى كه مستحق واقعى تاج و تخت بود چند روز پيش از كشته شدنش به دست جلاد زادهء جزم و تعصب، در خيابان ها با لباس ژوليده و حالت حقير گشتانده شد تا دژخيم تعصب بر شكيبايى و پذيرش پيروز گردد.

 

برگرديم و تأريخ را به عقب ورق بزنيم و زمانى را مجسم كنيم كه امپراطورى مغل در اوج شكوه و جلالش است و اين عظمت در زير نگين شهنشاه بزرگ يعنى شاه جهان قرار دارد. مردى كه نه تنها خودش را در ميدان هماوردى ثابت كرده، بلكه حامى اديبان و فرهنگيان است و در ضمن هند را با عمارات و باغ هاى زيبايش آذين بسته و يكى از اين عمارات را از مرمر سپيد بنا كرده تا آفتاب عشق بر آن بتابد و انعكاس كند. جايى كه آن را نام راستين تاج محل داد زيرا كه محل تاج در واقع بر سر عشق است. داراشكوه از چينين پدرى و در همچو زمانى تولد شده كه به حق ميتوان چنين امرى ر ا از نادارات ناميد چونكه فقط گاه گاهى در تأريخ اين همه اسباب خوشبختى براى كسى به وقوع مى پيوندد، و آن به علتى كه اگر گاهى يك ركنى از اين چيز هارا كه برشمرديم وجود داشته، اركان ديگر آن نبوده.

 

شاه جهان چهار پسر داشت به نام هاى دارا شكوه، شجاع، مراد و اورنگزيب. او نسبت به همهء فرزندانش به فرزند اول يعنى داراشكوه محبت زياد داشت و براى همين منظور وقتى پسران ديگرش را به ولايات عمده گماشت تا از قلمرو مغلى دفاع كنند، برعكس رواداشت تا داراشكوه را در كنار خود داشته باشد تا بر او محبت خود را بيشتر بيافشاند و از نزديك بودن با فرزند لذت برد. اين كار وى باعث حسادت و كينه ورزى برادران در مقابل دارا شد و هم موجب گرديد تا دارا در پناه حمايت پدر به سر ببرد و از آموختن رسم جنگاوران و حكمرانان محروم ماند، اما چيز ديگرى را ياد گيرد كه او را برتر از شاهان و جنگاوران سازد و آن چيز كسب دانش است، زيرا كه از همان وهلهء كودكى، شاه جهان او را نزد استاد بزرگى نشاند كه اين كودك نه تنها به كسب علم قال پرداخت بلكه از آن فراتر رفت و به فراگيرى علم حال هم كوشيد و اين علم حال بود كه بر دلش نشست و از او آدمى ساخت كه بر خلاف سنت روز اقدام به اموختن اديان ديگر كرد، كارى كه بالاخره دستاويزى براى خدعه گران شد تا به كفر و زندقه محكومش سازند.

گويى كه از همان آغاز داراشكوه سرنوشتى داشت كه باسرنوشت صوفيان سر ميخورد زيرا كه او نه چندان دور از زيارت معين الدين چشتى در محلى كه به آن ساگرتال مى گويند تولد شد و ولادت او در آن محل ارتباط دارد به ارادت شاه جهان كه اين شاه مرتب به زيارت صوفى بزرگ مى آمد و از او داشتن پسر را استدعا ميكرد. اين موضوع را داراشكوه خودش در كتاب سفينته الاوليا مينويسد و ميگويد كه در آن هنگام پدرش ٢٤ سال عمر داشته. "ولادت اين فقير در خطهء اجمير بالاى ساگرتال روى داده در سلخ صفر نصف شب در شنبه سال يك هزار بيست و چهار هجرى چون در خانهء والد ماجد فقير سه صبيه شده بود و سن مبارك آنحضرت (به) بيست و چهار سالگى رسيده بود و از روى اخلاص و عقيده كه آنحضرت به حضرت خواجه معين الدين چشتى داشتند، به هزاران نياز در خواست پسر نمودند و به بركت ايشان، اين كمترين بنده هاى خود را به وجود آورد. اميد كه توفيق نيكو كارى نصيب گرداند".

 

داراشكوه نثر روان، فصيح و عارى از تعقيد دارد و او نه تنها در نثر حاكم است بلكه شعر هم ميگويد و باز نه تنها در شعر قريحهء خوب دارد بلكه ميتواند فلسفه را چون موم تاب دهد و حتا در فلسفه هم به فلسفهء اسلامى اكتفا نكند، برود و فلسفهء هندوان را ياد بگيرد و چون زبان هندى را مانند زبان مادرى ميداند، ميپردازد به ترجمهء كتاب هاى مذهبى هندوان.

 

كاش داراشكوه فرزند شاه نميبود تا اسير دام و نيرنگ قدرت طلبان نميگرديد و كشته نمى شد زيرا اگر او زنده مى ماند تا به كتاب هايش رسيدگى كند و بيشتر بنويسد تا امروز حضور با هيمنه اش را در همهء ساحاتى كه بر شمرديم مى ديديم. اما با وجود عمر كمى كه نصيب دارا شد، اين عاشق كسب دانش و خواهان علم حال كتاب هاى زياد با تأليف و يا ترجمهء خودش باقى گذاشت كه اين كتاب ها ارزش علمى دارند. حالا لازم است كه دريابيم چه استادى باغ خاطر دارا را بارور از انديشه هاى زيبا كرد.

 

چند سال بعد از ولادت داراشكوه پدرش او را نزد صوفى عارفى مى گذارد به اسم ملا عبدالطيف سلطانپورى. اين شخص در واقع از همان كودكى دارا، دستگاه فكرى اين كودك را شكل مى دهد، و چنان اثر ژرف بر دارا ميگذارد كه تا وقت كشته شدنش به دست برادرش، هميشه به خود فقير خطاب مى كند، بر عكس روش شهزادگان ديگر كه آن ها مى كوشيدند در انظار با حشمت و جلال خود را بنمايانند. البته دادن نام فقير در واقع تواضع بيش از حد اين شهزاده مى باشد كه حتا خود را در صف صوفيان نمى شمارد هر چندى كه خود تحت تأ ثير استادش پيرو طريقهء قادرى است و اين طريقت را خوب مى داند. مشاغلت دارا در كار تأليف و ترجمه دو جهت دارد و ما از خلال اين كار ها دو چهرهء متفاوت او را مى بينيم، نخست سيماى يك مرد فرهيخته و آگاه از مسايل فرهنگى، علمى و فلسفى و دوم سيماى ديگرش كه او را يك صوفى كاملآ پابند به راه و رسم صوفيان نشان مى دهد و او اين دو سيماى جذاب را در كتاب هاى متعددى كه از وى بجا مانده، به صورت مجزا نشان مى دهد. اين كتاب ها در عين حال عالمان و صوفيان را به ميدان بحث و استدلال دعوت مى كنند. آنچه دارا نوشته كتاب هاى است باعناوين زير:

١- سفينته الاوليا

٢- سكينته الاوليا

٣- رسالات حق نما

٤- طريقت الحقيقت

٥- حسنات العارفين

 

اما بايد به خاطر داشت كه دارا تنها به مسايل صوفيانه و فلسفه بسنده نكرد و مانند كسى كه تشنهء دريافتن است به سرزمين شعر هم قدم گذاشت و اگر مرگ زودرسش اتفاق نمى افتاد،شايد در هر دههء از عمرش او را ميديديم كه با هيأت ديگر وارد مى شود زيرا كه او عمرش را صرف تحقيق در كار هاى بزرگان ديگرى چون الغزالى، على هجويرى،شهاب الدين سهروردى،ابن العربى،القشايرى،عطار، جامى، حافظ،جلال الدين بلخى و ديگران هم كرد.

 

آنچه باعث مرگ داراشكوه مى شود همين عشق او براى كسب دانش است. شهزادهء كه به حق سزاوار شاهى بود نخست: به سبب اينكه اولين پسر شاه جهان است و همچنان شاه او را از تمام ديگر فرزندانش دوست دارد و حتا در زمان حياتش او را به عنوان جانشين مقرر مى كند و دوم: اينكه كمتر مردى را ميتوان سراغ كرد كه از دانش و فراست دارا برخوردار باشد. اما نبايد فراموش كرد كه گرفتن مقام بيشترينه به سبب شايسته گى نيست و هستند مردمانى كه شايستهء مقام نيستند اما در راه رسيدن به مقام از هيچ كارى دريغ نميكنند. برادر سوم داراشكوه همان اورنگزيب معروف است كه او براى رسيدن به آرمانش كه در واقع غصب تاج و تخت است از هيچ حيله و مكرى ابا نه مى ورزد، به شمول زندانى كردن پدر و قتل برادرش داراشكوه. او براى اينكه بتواند به آرزويش برسد اسلام را وسيله قرار مى دهد و داراشكوه را به علتى كه دو كتاب هندوان يعنى ويداس و اوپانيشاد را به فارسى ترجمه كرده و نه تنها ترجمه بلكه اسلام را با دين هندوان مقايسه كرده و گفته كه مسلم و هندو هر دو بندهء خداوند اند، باعث شده تا مذهب هندو پذيرفته شود و حتا در كنار اسلام قرار گيرد.

اين ادعا در عين حال سيماى دو برادر را نشان مى دهد كه همخون اند اما در طرز ديد از همديگر اقيانوس ها فاصله دارند. دارا در تلاش رسيدن به حقيقت است و براى اين مأمول جانش را از دست مى دهد. اورنگزيب در تلاش براى رسيدن به پادشاهى است و براى همين منظور برادرش را مى كشد.

 

اگر داراشكوه زنده مى ماند و مرگ زود رسش بدست برادر انجام نه مى پذيرفت، امروز تأريخ هند به طور ديگرى نوشته مى شد كه بر مى شمريم:

 

١- دارا با آن شكيبايى و فروتنى كه داشت ميتوانست شاه تمام مردم هند باشد ، نه چون برادرش كه او فقط از مسلمانان پشتيبانى ميكرد و در تمام جنگ هايش بر ضد غير مسلم، علم جهاد بر ميداشت. اورنگزيب اگر چه به فتوحات زيادى نايل آمد، اما اين فتوحات ناسنجيده شده باعث شد تا تمام خزانهء دولت صرف جنك ها شود و بعد از مرگ او هزينهء نمانده بود تا امور دولت به آسانى پيش رود چه رسد به اينكه دولت مغل بتواند دفاع از اراضى تحت تسلط خود كند. از سوى ديگر روش قهر آميز او در مقابل غيرمسلم به انگليس حربهء خوبى داد تا تفاوت و نفاق بين مسلم و غير مسلم را دامن زند و چون تعداد مسلمانان در هند كمتر از هندوان بود، انگليس در واقع توانست با حيله تمام هند را توسط مردمان غير مسلم خودش تصرف كند. اگر دارا زنده ميماند نخست پل دوستى بين مسلم و غير مسلم محكمتر مى شد و مهاجم اروپايى نه مى توانست از اين نفاق استفاده كند و بسيار امكان داشت كه هند محل تاخت و تاز مهاجم اروپايى قرار نگيرد.

 

٢- تأريخ بشريت را از داشتن چنين پادشاه فاضل محروم كرد زيرا كه اگر او زنده مى ماند و با همان تلاشى كه خود در كسب دانش داشت، موجب مى شد تا بنياد هاى فضل و دانش هرچه بهتر و بيشتر به وجود آيند و اينكار او ميتوانست يك نوع رنسانس را در هند پديد آورد و تأثيرات مثبت بر كشور هاى همسايه نيز داشته باشد.

٣- اگر داراشكوه به عوض اورنگزيب پادشاه هند مى شد، زبان فارسى در هند رشد بيشتر و بهتر مى كرد، زيرا اورنگزيب حتا با شاعران و نويسندگان دشمنى مى ورزيد و اين يك حقيقت است كه زيب النسا دختر با فضل و صاحب قريحه اش به سبب تعصب پدر هيچ وقتى استعدادش را براى ديگران نشان نداد و به نام مستعار مخفى اشعارش را نوشت تا پدرش آگاه از شعر گفتنش نگردد. زيب النسا زن نجيبى است كه با تلاش فردى اهل قلم را نواخت و كتابخانهء شخصى خود را از آثار مهم غنى ساخت كه در وقتش از كتابخانه هاى نادر بود. اما او تمام اين كار ها را سرى انجام ميداد و نه ميگذاشت تا پدرش آگاه شود. 

اما اگر تنها به حضور فردى دارا در سرزمين شعر و فلسفه توجه كنيم، درميابيم كه وى نويسندهء پركارى بوده و بعيد نيست كه از او آثار زيادى باقى مى ماند اگر كشته نه ميشد و باز بعيد نيست كه اين نويسنده و فيلسوف حتا مبتكر راه نوينى ميتوانست باشد وهم پيروانى از خود ميداشت.

 

دارشكوه و شعر

 

دارشكوه با وجود تواضع در برابر مردمان جامعه، برعكس در مقابل اهل دانش از تواضع كار نگرفته و اگر دانشمند پر توقعى خواسته در مقابل او سر افرازد و او را در فهم و دانش امتحان كند، دارا با قاطعيت به جواب چنين شخصى پرداخته. بخاطر بايد داشت كه دربار مغوليان آنوقت پر از مردمان دانا و متبحر بود. شاهان و درباريان مغول شهامت شكيبايى داشتند و ميگذاشتند تا هر كسى عقيدهء خودش را بيان كند. اين رسم تا به قدرت رسيدن اورنگزيب ادامه داشت. دارا به عوض اينكه حريف عقيدتى خود را با تيغ شمشير خفه سازد آنها را با زور دانش خود از صحنه ميراند. او برعكس برادرش از دانشمندان هر مذهبى حمايت ميكرد و از شاعرانى كه به آنها ارادت دارد يكى چندر بها برهمن است ، هندويى كه بزبان فارسى شعر ميگفت و خيلى زيبا هم ميگفت.

 

 يكروز شهزاده از برهمن ميخواهد شعرى را كه خود دارا دوست داشت در محضر، پادشاه يعنى شاه جهان بخواند كه آن شعر چنين است:

 

مرا دليست بكفر آشنا كه چندين بار        به كعبه بردم و بازش برهمن آوردم

 

شاه از اين شعر كه مال شاعر غير مسلم بود برآشفت، اما افضل خان يكى از درباريان كه متوجه اوضاع بود خواست كه با نقل قول از سعدى به شاه آرامش بدهد:

 

خر عيسى اگر به مكه رود   چون بيايد هنوز خر باشد

 

شاه با شنيدن اين شعر از تقصير برهمن گذشت. اين عمل خود نشان ميدهد كه تا چه اندازه شاهان مغولى در مقابل ديگران شكيبايى داشتند، حتا اگر بى توجهى به دين ميشد.

 

بارى دارا با وجودى كه از اشخاص متقى و با عقيدت است، از مردمان جاهلى كه اسلام را وسيله قرار ميدهند و مانع پيشرفت و كسب علم ميگردند به طور جدى انتقاد ميكند، انتقادى كه تيغ بران آن نميگذارد، متظاهر استفاده جو جان به سلامت برد:

 

بهشت آنجا كه ملايى نباشد              ز ملا شور و غوغايى نباشد

جهان خالى شود از شور ملا           ز فتوى هاش پروايى نباشد

در آن شهرى كه ملا خانه دارد         در آنجا هيچ دانايى نباشد

 

ويا

 

هر كه مى در جام وحدت در گرفت   زاهدان شهر را چون خر گرفت

  

از اين شعر نبايد استنباد كرد كه دارا چندان به اسلام معتقد نبوده. برعكس دارا مسلمان خوب بوده و ميخواسته به مردمان نشان بدهد كه اسلام را با كاسبان دين سر و كار نيست.

 

متوجه مشو بغير خدا   رشتهء هست سبحه و زنار

 

هر چه بينى جز او وهم تو است   غير او دارد وجودى چون سراب

بحر لامحدود ذات واحد است     ما و تو چون نقش و چون موج سراب

 

دارا در شعر قادرى تخلص ميكند. اين انتخاب به سبب پيروى از طريقهء قادريهء صوفيان است. تخلص شعرى دارا يك مسألهء ديگر را هم روشن ميسازد و آن گرايش شاعر براى ابلاغ عقايد فلسفى بوده است. در واقع دارا مانند بعضى از اساتيد شعر فارسى چون سنايى و مولانا شاعر رسالتمند بوده كه ميخواسته شعر را به عنوان وسيلهء براى ابراز فلسفه اش بيان كند. او در شعر مسايل فلسفى و تصوف را ميگنجاند و كمتر به اشعار تغزلى ميپردازد و آن به دليلى كه شاعر شهزاده محروميت هاى را كه ديگر شاعران داشتند و براى جلب توجه معشوق شعر ميگفتند، نداشته، زيرا اين شهزادهء خوش جمال و خوش كردار هر كسى را كه به زنى ميخواسته مشكل جلوى راهش نميديده و براى همين منظور هم نخواسته تظاهر كند و از دورى يار رنج خود ساخته تركيب دهد، پس صادقانه به كار اشاعهء فلسفه و تصوف ميپردازد. اما نبايد تصور كرد كه او از شعر تغزلى لذت نميبرده، زيرا كه دارا به تكرار از حافظ به عنوان استادش ياد ميكند و هم داستان جالبى دارد كه روزى شاعر معروف زمانش را كه اسمش رادى دانش است (سال ١٦٦٥ ميلادى) به سبب شعرى كه بسيار مورد پسند وى واقع شد يك صد هزار روپيه انعام داد. اين شعر مخلوطى از ستايش طبيعت و معشوق است:

 

موسم آن شد كه ابر تر چمن پرور شود      نگهت گل مايهء شور جنون در سر شود

تاك را سيراب ساز اى ابر نيسان در بهار    قطرهء تا مى تواند شد چرا گوهر شود

نالهء بلبل نهان در پردهء برگ گل است     بيدماغم كاش ازين يك پرده نازكتر شود

ما بذوق گريهء هستى در اين بزم آمديم     مى بده ساقى بقدر آنكه چشمم تر شود

راز پوشيدن نيايد دانش از بيتاب عشق     در ميان انجمن پروانه خاكستر شود

 

ديوان نا مكمل دارا با عنوان اكسير اعظم وجود دارد. اين ديوان به سببى نامكمل است كه نسخه هاى نخستين شعر دارا مفقود شده و آنچه باقى مانده، اشعارديوانيست كه بعد از ساليان متمادى، از كتابخانهء شخصى مردى به اسم خان بهادر در سال ١٩٣٩ميلادى بدسترس آمده. اين اشعار درج شده، فقط ١٣٣ غزل و بيست و هشت رباعيات استند. ديوان يافت شده مهر سدهء ١٧ ميلادى را دارد كه متأسفانه بخش اعظم آن قابل خواندن نيست و تنها بخش نخست و آخرى آنرا ميتوان خواند، اما شعر هاى دارا در كتابهاى نثرى او از گزند دور مانده اند. دارا در خلال نثرش شعر خود راهم ميگنجانيد و روش قدما چون سعدى را كه مولف گلستان است تعقيب ميكرد. جاى تعجب است كه تا هنوز معلوم نيست چه چيزى باعث از بيان رفتن ديوان دارا شده، براى اينكه اگر باور كنيم ديوان دارا توسط مردمان متعصب و كسانى كه خلاف عقيدهء سياسى او بوده اند، ازبين برده شده، پس چرا كتابهاى ديگر او را كه صريحا در مقابله با متعصبين نوشته شده و يا كتابهاى او را كه ترجمهء از كتابهاى مذهب هندو است سالم مانده اند؟

 

ادامه دارد

                                                                                   ***********

بالا

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً بيستم           جنوری 2006