کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ

 

آرشيف صفحات اول

 

 دريچهء تماس

 

نظر و پيشنهاد شما

 

Deutsch

 

دروازهً کابل

 

 

 

 

کاندیدای اکادمیسین سیستانی

 

 

 

چند خاطره از شاهدخت هندیه، دختر شاه امان الله غازی

 

 

 

هندیه دافغانستان ونگارنده این خاطرات

 

در سيمناريکه بمناسبت تجلیل از 85 مین سالگرد استرداد استقلال کشور، زيرعنوان «غازی امان اﷲ خان دخپلواکی ستورى» در شهرکلن آلمان دراواخر ماه اگست ٢٠٠٤تدويریافته بود، من از سویدن وشاهدخت هندیه جان از روم وشاهزاده احسان الله ولیلی طرزی خانمش از سویس و مهمان دیگر از انگلستان ودیگرشهرهای اروپای مرکزی اشتراک ورزیده بودند.سیمنار از جانب (دافغانستان دکلتوری ودی تولنه) به ابتکاررئیس آن انجمن آقای زرین انخور با حضور تخمین 800 نفر افغان، در حومه شهر کلن برگزارشد واز ساعت 3 بعد از ظهرتا یک بعد از نصف شب با اجرای برنامه های جالب علمی وهنری ادامه یافت.

هندیه دافغانستان دختر شاه امان الله در بیانیه خوداز خاطرات پدرش متذکرشد وگفت: «از پدر مرحومم خاطرات فراموش ناشدنی دارم. درعین زمان خاطرات جالب وپر محبت دارم. در دوران طفولیت ما هر روز رخصتی ما را برای قدم زدن به ظارکهای مقبول روم می بردند. در جریان سال هنگامی که روزها طولانی میشدما را به موتر خود به بیرون از شهر و به لب بحر می بردند. برای ما اطفال جشن بود، بخاطریکه با ما بازی میکردند وبا ما خوش ومهربان بودند. وقتی که هوا صاف می بود، پدرم خوش داشت که غروب را تماشا کند. وقتی که  آفتاب نزدیک به غرویب ورنگ سرخ ونارنجی  وگلابی میشد، ایشان غروب را به حالت اکرام تا آخر تماشا میکردند .ما دورپدر جمع میشدیم اگرچه اطفال شوخ بودیم ، ولی در این لحظات خاموش می بودیم، چون میخواستیم به حالت متفکر پدرم احترام بکنیم.

از وقت طفولیت ما را تعلیم اسلامی دادند، سعی میکردند ما به وطن عزیز خود وملت افغانستان عشق وعلاقه پیدا کنیم. ما را مقابل خود ایستاده میکردند ومثل  یک معلم خوب ما را درس تاریخ ودین اسلام میدادند. برای ما درس تاریخ قدیم وجدید افغانستان میدادند.راجع به پروژه های خود و آرزوهای خودبرای یک زندگی بهتر وآرامتروخوشبختی زنان ومردان افغانستان وبرای یک افغانستان نوین،تشریح میدادند  ومخصوصاً برای زنان، برای ما میگفتند: تا وقتی که زنان کشورتعلیم نداشته باشند، هیچوقت نمیتوانند اطفال سالم به محیط خانواده وجامعه تقدیم نمایند. قبله گاه ما همیشه در غم تعلیم وتحصیل ما ودرغم صحت ما بودند. واقعاً به اثرتشویق ایشان همه خواهران وبرادران من به تحصلات عالی رسیدند. مثل انجنیراحسان الله،همیشه از مصارقف اضافی جلوگیری میکردند، مگر درقسمت تحصیل هیچوقت دریغ نمیکرد، باوجودیکه شرایط اقتصادی خوب نداشتیم.

پدرم از طفولیت برای ما عشق  پایان ناپذیر به وطن را انتقال دادند. همیشه میگفتند که برای هرفرد افغانستان احترام داشته باشیم. غریب یا پولدار، مهم یا غیر مهم وبه تمام اقوام احترام بگذارید. این توصیه ها را من هرگز فراموش نکرده ام و فراموش نخواهم کرد.

مادرم ملکه ثریا، مادر شیرین و درعین حال بسیار جدی بودند. برای ما همیشه آداب وبرخورد اجتماعی را یاد میدادند. مثلاً،چیزیکه من هیچوقت فراموش نمیکنم، میگفتند:حتی وقتی که میان خود حرف میزیند مواظب باشید، آن نفریکه تصادفاً از کنار شما تیر میشود، حرف های شما برایش برنخورد. میگفتند باید کمبود طرف مقابل رادرک کنید،ولی خود تان جدی وعادل باشید. این قوانین برای زنده گی خیلی مهم است. من کوشش میکنم اینها را مراعات کنم ولی خیلی مشکل است وبعضی اوقات نمیتوانم همین توصیه ها راکه از والدین خود به ارث برده ام به اولادهای خود انتقال دهم.

به مرور زمان  ماهمه اولادهای غازی امان الله خان با زندگی خود مصروف شدیم، ولی همیشه با پدر رابطه خطی داشتیم. تا انیکه متاسفانه درسال 1959 پدرم سخت مریض شدند و دریک شفاخانه به ساعت هفت صبح روز 25 اپریل 1960 چشم از دنیا بستند. هندیه افزود که بعد از هفتاد وپنج سال هنوزهم ملت افغانستان همیشه با احترام وبا افتخار از ایشان یاد میکند و در قلب هرافغان جای دارند. به حیث دختر امان الله خان پدر بزرگوارم همیشه درقلبم و درخاطراتم زنده هست.» (سخنان هندیه جان مطابق ادبیات خودش ضبط شده است.)

هندیه دافغانستان در پاسخ پرسشى در باره آخرين روزهاى حيات غازی  امان اﷲ خان گفت : شاه امان اﷲ هنگاميکه بر بستر مرگ افتاده بود، از من خواهش کرد تاصداى استاد قاسم رابراى به او بشنوانم تا تصور کند که او در افغانستان قرار دارد و دروطن خود چشم ازجهان مى پوشد. وطنی که باشندگان آن زمان طرفداری ازاو را نکردند وحالا متاسف هستند که مدت سلطنت شان زیادطول نکشید. دراين لحظه رعشه درصدا و دستان خانم هنديه پيداشد و بغض راه گلويش راگرفت و چون ميخواست آب بنوشد نتوانست گيلاس آب را بلند کند و دوباره گيلاس را برجايش گذاشت وحضار با وجود تأثر برايش کف زدند تا تعادلش را دوباره دريابد، مگراو نتوانست به سخنانش ادامه دهد و به مشکل بجايش برگشت..سخنان خانم هنديه فضاى محفل را سخت تحث تاثيرقرار داد و من متوجه بودم که بسيارى اززنان ومردان محفل هنگام شنيدن اين خاطره و آن احساس عميق وطن دوستى شاه امان اﷲ ميگريستند. روان آنشاه مردم دوست وآزادی خواه شادباد!

یکی دو خاطرهً دیگراز شاهدخت هندیه:

شاهدخت هندیه دافغانستان، دوروز بعد همراه نگارنده در دعوتی اشتراک ورزید که از طرف دوست گرامی ودیرینم انجنیرستارمینووال وخانم مهربانش دکتوررحیمه جان حمیدی در حومه شهر کلن ترتیب شده بود. قبل از عزیمت به محل دعوت من وهندیه جان فرصت یافتیم تا بر پل رودخانه راین در شهر کلن قدم بزنیم. از شاهدخت پرسیدم از اعلیحضرت مرحوم وملکه مرحومه برای من تعریف کن که درخانه چه میکردند؟ گفت : پدرجانم بسیاری وقتها برای ما از افغانستان تعریف میکرد وسعی شان این بود که ما را با روحیه وطن دوستی تربیت کند. شاه تمام کارهای خانه را خودش انجام میداد: کار خرید مواد خوراکه و ترمیم خانه ورنگمالی ونجاری خانه را خودش میکرد واگر موترش خراب میشد، مثل یک میکانیک موتر زیر موترش دراز میکشید وآنرا درست میکرد.

 مادرم متوجه تربیت ما بود وبه ما یاد میداد که چگونه با مردم برخورد داشته باشیم وچگونه لباس بپوشیم وکدام لباس ها رادر کدام موقع بپوشیم. چگونه در میان خود گپ بزنیم که بکسی برنخورد. می باید هیچوقت بر دیگران خورده گیری نکنیم ونخندیم. یادم است که همسایه ایتالوی ما که شنیده بود پدرم پادشاه افغانستان بوده  وحالا در همسایگی او زندگی میکند، خواست به دیدن پدرم بیاید. روزهای تابستان و هوا بسیارگرم شده بود. یکبار دیدیم  مردی که بسیار چاق بود ودریشی پشمی پوشیده بود به بخانه ما آمد. او تمام تکمه های دریشی خود را بسته کرده بودوعرق  از سرورویش جاری بود. وضعیت آن مرد واقعاً خنده آور بودو من وخواهرم ناجیه که از همه خوردتر بودیم، در دل خود به حال آن مرد میخندیدیم ولی نمیتوانستیم به صدای بلند خنده کنیم. همینکه او از خانه ما رفت. من وخواهرم با صدای بلند شروع کردیم به خنده کردن وگفتیم اگر چند دقیقه دیگر او اینجا نشسته می بود شاید از گرمی میمرد. خلاصه مادرجانم ما را نشاند وگفت که شما نباید بالای کسی که بخانه شما آمده  و شما را احترام کرده است، بخاطر اینکه چرا دریشی پشمی در تابستان پوشیده خنده کنید. شایدبه آن مرد جرهمین لباس دیگرلباسی نداشته است، پس نباید بخاطر لباس انسانها را احترام کرد.

داستان ازدواج شاهدخت هندیه با کاظم ملک، زمیندار ایرانی هم شنیدنی وهم جالب است. از خانم هندیه پرسیدم که چگونه با کاظم ملک ایرانی آشنا وازدواج کرده است ؟

او با مهربانی وخنده که نشان از تربیت ذاتی وخانوادگی وی میکند، پاسخ داد: کاظم ملک دوست برادرم در مکتب بود وهمیشه به خانه ما می آمد. من در آن موقع به کورس رقص میرفتم . یک روز که کاظم ملک در خانه ما نشسته بود، من به مادرجانم گفتم که  وقت شروع کورس کم مانده است وباید من عجله کنم تا خود را به وقت بکورس برسانم. کاظم ملک گفت من باموترم میتوانم هندیه را برسانم وباز پس برگردم. مادرم گفت : از این چه بهتر که کاظم ملک ترا با ماشین خود به کورس میرساند، اگر با ماشین اوبروی به وقت خود میرسی، گفتم خوبست. بعد به ماشین کاظم ملک نشستم وماشین بسوی آدرس کورس حرکت کرد. وقتی نزدیک کورس رسیدم، گفتم همینجا ماشین را نگهدار من پیاده میشوم. کاظم گفت: میتوانم تا ختم کورس من اینجا منتظرت بمانم ؟ گفتم نخیر من خودم میتوانم بیایم. کاظم ملک گفت: میدانی هندیه جان! من عاشق توهستم واگر روزی ترا خواسگاری کنم وترا بمن ندهند من خودم را میکشم. گفتم منکه اصلاً ترا دوست ندارم وبدون رضاییت من پدرجانم هرگز چنین تصمیمی نمیگیرد. او گفت اینرا نگو که بخدا همین اکنون خودم را میکشم. گفتم اختیار داری منکه ترا نمیخواهم. همینکه این حرفم را شنید فوراً یک قوطی تابلیت را از جیبش بیرون آورد وگفت:قسم میخورم که اگر بازبگویی ترا نمیخواهم خودم را با این داروها میکشم. گفتم اختیار داری! دیدم او تمام آن تابلیتها را یکباره بدهن خود انداخت وقورت داد.گفتم چی میکنی ، مگر دیوانه شده ای؟ تابلیتها را تف کن ونخور! مگر او تابلیت ها را خورد وهمانجا دیدم از دهنش کف سفید بیرون می آید. تاکسی را صدا زدم واو را به شفاحانه بردم، دکتوران او را تحت معالجه گرفتند، مگر او بیهوش بود.

 من بخانه آمدم وجریان را به مادرجانم گفتم. برادرم فوراً بسوی شفاخانه حرکت نمود وتا فرداصبح کاظم ملک به هوش نیامدبود و بعد وقتی به هوش آمد، برای برادر وپدرم گفته بود که اگر هندیه بامن ازدواج نکند ، من دوباره خود را میکشم. پدرجانم بخانه آمد ودرحالی که مرا در بغل گرفته بود از بینی من گرفت و گفت: تعجب میکنم که کاظم ملک عاشق این بینی یچق شده درحالی که من از تو کرده دختران قشنگتری دارم. بعد از این ماجرا بود که من براثر توصیه های مادر وپدرم به ازدواج با کاظم ملک راضی شدم تا زندگی یک انسان را نجات داده باشم. اما وقتی ما به ایران رفتیم من بیکار بودم واین بیکاری مراناراحت میساخت. بالاخره من یک شغل برای خود پیدا کردم وآن شغل کمک به زنان فقيرو بيمار وجزامى بود، که کارى آسانی نبود. اما کاظم ملک از این کارم راضی نبود و میگفت تو به چنین کارها ضرورت نداری واین شغل را رها کن! بعد ازمدتی من آن شغل را رها کردم ومسولیت سرپرستى کودکان نوزاد از والدين معتاد را متقبل شدم.

با اینکارم نیز کاظم ملک راضی نبود و منکه به این کار خود علاقه بسیار داشتم،سخن کاظم ملک را رد کردم وبکارم ادامه دادم تا اینکه ادامه زندگی با ملک مشکل شد .گفتم اگر بکار کردن من دراین شغل راضی نیستی  از هم جدا میشویم. بالاخره درحالی که دودختر: بنامهای ثریا وهمدم از کاظم ملک داشتم، از اوجدا شدم وبا دخترانم به ایتالیا برگشتم وبه والدین خود پیوستم.

 درسال ١٩٦٦ هنديه با داکتر عبدالرؤف حيدر که در رشته اقتصاد از آلمان دکترا گرفته بود، ازدواج نمود. داکتر رؤوف همانست که در کابينه داود از١٩٥٣ تا ١٩٥٤ وزير تجارت بود. هنديه  شش سال با داکتر رؤوف حيدر زندگى کرد ولى مرگ بزودى بسراغ داکتر حيدر آمد و هنديه تنها ماند. هنديه از داکتر رؤوف صاحب پسرى بنام اسکندر است که اکنون ٣٣ سال دارد و با مادرش در روم زندگى ميکند.

 

از خاطرات تلخ شاهدخت هندیه جان ، فقرشدید خانواده اعلیحضرت شاه امان الله در دوران جنگ دوم جهانی در ایتالیا بود. در راه رفتن به خانه آقای مینووال، هندیه جان برای ما اززندگی خود در دوران جنگ جهانی دوم تعریف کرد وگفت: تلخ ترین روزهای زندگی ما در دورهً جنگ این بود که ما هفته هاو ماه ها تنها شغلم میتوانستیم بخریم وبخوریم وگوشت درک نداشت و اگر پیدا میشد بسیار گران بود وماتوان خرید آن را نداشتیم. پدرجانم برای آنکه من وخواهرم ناجیه که هفت وهشت ساله و خورترین خانواده بودیم،  دچار سوء تغذی نشویم واز رشد جسمی عقب نمانیم ، هرسال برای مدت سه ماه ما را به یک موسسه خیریه در سویس که از طرف کلیسا سرپرستی میشد میفرستاد تا در جمله سایر دختران واطفال بی سرپرست  ازماهم سرپرستی صورت بگیرد. درآنجا برای ما غذای بهتری داده میشد که درآن  گوشت و پنیروشیر هم بود و بعد از سه ماه دوباره به روم برمیگشتیم. چون بازهم خوراک ما شغلم بود، بزودی ما دوباره لاغر میشدیم. واین بسیارمشکل است که آدم عوض نان خشک وعوض گوشت وعوض شیروپنیرومسکه ویا برنج وسبزی گوشت، شب ، چاشت وحتی صبح شلغم بخورد.

هندیه شرح میداد که بار آخریکه پدرجانم ما را به سویس به همان موسسه خیریه فرستاد ، بجای سه ماه ، مدت دوسال درآن جا باقی ماندیم. اگرچه قانون آن موسسه از سه ماه بیشتربکسی اجازه نمیداد که بماند ، مگر به دلیل شدت جنگ و بسته شدن سرحدات میان ایتالیا وسویس ما تا دوسال ماندیم و خوشبختانه که رئیس آن موسسه پدرجانم را میشناخت وما را از موسسه بیرون نکرد وما دوسال تمام در سویس ماندیم وخوشحال بودیم که اگر ازخانواده بدور استیم مگر خوراک وپوشاک بهتر نسبت به خانه برای ما میسر میشد و زمانی که جنگ به آخر رسید، ما توانستیم دوباره به ایتالیا نزدخانواده  بر گردیم در ترمینل قطار ریل پدرجانم برای بردن ما آمده بود.

 هندیه جان گفت: در تمام مدت دوران جنگ من فقط یک پیراهن داشتم و با اختیاط از آن فقط در دعوتها استفاده میکردم که پاره  نشود. بالاپوش زمستانی نداشتم. من بالا پوش برادرم را که ابتدا پدرم مدتها آن را پوشیده وکهنه کرده بود وبعد به برادرم رحمت الله رسیده بود و بعد از او به برادر دیگرم احسان الله رسیده بود واو آنرا رویگردان کرده بود ومی پوشید، سرانجام برای من رسید ومن آن را نزد خیاط بردم وگفتم که آنرا برای من چپ وروی کند ، خیاط گفت:دخترجان یک لباس فقط یکبار میتواند روی گردان شود واین دیگرآنقدر کهنه است که نه چپه میشو نه راسته. بناچار همان بالاپوش را من پاره کردم واز قسمت های  پشت  آن برای خود دامن ساختم. بدین سان روزگار میگذشت.

شاهدخت هندیه جان که خود سختی های زندگی را لمس کرده و به اصطلاح از دل مردم گرسنه میآید ، میداند که کمک به یک انسان محتاج چقدر ارج ناک  وچقدر یک عمل انسانی وبشردوستانه است . به همین دلیل او تا هین اکنون هم برای کمک به کودکان وزنان بی سر پرست افغانستان خود را به این در وآن در میزند و لباس  ودوا و کفش وحتی زیورات غیرمود روز را از زنان ایتالیاییی جمع آوری میکند وبرای زنان ودختران محروم وهردم شهید افغانستان می رساند.درسال های 2004 و 2005 دوباربه افغانستان سفر کرده وهربار در حدود دوصد کیلوگرام از اموال کومکی را از ایتالیا بوسیله طیارات نظامی آنکشور باخودبه کابل انتقال داده و به  زنان محتاج کابل تقسیم کرده است.اموال کمکی شامل پیراهن وجاکت های زنانه وطفلانه وبوت وزیورات زنانه است. هندیه جان تمام البسه ایکه جمع آوری میکند هریکی را می بیند تا اگر تکمه نداشته باشد تکمه آنرا آن رانصب نماید واگر سوراخ ویا تار جاکتی از جا رفته باشد ، آنرا دوباره ترمیم ویا رفو میکند وبعد از شستن واتوکاری هر نوع  آنرا بسته بندی میکند. یعنی لباس طفلانه را جدا ولباس بزرگان را جدابسته بندی میکند. هندیه جان برایم گفت: از بس ترمیم کاری کرده ام اولادها نام مرا متخصص پینه کاری گذاشته اند. او افزود که از این کار خود راضی ام وبرهیچ کسی منت نمیگذارم .او گفت : سفر با طیارات نظامی بسیار مشکل است، زیرا که صدای ماشین طیاره در داخل طیاره می آید وانسان را چنان کر وگنس میکندکه تا دوسه روز بعد از رسیدن بازهم انسان صدای طیاره را درگوش خودحس میکند. خانم هندیه جان اکنون که هفتاد وشش سال دارد بمن گفت که بازهم مقداری اموال کمکی تهیه کرده ومیخواهد آنها راسال آینده با طیاره نظامی ایتالیا با خود به کابل انتقال بدهدوبه محتاجین توزیع کند.

درسالهای تجاوز قشون سرخ وسالهای حاکمیت تنظیمهای جهادی وطالبان خانم هندیه صدها هزار دالر از موسسات  فرهنگی وخیریه در ایتالیا وسویس وفرانسه و غیره کشورها جمع آوری  وبه زنان وکودکان بی سرپرست به کمپ های مهاجرین افغان در پاکستان فرستاده است بدون آنکه یکبار هم ازخود نام گرفته باشد. من این بخش از کمک های انسان دوستانه خانم هندیه جان را با شرح زندگی اش در مقاله دیگری نوشته ام و درسال گذشته درسایت آریایی وسایت فردا ودر مجله درد دل افغان و در جریده مردم چاپ امریکا به نشر سپرده ام تا مردم افغانستان خدمت گزاران واقعی کشور خود راپاس بدارند.

ياد اين بانوى فداکار و از خود گذر افغان که شير پاک وطن پرستى را از ملکه ثريا خورده است ، همواره گرامى باد!

پایان 

                                                                                          ***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً نوزده             دسمبر و جنوری 2005/2006