کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

احمد حسین مبلغ

 

26 جنوری 2002

 

 

 

 

به یاد پیرمرد غزنه

 

قناعت وار

                 تکیده بود

                              باریک و بلند

 

                                             با چشمانی

                                                              از سوآل و

                                                                                    عسل

 

                                                                                                                     (شاملو)

 

یاد استاد دفتر خاطره های دوران کودکی ام را انباشته است. زمانیکه به گذشته ها می نگرم و به پدر می اندیشم، اکثرا ًبه یاد استاد نیز می افتم، حضور او را احساس می کنم، و او را می بینم؛ زیرا استاد تا زمان سفر ِ تحصیلی اش به ایران، کمتر روز و شبی بود که در خانهء ما نبوده باشد و یا بر عکس پدرم در خانهء استاد. طنین ِ آوازش، زمانیکه در ِ حولی ما را می کوبید و می پرسید: "مولانا خانه است؟"، هنوز درگوشهایم باقی است.

 

درآن ایام کودکی گاهی از چای بردن به استاد به ستوه می آمدم. به خصوص هنگامی که د ربیرون با دیگرکودکان مشغول بازی می بودم. مادرم یا عمه ام مرا صدا می زدند که به رضوی کاکایم چای ببرم. یک روزی که دل کندن از بازی برایم آسان نبود، عمه ام مرا برای چای بردن فرا می خواند، از سرخشم کودکانه، نامودبانه فریاد زدم: "مگر رضوی کاکایم از خود خانه ندارد که هر روز برایش چای ببرم؟". عمه ام جوابم داد: "از آغایت (پدرم) بپرس، روزها و شب ها که خانه نیس، کجاس؟". معلوم بود که این را می دانستم. اما تنها من نبودم که وظیفهء چای بردن به استاد را در آن زمان به عهده داشت، همایون برادر خوردترم نیز موظف به این کار بود. اما این امر بردن چای را به استاد آسان نمی ساخت، چون لحظه هایی میان ما دعوا صورت می گرفت که کدامین ما باید امرخطیر چای بردن به استاد را به عهده گیرد. هر یک ما استلال می کرد که مثلا ً "دیروز من به رضوی کاکایم چای بردم، امروز نوبت توست، و یا بردن چای را من کردم، آوردنش را تو بکن!". یک روزی چنان به لجاجت طفلانه گیر کرده بودیم که چای به کلی سرد شده بود و باید بار دیگر چای آماده می شد.

  

آهسته آهسته بزرگتر می شدیم و دیگربه  امرچای بردن به استاد را به عنوان وظیفه یا تکلیف نمی نگریستیم، بلکه به آن با دل وجان می پرداختیم. و این زمانی بود که پدرم مرا گاهگاهی با خود نزد استاد می برد و یا هم پیش دوستان مشترک هردو می رفتیم. از جمله نزد صفر علی امنی که نزدیک خانهء ما در کارته سخی سکونت داشت. واین همان نویسنده ای که سید مسعود "پوهنیار" در کتابش "ظهور مشروطیت و قربانیان استبداد در افغانستان" شرح حال آن زنده یاد را آورده است.

 

در یک نوروز پدرم مرا با خودش در منزل استاد گرفته بود. تعدادی از دوستان دیگر نیز در خانهء استاد بودند که ازآن میان تنها رهنورد زریاب یادم است. زریاب مقاله ای از خود را در زمینه ادبیات می خواند و با پدرم در بعضی نکات آن بحث می کرد. آنجنان که دراین اواخر در نامه ای به آن گرامی یاد آور شده ام، خیلی کوشش کردم تا ازآن مقاله و بعضی ازتذکرات پدرم چیزی دستگیرم شود، اما ماهی جلبی که استاد درآن چاشت برای مهمانانش تهیه دیده بود، برایم لذیذ تر و قابل هضم تر بود تا آن مقاله. لذت خواندن نوشته های زریاب را بعد ها کشف کردم.

 

نیمه های دهه هفتاد میلادی استاد با استفاده از بورسیه تحصیلی به ایران رفت. جای او درخانهء ما خالی شده بود، نبودن او به شدت احساس می شد. اما نامه نویسی او با پدرم (به تعبیر خود استاد) چالان بود. آن چنان که با خود او درآخرین  دیدار درآلمان اعتراف کردم، نامه های را که به پدرم می نوشت، گاهگاهی پنهانی می خواندم. نامه هایش همان ظرافت ها و صمیمیت های گفته هایش را داشتند.  

تلفیق هنرمندانهء زبان گفتاری با زبان نوشتاری از ویژه گی های گفتار و نوشته های او در مجموع است. او همانطور که می گفت، هم می نوشت، بی هیچ تکلفی؛ حلاوت گفتار و نوشته هایش از همین جاست. از طریق یکی ازهمان نامه های به پدرم ازعارض شدن او به بیماری شکر با خبر شدم. عین عبارتش یلدم نیست، نوشته بود که ازخوردن بسیاری ازغذا ها باید پرهیز کند؛ بعد تسلی داده بود، زمانیکه میلیون ها انسان گرسنه اند، پرهیز اجباری او چه ارزشی دارد. 

 

استاد سالانه با استفاده از تعطیلات درسی درتهران به کابل می آمد. دل ما نیز ذوق زده می شد که بازهم هرچند کوتاه، صمیمی ترین دوست پدر را می بینیم.

 

کودتای شوم "هفت ثور" به وسیلهء دو جناح "حزب دموکراتیک خلق"، امید استاد را به بازگشت به وطن نابود کرد. دوست دیرینهء او مبلغ با دیگر دوستان و آشنایان اوازقبیل نهضت، بینش، سید عالم، سید واعظ، سید ناصر،  حیدر لهیب ازشاگردانش، وعده ای ازاقارب او وخیلی دیگر که تنها ذکرنام شان صفحات بسیاری را پرمی کند، از نخستین قربانیان نظام توتالیتراستالینستی امین فاشیست، تره کی وبعد کارمل ونجیب بودند. اینکه خوشبختانه جان خود استاد ازشر دستبرد  جلادان امین و تره کی مصئون ماند، اقامتش در ایران بود.

 

من خود نیز قبل از زندانی شدن پدر، کاکایم غلام سخی، پسران ماما هایم غلام حسین و غلام علی و عدهء دیگراز اقارب و خویشاوندان که همه شهید شدند، پنچ هفته در زندان پلچرخی شاهد عینی وحشی گری های رژیم ترور و وحشت امین و تره کی بودم.

یک و نیم ماه پیش ازاشغال نظامی کشور به پاکستان مهاجرت کردم و برادرم همایون از راه هرات به ایران رفت. بعد از سه من با او درتهران پیوستم. و اقامت یکسال و نیم به تهران فرصتی بود برای دیدارهای مرتب با استاد در خوابگاه دانشگاه تهران، جایی که استاد در اتاقی از آن خوابگاه زندگی می کرد. استاد برنامهء درسی نداشت، چون بعد ازانقلاب، دانشگاه و مکاتب همه تعطیل بودند. هم اتاقی های ما انجنیرپویان وداکدرقربان، نیز با استاد از طریق ما آشنا و شیفتهء صمیمیت او شده بودند. آندو مثل ما و بسیاری ازجوانان دیگرافغان ازفراریان رژیم امین و تره کی بودند با تحصیلات ناتمام در فاکولته های پلتخنیک و طب.  وقتی که صحبت از رفتن نزد استاد می شد، آنان نیزدر صورت نداشتن کاری با ما به سوی استاد همراه می شدند. استاد نیزبا صمیمیت ازهمهء ما با چای  پذیرایی می کرد. استاد سلطان حمید، آن شخصیت وارسته و پاکنهاد که در همسایگی استاد در همان خوابگاه می زیست، به جمع مهمانان استاد می پیوست. یک روز شمار ملاقات کنندگان ِ استاد زیاد تر از گنجایش آنان در چوکی های محدود اطاق او بود. همه جهت رعایت یکسانی به روی زمین نشستیم. استاد نیز از تخت خوابش که معمولا ً کنار آن می نشست، پایین آمد و پهلوی ما بر زمین نشست اختیار کرد. ما پافشاری کردیم که استاد در همان جای معمولش، کنار تخت بماند، اما او با همان ظرافت خاصش گفت: "بگذارید که از آقای طالقانی تقلید کنم!". منظورش تصویری بود از زنده یاد سید محمود طالقانی که آن روحانی بزرگ و روشن بین را نشسته بر زمین در مجلس پارلمان ایران نشان می داد.  روز دیگری که نزد استاد بودیم، نجیب مایل هروی به دیدارش آمده بود. بعد از احوال پرسی، استاد با کنجکاوی به آقای هروی گفت: "من تغییری در ظاهر شما می بینم، اما دقیقا ً نمی دانم که چه. بگذارید حدس بزنم!". کمی بعد تر با لبخند پیروزمندانه صدا زد: " ها شما سلب ِ محاسن کرده اید!".

 

ازجمله خصلت های نیک استاد جدی گرفتن همصحبت هایش صرف نظرازسن و سال آنان بود. او درنشست هایش با دیگران متکلم وحده نبود،  سعی  داشت به نحوی همه را در بحث شریک سازد. بیشتر سوال می کرد و کمتر جواب می داد. اظهار نظرهایش با کمال تواضع همیشه با قید نسبی"به نظرمن" همراه بود. شاید مقاومت روحی و جسمی استاد دربرابر نفوذ ایدیولوژی های توتالیتر چب وراست در تمام دوران زندگانی اش، براساس همین این دوری گزینی از مطلق گرایی ومطلق اندیشی "طبیعی" اودرتمام دوران زندگی اش قابل توضیح باشد. در آن دوره که معیار دوستی و آشنایی برای بسیاری علایق ایدیولوژیکی بود، برای او محک سنجش انسان بودن بود، فراسویی هرگونه رنگ و طرز فکری. به همین دلیل نیز دامنهء دوستی و آشنایی او بسیار وسیع بود، ازهر طایفه و دیانتی او دوستان و آشنایان محکم داشت. او دانشمندی بود که به هرشخص با دانشی احترام قایل بود؛ اما اگر این دانش با تواضع و آدمیت ِ صاحب آن همراه نبود، در آن صورت آن شخص از دیدهء او می افتاد. آدم بودن برای او بر عالم بودن تقدم داشت. این مثل را برای نخستین بار از او شنیدم: "ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل"!

 

دیدار ِ آخرین با استاد در آلمان بود. استاد به دیدار ِ دوست دیرینه اش داکترعلی لعلی از امریکا آمده بود. این غنمیتی شد که من نیز بار دیگر از نعمت همصحبتی های شبرین او برخوردار شوم. یک روز تمام با او برای سیرو تماشا در شهر کلن بودم. او یک دایره المعارف زنده از حوادت و شخصیت های سیاسی، علمی و فرهنگی معاصر کشور بود. از هر واقعهء تاریخی و شخصیت  با جاذبیت وبه تفصیل سخن می گفت. از خاطراتش با پدرم قصه می کرد. از جمله زمانی که  وی مدیریت مجله "آریانا" درانجمن تاریخ را داشت، مقاله ای از پدرم را در بارهء البیرونی برای چاپ در دایره المعارف  به ادارهء مجله آریانا داد. می گفت که نمی دانم چه سوء نفاهمی پیش آمد که مقاله در دایره المارف به نام من (رضوی) از چاپ برآمد. مولانا (بسیاری از دوستان پدرم او را چنین خطاب می کردند) گفت که این چه پیشامدی بوده است؟

استاد گفت که من جواب دادم که چه باید کرد،  کاری است شده! مولانا گفت: "پس البیرونی، الدرونی شد!".

 

در جریان قدم زدن وصحبت در شهر کلن استاد به من گفت که در قهوه خانه ای چای بنوشیم. می خواستم جای مناسب و آرامی بیابم. اندکی بعد تر استاد خیلی بی صیرانه تقاضایش را تکرار کرد. برایش گفتم در جستجوی جای آرام یرای نوشیدن چای هستم. با بی صبری هرچه بیشتر گفت که در غم جای آرام نباشم، هرچه زودتر باید به قهوه خانه داخل شد.

تصادفا ً در پیش روی ما مکدونالد برابر شد، استاد گفت که داخل شویم. پیش خود فکر کردم که نکند که استاد نیز ضربه "شیوه زندگی امریکایی" مصئون نمانده باشد. برایم گفت که قهوه ای با شکر برایش بیاورم. زمانی که پیاله قهوه را پیشش گذاشتم، متوجه عرق بر پیشانی استاد شدم. دانستم که این همه اصرار استاد برای نوشیدن چای از چه بوده است.

تکلیف شکر استاد شدت یافته بود. با در نظرداشت این تکلیف، استاد می بایست همواره مقداری از شیرنی باب با خود می داشت، اما زمانیکه  خانهء داکتر لعلی را به قصد کلن ترک کردیم، استاد سخاوتمندانه چاکلیت هایش را میان نواسه های خوردسال داکتر لعلی تقسیم کرده بود.

 

* * * * *

 

خبر در گذشت استاد را از خواهر بزرگم نرگس دریافنم. حدود ساعت 9 شب تیلیفونی به من گفت که داکترلعلی کاکایم سعی داشته است تا از طریق تیلیفون از این حادثه مرا با خبر سازد، اما مرا گیر نیاورده است. این خبر ضربهء بود ناگهانی بر روحم.  آروزی دیدار دیگری با او به یکباره نابود شد، اما طنین آواز او درگوشم ماندگار است: "مولانا خانه است"؟

 

                                                                                              ***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً پانزده                اکتوبر /نومبر  2005