همدلان کابل ناتهـ


دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

                                 

 

 

 

 

تأملی بر گفتارهای روشنفکری

درافغانستان

 

نوشتهء احمد حسین مبلغ

 

تذکر

 

نوشته ای که در اینجا از نظرخوانندگان میگذرد، برای سمیناری که ازطرف "انجمن فرهنگی افغانهای شهر هامبورگ"  در بارهء مسأله زبان درسال گذشته (مارچ 2004) دایر گردیده بود، تهیه شده بود. درآن سمینار، من به مسأله زبان به اختصار بسنده کردم و درعوض به  مسأ لهء روشنفکران بیشتر توجه نمودم. زیرا از یک طرف در آن هنگام در آستانهء برگزاری تصویب قانون اساسی، درروزنامه ها، کنفرانس ها به اندازه ای کافی روی مسأله زبان بحث صورت می گرفت واز طرف دیگر این باورکه مسأ له سازی زبان قبل از همه یک امر روشنفکری است و طرح آن بدون مسأ له سازی روشنفکران، طرحی ناقص وبی رابطه خواهد بود، اهتمام بیشتر به مسألهء روشنفکران  رااز جانب من تا حدودی موجه می ساخت.

آن نوشته در اینجا بدون تغییردر مضمون آن، تنها با کمی حذف و اضافاتی خدمت خوانندگان گرامی تقدیم می گردد. مورد حذف مربوط به مسألهء زبان است؛ وتماس گرفتن کمی بیشتربا حوادث سیاسی که درسمینارمذکوربه دلیل کمی وقت تنها به اشاراتی از آن گذشته بودم، از جمله اضافات این نوشته است. به این دلیل که بدون در نظرداشت حوادث سیاسی، گفتارهای روشنفکری در افغانستان قابل فهم نیست. زیرا بنابر خاصیت انحصاری سیاست تنها در شکل دولتی آن درکشور ما مانند هر رژیم استبدادی – با رانده شدن  سیاست از جامعه-،  سیاست تنها در یک بعد خودنمایی می کند وآن بعد سرکوب گرانه است. همین سیاست سرکوب گرانهء دولتی است که می توان از آن به عنوان یکی ازعوامل عمدهء باز دارنده  در تداوم گفتارهای روشنفکران یاد کرد.

راقم این سطوربه این امر کاملا ً آگاه است که در نوشته ای به این اختصار، بیشتراز اجمال نمی توان به موضوع پرداخت. امید است که در آینده این نوشته با شرح و بسط  به مطالعهء خوانندگان برسد. به  آروزی دیدگاه های نقادانهء آنان!

"تعین (راستین) روشنفکران عمل گرایی نیست، بلکه نقد است." ژان امری                                                                                                                                                       

تأملی بر گفتارهای روشنفکری

درافغانستان

درآمد

درینجا صحبت ازآن نوع  روشنفکران است که ازحضورشان درکشورما نخست در دههء اول قرن بیستم می توان سخن زد: روشنفکران مدرن. پیدایش اینگونه روشنفکران، درحالت مطلوب آن با دگرگونی جامعه درعرصه های  سیاسی، فرهنگی و اجتماعی پیوستگی دارد. این دگرگونی ظهورارزش های نودرجامعه را درپی دارد که پذیرش آنها در جامعه به گونهء  آرام صورت نمی  گیرد، بلکه  خواه ناخواه  با برخورد علاقمندی ها همراه است؛ زیرا این ارزش ها  به نوبه ای خود، جنبه های از ارزش های سنتی را به چالش می طلبند. هراندازه  که  ابعاد  سیاسی، فرهنگی  واجتماعی دگرگونی جامعه  هماهنگ، با  ارتیاط باهم دیگر و ژرف تر باشد، به همان میزان کمیت و کیفیت روشنفکران  چشمگیرتر است. و این امربه روشنفکران  مدرن توانایی آنرا می بخشد تا حضورشان را با دفاع  ازارزشهای نودرجامعه تثبیت نمایند. یکی ازعوامل اساسی درماندگی روشنفکران افغان را بایست  درهمین دگرگونی  سطحی  و نامتوازن جامعه  درعرصه های  سیاسی، اجتماعی  وفرهنگی سراغ گرفت. عامل عمدهء دیگر، حتی عمده ترازعامل بالا دربیچارگی آنان، دربیماری قوم گرایی نهفته است. عامل عمده تربه این معنی که روشنفکران افغان خود مسئول این بیچارگی هستند. دلیل غیبت حضورفعال روشنفکران درعرصه های سیاسی وفرهنگی که می باید ازطریق تشکیل کانون های نویسندگان،  سازمانها و تشکیلات سیاسی فراقومی ودیگرنهاد های  جامعه مدنی تبلوریابد، پیش ازهمه همین عامل اخیراست.

تاکنون برای روشنفکران ِ افغان به غیرخودشان، دیگران مسأله بوده است. به گفتهء سارتر "دوزخ دیگران اند". اصلا ً انتقادی که برروشنفکران ما بایست وارد کرد، این است که آنان همه چیز و همه کس را موضوع نقد قرارمی دهند، اما خویشتن را خارج از حوزهء نقد تصورمی نمایند. دیگران را به نقد کشیدن اما خویشتن را از نقد مصئون داشتن، به چنین نقدی می توان نقد دگماتیستی نام نهاد.

روشنفکران افغان که ازآغاز پیدایش خود در آغاز قرن بیستم (جنبش مشروطه)، دههء چهل (نهضت دموکراسی)  ودهه ء شصت،  توانای جهت گیری فراقومی ازطریق تشکیل احزاب سیاسی  را داشتند، از سه دهه است که این توانایی را از دست داده اند.

ناگفته پیداست که جهت گیری های قومی درهمه دوران های فعالیت های روشنفکری محسوس بوده است، اما نه (از سه دهه بدینسو) به عنوان یک جهت گیری حاکم در گفتار روشنفکری افغان.

به نظرمن تأمل درپیشینهء جنبشهای روشنفکری ما وبویژه جنبش دموکراسی دههء چهل میلادی  قرن گذشته ونقد  وبررسی جنبشهای روشنفکری دهه شصت که درمجموع از ایدیولوژی های توتالیترمارکسیستی واسلامیستی تغذیه می شدند، وبرخورد  ناقدانه، شفاف وغیرایدیولوژیکی دربرابروضعیت کنونی روشنفکران، میتواند تا حدودی  سد ِ گفتار قومی را بشکند  و روشنفکران مارا در رهایی ازبن بست موجود یاری کند.

گفتار های روشنفکری در افغانستان

 

به نظر من از مرحلهء پیدایی روشنفکران افغان به مفهوم نوین آن در آغاز قرن بیستم تا این هنگام که یک قرن را احتوا می کند، می توان از پنج گفتارروشنفکری افغان سخن زد:

 

1- گفتارملی روشنفکران

2- گفتاردموکراتیک روشنفکران

3- گفتارایدیولوژیکی روشنفکران

4- گفتاراتنیکی روشنفکران

5- گفتار جامعه مدنی

 

ازین پنج گفتارروشنفکران، سه گفتار اول را پشت سرگذاشته ایم. چهارمی (گفتاراتنیکی)، گفتارحاکم و مسلط  روشنفکران ما ازسنتی و مدرن است. آخری ("گفتار جامعه مدنی") که امروز بیش از همه سرزبان هاست، و می تواند تنها بدیل برای بیرون رفت ما از"گفتاراتنیکی" باشد، هنوز به صورت یک مفهوم و آرمان پدیدار است که تحقق آن درجامعه، به عهده آن عده از روشنفکران ماست که خویشتن را دربرابر بیماری های ایدیولوژی زدگی و قوم گرایی وقایه کرده اند.       

 

1- گفتار ملی روشنفکران

 

طوریکه  ذکرشد، پیدایش روشنفکران نوین، درحالت ایده آل آن با دگرگونی جامعه درعرصه های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی توأم است و نیزگفته شد که در کشورما از قشرروشنفکربه معنای جدید کلمه نخست می توان از دههء اول قرن بیستم  سخن زد. روشن است که در این زمان از یک دگرگونی نسبتا ً مطلوب جامعه درعرصه های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی اثری نیست. یگانه تغییرقابل ذکر، رهایی افغانستان ازانزوای  تام  بود که امیرعبدالرحمن خان با قساوت وحشیانه یعنی برپا کردن کله منارها، نسل کشی (جنوساید) هزاره ها، سرکوب کردن مبارزات رهاییبخش مبارزان ضد بریتانوی واختراع یک  شبکه وحشت آورپلیسی واستخباراتی بر کشور حاکم ساخته بود.

با پرداختن چنین بهای سنگینی، امیرحبیب الله خان وارث یک"دولت" نسبتا ً متمرکز، اما با حاکمیت ازدست رفته گردید. امیرحبیب الله خان نمی توانست که دربرابر نیاز زمان کاملا ً بی تفاوت باشد وتغییراتی که در کشورهای همسایه، دست کم درایران اتفاق افتاده بود و عقب ماندگی افغانستان در مقایسه با آنها را نادیده انگارد وبسان سلفش درنگهداشت وطن در جهل  و عقب ماندگی تعمد ورزد. تن دادن به گشایش مکتب حبیبیه، اولین نهاد آموزشی مدرن در کشور، نخستین عکس العمل مثبت امیربه نیاززمان بود، درست با نیم قرن تأخیربعد از گشایش مدرسه مدرن "دارالفنون" درایران (1852) که این خود به نوبه اش به تأسی از تأسیس " دارالفنون" درترکیه (1845) بنا یافته بود.          

با گرامشی می توان روشنفکران را بدو دسته تقسیم کرد: روشنفکران سنتی و مدرن. مدارس  دینی خاستگاه  فرهنگی دسته اول است ونهاد های آموزشی نوازقبیل مکاتب، فاکولته ها و دانشگاه ها، آموزشگاه دسته دوم. همین مکتب جدید حبیبیه بود که نخستین نسل نو قشر روشنفکری را  در افغانستان  بیاری استادان مسلمان هندی و استادان منورداخل کشور پرورش داد.

حصول استقلال و اعادهء حاکمیت ملی خواسته های مشترک هردو دسته ازروشنفکران  را دردو دههء آغازین  قرن بیستم تشکیل میداد. به همین دلیل نیزگفتار حاکم روشنفکری دراین دودهه، " گفتارملی" است.اما واژهء کلیدی درمیان روشنفکران مدرن، واژهء نو" مشروطه" است، درست آنچه مدرنیت آنان را ازسنتی بودن روشنفکران ستی تشخص می بخشید.

اگرمفهوم مرکزی در میان روشنفکران معاصر ما " جامعه مدنی"، درمیان روشنفکران دههء  شصت  و هفتاد " انقلاب" ودرمیان روشنفکران دههء چهل " دموکراسی" است، " مشروطه" واژهء  مرکزی روشنفکران ما دردو دههء نخستبن قرن بیستم درآغاز مرحلهء شکل گرفتن آنان است.

آنچه  برای روشنفکران سنتی ما دراین دوره دارای اهمیت اساسی است،  پاک  کردن  کشور(دارالسلام)  از حیطهء نفوذ انگلیسها ست بدون تغییردرساخت نظام حکومتی. رابطه امیربا مردم، همان رابطه ای سنتی است میان "راعی"  و"رعیت". پادشاه ( سلطان یا امیر) " سایهء خداست" و " شصت سال زیستن با یک حاکم ستمگر، بهتر است ازیک شب بدون حاکم". اینگونه توجیهاتی به ظاهر مذهبی، ازهرگونه خیزش دربرابرامیر ستمگرسلب ِ مشروعیت می کند. اما با وارد شدن مفهموم "مشروطه" درفرهنگ سیاسی ما، رابطهء یک جانبه میان"راعی" و"رعیت" با لقوه تغییرمیکند. درین برداشت، مردم دیگر حالت انفعالی"رعیت" بودن را ندارند، بلکه خصوصیات یک " شهروند" فعال و علاقمند به سرنوشت خویش را کشف می کنند. پاد شاه  دیگر"سایهء خدا" درزمین نیست، بلکه خدمتگذارمردم است. دیگر"شصت سال زیستن زیرحاکمیت یک حاکم ستمگر" برای توجیه حاکمیت یک چنین حاکمی قابل پذیرش نیست، برعکس به پا برخاستن دربرابریک چنین حاکم یا پادشاه  ستمگر ضرورت و مشروعیت میابد.   

می بینیم که"مشروطه" برداشت کهن ازسلطه را که پوشش دینی بتن کرده است، متزلزل می سازد. با"مشروطه" علاقمندی های  دو گروه متحد"حزب جنگ" درتضاد می افتند. بنا براین جای شگفتی نیست که نایب السلطنه  نصرالله خان برادر امیر حبیب الله خان که جناح سنتی روشنفکران را با قبایل سرحدی در" حزب جنگ" رهبری می کند، دررابطه با پیشنهاد الغای مدارس موجوده کابل در دربارعام به امرامیردر بارهء مشروطه چنین داوری می کند:

" ازمعارف مشروطه میزاید و مشروطه نقطه مقابل تسلط شرعی سلطان است". (غبار،1359 ش: 720)

درین رابطه، دسته بندی بسیاردقیق ناظرین هند بریتانوی ازدوگروه سنتی ومدرن روشنفکران تحت عنوان"حزب جنگ"  درخور توجه است:

"درزمان سلطنت حبیب الله یک اتحاد بین نیروهای ملت پرست از قبیل "افغانهای جوان" تجدد پسندان، شاگردان و بعضی صاحب منصبان نظامی کابل- بدور شخصیت سردار محمود طرزی که از جمله مبلغین بزرگ این دسته و مدیر سراج الاخبار بود، بوجود آمد. از طرف دیگر عناصر عنعنه پرست از قبیل ملا ها، قبایل سرحدی بدور نصر الله برادر امیرحبیب الله جمع شده و او را حامی و ولی نعمت خود می پنداشتند. بریتانیه بر این اتحادیه "حزب جنگ"  نام نهاد، زیرا رهبران این دسته [...] با بریتانیه مخالفت می ورزیدند." (آدمک، 1349ش: 11).

غبارازسه مرکز این قشر روشمفکر درین دهه  درکابل  نام می برد:

"یکی لبرالهای دربارکه خواهان رفرم در داخل رژیم موجوده بودند (...) رویهمرفته همه اینها در داخل درباربه مطالعات کتب و جراید خارجه میپرداختند و به مسایل سیاسی و اجتماعی داخلی و خارجی دلچسپی میگرفتند." (همان، 716).

مرکز دوم از روشنفکران منفردی تشکیل می یافت  که خارج از حلقهء دربارو مکتب حبیبیه قرارداشتند. اما بیگمان مهمترین بخش روشنفکران که غباراز آنان یاد می کند، همان  روشنفکرانی بودند که برعلاوه رفرم، خواهان تبدیل رژیم مطلق العنانی به شاهی مشروطه بودند. در میان آنان افرادی رادیکالی که خواهان استفاده از ترور و کودتا بودند، نیز وجود داشت. مرکزعمده آنان نیز مکتب حبیبیه بود. آنان به اتفاق دو بخش دیگر روشنفکران و استادان هندوستانی مکتب حبیبیه دست به تشکیل یک حزب سری به نام " جمعیت سری ملی" زدند. (همان، 717) با افشای اسرار حزب در سال 1909 که به حبس و اعدام 45 تن ازاز اعضای آن حزب انجامید، این نخستین جنبش مشروطه خواهی، به تعبیرغبار" عجالتا ً خاموش گردید" (همان، 720)

اما نکته ای بسیارمهم که در خوریادآوری است، آگاه شدن امیرحبیب الله و جناح سنتی درباراست ازتأ ثیرروشنگرانه ای سیاسی و فرهنگی مکتب حبیبیه به عنوان یگانه نهاد آموزشی مدرن. نتیجه ای که امیرحبیب الله خان از این تأ ثیرگرفت به اندازه ای کافی  روشن بود:

" به این معنی که بعد از این حادثه امیر حبیب الله خان از تعمیم معارف درافغانستان منصرف گردید و تنها به همان معارف کوچک را نگهداشت، نتیجه آنهم بعدازمرور 16 سال فقط تقریبا ً 20 نفرفارغ التحصیل بکلوریا در تمام افغانستان بود. آنان نیزچند سال دیگرگاهی به شفاخانه ها و گاهی به فابریکه برق جبل السراج بنام تحصیل سوق می شدند، تا نه طبیب شده بتوانند ونه انجنیر برق. نایب السلطنه سردارنصرالله خان به این هم قانع نبود و در دربار به امرامیرپیشنهاد الغای مدارس موجوده کابل را کرد و گفت " ازمعارف مشروطه میزاید و مشروطه نقطه مقابل تسلط شرعی سلطان است." (همان، 720)

تضاد میان مشروطه خواهان (روشنفکران جدید) و روشنفکران سنتی (روحانیون) حتی بعد ازاحرازاستقلال نه تنها حل نگردید، بلکه میان آندودردرون رژیم نیز شدت یافت.

سردارعبدالقدوس خان، صدراعظم امیرامان الله خان ازعلمای دینی قندهارو نیزدرنامه ای عنوانی شمس المشایخ مجددی و برادرش نورالمشایخ  در سال 1920 برای ازبین بردن "میکروب مشروطه"،  استفتای "واجب القتل"  بودن مشروطه خواهان را می کند (همان، 802-803)   

محمود طرزی

اما در میان قشرروشنفکر آن زمان شخصیت کاملا ً استثنایی قد علم کرد که ازهرنگاه خارج ازقاعده ء کلی جامعهء آنروز افغانستان قرار داشت. تغییرات  نا مساعد سیاسی در کشور که پیامد های ناگوار و نا مطلوب آنها قطع تداوم دررشد سیاسی، فرهنگی و اجتماعی جامعه ای ما و مانع انتقال این ارزشها از یک نسل به نسل دیگر بوده است، موجب  شد که اندیشه های این بزرگمرد بیشتراز نیم قرن برای هموطنانش ناشناخته بماند.

افغانستان  شناس امریکایی لوئیس دوپری ازو در سطح جهانی به عنوان یک " ناسیونالست فراموش شده" (1)  یاد می کند. مراد محمود طرزی است. این ناشناختگی و فراموشی در  سطح جهانی در حق طرزی، ریشه در وضعیت نابسامان ملی ما داشته است.  درکتب درسی مکاتب درمعرفی او فقط بیشتراز چند کلمه درج نبود: " محمود طرزی پدر ژورنالیسم افغانستان بود." اما اندیشه هایش حتی با ذکر یک  سطرازآثار او تابو بود. همین واقعیت دردناک در بارهء  استادش  سیدجمال الدین افغانی نیز صدق می کند. در افغانی بودنش که برای خود او اصلا ً ارزشی نداشت، اینهمه سروصدا راه انداختند و جسدش را با نبش قبر از ترکیه آوردند و در قلب کابل " با نماز بی طهارت" (به تعبیرباختری) دوباره به خاکش سپردند، اما هر روزنه ای  بسوی اندیشه هایش را بستند. این سانسور دولتی، عامل نخستین درعدم شناخت ما ازطرزی و افغانی بوده است.

عامل دیگررا باید در خود سانسوری روشنفکران دردرون " گفتارایدیولوژیکی" دههء شصت وهفتاد سراغ گرفت که اندیشه های طرزی و افغانی و روشنفکران دههء چهل چون داکتر عبدالرحمن محمودی و غبار،  در قالب "قصه های کلان" ایدیولوژی های آنان (مارکسیسم و اسلامیسم)، جای نداشت.

باری پربارترین دوران زندگی طرزی همانا نشرهفته نامهء " سراج الاخبار" است  که از1911 تا 1919 انتشار آن ادامه یافت، در حالیکه انتشار بار اول " سراج الاخبار"  در1905 زیر نظر مولوی عبدالرئوف بیشتر ازیک شماره عمر نکرد.

طرزی ازدو موقعیت استثنایی ویژه برخودار بود، که  سایرروشنفکران افغان آنزمان از آن محروم بودند: موقعیت علمی و قرابت با دربار. طرزی با جدیت و صداقت هر دو امکان را در خدمت آرمان های آزادیخواهانه و وطن پرستانه اش گذاشت. تصادف نیک را که پدرطرزی، غلام محمد خان طرزی به عوض هند بریتانوی، دمشق را(درآن ایام جزو قلمروامپراطوری عثمانی) به عنوان تبعید گاه برگزید. واین به طرزی جوان امکان داد تا درمحراق برخورد های سیاسی وفرهنگی میان غرب وعثمانی ها و ترکان جوان و مبارزات آزادیبخش عربها و بخصوص مصری ها قرار گیرد، ازآنها تأثیرپذیرد وبا سید جمال الدین افغانی ازنزدیک محشورگردد. به این ترتیب بازگشت طرزی به وطن بعد ازگذشت بیست وچهارسال تبعید، با اندوخته های بسیاروبویژه اندیشه های افغانی نیز همراه بود. رشتهء قرابت با درباردراثرازدواج دو دخترش با شهزاده عنایت الله  و شهزاده امان الله خان، طرزی را از ضربه ها و آزارو تعقیب دربار که دیگر روشنفکران باآن مواجه بودند، مصئون داشت. دراین رابطه از تأثیر طرزی بر آموزش و تربیت آزادمنشانهء امان الله خان نباید غافل ماند.

باری محمود طرزی، روشنفکربه معنای راستین کلمه بود. به گفتهء ژان ا مِری "شاخص اصلی روشنفکربودن، عمل گرایی  نیست، بلکه نقد است" (2). طرزی نقاد تیزبین بود. او به نقد جامعه در کلیت آن می پرداخت (" درگستره فرهنگ، سیاست وتاریخ"، عنوان برنامه گونه ای مجله وزین " نقد وآرمان")  ودرهمان حال موضوع  نقدش مشخص ومبرا ازکلی بافی بود. طرزی وضعیت  نابسامان فرهنگ در جامعه را یکجا با سیاست بی اعتنایی  آگاهانهء دربار نسبت به نهاد های آموزشی نو، چنین نقد میکند:

" بسیارافسوس که ما مردمان افغان، به سبب جنگ آوری و سلحشوری که در خلقت به آن متخلق هستیم، هرچیز را به قوت شمشیر پنداشته، جهت قوت علمی را هیچ درهیچ میدانیم. زیرا افغانان ما علم را به معنای " دانایی" تلقی نمی کنند و منحصر درهمان کتاب های کهنه و فرسوده ای پر از خسک و همان طالب العلم های بیچاره ای گرسنه وبی چراغک می شمارند! و اگر چنین نمی بود، درینقدر سالهای مدید، دیده های ما یک بنای جدید بنام مکتب باید می دید، حالانکه ندید! و آیا هیچ خشتی بر خشتی کسی بنام مکتب وضع نمود؟ نی! ننمود! ... حتی معارف و مکتب را بدعت و تقلید ِ غیردین و ملت هم پنداشتند!" (طرزی، 13554ش: 415-416)

نقد های ازاین گونه موجب شد که " سراج الاخبارافغانیه"، به گفته خود طرزی " در معرض دوگونه مصادمات داخلی و خارجی گرفتار" آید. (همان، 76)

درآسیای میانه، دولت تزارروسیه دراواخرسال دوم نشرسراج، ودر هند، حکومت هند بریتانوی درنیمه سال سوم آن  پخش آنرا ممنوع کردند. در داخل نیز بر سراج فشار آوردند تا " از نوشتن اجمال های سیاسی ... صرف نظر نماید و درمقالات آتشین خود نیزتعدیل را پیشه" گیرد. (همان، 78-79)

طرزی نخستین روشنفکری است که مقوله های "ملت"، "دولت" و "وطن" را با بار و معنای مدرن آنها در گفتار سیاسی ما بکارمی گیرد. برداشت اواز رابطه میان دولت و ملت کاملا ً نو است. او ملت بدون دولت را به اسبهای فربه و مستِ لجام گسیخته تشبیه می کند و به این پرسش که " دولت بی ملت چه خواهد کرد؟" جواب می دهد: "هیچ! بلی یک هیچی و عدم مطلق. دولت بوجود ملت عنوان دولت را گرفته می تواند ..." (همان، 353)

ضرورت طرح سوال طرزی به نظر من، امروزبرای ما بیش از پیش حتمیت میابد. آیا رازدرهم پاشی شبه دولت ها، اصلا ً  پدیدهء زوال و ناپدید شدن دولت درافغانستان  در این امر نهفته نبست که "دولت" ها "ملت" را به هیچ می  گرفتند  و به این ترتیب خود مانع شکل گرفتن "دولت- ملت" بوده اند؟

       

طرزی و مسأ لهء زبان

 طرزی متوجه ضرورت  رشد و رواج زبان مادریش پشتو است. اما درهمان حال به زبان فارسی- دری که وسیلهء انتقال بیان و افکارش به عنوان نویسنده و شاعراست، ارزش بسیارقایل است. یکی ازمقاله هایش رازیرعنوان " زبان فارسی،  قدراخبارهای فارسی را بشناسید" ! چنین آغاز می کند:

" یکی از زبان های بسیار مهمه عالم اسلامی، زبان شیرین فارسی می باشد که بعد از زبان دینی عربی مبین، یک رکن بسیارعالی زبان اسلامیانرا تشکیل می دهد." (همان، 763)

طرزی در رابطهء ملت با زبان در افغانستان به همزیستی دو زبان دری و پشتو باورمند است:

" ... که ملت افغانیه افغانستان نشین ما  نیزچون علی العموم  به دو زبان متکلم می باشند، از ان سبب " ادبیات ملی" هم طبعا ً به فارسی و افغانی باید بود، و نیزچون  زبان رسمی دولت متبوعهء مقدسهء ما از بسیاری زمانهاست که به فارسی متداول  آمده است، از آنرو هم یک تقدم اعزازی را بر ان افزوده است!" (همان 786)

آنطوری که تذکار یافت، عنوان این بخش به این دلیل " گفتارملی روشنفکران" است که هدف اساسی دو قشر وشنفکری مدرن و سنتی درآن ایام دستیابی به اسقلال  کامل کشور و حاکمیت ملی از هند بریتانوی بود. با تحقق این آمال در 1919، راه این دو قشر روشنفکری از همدیگر جدا  گردید. اقدامات اصلاحی امان الله خان برفاصله میان آندو افزود و روشنفکران  سنتی را در مخالفت و مبارزه علیه امان الله خان  در کناراشراف قبایل قرار داد.

ناتوانی امیرامان الله خان ازجمله دراین امر نهفته بود که نتوانست با اتخاذ یک سیاست میانه روانه، دست کم از تشدد اختلاف 

این دوقشردردرون رژیم جلوگیری کند.اوهردوقشررا مأیوس ساخت. این یأس ازجانب روشنفکران سنتی به دشمنی تبدیل شد  و آنان را علیه رژیم امانی با متحدین سنتی آنان (اشراف قبایل)  برای سقوط آن برانگیخت. اما روشنفکران مدرن با وجود اشتباهات امیرامان الله خان و به انزوا کشیدن آنان، از در خصومت با رژیم امانی پیش نیامدند بلکه بعد از سقوط رژیم امانی درراه  بازگشت او مبارزه و جان فشانی نیز کردند.   

 

" گفتارملی روشنفکران" با سقوط دولت امانی (به تعبیر غبار" وظیفهء نخستین بچه سقا) " پایان می یابد." وظیفه غایی حکومت اغتشاشی" (غبار،1999: 5)  با انهدام خود حبیب الله، راه باز کردن به " حکومت ارتجاع و اختناق" نادر بود.

 

2-  گفتار دموکراتیک روشنفکران  

 

حکومت نه ماههء حبیب الله  درواقع بخش فرعی ازیک درامه در تاریخ  معاصر افغانستان بشمار می رود که به دست نادر خان پایان غم انگیزیافت. با وجود عاقبت و نتایج فاجعه آمیز آن، آنچه دراین باب در خورتوجه است، خاستگاه اجتماعی این حکومت کوتاه مدت است. مردی برخاسته از پایین ترین قشرجامعه (بچه سقا)  به  تابو شکنی  دست می زند و مدعی تاج و تخت می گردد. اما درارزشیابی مثبت این قیام نباید مبالغه کرد.  یک جنبش یا حرکت سیاسی بدون آگاهی (صرف نظر از خاستگاه اجتمتاعی آن) اکثرا ً جنبش را به قهقرا می کشاند. تقدیر ِ حبیب الله که ازیک طرف فاقد آگاهی بود، وازجانب دیگر تابو شکنی اودر برابر شاهی چون  امان الله خان اتفاق افتاده بود که  با وجود اشتباهات، ازقدر و منزلت زیادی  درمیان اکثر مردم افغانستان و قاطبهء روشنفکران میهن دوست مابرخوردار بود واست.

و به همین دلیل به گفتهء غبار" استقرارحکومت اغتشاشی بچهء سقا... در افغانستان به حیث یک " فاجعهء تاریخی" تلقی گردید، مخصوصا ً در بین طبقهء روشنفکر" (غبار،1359ش 834). زیرا این روشنفکران بودند که بعد ازآن خویشتن را مجبور به تحمل بیشتر ازسی سال (1929-1963 با وقفه ای کوتاه مدت)  شکنجه های وحشیانه، زندان های سرد وسیاه، اعدام های با بریدن دست و گوش و پا در ملاء عام و تبعید ها کردند.

با به قدرت رسیدن نادر خان، درامه بیشتراز پیش تراژیکترمیگردد.  سالهای میان 1929 و1946، 1951و1963، سالهای ترورو وحشت وسرکوب وحشیانهء روشنفکران و نابود ساختن همه دستا ورد های فرهنگی وسیاسی آنان است که بعد ازدو دهه مبارزات شکوهمند با تحمل زندان وشکنجه ومرگ بعد ازدستیابی به استقلال درزمان حکومت امان الله خان تحقق یافته  بود. به این ترتیب تداوم جریان رشد طبیعی فعالیت های فرهنگی و سیاسی روشنفکران قطع گردید. بخشی از روشنفکران برای برون رفت از خفقان سیاسی و فرهنگی و بازگشت  دولت امانی به همان وسیله ای متوسل شدند که دولت برای قلع و قمع آنان ازآن وسیله کار می گرفت: ترور. نادر خان در8 نوامبر سال 1933 به ضرب گلولهء عبدا لخالق ازشا گردان لیسه نجات از پا درآمد.

برای خاندان سلطنتی این ترورعبرت بخش نبود، بلکه برعکس پاسخی که دربار به  آن آماده داشت، ترور با وحشیانه و فاجعه آمیزترین شکل آن بود. در تاریخ معاصرما، این  تروردولتی ازنگاه قساوت و بیرحمی عقده ورزی و تعصب قومی،  ازجهاتی  با ترور "حزب دموکراتیک خلق"  در دوران تره کی و امین قابل مقایسه است، اما بدون شک دامنهء ترور اخیر الذکربه مراتب وسیع تربوده است. تاریخ تروراخیرتا هنوزبه رشته ای تحریردر نیامده است، آنچه ما تا کنون درآن باره می شنویم و می خوانیم، چیزی نیست جزتوجیه آن زشتکاری ها بر مبنای علاقمندی قومی و یا حزبی. اما شرح و توصیف زنده ای از ترور دربار دردههء سی را مرهون دواثرهستیم: "افغانستان درمسیرتاریخ"، جلد دوم، اثر بسیارپرارزش غبارو دیگر "ظهورمشروطیت و قربانیان استبداد در افغانستان"، اثرسید مسعود پوهنیار.

بعد ازقتل  نادرخان، پسرش ظاهرشاه  که دراین هنگام نزده ساله بود، جانشین او شد. اما زمام امور به دست  کاکایش صدر اعظم هاشم خان بود. سرکوب  روشنفکران با زندانی کردن، شکنجه وتبعید آنها با اشکال وحشت آوردرتمام دوران صدارت  هاشم خان تا سال 1946 در دستورروز قرارداشت. درهمین سالهاست که برای نخستین باردر تاریخ کشور، دولت سیاست زبانی خصمانه ای را پیشه می کند. دراین سیاست زبانی، همزیستی دو زبان فارسی و پشتو کاملا ً کنار زده می شود.

در9 مای 1946، دربار زیر فشار سازمان ملل متحد ( که پذیرش پیشنهاد عضویت افغانستان را به این سازمان  مشروط  به قبول احکام منشورملل متحد بویژه رعایت واحترام به حقوق بشرکرده بود، وتمایل شاه به سهم گیری نسبتا ً فعال تردر ادارهء امور کشور وآروزی سایرافراد خانواده به پایان دورهء صدارت هاشم خان برای رسیدن نوبت آنان)  علیرغم پافشاری هاشم خان، استعفاء را بر او تحمیل کرد (فرهنگ، 1371ش: 660).

به این ترتیب بعد از اختناق سیاسی و سرکوب وحشت بار هفده سالهء  روشنفکران، شاه محمود خان جانشین برادر به عنوان صدر اعظم گردید. دربار، درهای سلول های تنک و تاریک زندان ها به بیرون برای روشنفکران گشود و به یک سلسله اقدامات دموکراتیک دست زد. از جمله درباراز سیاست خصمانه و ناموفقانهء  زبانی دست کشید.

خواسته های دموکراتیک روشنفکران دراین زمان مشخص تر و برجسته ترمی گردد. شرکت در مبارزات پارلمانی، تشکیل احزاب و آزادی بیان از طریق تأسیس نشریات مستقل و آزاد، از تجلیات آن خواسته هاست.

در انتخابات شورای سال 1949 تعدادی زیادی از روشنفکران آزاد اندیش به پارلمان راه یافتند: دکتور عبدالرحمن محمودی و میرغلام محمد غباراز کابل، گل پاچا الفت از جلال آباد، محمد کریم نزیهی از اندخوی، صلاح الدین سلجوقی از هرات، عبدالحی حبیبی از قندهار، خال محمد خسته از مزار شریف و...

با تصویب قانون مطبوعات در شورا (1950)، جراید غیر دولتی از قبیل "انگار"، "ندای خلق"، "وطن"، نیلاب"، "ولس" و "آینه" دست به نشر زدند. واحزاب سیاسی "ویش زلمیان"، "وطن" و "خلق" از جانب روشنفکران تأسیس گردید.

اما عمراین فعالیت های دموکراتیک به اندازه ای کوتاه بود که  به زحمت می توان این تصوررا از ذهن دور کرد، که نکند این نمایش دموکراسی بازی از جانب درباربرای این آزمایش بوده باشد، تا خودش را از این بابت آسوده خاطرکند  که اگر بعد ازهفده سال ترور روشنفکران و اعمال اختناق سیاسی برآنان، بازآنان را توان سر بلند کردن باشد، بار دیگر با پتک آهنینش به کوبیدن بپردازد. بالاخره شاه محمود ملقب به"پدردموکراسی"، چهره واقعیش را با بدورافکندن نقاب دموکراسی  آشکارکرد. درسال 1951همه جراید مستقل ممنوع گردید وبه دنبال آن تمام رهبران احزاب با عده ای کثیری از روشنفکران  راهی زندان های تنگ و تاریک بدون هرگونه محاکمه ای شدند.    

روشن است که یکی ازاصول بدیهی دموکراسی سهیم ساختن  مردم در سرنوشت سیاسی شان ازطریق نمایندگان منتخب آنان است و این امر بدون گسترش و توسعهء مسئولیت و کارکرد های دولت  در جامعه از طریق تقسیم قوای سه گانه و استقلال این سه قوا از همدیگرممکن نیست. تجربهء زود گذربرای پیاده کردن ارزشهای دموکراتیک دراین زمان نشان داد که دربارازاین امردرهراس است وحاضرنیست تا مردم را در تعیین سرنوشت شان سهیم سازد. کاملا ً برعکس، پاسخ دربار به خواسته های دموکراتیک مردم باردیگر رو آوردن به دیکتاتوری بود. در6 سپتمبر1953 شاه محمود خان ازطرف دربار مجبور به استعفا شد و داود خان به عوض او صدراعظم شد.

به این ترتیب "گفتاردموکراتیک روشنفکران" بعد از4 سال  زیر پتک آهنین استبداد سرکوب شد که 14 سال گسستگی درگفتارروشنفکری را به دنبال داشت (1951-1963).

داود خان به دموکراسی باور نداشت. توجه اومانند سایر رهبران دیکتاتوردرکشورهای "جهان سوم"، به مدرنیزه کردن نهاد های دولتی و نظام اقصادی کشور بدون دموکراتیزه کردن ساخت های سیاسی، فرهنگی واجتماعی آن معطوف بود. به زبان امروزی،"دولت" برای داود خان همه چیز، اما "جامعه مدنی" هیچ بود. به هرحال او درمدرنیزه کردن کشوردر حوزه های نظامی  واقتصادی  به نتایج  درخورتوجه دست یافت، به ویژه  فراهم کردن مقدمات درسهم گیری زنان در اموراجتماعی از دستاورد های مثبت دوران صدارتش محسوب می شود. اما دوام و شدت خفقان فضای سیاسی  وزندانی کردن روشنفکران، منع نشرجراید و احزاب سیاسی وپیشه کردن سیاست قوم گرایانه، از جمله ادامه رسم منع ورود  شیعه ها و هزاره ها به نهاد های دولتی و مکتب حربی، عواملی ناپسندی بودند که دستاورد های مثبت او را تحت الشعاع قرار می دهند.     

عوامل چند موجب شد که دربار، دررأس آن شاه درمورد دور کردن داود خان ازقدرت در اندیشه شود. توقف رشد اقتصادی بعد از1958که یکی ازعوامل اساسی آن سیاست انعطاف ناپذیرداود خان درقبال قضیه پشتونستان بود که منجربه قطع یگانه راه ترانزیتی به کشورازطریق پاکستان شد. مهم ترازعامل بالا، عامل داخلی است که فرهنگ ازآن به عنوان حاکمیت "رژیم  پولیسی به شکل عصری تراز گذشته"  سخن می گوید:

"... اما پسرعمش محمد ظاهر شاه  که جاه طلبی او را (داود خان)  نداشت به این نتیجه رسید که  اگر راهی جهت ابراز احساسات و اندیشه های جوانان از طریق دموکراسی باز نشود، اینان خواه نخواه به تروریسم و دیگر حرکات افراطی رو آورده و شاید صحنه های خونین عصر پدرش محمد نادر شاه را تکرار کنند. در زیر تأثیراین مطالعه و ملاحظات دیگر مربوط به سیاست خارجی، وی به شرحی که گذشت، تصمیم گرفت تا به حکومت سردارمحمد داود پایان بخشیده و زمام اموررا به شخصی ازخارج خانواده شاهی بسپارد." (فرهنگ، 712)

 

3- گفتارایدیولوژیکی روشنفکران

 

تعیین دکتورمحمد یوسف، نخستین فرد خارج ازخانوادهء سلطنتی به عوض داود خان به این مقام در13 مارچ 1963 و تعیین هیأت هفت نفری برای تهیه مسوده قانون اساسی در 28 مارچ همین سال از طرف صدراعظم جدید، آغاز مبارزات پارلمانی در1965، اجازهء نشرجراید غیردولتی، تشکیل احزاب همه بیانگراین امربود که شاه برای برداشتن گام های نخستین یرای ترویج دموکراسی درکشور جدی است. اما از جمله عوامل گوناگون بازدارنده و مانع ساز در راه تحقق دموکراسی درافغانستان، آنچه که با بحث ما دراینجا ربط دارد، این  باراین گفتارمسلط (گفتار ایدیولوژیکی)  درمیان قشر وسیع روشنفکران بود که دموکراسی را جدی نمی گرفت و حتی با آن سازگاری نداشت.     

"دهه قانون اساسی" عنوان کتاب کشککی است که فاصله میان سالهای 1963و1973 را دربردارد. اما پنچ حکومت  که در طول این دهه یکی به دنبال دیگری به دلیل عدم کامیابی شان در اصلاحات و تسلط بربحران های سیاسی و اقتصادی آمدند،  توانایی آنرا نداشتند تا "گفتار قانون اساسی" را به عنوان بدیل دربرابر"گفتار یدیولوژیکی"، به یک گفتارمسلط وقابل قبول عرضه کنند. درمیان مردم که هیچ، حتی درمکاتب، دانشگاه ها وادارات دولتی ازجانب دولت  اصلاً هیچ گونه تبلیغ  و روشنگری درزمینه قانون اساسی ومواد مندرجه با ضرورت ودلیل وجودی آن صورت  نگرفت. درحالیکه  گذشته  ازمواد زیاد مثبت دراین قانون،  تنها مادهء آغازین (بیست و پنجم)  فصل سوم آن  زیر عنوان"حقوق و وظایف اساسی مردم"، می توانست برای مردم، شاگردان و محصلین پرجاذبه باشد وآنان را درتحقق  آن درعمل (علیرغم موانع گوناگون درجامعه و ارگان های دولتی) تشویق و ترغیب کند. این ماده با جابجا کردن نام هرکشور، درواقع لب ولباب هر قانون اساسی را تشکیل میدهد:

"تمام مردم افغانستان  بدون تبعیض وامتیازدربرابر قانون، حقوق ووظایف مساوی دارند."

این است که به دلیل عدم کفایت "دولت" د رامرآشنا ساختن مردم،  شاگردان ومحصلین به قانون اساسی وضرورت به آن  و ماهیت غیر دموکراتیک ساخت ها ونهاد های حکومتی، قانون اساسی به کلی ناشناخته باقی ماند. البته این بی اعتنایی به این مهم با نظرداشت  وضعیت رقتبار نظام آموزشی کشور درآن زمان  نه جای شگفتی است ونه  می توان آن را به عنوان تنها یگانه عامل درتنزیل قانون اساسی تا حد یک کتابچه  بی ارزش به حساب آورد. فرهنگ از "انحطاط کیفی تعلیم و تربیت" با "گسترش کمی معارف"  سخن می گوید (779). 

یکی ازعوامل مهم دیگردر بی ارزش شدن قانون اساسی را باید در بی ریختی قوه های سه گانه  وعدم هماهنگی آنها  با هم دیگر  جستجو کرد. داوری در این زمینه را بازهم به شادروان فرهنگ شاهد دقیق این دوره که خود از جملهء اعضای هفت نفره "کمیته تسوید قانون اساسی" بوده است، واگذارکنیم:

"در اینجا ذکر این نکته خالی از فایده نخواهد بود که در مدت نه سال که از تصویب قانون اساسی تا ازبین رفتن آن سپری گردید، بیشتراوقات قوهء اجرائیه دراختیاراشخاصی بود که با قانون مذکورموافقت تام نداشتند واین ادعا در مورد دوقوهء دیگر نیزتا حدی  صدق می کند." (همان، 790)

چنین  بوده است وضعیت قانون اساسی که حتی طراحان و مجریان آن خود به آن  باور نداشته اند. و در مقابل بخش مهم و قابل چشمگیر روشنفکران آرمان گرا به ایدیولوژی های رومی آورند که حاضرند در راه تحقق آن ایدیولوژی ها جان شان را نیز فدا کنند.

ما دردههء شصت شاهد تغییراتی درفرهنگ سیاسی درمیان روشنفکران هستیم که  تأثیرات آن درکشور ما بسیارتعیین کننده وسرنوشت سازبوده است. این دهه با دوایدیولوژی مشخص میشود: مارکسیسم واسلام سیاسی. فرهنگ دموکراتیک پیش از آنکه راهش را بعد ازآن همه سرکوبی ها و گسستگی ها، درجامعه بازکند، بااین دورقیب  و خصم نیرومند روبرومی شود که تاب و توان ایستادگی دربرابر آنها را ندارد.

بنابر این گفتارحاکم روشنفکری دراین دهه و دهه هفتاد "گفتارایدیولوژیکی" است که گفتارهای دموکراتیک وقومی را تحت  الشعاع قرار می دهد.

این "گفتارایدیولوژیکی" نمی خواهد گسستگی 14 ساله را میان خود و"گفتاردموکراتیک" را که شاه محمود خان وداود خان با به زندان انداختن روشنفکران دههء شصت ایجاد کرده بود، نابود کند  و میان خود و آنان به باز سازی تداوم بپردازد، بلکه کاملا ً برعکس با آگاهی میخواهد باتخریب پل میان خود ودوگفتارماقبل روشنفکران به این گسستگی تمامیت بخشد. رهروان  نسل جنبش دموکراسی چون سرورجویا یا درزندان 22 ساله به جاودانگی پیوسته است، یا مانند عبدالرحمن محمودی  و براتعلی تاج اندکی بعد ازرهای از زندان دراثرشرایط سخت نا انسانی زندان  جان داده اند. آنانی که زنده مانده اند، یا به قشر بروکرات هاجذب شده اند و یا مثل غباربا وجود روح تسلیم ناپذیر، خویشتن را در میان نسل نو روشنفکری غریب می یابد. 

مشکل روشنفکران ما در دورهء"گفتاردموکراتیک" این بود که دربار به دموکراسی نیم بندش باورنداشت، اما دراین دوره این روشنفکران بودند که با دموکراسی مشکل پیدا کرده بودند. نه تنها با دموکراسی که "دولت" تحقق آن را با تصویب قانون اساسی در سال 1965 نوید می داد، بلکه با دموکراسی در مجموع. خواسته های دموکراتیک برای آنان یا ناکافی و حتی فریب طبقات رنجبر به حساب می آمد(مارکسیسم)، ویا ضد اسلامِی بودند (اسلام گرایان).

"حزب دموکراتیک خلق" (مارکسیست) وجریان مارکسیستی "شعله جاوید" و نهضت اسلامی که به "اخوان المسلمین" معروف بودند، سه عنصر عمدهء "گفتارایدیولوژیکی" را تشکیل می دادند. با همه تضاد و تفاوت های فاهش در جهان بینی و اصول عقیده یی، تمامیت خواهی (توتا لیتاریسم) وجه مشترک هرسه گروه بود."انقلاب" از واژه های کلیدی این گفتار است: "انقلاب اسلامی" ویا "انقلاب پرولتری". هدف نهای "جامعه اسلامی" ویا "جامعه  بی طبقه" است.

ازاین سه عنصر"گفتار ایدیولوژیکی روشنفکران"، "حزب دموکراتیک خلق"  در مناسب ترین موقعیت  برای حرکت و فعالیت های سیاسی قرارداشت. رابطه ای نزدیک و"حسنه" افغانستان با روسیه شوروی و منحصر شدن مدرنیزه کردن اردو به تمامی به روسیه شوروی با کمک و ارسال مستشاران روسی و سنگینی وزنهء کمک های اقتصادی روسیه در افغانستان  به مقایسه با دیگرکشورها که آغازآن به زمان صدارت داود خان دردهه پنجاه برمی گشت، به حوزهء  نفوذ روسیه شوروی درکشوربا ابعاد وسیع گسترش داده بود. و این همه به "حزب دموکراتیک خلق" (که دست کم درمرحله نخست از دیدگاه ایدیولوژیکی وابسته به اقمار شوروی بود وهدف آن پیاده کردن جامعه سوسیالیستی بر مبنای الگوی روسیه شوروی بود) امکانات وسیع برای فعالیت های سازمانی و تشکیلاتی و به خصوص نفوذ در اردو بخشیده بود. "حزب دموکراتیک خلق" با خودداری ازکاربرد شعارهای رادیکال و در عوض سردادن شعارهای صلح جویانه "همزیستی مسالمت آمیز" وفعالیت های صلح آمیز در چارچوب رژیم های موجود، توانست تا هم رژیم ها را از فعالیت های مخفیانهء شان برای سرنگونی آن غافل کند، و هم توجه آنها را برای سرکوب کردن دو رقیب دیگر یعنی جنبش "اخوان المسلمین" و "شعله جاوید" که با شعارهای رادیکال ظاهر می شدند، متمرکز سازد.             

"حزب دموکراتیک خلق" زیر تأثیرروسیه شوروی، روش های مسالمت آمیزمبارزه را به عنوان تاکتیک پذیرفته بود و رهبران آن (خلق و پرچم) دردو دوره انتخابات  پارلمانی آن زمان (دوره 12 و13) فعالانه شرکت کردند. ببرک کارمل از ظاهرشاه به عنوان "مترقی ترین شاه جهان" یاد می کرد و در همان حال با نفوذ دراردو و امیدواری به کمک "کشور برادر بزرگ"، خواب در همچیدن نظام شاهی را میدید.

طرفداران "شعله جاوید" به انقلاب مسلح به عنوان تنها شکل مبارزه انقلابی معتقد بودند واعتقاد شان را به این شکل مبارزه با نقل وقولی ازمائو("قدرت سیاسی از لوله تفنگ بیرون می آید")، بیان می کرد. آنان روشهای مبارزات مسالمت آمیز را از قبیل مبارزات پارلمانی خلاف اصول و بدعت در مارکسیسم میدانستند (رویوزینیسم ). و یکی از موارد دشمنی آنان با "حزب دموکراتیک خلق" همین پذیرش مبارزه پارلمانی از جانب آن حزب بود. بنابر این جای شگفتی نیست که رهبران جریان "شعله جاوید" در هردو دوره انتخابات پارلمانی شرکت نورزیدند. ناتوانی رهبران "شعله جاوید" در این امر نهفته بود که ازامکانات بالقوه مناسب  درمیان طرفداران خود نتوانستند به تشکیل یک حزب دست بزنند. بیماری های به  قول خودشان "محفل گرای" تا آخر دامن گیررهبران و سازمان های برآمده از آنان بود و جریان را به سازمان های متخاصم تقسیم کرد. به همین ترتیب رهبران جنبش "اخوان المسلمین" از ساختن یک حزب واحد عاجز آمدند.

اما "حزب دموکراتیک خلق" با وجود انشعاب در سال 1967 (بعد ازدوسال از گذشت تأسیس آن درسال 1965) با برخور داری از شرایط مناسب  ورابطه بسیارنزدیک به روسیه شوروی، توانست درهردو شاخه منشعب "پرچم" و"خلق" تحت رهبری کارمل و تره کی به تشکیلات حزبی شان سروسامان دهند. وتا دهه هفتاد کادر های نظامی هر دو شاخه به صورت جداگانه - به قصد کودتا-  به اندازه ای دراردو نفوذ کرده بود  که داود خان با کمک  شاخه پرچم، به کودتای سفید دست بزند و بساط سلطنت را درهم پیچد (کودتای 26سرطان سال 1952 مطابق 17 جولای 1973).

داود خان به آخرین بقایای آزادی های دموکراتیک دهه شصت پایان داد. تشکیل اجتماعات و احزاب سیاسی و نشر جراید مستقل ممنوع شد. اما آنطور که هراس آن می رفت، این منوعیت ها، خوشبختانه ابعاد وسیع واشکال سرکوبی وحشتناک دههء صدارت داود خان را نگرفت. با وجود آن "گفتارایدیولوژیکی روشنفکران" دردهه هفتاد درمسیررادیکال شدن روز افزون بود.

دو گروه، سازمان های برآمده از"شعله جاوید" و به خصوص رهبران جنبش "اخوان المسلمین" بیشرازپیش مورد تعقیب و آزار رژیم داود خان قرارگرفتند. اما طنز تاریخ که سرنگونی رژیم داود خان نه از جانب این دو گروه، بلکه ازطرف نیروی که داود با اهمال سرنوشت سازخویش زمینهء نفوذ آنرادر اردو فراهم ساخته بود، تحقق یافت:"حزب دموکراتیک خلق". این حزب، به وسیلهء همان سلاحی به رژیم داود خان پایان داد که داود نا خواسته آنرا دراختیارآن قرار داده بود  وبه آن  وسیله او را نخست ازطریق شاخه پرچم، برای دست یابی به قدرت کمک کرده بود: اسلحه کودتا. همان طورکه می دانیم پیامد های فاجعه آوراین اهمال داودخان برای کشورما بسیارسنگین تمام شد.

 

4- گفتاراتنیکی روشنفکران  

 

کودتای خونین "7 ثور" 1357 (27 اپریل 1978) با ریختن خون داود خان با اعضای خانواده اش آغاز شد و با کشتار، شکنجه، زندان، اعدام های دسته جمعی مردم و روشنفکران واشغال نظامی کشورما تداوم یافت. هررژیمی،  صرف نظراز شکل سیاسی آن، جهت استحکام پایه های قدرتش ( به خصوص در آغاز) طالب مشروعیت  درمیان رعیت ویا شهروندانش است. اما رهبران"حزب دموکراتیک خلق" ازغرورابلهانه چنان سرشار بودند که برای تحکیم پایه های رژیم نوبنیاد شان، هیچ نیازی به مشروعیت یابی احساس نمی کردند. ازهمان آغاز، با برانگیختن ترس و ارعاب به  دستگیری های وحشیانه مردم  ازهرقشری، جوالی، کاسب، دهقان، شاگردان مکاتب و محصلین و استادان دانشگاه دست زدند.

درتاریخ معاصر افغانستان، ازآغازقرن بیستم، تعقیب وآزار و سرکوب مردم ما، به ویژه روشنفکران ما، چنین ابعاد گسترده  نیافته بود. مسلم است که معماراین ماشین سرکوبی درآغازحفیظ الله امین بود، اما در قدم بعدی  تره کی و درگام  بعدی تر سایر رهبران "خلق"  به نحوی مسئول این همه جنایات هستند. تره کی در صورتی که می خواست، می توانست با داشتن اوتوریته به عنوان رهبر حزب، از زندانی کردن ها،  شکنجه نمودن ها و اعدام های وحشت آور"اگسا" جلوگیری کند. و به همین گونه سایر رهبران "خلق" با بلند کردن آواز شان برای انتقاد، امکان آنرا داشتند تا ازدامنه و وسعت وحشی گری های امین تا اندازه زیاد بکاهند، زیرا امین درماه های نخستین کودتا و حتی تا کمی پیش ازخفه کردن تره کی  در تصاحب تمام قدرت حزبی و دولتی نبود. اما واقعیت امراین است که بیشتر جنایات امین به رضایت شخص تره کی وبخشی از رهبری و سکوت ناشی ازجبن و ترس بخش دیگراز رهبری "خلق" عملی شده است. همان طور که اشاره شد، نوشتن تاریخ سرکوبی روشنفکران دردو دهه اول و از دهه سی تا دهه شصت را مرهون غبار و سید مسعود پوهنیارهستیم. اما تاریخ شکنجه و اعدام های دسته جمعی مردم و روشنفکران ما توسط "حزب دموکراتیک خلق" تا هنوز به رشته تحریردر نیامده است. آثاری که تا هنوزازجانب بعضی ازرهبران"خلق" و"پرچم" دردست داریم، بیشترجنبه دفاعی دارد، تا جنبه ای روشنگرانه با یک دید انتقادی در برابر حزب، رهبری و جنایات آن. این کتاب ها، با وجود بعضی از جوانب سودمند آنها، آنچه که مربوط به آشکار ساختن واقعیت های تاریخی حزب و روابط آن با روسیه شوروی ورهبران آن می گردد، ، فاقد ارزش تاریخی واز این  جهت  مأیوس کننده اند.         

به هرصورت با کودتای شوم وخونبار"7 ثور" توسط "حزب دموکراتیک خلق" به رهبری  تره کی، امین و کارمل، "گفتار ایدیولوژیکی روشنفکران" برمبنای قرائت روسی آن، به صورت گفتار حاکم (ایدیولوژی دولتی) درآمد. درمکاتب، ادارات دولتی و فابریکه ها برنامه های ایدیولوژیکی  با برگذاری "سازمان" های جوانان به موازت آن برپا گردید. در فاکولته ها به این منظوراثری از تره کی تدریس می شد.  صورت نمادین این سیاست  ایدیولوژیکی  مبتذلانه، درافزایش  بی حد وحصر شعارها و بیرقها به رنگ سرخ وگذاشتن  بروت از جانب حزبی ها آشکار می شد.  بیرق ملی کشور نیزاز سه رنگ سیاه، سرخ و سبزبه یک رنگ کاملا ً سرخ تقلیل یافت.

طوریکه می دانیم، با همه گیرشدن ترور و وحشت ازجانب رژیم، مقاومت مردم ما نیز تمام  نقاط کشوررا فرا گرفت. روس ها دراول خواستند تا با آشتی دادن رهبران"خلق" (تره کی) و"پرچم" (کارمل)، حفیظ الله امین را از صحنهء  سیاسی بیرون کنند و با مسئول ساختن او درهمه جنایات، رژیم را از سراشیب سقوط، با شریک ساختن دوباره "پرچم" در قدرت، نجات دهند. با پیش دستی امین، این نقشه روسها به شکست مواجه شد

و "رهبر نابغه شرق" (تره کی) بوسیله "شاگردوفادارش" امین خفه شد. سه ماه بعد روسها با اشغال بی شرمانه نظامی کشورو آوردن کارمل درقدرت، با کشتن امین انتقام ناموفق نقشه قبلی شان را برای ازبین بردن او گرفتند ومهمتراز همه رژیم "حزب دموکراتیک خلق" را اززوال حتمی به وسیلهء مقاومت سرتاسری مردم افغانستان تا ده سال دیگر نجات دادند.

سالهای دهه هشتاد، سالهای تدریجی ایدیولوژی زدایی است. هم احزاب اسلامی در مقاومت علیه اشغالگران روسی، و هم حزب کمونیست "دموکراتیک خلق" با هردو شاخه آن از موضعگیری ایدیولوژیکی شان عقب نشینی می کنند. تنوع قومی دراحزاب رنگ می بازد و درهر حزبی، اتنیک خاصی، هستهء رهبری و اعضای آن را تشکیل می دهد و یا همین عنصر اتنیکی به صورت عامل عمده ء انشعابات دراحزاب و سازمان ها درمی آید. بگذریم از اینکه بسیاری از این گروه ها (به گفتهء خودشان تنظیم ها) که بعد از اشغال کشور مثل سمارق از زمین سردرمی آورند، ازهمان آغازوجود شان را مدیون وابستگی های قومی و کمک های سرسام آورکشور های خارجی هستند.

باری عقب نشینی ایدیولوژیکی ازجانب رژیم دست نشانده، از جمله درتعمیر کردن و بازسازی مساجد، تغییرنام حزب به "وطن" و تغییر رنگ بیرق تبارزمی یابد. انگیزه ها و وابستگی های قومی، زبانی ومذهبی تدریجا ً خودنمایی می کنند. درحزب "دموکراتیک خلق" با وجودی که این فرایند با انشعاب آن دو سال بعد از تأسیس آن در 1967 آغاز شده بود وبا دور کردن "پرچم" از قدرت کمی بعد از کودتای 7 ثورشدت یافته بود، در دهه هشتاد هرچه بیشترتسریع می شود. سرانجام آنچه که موجب زوال رژیم شد، نه رجحان توانایی نظامی احزاب اسلامی برقدرت نظامی حزب "دموکراتیک خلق" بود، بلکه قبل از همه همین تناقض درونی حزب ناشی از حاد شدن تضاد های اتنیکی بود. زوال رژیم نیز نه توسط پیروزی نظامی "مجاهدین" بر حزب صورت گرفت، بلکه قدرت سیاسی که  به شکل مضحک آن بجا مانده بود، توسط جناحی از رژیم یه "مجاهدین" تفویض شد. در حالیکه جناح اتنیکی دیگری رژیم سعی داشتند تا "قدرت" را به گروه اتنیکی دیگری "مجاهدین" واگذارند. این واقعیت نیز در بازی ظریفانهء زمان انعکاس یافت: "7 ثور" "حزب دموکراتیک خلق"، با شتاب وبی تأخیربه "8 ثور" "مجاهدین" پیوست!  بنا براین نمی توان از یک تسخیر ظفرگون کابل سخن زد.

با زوال رژیم نجیب و آمدن مجاهدین در صحنه در دهه نود که وضعیت کشورشکل خونین ترو تراژیکترازگذشته را به خود می گیرد، مضمون و محتوای "گفتاراتنیکی" نیز بیشترازپیش برجسته ترمی گردد. ازاین به بعد "گفتارقومی" به گفتار مسلط درمیان روشنفکران ما ازچپ گرفته تا راست، ازمحافظه کار گرفته تا سوسیال دموکرات و لیبرال مبدل می گردد. قومیت به  صورت پناهگاه امن و لذت بخشی درمی آید که در زیر چترآن می توانی هرگم شده ازمسلمان و کمونیست و سوسیالیست  و لیبرال و دموکرات و ناسیونالیست را دریابی. آوازروشنفکرانی که فرآسویی"گفتار ایدیولوژیکی" شکست خورده (که چهره  راستینش را چه درشکل مارکسیستی وچه اسلامیستی آن به صورت وحشتناکی به نمایش گذاشت)  وفرآسویی"گفتاراتنیکی" می اندیشند، در دودهه هشتاد و نود کاملا ً خاموش است.

 

خلاصه

 

تاریخ معاصر افغانستان، پیش ازهمه درانقطاع و فقدان تداوم در حوزه های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی آن مشخص می شود. واین گسستگی درگفتارروشنفکری ما بیش ازهمه آشکارتراست. و آنچه بازهم دراین فقدان تداوم درخور تأمل است، طولانی  تربودن  زمان خفقان  و سرکوب روشنفکران  در مقایسه با زمان مجال نفس کشیدن آنان است. بعد ازده سال مجال تنفس در زمان امان الله خان (1919- 1929)، زمان 17 سال کشتار، شکنجه، زندان و تبعید روشنفکران است (1929-1946). بعد از4 سال فضای نسبتا ً بازسیاسی به دنبال آن، باز هم 14 سال شکنجه و زندان (1951-1963)."دهه قانون اساسی" (1963-1973) که درآن قانون اساسی حالت صوری دارد، "گفتارایدیولوژیکی"  به  صورت گفتار حاکم روشنفکری  درمی آید. با کودتای داود خان در 1973، این گفتار با ممنوع شدن هرگونه آزادی های دموکراتیک، نابود نمی شود. بلکه با ناپدید شدن از"حوزهء عامه" با رادیکال شدن بیشتر، به صورت مبارزات پنهانی غیر قانونی به حیات خود ادامه می دهد.

 

کودتای "7ثور" در سال 1978، تراژیک ترین سانحه در تاریخ کشور ما به حساب می آید. درنتیجه این کودتا، با پشتوانه ابرقدرت روسیه شوروی، یکی ازسه عنصر"گفتارایدیولوژیکی" (قرائت روسی ازمارکسیسم)، به ایدیولوژی  حاکم دولتی مبدل می شود. خیزش همگانی مردم دراثر سلطه وحشیانه رژیم ترور تره کی و امین اشغال کشور را توسط قوای روسی در پی دارد، چون رژیم را خود توانایی دفاع از "انقلاب" نام نهادش نیست.

 

از همین هنگام است که "گفتارایدیولوژیکی" جا را به "گفتار اتنیکی" عوض می کند، هم در"پرچم" و"خلق" دو جناح "حزب دموکراتیک خلق" وهم درمیان  تنظیم های اسلامی. تا خروج عساکر اشغالگرروسی و زوال  نهایی رژیم کودتا در دهه نود، "گفتار ایدیولوژیکی" به کلی نابود می شود و"گفتار اتنیکی" به صورت چنان یگانه گفتار حاکم درمی آید که اسلامیست ها،  مارکسیست ها، لیبرال ها، سوسیال دموکرات ها و ملی گراها راهمه با هم پیوند می دهد. به این صورت دیالکتیک هگلی -"افراطی ها با هم تلاقی می یابند"- به شکل مضحکی در افغانستان واقعیت می یابد. از"هگلیان راست"، "هگلیان جوان" همه شنوده بودند، اما از"هگلیان اتنیکی" تا به حال هیچ کسی نشنیده بود. واین تنها از"گفتار اتنیکی" افغان ساخته است. به این ترتیب اسلامیست ها، مارکسیست ها و سوسیال دموکرات های ما بدون آنکه خود بدانند، هگلی هستند، اما هکلی نوع خاص آن، نوع افغانی هگلی: "هگلی های اتنیکی".

 

مؤخره

 

5- گفتاراتنیکی ویا  گفتارجامعه مدنی؟

 

اگر "11 سپتمبر" اتفاق نمی افتاد؟! 

این پرسش اگرغرورملی دروغین دیده های ما را ازرویارویی با واقعیت ِ وضعیت ِ رقتبار"ملی" ما نبندد، برای ما یک پرسش  وجودی است، زیرا بدون "11 سپتمبر" "ما افغانها" را توانایی رهایی از سیطره طالبان نبود. طالبان به دستیاری پاکستان و القاعده، بیشترازهشتاد در صد خاک کشور را تسخیر کرده بودند و پذیرش واقعیت ِ وجود گندیدهء  رژیم طالبان ازطرف مجامع بین المللی، امری بود که تحقق آن به زمان زیادی ضرورت نداشت. واین همه به دلیل تسلط "گفتار اتنیکی" بر"گفتارملی" در کشوربود. "احساس اتنیکی" که فرایند رشد آن ازآغاز دهه هشتاد تسریع یافته بود، با ترک عساکراشغالگرروسی و بویژه زوال نهایی"حزب دموکراتیک" دردهه نود، از چنان پویایی برخوردار شده بود که آخرین بقایایی"آگاهی ملی" را درکام سیر ناپذیر خود فربرد. اینکه طالبان برسرنوشت مردم ما حاکم گردند و یا مخالفین آنها، در میان بیشتر روشنفکران ما، خواه سنتی و خواه  مدرن ِ سکولار، به یک مسابقه هژومونی اتنیکی تیدیل شده بود.    

کوتاه سخن که حاکمیت "گفتار اتنیکی" درمیان"نخبگان" سیاسی و بخش چشمگیر روشنفکران ما، که سلطهء طالبان پیامد اجتناب ناپذیرآن بود، کشور را درابعاد فرهنگی و انسانی و ... در پرتگاه نیستی سوق داده شد.

اگر"دستی ازغیب" به فریاد ما نرسیده بود و"11سپتمبر" اتفاق نمی افتاد؟  با فقدان یک نیروی ملی درکشور، رهایی  تا هنوز آسیب پذیر مردم ما  از زیر یوغ و چکمه های  دولت نظامی پاکستان  وتا حدودی از شر موجودات ناقص خلقهء آن طالبان و القاعده  که تا هنوزکشورازعملیات تروریستی آنها درامان نیست، ممکن نبود. بنا براین، این رهایی  ابتر از سیطره  طالبان و القاعده که روز به روز شکل هرچه بیشترتراژیک و کمیک را به خود می گیرد، برای ما یک دستاورد ملی نبود، بلکه ارمغان حادثهء تصادفی"11 سپتمبر" بود.

آشکار است، آزادی یی که به دست ناید، بلکه به ارمغان آید، نمی تواند پایدار باشد. آنانی که به ما این "آزادی" را تقدیم کرده اند، هروقت دل شان خواهد، آنرا باردیگرازما می گیرند. جای ناشکری ازتحفهء"11 سپتمبر" نیست، اما تأسف ازینجاست که ما فاقد نیرویی سازندهء ملی هستیم تا باغلبه برنیرویی مخرب اتنیکی ازین تحفه بسودعلاقمندی ملی بهره برداری کنیم.  

این واقعیت دردناک، وضعیت رقتبارو بیچارگی روشنفکران افغان را بیشترو واضح تربه نمایش گذاشت. آنان نتوانستند "گفتار دموکراسی" را به عنوان یک بدیل موثردر طول دهه نود دربرابر"گفتارقومی" عرضه کنند.

در کنفرانس پیترسبورگ دربن که از احزاب و گروه های افغانی برای تشکیل یک دولت موقت برگذار شده بود، ازهیچ  گروه  سیاسی روشنفکری افغان خبری نبود. گرچه بعضی ازگروه های روشنفکری افغان شکوه و گلایه سردادند که اتحاد بین المللی ضد ترور  با نادیده گرفتن وجودشان، از آنان در کنفرانس بن دعوت به عمل نیاورده اند، اما حقیقت تلخ و دردناک بیانگر این امراست که نه درآن زمان و نه امروز دوسال ازگذشت "11 سپتمبر" از چیزی به مفهوم "وجود روشنفکران افغان" خبری نبوده و نیست، درصورت که واژه ها را به مفهوم دقیق آنها به کار بریم ومراد ما از"وجود"، حضور ِ قابل لمس وموثر چیزی  باشد. 

حقیقت تلخ که حکومت ما علیه طالبانیزه شدن  و یا بازگشت به  اشکال  دیگر جنگ سالاری تاهنوز وقایه ناشده است. چون ما تا هنوز فاقد پاد زهر در مقابل  میکروب آن بیماری مزمن هستیم: "دولت" و "جامعه مدنی" که هر کدام برای دوام و استحکام شان لازم و ملزوم یکدیگرهستند. واگربا خوشبینی زیاد به وجود این دونهاد در کشور باور کنیم، دست کم اعتراف به بیماری و بد شکل بودن این دو پدیده زحمت فکری زیاد نمی طلبد.

ما هنوز در میان ریسمان باریک برزخ میان سلطهء "گفتارقومی" و"گفتارجامعه مدنی" قرار داریم. و دراین حالت، کشش و جاذبهء "گفتارقومی" که جامعه را بار دیگر به کام خود فرو برد، بیشتراست زیرا "گفتارقومی" درمتن وساخت های  اجتماعی  و فرهنگی جامعه ما ریشه دارد وبنابراین یک واقعیت است. در حالیکه "جامعه مدنی"  یرای ما  یک ایده است که تا به حال تصورروشنی ازآن ندلریم و ایده آلی  که ازپیش شرط های اولی واقعیت یافتن آن وجود"دولت- ملت" است و تحقق آن به نوبهء خود، فرارفتن روشنفکران ما ازگفتار های  قومی وایدیولوژیکی و اتخاذ بینش و فرهنگ نقد است در برابر هرگونه نارسایی ها و پیش داوری ها.

سخن کوتاه،  در وضعیت کنونی که روشنفکران افغان درآن قرار دارند، نمی توان ازآنان انتظار کار ثمربخش را داشت. اما با فرا رفتن ازین وضعیت رقتبار، نقش آگاهانهء روشنفکران در تبدیل حالت خطرناک برزخی به حالت گذار از"گفتاراتنیکی" به "گفتارجامعه مدنی" می تواند تعیین کننده باشد.

 

یادداشت ها

                                                                                                                       نگاه کنید به 

1. Dupree, Louis: Mahmud Tarzi Forgotten Nationalist. American Universities

    Field Staff Report Service, South Asia Series V!!, No,1, Jan. 1964.

2.  Amery, Jean:Wiedersprüche. München 1990. S.97.   

 منابع:

 

آدمک، لودویک: تاریخ روابط سیاسی از زمان امیرعبدالرحمن تا استقلال.  ترجمه: علی محمد زهما، کابل 1349ش.

 طرزی، محمود: مقالات محمود طرزی.  تدوین: روان فرهادی، کابل 1355ش.

 غبار، میرغلام محمد: افغانستان در مسیر تاریخ، جلد اول. چاپ دوم (پیام مهاجر)، قم 1359ش.

 همان: افغانستان درمسیرتاریخ، جلد دوم، ورجینیا 1999م.

 فرهنگ، محمد صدیق: افغانستان در پنج قرن اخیر. قم 1371ش.

 "قانون اساسی ظاهر شاه"، در: "متن کامل قانون اساسی افغانستان از1301 تا 1372ش"، تهیه و نشر: مرکزفرهنگی

نویسندگان افغانستان، قم 1374ش.  

 

 

دروازهً کابل

سال اول                   شمارهً هشتم             جولای   2005